ناصر غیاثی ـ رکسانا صابری تجارب و خاطرات خود را از گذارندن صد روز در زندان اوین در کتابی با عنوان «صد روز» و به زبان انگلیسی گردآورده که در مارس ۲۰۱۰ منتشر شد. مارس امسال ترجمهی آلمانی کتاب هم به انتشار درآمد و با استقبال منتقدان آلمانی مواجه شد. هارالد شتاون در روزنامهی FAZ: NET گزارشی از این کتاب به دست میدهد که ترجمهی فارسی آن را میخوانیم.
بیشک یک نفر به رکسانا صابری بهتان زده بود، زیرا بیآنکه خطایی از او سر زده باشد، یک روز صبح بازداشت شد. صدای زنگ بیدارش کرد. منتظر میهمان نبود. مرد غریبهای که تصویرش بر روی مانیتور دربازکن افتاده بود گفت، نامهای برایش آورده است. زن جوان پرسید: «میشود لطفاً بیاورد بالا؟» مرد پاسخ داد: «البته.» و لبخند زد. به طبقهی بالا که رسید، اول یک ورق کاغذ از شکاف در به درون منزل سراند، و بعد پایش را لای در گذاشت، و اینطور بود که سه مرد توانستند وارد منزل شوند. خانهی صابری را گشتند، سیدیهای، گذرنامهها و فیشهای بانکیاش را توقیف کردند و او را برای بازجویی با خود بردند. گفتند: «نگران نباشید. اگر با ما همکاری کنید، مدارکتان را پس میگیرید.» رکسانا نمیدانست منظور از همکاری چیست، نمیدانست در چه زمینهای، با چه کسی و چرا باید همکاری کند و چرا او درست همان کسی است که باید همکاری کند. اما قرار بود همهی اینها را یاد بگیرد.
در ۳۱ ژانویه ۲۰۰۹، روزی که آمدند او را ببرند، رکسانا صابری دیگر در ایران فرد بیگانهای نبود. حالا دیگر شش سال بود که این روزنامهنگار آمریکایی در ایران، سرزمینی که زادگاه رضا، پدرش بود کار و زندگی میکرد. رضا صابری با همسرش آکیکو در ژاپن آشنا شده بود. آمریکا وطن دوم این دو و وطن اول رکسانا شد: فارگو، داکوتای شمالی. او یک زن خوب امریکایی بود، سوکر بازی میکرد، پیانو میزد و در ۲۰ سالگی دختر شایستهی نورث داکوتا شد.
اما چون نمیتوانست از شهر فارگو، کشور پدرش را بشناسد، سال ۲۰۰۳ به ایران رفت. در دانشگاه تهران در رشتهی ایرانشناسی ثبت نام و در کنار آن به عنوان خبرنگار مستقل برای «نشنال پابلیک رادیو» National Public Radio در آمریکا و بیبیسی کار کرد. سال ۲۰۰۶ مجوز کار او لغو شد، اما کسی ادامهی کار را برایش قدغن نکرد، کسی مانع نشد مثل سابق در کشور سفر کند و برای کتاب در دست تهیهاش مصاحبههایی انجام دهد، مصاحبههایی که میخواست به کمک آنها ایران را معرفی کند و حرف ایرانیان را به گوش دیگران برساند؛ حرف تاجرها، معلمها، هنرمندان، رانندهتاکسیهای زن، اصلاحطلبها و اصولگراها.
منطق سرکوب
امروز صابری سی و سه ساله در پستوی کوچکی در انتشارات آیشهورن در فرانکفورت نشسته و از کتاب دیگری حرف میزند، از «صد روز»ی که در زندان اوین در حبس بود، هم به خاطر اینکه اول سعی کرده بود، همکاری کند، بعد هم چون همکاری نکرده بود. با صدای نرمی حرف میزند، با حواس جمع و تحت کنترل. کنار هم چیدن دوبارهی داستانهایی که صدبار تعریف کرده است، احساسات را مهار میکند و بهت ناشی از اتهاماتی که به او زده بودند، در برابر پختگی خاصی تاب نمیآورد.
البته در کتاب صابری تمام چیزها حضور دارند: شرایط فضاحتبار زندان، ترس از مرگ و جدالهای وجدان. اما آنچه این کتاب را خواندنی میکند، خاطرات دقیق او از بازجوییها و مذاکراتاش با نمایندگان رژیم، نگهبانها، مأموران و قاضیها است. از همان اولین بازجویی ابتدا به مهرهی یک بازی سیاسی استراتژیک میشود که به نظر میرسد قاعدهاش را حتی بازیگران هم بهطور کامل نمیدانند. گرچه در عین حال روشها و انگیزههای مسئولان کاملاً شفاف نیست، با این حال اما گزارش صابری تصویر نادری از منطق سرکوبی بهدست میدهد که جایی بین حیلهگری و جنون قرار دارد.
همه چیز مشکوک است
جاسوسی برای سیا جرمی است که صابری با آن مواجه میشود. کسی که صورت جلسات بازجوییها را که صابری از روی حافظه بازسازی کرده بخواند، ابتدا از اعتقاد واقعی بازجوها به تبلیغات خودشان تعجب میکند. از او میپرسند: «چرا در ماههای گذشته با این همه آدم مصاحبه کردهای؟ کسی برای یک کتاب اینقدر تحقیق نمیکند. اصلاً تاکتیک موردعلاقهی سیا بهانه کردن پروژهی کتاب است. ما این جور چیزها را خوب میشناسیم.»
