که او آن دختر چادرنشین در من چه هوایی کرد- بعد چه شد. (نیما یوشیج، یادداشت‌ها)

در میان آرایش دسته‌ای نظامی که از ابتدای خیابان کارگر جنوبی، رو به میدان انقلاب در یک خط ایستاده بودند، یکی از سربازها سرش را روی نرده‌ها گذاشته بود و چشم به رهگذرانی دوخته بود که وارد کتاب‌فروشی‌ها می‌شدند، خارج می‌شدند یا جلو بساط دست‌فروش‌ها پس از درنگ و کنجکاوی راهشان را می‌گرفتند و می‌رفتند. هنگام پیاده شدن سرش به چارچوب درِ خودرو خورده بود و با این شیرین‌کاری بنای خنده و مسخره‌بازی هم‌قطارانش، مخصوصاً یونس دله، را فراهم کرده بود. برای لحظه‌ای سر و گردنش واقعاً درد گرفته بود و جای ضربه برآمده بود؛ ولی در کل آن‌چنان درد تحمل‌ناپذیری نبود.

حسن فرامرز، نویسنده

علاوه بر این دسته، دو دسته‌ی دیگر نیز به همین آرایش در جهت‌های‌ شمال و غرب میدان به چشم می‌خوردند، مجهز به باتوم، جلیقه‌ی محافظ و کلاه‌خود. چند موتور سیکلت تریل نیز در سمت راست‌شان دیده می‌شد که کنار نرده‌های حایل، بین پیاده‌رو و محوطه‌ی میدان طوری پارک شده بود که بیشتر از هر چیز جلب توجه می‌کرد؛ چون به طرز وسواس‌ گونه‌ای در یک خط منظم ردیف شده بود، انگار نشسته و مترصد، رو به پیاده‌رو له‌له می‌زدند.

سه ساعت از ظهر گذشته آن‌ها را سوار ون‌ و تویوتاهای‌ سبز و سفید و سیاه کرده و در جاهای معین پیاده کرده بودند؛ کار چند روز گذشته‌شان بود. اگرچه اغلب‌ از این وضعیت آماده‌باش کلافه بودند و غرغرهای زیرجلکی می‌کردند؛ اما فرهادِ میهن در نهایت سادگی و تا حدی هیجانی، از این وضعیت تازه راضی و به آن امید مبهمی بسته بود.

یونس، درکنارش، گاهی برمی‌گشت و سرش را نزدیک می‌کرد و باطعنه می‌گفت: بی‌خود دلت را صابون نزن، این‌کاره نیستی! این «مُورد»‌های تهرانی زرنگ‌تر از این حرف‌ها هستند که دُم‌ به تله‌ی تو بدهند، موش کور. زور زیادی نزن برگرد، برگرد میدان را نگاه کن شاید به کمالاتت اضافه شود!

فرهاد که همان‌طور نگاه حسرت‌بارش به مُوردهایی بود که در پیاده‌رو، زیر آفتاب اسفندماه و حال‌و‌هوای بهار وول می‌خوردند، با درماندگی کلاه‌خودش را در آورد و عرق روی سر تراشیده و کم‌وبیش بزرگش را پاک کرد و گفت: دست از سرش بردارد، بدجور سرش درد می‌کند؛ و کم پرت‌و‌پلا هم بگوید. باز چشم‌های سبزش را به پیاده‌رو دوخت. از یکی به دیگری. بدمصب‌ها! انگار سرباز دل ندارد.

جلو کتاب‌فروشی‌ِ بدون‌دری که تا پیاده‌رو میز پر از کتاب‌های کمک درسی و سی‌دی‌های آموزشی‌اش را جلو رانده بود، دختری روپوش سفید، بیست‌و‌یک یا بیست‌ودو ساله نظرش را جلب کرد؛ با پوستی سفید، صورتی باریک، چشم‌های سیاه و قدی که می‌شد گفت کوتاه و لاغر بود.

دختر نگاهش را روی تک‌تک سربازها که پشت به او بودند، ‌لغزاند تا به فرهاد رسید. در چشم‌های منتظر فرهاد درنگ کرد؛ نگاهی نافذ که عمق وجود او را گرم کرد، لرزاند و قلبش را به تپش انداخت.

سرش را از روی نرده‌ها بلند کرد و تمام‌قد به او چشم دوخت. دختر کتاب‌فروشی را نگاه کرد و باز فرهاد را برانداز کرد. نگاهی متفاوت که بدون میانجی، احوال دل را می‌پرسد و بی‌درنگ چون آشنایی صمیمی خود را با آن مرتبط می‌سازد. بعد سرش را خم کرد و از ساک دستی بنفشی که دو دستی در جلو نگه داشته بود گوشی‌اش را درآورد و کوتاه صحبت کرد. حواسش بود که فرهاد او را زیر نظر گرفته، کمی خودش را لوس کرد، ابروهایش را بالا نگه داشت و سمت راستش را طوری نگاه کرد انگار دنبال کسی بگردد.

با بیرون آمدن دختری دوازده سیزده ساله از کتاب‌فروشی‌ـ که بر عکس او صورتی تپل با پوست نازک گلی‌رنگ داشت‌ ـ سرش را برگرداند چیزی به او گفت و در کنار هم به راه افتادند.

فرهاد از صف بیرون زد، دستش را روی سرش گرفته بود. به ستوان احمدوند که روی یکی از موتور سیکلت‌ها نشسته بود، نزدیک شد و به بهانه‌ی تهیه‌ی قرص، کلاه‌خود و باتومش را به یونس دله داد و از روی نرده‌ها به پیاده‌رو پرید و با فاصله تعقیب‌شان کرد. ستوان گفته بود حالا خودرو برمی‌گردد، هم دارو هست و هم می‌تواند در آن استراحت کند.

دختر روپوش‌سفید متوجه نبود که فرهاد با جلیقه‌ی خاکی‌رنگی در تعقیب‌شان است. پس از گذشتن از چهارراه جلو خرازی‌ای ایستادند و پس از چند لحظه داخل شدند. فرهاد جلو مغازه‌ی بدون در ایستاد و بی‌اعتنا نخ‌های زردار و بادکنک‌ها و متن‌هایی که روی یونیلیت نوشته شده بود از قبیل مبارکی پیوند و تولد را نگاه کرد، دست پاچه بود. مغازه‌دار چند بسته دکمه‌ی نقره‌ای، کرم و صدفی از پشت سرش پایین آورد و روی ویترین جلو دستش ‌‌گذاشت. هر از چندی هم با شیطنت‌ بیرون را نگاه می‌کرد. فرهاد سربالا حواسش به دختر بود تا ببیند از نگاه دوباره‌ی او چیزی دستگیرش می‌شود؛ نگاه جلو کتاب‌فروشی چیزی معمولی و از سر کنجکاوی و سرگرمی بوده، یا قضیه دوست داشتن و این حرف‌ها در میان است؟ نکند سر و وضع مضحک و احمقانه‌‌اش را دیده و از آن میخ‌شدن وقیحانه‌ حالش به‌هم خورده باشد؟ چون پس از صحبت با گوشی اخم کرده و دیگر او را نگاه نکرده بود.

پس چرا نگاه نمی‌کند. نگاه کن، نگاه کن، نگاه کن! نه بهتر است که نگاه نکند؛ چون از بس اخم و چشم‌غره و «آشغال» شنیده، ذله شده. همین‌جور هم خوب است.

سرانجام فروشنده‌ی چانه‌ دراز به حرف آمد و با لحن مضحکِ نه‌چندان غیرمنتظره‌ای، گفت:

– سرکار، بفرما تو. دم در بده! نه، خوشم آمد. چه عاشق‌پیشه‌ای هستی که تو این هیرو‌بیری پیه‌ی بازداشت و اضافه خدمت را به تنت مالاندی!

و غش و ریسه رفت. فرهاد نگاه متعجب و دلسوز دختر را روی خودش دید. سرخ شد. عجب مخمصه‌ای! چه می‌توانست بگوید؛ همان‌طور سرخ شده، انگار از گرما ولو شده یا شبیه موش‌کوری که در تله گیر افتاده باشد از جایش تکان نخورد و طوری به دختر که با نگاه مهربانش او را ذره‌ذره از مرگ باز می‌گرداند چشم دوخت، انگار بگوید می‌دانم ناخوش‌آیندم، فقط احساس کردم می‌خواهی کمی دوستم داشته باشی، اخم نکن، دست‌کم بگذار خاطره‌ی خوبی از تو داشته باشم؛ حالا دُمم را روی کولم می‌گذارم و فلنگ را می‌بندم؛ شتر دیدی ندیدی.

دختر بسته‌ها را عقب زد و با لحن جدی اما مؤدبی گفت ده تا دکمه‌ی صدفی را حساب کند. در این فرصت فرهاد خودش را پس کشید و نزدیک چهارراه مردد و عصبانی ایستاد. عجب آدم‌های زبان نفهمی پیدا می‌شوند؟ تو کاسبی‌ات را بکن، چه عاشق‌پیشه‌ای هستی! خیلی خوب، به وقتش حسابت را می‌رسم. ببینم آن‌وقت هم خوشت می‌آید، چانه‌دراز؟

از خرازی که بیرون آمدند به سمت میدان راه افتادند، دختر یکبار هم پشت سرش را نگاه نکرد. فرهاد بی‌اعتنا به هشداری که ستوان داده بود، به تعقیب ادامه داد. جلو میوه‌فروشی باریکی ایستادند، خیار و گوجه خریدند و بیرون آمدند. باز تردید و دلشوره به سراغش ‌آمده بود. احمق، دورتر از خرازی می‌ایستادی، کی این‌ها را یاد می‌گیری؟ چیزی به پایان خدمتت نمانده، بالاخره یکی از این مُوردها توی چنگت بود، آن‌وقت عین یابو‌ جلو در می‌ایستی بادکنک‌ها را نگاه می‌کنی، آن‌هم با این جلیقه و وضع میدان؟ نه، خوب باید هم بایستی، آخر نه که تولد عمه لطیفه‌ات است! جان به جانت کنند باز ابله شهرستانی‌ای بیشتر که نیستی، حالا مدام بگو چرا یونس این‌جور و من آن‌جور، موش کور! عرضه می‌خواهد؛ مگر کسی تا حالا دیده یابو عرضه حالی‌اش باشد؟

دختر روپوش سفید به سَبُکی وارد کوچه‌ای شد. فرهاد سر کوچه‌ ایستاد و قد میانه‌اش را به پشت دیوار کشید و سرش را بیرون برد. کوچه‌‌ی پهن و درازی بود که دو طرفش را چنارهای بلندی در برگرفته بود. ایستادند. با تردید یکی دو قدمی به داخل کوچه برداشت. دل‌دل می‌کرد بلکه این بار بخت با او یار باشد و پیش از رفتن برگردد. نگاهی که شاید می‌توانست سرنوشت دیگری برایش رقم بزند. اما دختر بدون این‌که نگاه کند داخل حیاط شد و در را پشت سرش بست. باز خوب بود در را محکم به‌هم نکوبید؛ تا این‌جا این خودش می‌توانست نشانه‌ی خوبی باشد.

با این حال، با بسته شدن در، روزنه‌‌ی امید ـ امید مبهم ـ را به روی خودش بسته دید و به آنی آن کوچه‌ی پهنِ دل‌باز، باریک و دلتنگ و غریب آمد. در چهارده ماهی که به تهران منتقل شده بود این‌گونه پایان‌ها امری عادی و محتوم بود که باید در آغاز، در آن تپش‌های پیش‌پا افتاده‌ی دل، یکبار برای همیشه دل به دریا می‌زد و پایان‌های هیچ و حسرت‌باری را که در انتظارش بود، به وضوح و روشنی می‌دید و می‌پذیرفت. پایان‌هایی شبیه به همین لحظه‌ که مأیوس، تنها و تحقیرآمیز، با سر پایین گرفته در کوچه‌ای ناآشنا ایستاده بود.

باید کار وامانده‌ی این «عشق» را به اهلش وا می‌گذاشت، به یکی مثل یونسْ ماهینیِ دله که ده دقیقه یا دست بالا نیم‌ساعت که به او وقت می‌دادی، با آن زبان چرب و دماغ قلنبه و لب‌های نازک زنانه‌اش هرچه مُورد در آن کوچه بود، به قرار و پیامک و تلکیدن می‌کشاند؛ این تی‌شرت زرشکی را آن «دختر ترکه‌ای» که جلو روزنامه فروشی دیدیم، برایم خریده. این ادوکلن را آن «دختره‌ی سبزه» برایم خریده که در سینما استقلال دیدیم. این ترگل‌ورگل‌های ترکه‌ای در این قناس لیوِه چه چیز می‌دیدند که به چشم او نمی‌آمد و از عهده‌‌اش خارج بود؟

یونس هرکاری می‌کرد قطعاً با هر چس‌تپشی، عین سایه، از دور کسی را تعقیب نمی‌کرد تا به خانه که رساندشان، دست از پا درازتر ـ از این‌که مأموریتش را انجام داده ـ سر خر را کج کند و برگردد. نه، سرنوشت تو در همان خراب مانده‌ای رقم خورده که از آن در آمده‌ای؛ برو که طعنه‌‌های آن مرده‌شور برده، آب خنک بازداشتگاه و اضافه خدمت بدجور در انتظارت است، سیرآبی!

ناگهان سنگینی دستی روی شانه‌اش افتاد و آن را در چنگ گرفت، رو برگرداند. سبیل سیاه و سفید پهنی را نزدیک صورتش دید که لب‌ها را کاملاً پوشانده بود و روی بینی کوچکش عینکی چشم‌ها را به اندازه‌ی نخودی نشان می‌داد. مردی لاغر که صورتش گود افتاده بود، بسیار جدی اما غیرخصمانه گفت:

– اونایی که تعقیب می‌کردی دخترای من بودند (نگاهی به درجه‌ی بغل شانه‌ی فرهاد کردو گفت) سرباز!

بدبخت شد. آش نخورده و دهان سوخته! اشک در چشم‌هایش جمع شد و سرش را پایین گرفت. خوش قلب‌تر، بی‌تجربه‌تر و البته ترسوتر از آن بود که چیزی به ذهنش برسد تا بدون آبروریزی و ننگ خودش را از این وضعیت برهاند. مجبور شد که به شگرد دم‌دستی آدم‌های جبون متوسل شود: موش‌مردگی و جلب ترحم و مروت از آن پنجه‌ی خشک و زبرِ که مثل دست گچ‌کارها همچنان شانه‌اش را گرفته بود.

چه خفتی! بساط خنده‌ی هم‌قطارانش تا ته خدمت مهیا شده بود. اما در این وضعیتْ خفت و ننگ چه اهمیتی داشت. سرش را بلند کرد و چشم‌های ریز مرد را برانداز کرد.

– خب، نشونی ما رو که پیدا کردی، حالا می‌خوای چه‌کار کنی؟

لبش را غنچه کرد و چهره‌اش از هم باز شد. فرهاد دور و برش را نگاه کرد، عزمش را جزم کرد تا به حرکتی آنی و یونس‌وار دست او را پس بزند و فلنگ را ببندد.

– با یکی از آشناها گوشه‌ی میدون وایساده بودیم داشتیم شماها رو نگاه می‌کردیم، یه‌‌دفه دیدم از رو نرده‌ها پریدی تو پیاده‌رو، پس چرا ترسیدی؟ تو که کسی رو اذیت نکردی، نمی‌خوای جور هندستون رو بکشی؟

خندید. گور بابای خودت و هرچه هندوستان است؛ گور پدر من هم، تو فقط ولم کن مگر دیگر از این غلط‌ها می‌کنم. مرد دستش را به پشت فرهاد گرفت و با تکانی دوستانه او را به داخل کوچه هول داد.

– آقا، من باید برم، فرمانده پدرم رو در می‌آره.

– باید اون‌وقتی که عین آهو از رو نرده‌ها می‌پریدی، می‌فهمیدی که پدرت درآمده‌س، نه حالا. بچه‌ی کجایی؟

– بله؟

در همان حال که فرهاد را به حرکت وا ‌می‌داشت، باز پرسید:

– میگم بچه‌ی کجایی؟

– س….

– بیاه، تازه یه همشهری پیدا کردم مگه حالا حالاها ول‌کنت هستم.

نزدیک در منزل‌شان، فرهاد خودش را عقب کشید و با لبخندی ملتمسانه، به مرد که مچ او را گرفته بود، نگاه کرد. مرد گویا با آشنایی که پس از مدت‌ها دیده باشد و حرف بزند دوستانه ادامه داد:

– حمام قدیمی روستای ق… رو که بلدی، آره، خب باید بلد باشی؛ ده بیست کیلومتری با س… فاصله نداره. دو سال پیش از طرف میراث فرهنگی هشت نه ماهی اون‌جا بودیم. تعمیر و مرمتِ گچ‌بری و ستون‌هاش کار ماس. این‌جا وایسا لیوانی شربت بیارم، نمک‌گیر که شدی، بعد تو را به‌خیر و ما را به‌سلامت.

لبش را باز غنچه کرد و با تبسم به حیاط رفت.

فرهاد هیچ حال خودش را نمی‌دانست. عرق روی پیشانی‌اش را پاک کرد؛ بدبختی نیست، امروز گیر چه آدم‌های زبان نفهمی می‌افتد. از لای در، حیاط را نگاه کرد. مرد که پنجاه سالی داشت و اندکی شانه‌های‌ لاغرش به جلو متمایل بود، وسط حیاط ایستاده بود و از بین برگ‌های تازه‌جوانه‌زده‌ی درخت مو، آسمان را نگاه‌کنان صدا زد:

– بابا، ناردانه!

ناردانه که تی‌شرتی سرخ‌آبی پوشیده و موهای خرمایی درخشانش را پشت سرش جمع کرده بود، با صدای نازک خش‌داری که رنگی از محبت و آرامش داشت و برای کار این دنیای کن فیکون فرهاد کفایت می‌کرد، به جلو در رسید. دستش را به پلکان فلزی که پوشش باران‌گیر زردی داشت و به پشت بام منتهی می‌شد، گرفت و سرش را طوری کج کرد گویا که جلو دوربین عکاسی ایستاده باشد. چه ظرافت و ملاحتی در بینی قلمی‌اش بود.

هیچ چیز در این عالم ـ حتی اگر احمدوند یا پدر سبیلو و عجیب و غریب ناردانه هم باشد، یا جبن و تردید و کم‌رویی خودش ـ نمی‌توانست او را در برابر آن جاذبه‌ در پشت در نگه دارد. درِ قهوه‌ای را عقب زد و عین شبح، نرم به حیاط خزید؛ با لبخندی که روی لب‌هایش خشکیده، نامطمئن و رنگ پریده بود. از روی شانه‌ی پدر، چشم‌های متعجب ناردانه در چشم‌های فرهاد قفل شد و احساس گرما چون امواجی نامرئی با شدت به نوسان افتاد؛ از یکی به دیگری؛ پر از هیجان و سرخی در چهره‌.

فرهاد احساس کرد در لحظه‌‌ای قرار گرفته که خلاصه و مجموع تمام لحظه‌‌هاست و شاید تنها لحظه‌ای که بشود با این احساس و ادراک، زمان را از تک‌و‌تا ‌ایستاند. چشم دوختن به آن چهره‌ی کوچکِ سفید مملو از سرگیجه و کرختی‌ شیرینی بود که سختی زمانه و رنج خاطر گذشته، آینده و هر چیز محدود را از ذهنش می‌زدود. هزار بار امثال آن دختر را دیده بود اما این بار همه‌چیز به طرز مخصوصی خودش را می‌نمایاند و عادی و معمولی‌ترین حرکات او ظرافت خاصی به خود می‌گرفت و صدایش که کلمه‌ای عادی را با لحنی گرم و خش‌دار ادا می‌کرد شعله‌ی نوعی شیفتگی را نیرومندتر از هر وقت دیگر در قلبش شعله‌ورتر می‌کرد.

با زنگ گوش‌نواز صدایش به خود آمد، باز به درون زمان و محدودیت‌های آن بر‌گشته بود و نشان این برگشتن‌ و فرو غلتیدن دوباره‌، به درون این کبوترخان، بر لب‌های نازک ناردانه شکفت؛ و لبخند خشکیده‌ی فرهاد را طراوت و رنگ بخشید.

پدر در حالی‌که نگاهش را از کبوترهای در حال پرواز پایین می‌آورد و ناردانه را نگاه می‌کرد، گفت:

– چه! بازی‌ای می‌کنن. یه لحظه به‌خیالم در گنجه رو نبستم.

فرهاد آهسته در را به‌هم آورد و در کوچه به دیوار تکیه داد، بعد نشست و سرش را بلند کرد. از ذهنش گذشت که بلند شود و از ساختمان چهار طبقه‌ی روبه‌رو بالا برود؛ خودش را به در و نرده و پنجره‌ها و درخت تناور جلو آن بگیرد تا به پشت بام برسد؛ بعد از آن ارتفاع خودش را ول کند توی کوچه تا مثل اناری رسیده، بترکد و دانه‌هایش در کوچه، پخش و باز به‌هم بپیوندد، مجموع که شد بلند شود و لیوان شربت را از دستان ناردانه (چه اسم قشنگی!) بگیرد؛ لعنت به احمدوند، ولی احمدوند چه اهمیت دارد، ناردانه از همه‌چیز زیباتر است؛ از یونس و ترگل‌‌ورگل‌های‌اش هم. نگاه و احساس ناردانه، تلخی یونس، ستوان و آن خراب مانده را هم تحمل‌پذیر می‌کند. جهان داشت روی دیگرش را نشان می‌داد؛ جلوه‌ای دیگر یافته و زیبا شده بود!

– بلند شو سرباز، مرحبا! گفتم همشهریمون تا حالا پریده.

بلند شد. وای! ناردانه هم بیرون آمده. پدر لیوان را به طرف فرهاد گرفت. ناردانه بعد از تعارف و خداحافظی بشقاب را به پدر داد و رفت. لرزش دستش را در سایه‌ی لیوانی که رو به دهان می‌برد، روی دیوار دید. مرد گفت:

– اسمت…؟

جلیقه‌اش را کنار زد و مشخصات روی سینه‌اش را خواند، سبیلش توی چشم فرهاد بود.

– فرهادِ میهن، درست دیدم؟ کی میری مرخصی عاشقِ میهن‌دوست؟ خیلی دلم میخواد باز از رود شور کپور‌ بگیرم.

لیوان را در بشقاب گذاشت و من‌و‌من‌کنان گفت:

– رود شور؟

مرد که مدام سرش را به آسمان بلند می‌کرد، گفت:

– اووه، زیاد! هر روز بعد از کار می‌رفتیم اون‌جا. اصلاً به عشق ماهی‌گیری کار می‌کردیم. چند شب‌ هم همون‌جا ‌خوابیدیم. مگه میشه عصرای اون‌جا رو فراموش کرد، پسر! دیدی اون خورشید لامصب چه‌ نرم غروب می‌کنه، به قولی طوری تو رودخانه فرو میره انگار بخواد شنا کنه. کیف داره، کیف! اون همه سکوت، آدم حظ میکنه. صدای آب روده با یه‌عالمه گنجیشک که تو نی‌زار و روی چمن‌ و تو کشت‌زارها می‌پرن و می‌شینن؛ بی‌آزار و بی‌قرار هی جیک‌وجیک می‌کنن. اتفاقاً یه هفته‌ای‌ که ناردانه با خواهر و مادرش اومده بودن، شبی اون‌جا خوابیدیم. تو برنامم بود اگه دست داد یه‌بار دیگه ببرم‌شون، همیشه میگن کاش جور می‌شد باز می‌رفتیم.

به چنار روبه‌رویش اشاره کرد و گفت:

– آره، رفتی یه ندا بده! گنجیشک‌ها رو دوست داری؟ اون سه تا نر رو نگاه کن، زیر گردن‌شون یه لکه‌ دارن، می‌بینی. آها! اون‌ دو تا که تازه نشستن ماد‌ه‌ن، می‌بینی، همو گم نمی‌کنن. بیاه! این هم چندتای دیگه.

فرهاد میهن خودش را در خیابان یافت. در میان رهگذرانی که پیاده و سواره در شتاب بودند، بی‌آن‌که در بند دل او باشند؛ در بند دلی که آواز متواتر و جست‌زدن‌های کوتاه و بلند دسته‌های گنجشک احاطه‌اش کرده بود. شتابش را بیشتر کرد. از جلو خرازی گذشت. مغازه‌دار جوان چانه‌اش را جلو داده بود و تلویزیون کوچک روبه‌رویش را تماشا می‌کرد. «چه‌طوری عاشق پیشه!» لبخند زد و دست بلند کرد.

خودش را برای هر چیزی آماده می‌دید. چهره‌ی آویزان یونس که با کلاه و باتوم او کلافه شده؛ ماهی‌گیری با ناردانه در رود شور، کنار گنجشک‌هایی که جیک‌جیک‌کنان در اطرافش پر می‌زدند، نزدیک زانویش می‌نشستند، بلند می‌شدند و می‌نشستند.

رود شور چه شکوهی پیدا کرده و چه‌ حالی دارد زندگی؛ و گنجشک‌ها چه فراوانند: در حیاط، روی نرده‌ی تراس‌ها، درختان چنار، سنجد و زردآلو؛ روی درختان سبز یا لختِ پیاده‌روها، باغچه‌ها؛ و روی بام گنبدی حمام قدیمی روستای ق… در چمن‌های بلند اطراف رود. چرا از رود شور بدش می‌آمد و گنجشک‌های آن‌جا را هیچ ندیده بود؟ و ندیده بود که خورشید در آن شنا کند! چه‌طور با رؤیای بچه‌ها همراه نشده بود وقتی‌ که می‌خواستند بلمی بسازند و در رود بیندازند تا به دریا برساندشان.

در خاطره‌های دور، شبی را دید که با پدر و چندنفر دیگر، تا دیروقت، در اطراف رود و تیرگی کشت‌زار، در کمین قرقاول و کبک‌ نشسته بودند؛ ولی در عوض قرقاول و کبک، دو بایقوش را به‌یاد آورد که با چشم‌‌های قرمز و سرهای چرخان در میان تاریکی و سکوتِ خودرو او را زیر نظر گرفته و مو بر تنش سیخ کرده بودند؛ اما آن دو پرنده‌ و ترس از تیرگی‌ هم هیچ شده بود.

سرش را بلند کرد. به میدان انقلاب نزدیک می‌شد. نگاه ناردانه و آن همه زیبایی، یک‌جا احاطه‌اش کرده بود. داشت از پا در می‌آمد؛ از پا در می‌آمد اما می‌خندید.