مصاحبهی صابری با آدمهای مختلف هم امر مشکوکی است: «چرا با اصلاحطلبها مصاحبه کردی؟
میدانی بعضی از اینها منتقد حکومت هستند؟» صابری پاسخ میدهد: «من با سیاستمدارهای همهی طیفها مصاحبه کردهام. با نمایندگان اصولگرای مجلس هم مصاحبه کردهام.» بازجو میگوید: «میدانیم. اصلأ به چه حقی با این همه آدم مصاحبه کردی؟ کی به تو مأموریت داده؟»
روزهای زیادی این چنین پیش میرود، سئوالها روز به روز مسخرهتر و وضع صابری جدیتر میشوند. نمیداند، آیا این تنها یک جنگ روانی است و یا پارانویای صادقانه رژیمی تردیدزده. هر چیز پیش پاافتادهای مشکوک است: قرض گرفتن کتاب از کتابخانه با کارت عضویت یک دوست، ترجمه کردن مصاحبههای یک روزنامهنگار ایرانی و کار کردن یکی از دوستانش، یک عکاس خبری برای Seattle Post-Intelligencer . مأموران ادعا میکنند «این روزنامه ارگان سیا است، اصلاً در اسماش آمده: کلمهی انگلیسی Intelligencer یعنی سازمان امنیت.» و سرانجام اینکه آیا بالاخره میخواهد همکاری کند یا نه و بیزحمت دیگر داستان کتاباش را هم تعریف نکند، چون به واژهی کتاب حساسیت پیدا کردهاند.»
تا اینکه یک وقتی صابری آنقدر دچار یأس شد که پیشنهاد آنها در مورد اعتراف دروغین را پذیرفت. دیوانهبازیها ادامه پیدا میکند. ماموران دروغها را بهراحتی باور نمیکنند. برای صابری حدس زدن پاسخهایی که آنها میخواهند بشوند، ساده نیست. از نظر آنها مبلغی که بهعنوان وجه دریافت شده از سیا نام میبرد، خیلی کم است، یا شیوههای بهکاربرده برای بهدست آوردن فلان مدرک سری، زیادی ساده است. ناچار میشود کار ضبط اعترافاتش را سه بار تکرار کند تا اندکی رضایت مأموران جلب شود. «بیشتر لبخند بزن، حرف بزن، ژست بگیر. مردم باید ببینند اینجا راحتی. و بالاخره باید شرحی قانعکننده بدهد که چرا به عنوان جاسوسی که برای ایران کار خواهد کرد (بخشی از معامله)، فرد مناسبی است.
وجدان پشت میلهها
این همکاری وجدان صابری را به شدت آزار میدهد اما آزادی فرانمیرسد. او را سرمیدوانند. وقتی میپرسد، کی آزاد میشود، میگویند، بهزودی، فردا، یک هفتهی دیگر. با تمام این احوال او را از سلول انفرادی منتقل میکنند. در بند ۲۰۹ زندانیهای سیاسی با دیگر زندانیها آشنا میشود. زنان همسلولیهایش قویاند، هیچکدام در برابر مأموران سر خم نمیکند و بهتدریج صابری هم از تصمیمی که گرفته بود پشیمان میشود. وقتی بالاخره او را نزد یک قاضی میبرند، به قاضی اعتماد میکند و به او میگوید، به چه کاری تن داده است. در کمال تعجب، قاضی از کار او بهتزده میشود: «نباید اینکار را میکردید.» در نهایت صابری اعترافاتاش را پس میگیرد. صابری حین گفتوگو میگوید «حتی اگر تنام از زندان آزاد میشد، وجدانام همیشه پشت میلهها باقی میماند.» میشود به خوبی دید هنوز هم بازیابی اصول از دسترفته چقدر برای او اهمیت دارد. میگوید: «فهمیدم، آزادی حقیقی در این نهفته است که آن کاری را انجام بدهی که به نظرت درست میآید. و از همین نقطه، پذیرفتن سرنوشتام برای من آسانتر شد.» میگوید: «درسهایی که از همسلولیهایم گرفتم جهانشمولاند. آنچه را نمیتوانی تغییر دهی، بپذیر. از وضعیت حداکثر استفاده را ببر. چیزهایی را پیدا کن که به خاطرشان سپاسگزاری. سالم بمان.»
مردد از دست نظامی مردد
پس از اینکه بالاخره رکسانا صابری را محاکمه کردند، به هشت سال زندان محکوم شد. وکیلاش اعتراض کرد. در این میان موضوع صابری بازتابِ بینالمللی هم یافته بود. هیلاری کلینتون، وزیر امور خارجهی امریکا، از آزادی او پشتیبانی میکند و او تبرئه میشود و یازدهم ماه می ۲۰۰۹اوین را ترک میکند. صابری حدس میزند: «بدون فشار بینالمللی این کار که چندان معمولی هم نیست، انجام نمیشد، چون میشد انتظار این را داشت که از خیلی وقت پیش مراسم خشم عمومی، بخشی از یک استراتژی ترساندنِ حیلهگرانه شده است. چه کسی از یک زندانی که کسی او را نمیشناسد، میترسد؟ صابری در پاسخ به این پرسش میگوید: «اگر رژیم نگران وجههاش نبود، رسانههای عمومی را محدود نمیکرد.» سرانجام نمیدانی، آیا با مکانیسمهای سرکوب یک سیستم زیرک مرددساز سر و کار داری یا با علایقِ متضاد یا با سکندری خوردنهای معمولی سازمان بزرگی که رهبریاش آماتور است و اینکه کدامشان از همه خطرناکتر است.
وقتی صابری اعترافاتاش را پس میگیرد، یکی از مأموران میگوید. «ما از اول هم میدانستیم همهاش دروغ است». احتمال دارد، حرفاش راست باشد.
منبع ترجمه: