انقلاب ۱۳۵۷ ایران چه مشخصاتی دارد، زمینه اجتماعی آن چه بوده است، چه نیروهایی آن را پیش بردهاند، انقلاب چه مراحلی داشته است؟
از زمان انقلاب تا کنون درباره این گونه سؤالها بحث میشود. کتابها و مقالههای بسیاری درباره انقلاب ایران نوشته شده و بحث درباره آن همچنان ادامه دارد.
نوشته زیر، با اینکه آخرین سطح تحقیق را بازتاب نمیدهد، اما جمعبندی خوبی در باره برخی نظرات تا نیمه دهه ۱۹۹۰ عرضه میکند. در این دهه شاهد افول نظریات “وابستگی” هستیم، آن نظریاتی که عامل وابستگی به مراکز امپریالیستی را در رشد ناموزون و بحرانزایی آن عمده میدانستند.
این نوشته ترجمهای است از فصل هفتم کتاب زیر:
John Foran (editor): A Century of revolution: social movements in Iran, University of Minnesota Press 1994
نویسنده آن، جان فوران، استاد جامعهشناسی در دانشگاه کالیفرنیا است.
متن زیر حاوی ارجاعات آن نیست.
خیزش تودههای ایران در سال ۱۳۵۷ بیشتر ناظران، از خبرنگاران و سفرا گرفته تا پژوهشگران ایران و نظریهپردازان تحول اجتماعی در جهان سوم را به حیرت واداشت. همزمان با خروج شاه از ایران در دیماه ۱۳۵۷ و بازگشت آیت الله خمینی یک ماه پس از آن، اولین مشاهدات از رخدادهای این انقلاب در حال انتشار بودند. اکنون [۱۹۹۴]، بیش از یک دهه پس از انقلاب ایران، ادبیات موجود درباره ماهیت و عوامل این انقلاب به حجم قابل توجهی دست یافته است، گرچه مواردی از مسائل بحثبرانگیز هنوز مورد اختلاف است و دلالتهای نظری مثال ایران برای نطریهپردازی انقلاب هنوز باید مشخص شود. بنابراین فرصت مناسبی است که تلاقی سه مجموعه از منابع موجود را دنبال و بررسی کنیم: نظریات موجود درباره انقلاب، توضیحات درباره انقلاب ایران، و دادههای اولیه و ثانوی که مواد خام روایت انقلاب را تشکیل میدهند. هدف من در فصل پیش رو این است که این مجموعههای متفاوت از ادبیات موجود را در کنار یکدیگر قرار دهم، پیچیدگیها و چالشهای شاخص را شناسایی کنم، و مجموعهای از مفاهیم نظری را ارائه دهم که برای فهم مثال ایران کمک میکند تا بتوان آن را در قیاس تطبیقی با مثالهای دیگر انقلابهای جهان سوم قرار داد؛ کاری که قصد دارم در فصل آخر آن را پی بگیرم.
نظریههای انقلاب، چشماندازهایی درباره ایران
ناچارم برای اختصار بحث، به طرح رویکردهای اصلی و پیشرو در ادبیات علوم اجتماعی درباره انقلاب بسنده کنم. بیشتر مباحثی که هنوز مورد توجه نظریهپردازان امروزی هستند از سوی کارل مارکس و الکسی دوتوکویل مطرح شدهاند: تحلیل طبقات و ائتلافها، نقشی که حکومت بازی میکند، فشارهای بینالمللی، وزن نسبی ایدهها، و مسایلی از این دست. در دهههای ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰ تاریخدانان تطبیقی از جمله لیفورد ادواردز، کرین برینگتون، و جرج اس پتی، سه مرحله را به تفصیل شرح دادند که گمان میکردند در مورد بیشتر انقلابها صادقند. «تاریخ طبیعی» این انقلابها نشان میداد که یک سری عوامل در بیشتر آنها وجود دارد؛ همچون خروج روشنفکران از رژیم قبلی، تلاشها از جانب حکومت برای اجرای اصلاحات، بحرانهایی که نه از تلاشهای مخالفان بلکه از مشکلات مالی خود دولت ناشی میشود، و فرآیند رادیکالشدن در دوران انقلاب که با رهبری نظامی پایان مییابد. موارد زیادی از مشاهدات آنها میتواند به مثال ایران نیز اطلاق شود، اما یک انتقاد مرسوم به کار آنها این است که به توصیف انقلابها بسنده میکنند به جای آنکه به ما بگویند چرا رخ میدهند.
علوم اجتماعی امریکایی این لیستها را ذیل نشانه کارکردگرایی ساختاری و روانشناسی اجتماعی قرار داد. نیل اسملسر و چالمرز جانسون به دنبال عدم توازنها در روابط میان زیرمجموعههای فرهنگی جامعه بودند؛ تد رابرت گر و جیمز سی دیویس انتظارات برآورده نشده و محرومسازی نسبی را به عنوان سرچشمههای شورش در نظر گرفتند. برخی از ناظران بر این باورند که نمودار جی (J-curve) از دیویس که یک دوره رونق و سپس رکود اقتصادی را تصویر میکند، در مورد رشد نفتی ایران در ۱۹۷۵ صادق است، اما توضیح انقلاب تنها با یک فاکتور مورد تردید است، و مشکل بیشتر این مدلها در تقلیل عمل جمعی به وضعیتهای روانشناختیای است که مشاهده و سنجش آنها مشکل به نظر میآید.
همچنین این مدلها تا چنان حدی انتزاعی شدهاند که مشکل است بر اساس آنها نادر بودن پدیده انقلاب را توضیح داد، به خصوص اگر در نظر بگیریم که نارضایتی همواره در بخشهایی از جمعیت وجود داشته است. در رویکردهای اثباتی، عقاید و باورها و احساسات بازیگران جدی انگاشته میشود، و ساختارگرایان دهه ۷۰ میلادی نیز پیش از آن به این موضوع اهمیت چندانی نداده بودند (جز تیلی که تاحدودی متفاوت است). خاستگاههای اجتماعی دیکتاتوری و دموکراسی (۱۹۶۶) از بارینگتن مور و جنگهای دهقانی قرن بیستم (۱۹۶۹) از اریک وولف زمینه را برای کارهای بعدی از سوی جفری پایگ، چارلز تیلی و تدا اسکوکپل آماده کرد؛ کسانی که از روشهای تطبیقی برای یافتن نقاط کلیدی ساختاری منجر به انقلاب بهره میبردند. برخی از فاکتورهایی که به آن دست یافتند عبارتند از: تاثیر تجاریسازی کشاورزی بر حکومتهای سلطنتی، اشراف، و دهقانان (مور و وولف)، سازماندهی اقتصادی کشاورزی مبتنی بر صادرات (پایگ)، بسیج منابع سیاسی و ظرفیتهای سازماندهی از سوی تهدیدگران قدرت دولتی (تیلی)، و فشارها و استرسهای ناشی از عقبماندگی در مقایسه با رقبای قدرتمند بین المللی به خاطر محدود شدن از سوی نسبتهای اجتماعی دهقانی یا سطوح [پایین] تولیدگری (اسکوکپول).
اغلب میگویند که این قبیل آثار مطالعه انقلاب را به سطح جدیدی کشاندند (اگرچه کمتر کسی در نظر میگیرد که این آثار ایدههای مارکس و دو توکویل را احیا کردهاند). با این حال، انقلاب ایران در نشان دادن محدودیتهای تحلیل ساختارگرایان نقش بازی کرد. برای مثال، اسکوکپول که قویا ادعا میکند «انقلابها ساخته نشدهاند، صرفا میآیند»، در سال ۱۹۷۹ و سه سال پس از این ادعا قبول میکند که انقلاب ایران «عمدا و به شکلی هماهنگ ساخته شد». همین طور شاه ایران علی رغم مدلهای ساختاری، نه تحت فشار خارجی بوده است (همچون شکست در جنگ)، و نه از رقبای خود که به لحاظ اقتصادی انعطاف بیشتری داشتند عقب مانده بود. غیاب بخش دهقانی در ائتلاف انقلابی ایران نظریات مور، وولف، پایگ، و اسکوکپول را با چالش مواجه کرد. و فرهنگ یا ایدئولوژی در قالب چالشهای مذهبی و سکولار علیه اقتدار رژیم نقشی بالاتر از همه مقیاسهایی بازی کرد که از سوی نظریه پردازان ساختاری به ندرت مورد توجه قرار گرفته بود. در نهایت، غیاب نسبی نیروی مسلحانه و در عوض مبارزاتِ اعتصاب سرتاسری و تظاهرات تودهای و صلح آمیز تقریبا در مفهومپردازیهای هیچکس، درباره چگونگی پیشروی انقلابها، نمیگنجید. برای تئوری اجتماعی در سال ۱۹۸۰ سوال این شد: آیا باید انقلاب ایران را به عنوان مثالی استثنایی و ناسازگار انقلابها بدانیم، یا آیا باید عوامل انقلابهای اجتماعی به شکلی عمومی در پرتو مورد انقلاب ایران مورد آزمایش دوباره قرار بگیرد؟
پیش از آنکه به پیشرفتهای اخیر در نظریه انقلاب بازگردیم، اجازه بدهید به ادبیات متخصصان منطقه بر روی ایران اشاره کنیم. آن کسانی که این انقلاب را به شکلی نزدیکتر و محسوستر میشناختند چگونه آن را فهمیدند؟ روشهای متعدد و مرتبطی برای تشخیص دادن این نوع ادبیات وجود دارد – هر رویکردی که به کار گرفته شود، در نهایت نمیتوان از مقداری خشونت نسبت به بحثهای مطرح شده از سوی بسیاری از این کارها که بیشترشان ارزشمند هستند اجتناب کرد. با وجود این ، میتوان سه نوع توضیح را بازشناخت (۱) اهمیت فرهنگی انقلاب، (۲) اقتصاد سیاسی و عدم تعادل ساختاری، (۳) رویکردهای بسیج منابع با محوریت سیاست و (۴) تحلیلهای چندصورت و چندعلتی.
توضیح فرهنگی انقلاب از سوی برخی از خود فعالان و بازیگران آن طرح شده است، که با آیت الله خمینی شروع میشود:
«آنها [چپ ها] هیچ کاری نکردند. آنها اصلا هیچ کمکی به انقلاب نکردند. بعضی از آنها، بله، جنگیدند اما فقط برای ایدههای خودشان، فقط برای اهداف خودشان، فقط برای منافع خودشان. برای پیروزی مصمم و قاطع نبودند … [آن هزاران مردمی که کشته شدند] برای اسلام بوده است. مردم برای اسلام جنگیدند.»
بر اساس این دیدگاه که حزب حاکم جمهوری اسلامی (پس از ۱۳۵۷) دنبال میکرد و بهواسطه نفوذ آیتالله بهشتی در قانون اساسی ۱۳۵۸ ارج یافت، عوامل انقلاب، اقتصادی نبودند؛ بلکه شاه به خاطر عدم همراهیاش با اسلام سرنگون شد. این رویکرد از سوی دانشگاهیان مسلمان ایرانی از جمله علی دوانی و حامد الگار در ایالات متحده دنبال میشد که ادعا میکردند «در کنار سایر جنبهها، انقلاب ایران به طور ضمنی نشان میدهد که مارکسیسم به عنوان یک ایدئولوژی و در مقام دکترین قابل انتساب به مشکلات جامعه ایرانی رد میشود و اعتبار آن برای کل بشر باطل است.»
به شکلی پارادوکسیکال، یک جامعه شناسِ منتقد سرسخت حزب جمهوری اسلامی، سعید امیر ارجمند، نیز اهمیت ایدئولوژیک انقلاب را – «اعتبار ارزشی» آن را – به عنوان یک ویژگی اساسی و توضیح دهنده در نظر میگیرد. کارهای متعدد و ارزنده او بر روی انقلاب با در نظر گرفتن رابطه شاه با علما به عنوان یک عامل کلیدی، در واقع نقش طبقه کارگر را دست کم میگیرد و دستاورد اسلامی را بیشتر از آنکه حاصل تجزیه ارتش بداند، در سقوط مشروعیت شاه میداند که از سوی «تندروهای ارتجاعی» در میان علما به صدا درآمد. تاملات تدا اسکوکپول بر روی انقلاب ایران نیز بر ایدئولوژی و نقش اسلام شیعی تاکید میکند. مورد ایران به وضوح او را به بازنگری تعاریف اساسی انقلاب اجتماعی، و همینطور استحالهها و تغییرشکلهای دولت و طبقه وامیدارد: «این انقلاب برجسته مرا مجبور ساخته که فهم خود را، درباره نقش ممکن نظامهای ایده و تفاهمهای فرهنگی بر شکلگیری عمل اجتماعی، عمیقتر کنم.». گرچه ارجمند توجهی گذرا به عوامل اجتماعی-اقتصادی دارد، و اسکوکپول همچنان تاکید شاخص خود بر ویژگیهای ساختاری متفاوت را حفظ میکند، خطر چنین دیدگاههایی تاکید بیش از حد بر فاکتور فرهنگی است، که آن را به «اسلام شیعه» میکاهد، و نقش روحانیت را (گاهی در کنار متحدان «بازاری» شان) بر سایر نیروهای اجتماعی رجحان میدهد.
در تقابل با این دیدگاهها، مسیر نظری که بر اقتصاد سیاسی و ساختار اجتماعی در علتیابی انقلاب تاکید میکند، از سوی برخی دیگر از دانشگاهیان از جمله م. ه. پسران طرح شده است:
«بر خلاف آنچه که تصور میشود انقلاب بهمن ماه نه به خاطر یک بیداری اسلامی ناگهانی و دراماتیک، بلکه بیشتر در نتیجه شرایط اقتصادی و سیاسی و نابرابریهای فزاینده و همچنین سرکوب سیاسی رژیم گذشته رخ داد که به محض آگاهی تودهها درباره امکان اجتناب از آنها، به اموری غیرقابل تحمل بدل شدند.»
سرعت مدرنیزاسیون که در دوران پهلوی در ایران رخ داد چندان قابل توجه نبود. یک خوانش از این پدیده تز یرواند آبراهامیان است که به عدم تعادل ساختاری بین توسعه اقتصادی و سیاسی میپردازد (که خود در واقع بازگشت «نظریه شکاف» هانتینگتون است.)
شکست رژیم پهلوی در ایجاد یک اصلاحات سیاسی متناسب با تغییراتِ اقتصاد و جامعه، رابطه میان ساختار اجتماعی و ساختار سیاسی را ناچاراً متشنج کرد، مانع راه یافتن نارضایتیهای اجتماعی به سیستم اقتصادی شد، شکاف میان نیروهای اجتماعی جدید و طبقات حاکم را گسترش داد، و مهمتر از همه پلهای معدودی را که در گذشته نیروهای اجتماعی سنتی و به خصوص بازاریها را به نهاد سیاسی متصل میکرد، از هم گسست.
این نظر گاهی با نظریه «خلأ» و دستیابی علما به قدرت در دوران انقلاب ترکیب میشود: به این خاطر که بیشتر رقبای سکولار شاه شدیدا کنترل میشدند، روحانیت از دل مصونیت نسبی مساجد برخواستند تا جنبش را رهبری کند.
تمرکز بر سیاست نیز موضوع مورد پیگیری مجموعهای از دانشگاهیان بوده است، که نماینده اصیل آنها را میتوان میثاق پارسا دانست. پارسا از نظریه بسیج منابع (مربوط به چارلز تیلی، ویلیام گامسون، جان مک کارتی، و مایر زالد) استفاده میکند تا ظهور ائتلاف انقلابی را بر اساس منافع طبقه و گروه، شبکههای ارتباطی، سازماندهی، منابع، و رهبری توضیح دهد. نتیجه آن است که تاکید برجستهای بر فعالیتهای گروههای کلیدی نظیر طبقات بازاری، کارگران، و روحانیت به عنوان سازندگان انقلاب میشود. نظریه بسیج منابع در بهترین حالت دینامیک جنبشهای اجتماعی را مطالعه میکنند، و کمتر به خودی خود در مقام نظریه علل انقلاب چه در سطح ساختارهای کلان توسعه یا سطح انگیزشهای فرهنگی/ایدئولوژیک بازیگران مطرح میشود. یک رویکرد مفید دیگر به ائتلاف انقلابی را میتوان در کار وَل مقدم از میان دیگران، درباره سیاست پوپولیستی دید. مقدم این بحث را مطرح میکند که اسلامیسازی بعد از بهمن ۱۳۵۷، و در پی انقلاب ۵۶-۵۷، باید در مقام یک انقلاب اجتماعیِ پوپولیستی و نه اسلامی در نظر گرفته شود، و این بحث را با توجه به پایگاههای مختلف اجتماعی و گفتمان ضد استبدادی و ضدامپریالیستی آن مطرح میکند. مقدم همچون من، استدلال میکند ائتلافهایی با پایگاههای گسترده بیشترین بالقوگی برای پیشروی و موفقیت را دارند اما گرایش به این دارند که پس از پیروزی قدرت تجزیه شوند؛ همچنان که در ایران پس از سال ۵۷ نیز رخ داد: زمانی که علما، روشنفکران سکولار، بازرگانان، صنعتگران، کارگران، فقرای شهری، دهقانان، و اقلیتهای قومی و زنان، از انواع طبقات اجتماعی مبارزه برای منافع خود را آغاز کردند.
بر اساس برخی از این تحلیلها درباره ائتلاف پوپولیستی میان طبقات میتوانیم یک مجموعه نهایی از رویکردها نسبت به علل انقلاب را استخراج کنیم. برخی از نظریه پردازان – شامل عده کمی که در بالا تحت عنوانین مختلف بیان شدند – تاکید کردهاند که علل انقلاب مختلف و چندگانه هستند و اینکه باید با یکدیگر رخ دهند و نیز اینکه این علل در راستای محورهای اقتصادی، سیاسی، و فرهنگی/ایدئولوژیک اثرگذار هستند. نظراتی پیشگویانه و زودهنگام از سوی مایکل فیشر ارائه شد: «علل انقلاب، و زمانبندی آن، اقتصادی و سیاسی بودند؛ فرم انقلاب و سرعتش، بسیار به سنت اعتراض مذهبی وامدار بود.» این طرح که از جانب خود فیشر به شکلی سیستماتیک توسعه نیافته بود (بیشتر کتاب او مسئله فرهنگهای دینی در ایران را مورد توجه قرار میداد)، از سوی دیگر پژوهشگران دنبال شد. دو سال بعد فرد هالیدی مارکسیست بریتانیایی تاکید میکند که «دلیل اصلی در وقوع انقلاب را میتوان در نزاعهایی مشاهده کرد که حاصل توسعه کاپیتالیستی در تقابل با نهادهای پایا و آن دست گرایشات عمومی است که در برابر این فرایند استحاله، تولید مقاومت میکنند.» هالیدی پنج محدوده اصلی را مشخص میکند که مسبب انقلاب میشوند: (۱) توسعه سرمایهداری سریع و نامتوازن، (۲) ضعف سیاسی سلطنت، (۳) ائتلاف گسترده نیروهای مخالف/اپوزیسیون، (۴) نقش دین اسلام در بسیج نیروها، و (۵) ابهام در فضای بینالمللی. این یک فهرست عالی است و با تحلیلی که من در زیر ارائه خواهم داد بهنسبت همخوانی دارد؛ علاوه بر این موارد به توضیحات تاریخی و نظری نیز نیاز داریم که این فاکتورها از آنها استنتاج شدهاند. همینطور باید تمرکز دقیقتری بر فرهنگهای سیاسی داشته باشیم که وقایع را توضیح میدهند.
اخیرا فریده فرحی، کارشناس علوم سیاسی، یک جمعبندی جالب ارائه داده که در نظریه پردازی معاصر درباره انقلابها ریشه دارد و انقلاب ایران را با نیکاراگوئه مقایسه میکند. بر اساس مفهوم خودمختاری دولت از اسکوکپول، فرحی دو اصل دیگر را مطرح میکند: «تغییر توازن نیروهای طبقاتی که با توسعه نامتوازنِ سرمایه داری در سطح جهانی همراه میشود»، و «فهم گستردهتر ایدئولوژی» بر اساس کار گرامشی، تربورن (Therborn) و دیگران. ساختار اجتماعی نیز بر حسب مداخله دولت، صادرات مواد اولیه، و سرعت شهریسازی تحلیل میشود، اما از آنجا که بیشتر فاکتورهای اقتصادی و اجتماعی که به موقعیت ناممتاز اقتصادی اشاره میکنند تقریبا در همه فرماسیونهای حاشیهای حضور دارد، این فاکتورها نمیتوانند لزوما به عنوان یک محرک اساسی برای این انقلابها محسوب شوند. فاکتوری که ایران و نیکاراگوئه را متفاوت میکند، نوع دولتهایی است که این جوامع را سرپرستی میکردند.
این دولتها – شخص محور و مستبد – به طور خاص نسبت به بحرانهایی آسیب پذیر بودند که حاصل ترکیبی از فاکتورهای داخلی و خارجی بودند. علما و سایر گروههای طبقات متوسط (فرحی آنها را «طبقات برجسته» مینامد) به واسطه باورهای مذهبی بسیج شده بودند؛ باورهایی که شاه را سرچشمه ناخوشیهای ایران میدید. علما با مهارت از شبکه بازار و مساجد بهره بردند تا در ائتلاف انقلابی دست بالا را بگیرند؛ در حالی که حافظه تاریخی دوران انقلاب مشروطه و ملی شدن صنعت نفت را حمل میکردند و خطاهایشان در تسهیم قدرت با گروههای سکولار را به یاد داشتند.
دستاورد تجربی و نظری ستایشبرانگیز فرحی به درک عمده او از انقلاب ایران میانجامد. با این حال این درک را میتوان از سویههای نقد کرد و بهبود داد. از جنبه ابعاد ساختاری این تحلیل می توان گفت که فرحی بر نقش دولت در عوض نقش ساختارهای اجتماعی تاکید میکند. او یک تحلیل طبقاتی کلیبینانه ارائه نمیدهد، و ساختار اجتماعی را بیشتر بر حسب دولت و کمتر بر حسب وابستگی به نظام جهانی میبیند. در تحلیل فرحی، طبقات متوسط، و نه صنعتگران، کارگران، یا حاشیهنشینان شهری پروتاگونیستهای انقلابی و اصلی را تشکیل میدهند. داربست نظری عالی فرحی درباره تحلیل فرهنگی جایی دچار ضعف میشود که او به هژمونی اسلامی — به جای فرهنگهای متغیر گروههای مختلف، یا موضوعات فراگیرتر ناسیونالیسم و پوپولیسم — توجه بیشتری نشان میدهد.
رویکرد نظری من به طور کلی با رویکرد فرحی سازگار است، گرچه این رویکرد بر اساس کارهای اولیه خود من درباره تغییرات اجتماعی ایران و به کاربردنِ دستاوردهای اخیرتر در نظریه انقلابها (شامل کارهای فرحی) بوده است. ساختار اجتماعی جهان سوم میتواند بر حسب تلاقی فرایندهای تولید پیشاسرمایهداری در داخل و نیروهای سیاسی و نظامی و اقتصادی خارجیای مفهومپردازی شود که از جانب قدرتهای اصلی نظام جهانی بر کشورهای دیگر تحمیل میشوند. در طی زمان این ناهمخوانی به ساختارهای پیچیدهتر طبقه منجر میشود (طبقات سرمایه داری و پیشاسرمایه داری به روشهای گوناگون با هم ترکیب شدهاند)، و همینطور نتیجتاً در اقتصادها و دورههای پویاتر فرایندی از انباشت شکل میگیرد که میتوان آن را توسعه وابسته نامید. هر دو جنبه این مفهوم باید با همدیگر فهمیده شوند: توسعه به معنای صنعتی سازی، افزایش مبادله تجاری با خارج، و افزایش تولید ناخالص ملی (GNP) رخ میدهد اما محدود به ساختار نظام جهانی باقی میماند و هزینههای اجتماعی مهمی را در زمینه آموزش، بهداشت، مسکن، بیکاری، تورم، نابرابری درآمد، و پیامدهای منفی دیگر را به همراه دارد. معمولا «حکومتهای سرکوبگر با حمایت خارجی قوی» تنها فرم کاربردیای است که دست کم تا یک مدت میتواند بر ناآرامیهای اجتماعی سرپوش بگذارد و کنترل اجتماعی را در جوامعی حفظ کند که با تغییرات سریع و تاثیرات بیماری زای توسعه وابسته تخریب شدهاند. ما اکنون مجموعهای ساختاری از حکومتها و جوامع را مشخص کردهایم که در یک زیرمجموعه مشخص از مثالهای جهان سوم یافت میشود؛ کشورهایی نظیر برزیل، مکزیک، کره جنوبی، تایوان، ایران، و موارد معدود دیگری که در دورههای متفاوت از تاریخشان میتوانند جزیی از این مجموعه محسوب شوند. پژوهشهای اخیر درباره انقلابهای جهان سوم مجموعهای از حکومتهای سرکوبگر، اقتدارگرا، و شخص-محور را شناسایی میکند که به طور خاص آسیب پذیر هستند. این حکومتها انحصارگرا هستند به این معنا که اداره حکومت استبدادی بدون امکان مشارکت از سوی بیشتر گروههای اجتماعی انجام میشود. این بحث میتواند مجموعه مثالها را در یک گروه کوچکتر قرار دهد: نیکاراگوئه تحت فرمان سوموزا، مکزیکو با حکومت دیاز، ایران تحت حکومت شاه، و کوبا در دوران دیکتاتوری باتیستا (گرچه میتوان مثالهایی را نیز به آن افزود که انقلاب در آنها رخ ندادند، مثل موبوتو در زئیر، و چیانگ کایشک در تایوان؛ یا میتوان مثالهایی را در نظر گرفت که دیکتاتورها سرنگون شدهاند، اما نه از سوی انقلابهای اجتماعی به شکل سرتاسری، همچون دوالیر در هائیتی، مارکوس در فیلیپین، استروسنر در پاراگوئه).
به این ویژگیهای ساختاری باید فاکتورهای عاملیت را افزود. من فرهنگ را در این مدل با ایده «فرهنگهای سیاسی مخالفان و فرهنگهای مقاومت» به کار میگیرم: توسعه وابسته و سرکوب دولتی واقعیتهای اساسی زندگی روزمره گروهها و طبقات پرشماری را برمی سازد و آنها این واقعیات را بر حسب ارزشها، باورها و عناصر فرهنگی تجربه میکنند. در سطح ایدئولوژی این امر میتواند فرمِ دین، ناسیونالیسم، سوسیالیسم، یا پوپولیسم را به خود بگیرد. در سطح احساسات مشترک میتواند موجب خشم و نفرتی باشد که در عدم رعایت نرمهای عدالت و تخطی از معنای «رفتار انسانی» ریشه دارد. مهم است که هر دو سطح را در نظر داشته باشیم (گرچه در عمل شواهد بیشتری در سطح اول، یا همان ایدئولوژی، میتوان یافت). همینطور مهم است که مجموعه متنوع و پیچیدهای از فرهنگهای سیاسی مخالفان را بازبشناسیم و در سرتاسر جمعیت نقشه آن را ترسیم کنیم، همچنین باید به دنبال فاکتورهای وحدت بخش باشیم که بخشهای وسیعی میتوانند بر آنها توافق کنند. نهایتاً انقلابهای اجتماعی جهان سوم به خاطر ترکیبی از رکود اقتصادی داخلی و همینطور آنچه من گشودگی سیستم جهانی مینامم تحریک میشوند. اولین مورد، یعنی رکود اقتصادی، شامل بدتر شدن عینی و قابل درک شرایط گروههای بزرگی در جامعه است که پیش از آن نیز اغلب شرایط مشکلی داشتهاند، و در نتیجه همچون نوعی ضربه آخر بر پشت دادخواهیهای حجیم و طویل گذشته عمل میکند. مورد دوم به رها کردن کنترل خارجی از سوی قدرتهای مسلط اشاره دارد که در معادله قدرت نقش ایفا میکنند. این موضوع میتواند در نتیجه نوعی خارج شدن از کانون توجه باشد (شورش تزاری در روسیه در سال ۱۹۰۵ و شکست آن در جنگ با ژاپن وضعیت مساعدی را برای شروع انقلاب مشروطه در ایران در سالهای ۱۹۰۵-۱۹۰۶ فراهم آورد)، یا رقابتها در میان قدرتهای کلیدی (باز هم فاکتوری که در انقلاب مشروطه نقش داشت و همینطور در جریان انقلاب مکزیک)، و در نهایت در مورد ایران و نیکاراگوئه در اواخر دهه ۱۹۷۰ حالتی را میتوان در نظر گرفت که قدرتهای بزرگ به شکلی ملایم شروع به نقد سرکوب از سوی کشور سرسپرده خود میکند و سپس هنگامی که شورشی رخ میدهد از انشعابها در سیاستگذاری خود فلج میشود.
بنابراین این مدل نشان میدهد که منظومهای از توسعه وابسته، رژیم انحصارطلب فردمحور، پردازش فرهنگهای سیاسی موثر مقاومت، و رکودهای اقتصادی داخلی میتواند با چشماندازهای عالی موفقیت شرایط را برای ائتلافهای گسترده و چندطبقاتی از نیروهای اجتماعی فراهم کند. در تحلیل پیش رو این طرح را درباره دوره آخر پهلوی در ایران بررسی میکنم، و از بسیاری از برداشتهای ثانویه برجستهای که پشتر در این متن معرفی کردهام به عنوان داده بهره خواهم برد، همینطور از دادههای اولیهای همچون مقالات روزنامه، تاریخهای شفاهی، و سندهای بایگانیشده استفاده خواهم کرد.
بحران چگونه ایجاد شد: چهار عامل
توسعه وابسته
ساختار عمیق انقلاب را باید در تغییراتی جستجو کنیم که در جامعه ایران بین دهه ۴۰ و ۷۰ میلادی رخ داد، فرایندی که بهترین توصیف برای آن توسعه وابسته است. در آن بازیگران اصلی طبقات گوناگون، اقدامات توسعهای دولت و قدرتهای خارجی، به رهبری ایالات متحده بودند. حتی بعد از پروژه مدرنیزاسیون مرکز گرا از سوی رضا شاه پهلوی از سال ۱۹۲۶ تا عزل تحمیل شده او توسط متحدین در سال ۱۹۴۱، ساختار اجتماعی ایران چندان تفاوت اساسی با موقعیتش در اوایل قرن نداشت. جمعیت روستایی بین دو شیوه تولید تقسیم شده بود: شیوه تولید شبانی و کوچگرانه روسای قبایل و اعضای قبایل ــ که باید ایلها و عشایر خود را (که به واسطه کارزار بیرحمانه یکجانشینکردن رضاشاه تنها هفت درصد از جمعیت ۱۴,۶ میلیونی ایران در ۱۹۴۰ را تشکیل میدادند) ترک میکردند ــ و شیوه تولید دهقانی و اشتراک در محصول ــ که از طبقات صاحب امتیاز مالکان بخش خصوصی، اشرافیت و زمینهای تحت اداره روحانیت، همراه با یک طبقه فرودست بیزمین تشکیل شده بود (گروههای وابسته به زمین در همه محاسبات تا هفتاد درصد جمعیت را تشکیل میدادند و این میزان با یکجانشینی و استقرار ایلات افزایش یافت). بخش شهری به همین صورت بین دو شیوه تولید تقسیم شده بود: یک شیوه تولید کالا محور در بخش بازار و با مشارکت علما، تجار، صنعتگران، کارگران روزمزد، و طبقات حاشیهای شهری (که شاید ۵,۱۳ درصد جمعیت را تشکیل میدادند) و یک بخش تولید سرمایه داری در حال رشد تدریجی به همراهی دولت، صاحبان محلی و خارجی سرمایه، و یک طبقه کارگر که ده درصد جمعیت را تشکیل میدادند.
محمدرضا شاه پس از تضمین سلطنتش در پی کودتای سیا در سال ۱۹۵۳ [۱۳۳۲ ه.ش]، به لطف درآمدهای نفتی توانست سیاست اصلاحات ارضی و صنعتیسازی سریع را کلید بزند. با تعداد کمی شاخص میتوان جنبههای «توسعهای» این اقدامات را نشان داد: جمعیت از ۱۴,۶ میلیون در سال ۱۹۴۰ به ۳۳,۶ میلیون تا سال ۱۹۷۶ افزایش مییابد، تولید ناخالص ملی بسیار سریعتر رشد کرد و از ۳ میلیارد دلار در سال ۱۹۵۳ (۱۶۶ دلار سرانه) به ۵۳ میلیارد در سال ۱۹۷۷ (۱۵۱۴ دلار سرانه) افزایش یافت، که به افزایش رتبه کشور از حاشیه اقتصاد جهانی و طرحِ ادعای شاه بر نیمهحاشیهای بودن ایران منجر شد. مبادله تجاری خارجی از ۱۶۲ میلیون دلار در سال ۱۹۵۴ به ۴۲ میلیارد دلار در ۱۹۷۸ جهش داشت، و تولید سرانه داخلی از ۱۹۶۳ تا ۱۹۷۸ سالیانه ۱۰,۸ درصد رشد داشته است، رقمی که تنها دو یا سه کشور در جهان توانستهاند از آن سبقت بگیرند.
پس ایران به چه معنایی وابسته بوده است، و تبعات منفی این رشد چه بوده است و کدام پیامدهای منفی رشد را میتوان دید؟ محور توسعه روستایی همان اصلاحات ارضی شاه در دهه شصت میلادی بود که به خاطر تشویق امریکا، نقدِ اپوزیسیون ناسیونالیستی احیاشده در ایران، و میل خودش به تضعیف قدرت سنتی زمینداران و ایجاد ارتباط میان حکومت و یک طبقه دهقانِ قدردان ایجاد شد. در واقع، بیش از نود درصد زارعان سابق مقداری زمین دریافت کردند؛ با این حال نصف دهقانانی که مالک چیزی نبودند نتوانستند زمینی دریافت کنند، و آنها که زمین دریافت کردند قطعاتی چنان کوچک داشتند که خانوادهشان را تامین نمیکرد، و تا نیمی از همه زمینها هنوز در دست زمینداران بزرگ باقی ماند. درآمد کم، بهداشت ضعیف، و آموزش محدود همچنان گریبانگیر کسانی باقی ماند که بر روی زمین باقی ماندند در حالی که میلیونها تن در اواخر دهه شصت و دهه هفتاد میلادی به شهرها مهاجرت کردند. پشتیبانی ناکافی از سوی دولت و ناکارآمدی پروژههای کشاورزیِ بخش خصوصی خارجی، رشد کشاورزی سرمایهـمحور را ۲-۳ درصد در هر سال کاهش داد (که با توجه با رشد جمعیت راکد محسوب میشد). این در حالی است که واردات غذایی در سال ۱۹۷۷ تا ۶,۲ میلیارد افزایش یافت. کشاورزی نیز خودش یک حوزه فاجعه بود و به شدت به نارضایتی شهری از خلال مهاجرت دامن زد. ساختار اجتماعی عشایری و قبیلهای به طور همزمان به شدت تحت تاثیر سیاستهای تمرکز بخش شاه و کنترل ارتش قرار داشت و این خود زندگی را، در کردستان، بلوچستان، خوزستان، و فارس، مشکل ساخته بود.
زیر ویترین صنعت مدرن نیز میتوان شواهد زیادی از توسعه وابسته دید. علی رغم نرخهای رشد تحسینبرانگیز در هر دو بخش جایگزین واردات و بخشهای صنایع سنگین تولید، وجود تعرفههای بالا، سودهای تضمین شده، و درآمد ایجاد شده از تورم به این معنا بود که محصولات تولیدشده معدودی توانستهاند صادر شوند. سرمایه، تکنولوژی و مدیریت خارجی بر بیشتر صنایع در حال رشد مسلط بود، که بیشتر یا شامل صنایع فراوردههای نفتی میشدند یا به صنایع «آچار»مانند همچون خطهای مونتاژ قطعات وارداتی مربوط بودند. هنوز در سال ۱۹۶۳ نفت و گاز ۷۷ درصد صادرات ایران را تشکیل میداد که این عدد در سال ۱۹۷۸ به میزان باورنکردنی ۹۸ درصد رسید، و این خود یک وابستگی کامل به درآمدهای نفتی برای حفظ عملکرد اقتصادی را به همراه داشت و منجر به نوعی عدم انگیزه در دولت شد تا مالیات بر درآمد را به شیوهای مؤثر وضع نکند. یک گروه کوچک و ثروتمند بخش خصوصی از سرمایهداران برخاستند، که بین لویاتانهای دوقلوی دولت و چندملیتیها فشرده شده بودند، در حالی که از سوی دیگر طبقه کارگر دو برابر شد: ۶۰۰-۹۰۰ هزار نفر در کارخانههایی با بیش از ده کارگر، یک میلیون در بخش ساخت و ساز، ۲۸۰ هزار نفر در حمل و نقل و ارتباطات، ۸۸ هزار در نفت و معدن، و ۶۵ هزار در خدمات رفاهی (از میان همه، ۲۰-۲۵ درصد را نیروی کارگر تشکیل میداد). پرداختها با رشد ناگهانی قیمت نفت افزایش یافت اما شرایط و ساعات کاری و زندگی شهری عموماً هنوز بسیار مشکل بود. همینطور همراه با صنعتیسازی و رشد خود دولت، طبقه متوسط تحصیل کرده شامل متخصصان و صاحبان مشاغل حرفهای، کارمندان دولت، و کارگران متخصص افزایش یافتند. گرچه حقوقها و فرصتها افزایش پیدا کردند، همزمان تورم و هزینه مسکن نیز افزایش یافت، و همه اینها در حالی رخ داد که تنها کانالهای رسمی معدودی برای مشارکت سیاسی وجود داشت.
بخش شهری خردهفروشی متعلق به اقتصاد «بازار» تا حدی دچار انقباض شد اما تحت فشار ادامه داد. واردات ارزان و کنترلهای دولت بر صنعتگران صنفی تاثیر خود را داشت. بازرگانان متمولتر در خرده فروشی وضعیت بهتری داشتند، اما آنها نیز از تاسیس فروشگاههای زنجیرهای و محوطههای مدرن خرید آسیب دیدند در عین حال که دولت آنها را به اتهام دامن زدن به تورم مورد پیگرد و تعقیب قرار میداد. نزدیک به ۱۰۰ هزار تن از علما نفوذ خود را به خاطر گسترش آموزش مدرن از دست دادند، اما همچنان به کسب درآمد از اموال و مالیاتهای دینی [خمس و ذکات] ادامه دادند. بدترین شرایط در شهرها به حاشیه نشینان شهری تعلق داشت که هر وقت فرصتش پیش میآمد به کار غیرمهارتی (و بیشتر در بخش ساخت و ساز) مشغول بودند. بیکاری، کمبود تغذیه، و ازدحام محل زندگی شرایط مایوس کنندهای را برای آنان رقم زده بود.
تا اواخر دهه ۱۹۷۰ تغییرات مهم کمی و کیفی در «گلخانه» توسعه وابسته رخ داد. سهم شیوههای تولید روستایی در نیروی کار از تقریباً ۷۷ درصد به مقدار اندک ۳۲ درصد کاهش یافت، سرمایهگذاری در هر دو حوزه فعالیتهای شهری و کشاورزی بسط یافت، ایلات و عشایر به طور عمده یکجانشین شده بودند، دهقانان مهاجرت میکردند، بازار تحت فشار شدید بود. نابرابری درآمد پیشاپیش در سال ۱۹۷۰ بدترین در آسیا بود و حتی تحت تاثیر رشد نفتی این شکاف عمیقتر شد؛ تورم از ۴ درصد متوسط سالیانه بین ۱۹۶۸ و ۱۹۷۲، به ۷,۱۵ درصد در هر سال از ۱۹۷۳ تا ۱۹۷۷ رسید، نرخ مرگ و میر نوزادان بهبود یافت اما فقط به سطح هند رسید؛ ۶۴ درصد از ساکنان شهرها و ۴۴ درصد دهقانان با کمبود تغذیه مواجه بودند؛ بیسوادی با نرخ ۶۵-۷۰ درصد از نرخ بیسوادی در هند بالاتر بود (۳۴). در حالی که نخبگان و صاحبان امتیاز از امکانات لوکس و خیره کننده بهره مند بودند، طبقات متوسط تلاش میکردند که منافع به دست آمده را حفظ کنند و در اوج مدرنیزاسیون در ایران در دهه ۷۰ میلادی اکثریت وسیعی هنوز از مشکلات عدیدهای رنج میبردند. این همان روی تاریک توسعه وابسته است، و میتواند خطوط ساختار اجتماعی را همراه با دادخواهیهای عمیق و متنوعشان ردیابی کند.
حکومت سرکوبگر انحصارطلب
محمدرضا پهلوی پس از ۱۹۶۳ به عنوان دیکتاتوری سلطنتطلب در کشورش ظهور کرد. این نقش ریشه در سلطنت سرکوبگر و قدرتمند پدر او در دهه ۳۰ میلادی داشت، اما برای او این یک فرایند هموار و بیچالش نبود: ایران یک دور سیاست دموکراتیکتر را در زمان اشغال متحدین در دهه ۴۰ میلادی تجربه کرد؛ محمد مصدق نخستوزیر ملیگرا تقریبا کنترل دولت را در سال ۱۹۵۳ به دست آورده بود، اما تنها به خاطر شکاف در جنبش خودش و مداخله پنهان امریکا سقوط کرد؛ مداخلهای که باعث شد شاه به تخت پادشاهی بازگردد؛ یک طرح کودتا در سال ۱۹۵۸ میلادی افشا شد؛ و در نهایت یک شورش مذهبی در ژوئن ۱۹۶۳ [خرداد ۱۳۴۲] با خونریزی سرکوب شد. تنها پس از این بود که شاه نهادهای حکومت خود را محکم کرد، که بر حسب اهمیتشان به ترتیب کاهشی از این قرارند: درآمدهای نفتی، ابزارهای سرکوب و کنترل اجتماعی، بروکراسی، و سیستم حزبی.
درآمدهای نفتی جایگاه شاه را در راس حکومت و ساختار اجتماعی تضمین کرد. تشکیل اوپک در ۱۹۶۰ و تهدید ایران به بایکوت بازارهای غربی پس از جنگ اسراییل و عرب در سالهای ۱۹۶۷ و ۱۹۷۳ به رشد درآمد ایران منجر شد که در مقایسه با ملیسازی اسمی نفت از سوی شاه در سال ۱۹۵۴ رشد بیشتری را موجب شد. درآمدها تقریبا هزار برابر شدند؛ از ۵,۲۲ میلیون دلار در ۱۹۵۴ تا ۲۰ میلیارد دلار در سال ۱۹۷۷. این درآمد هم صرف فعالیتهای دولت شد و هم به ثروت شاه، خانواده سلطنتی، و دربار افزود. شصت و سه شاهزاده و پسرعموهای خانواده سلطنتی بین ۵ میلیارد تا ۲۰ میلیارد دلار ثروت داشتند. بنا به یک تخمین، پهلوی یک پنجم داراییهای خصوصی ایران را در دست داشت، و همینطور در ۲۰۷ شرکت در بخشهای کشاورزی، مسکن، هتلداری، اتومبیل، نساجی، بیمه، و شرکتهای نشر، و غیره صاحب سهام بود. مکیدنِ مازاد اقتصادی کشور و رشوه خواری و فساد در سرتاسر ردههای بالاتر اجتماعی، برای شاه یک پایگاه اقتصادی ایجاد میکرد، و سوگند اتحاد همراهان شاه با حکومت و شخص خود او را تضمین میکرد.
ارتش و سازمان اطلاعاتی منفور ساواک وظیفه حفاظت این ثروت را برعهده داشت. تعداد نیروهای مسلح از ۱۹۱ هزار نفر در سال ۱۹۷۲ به ۴۱۳ هزار نفر در سال ۱۹۷۷ رسید (که پنجمین رتبه را در جهان داشت)، و این رشد به معنای جذب ۲۵ تا ۴۰ درصد از بودجه تقریبا ۱۰ میلیارد دلاری سال ۷۹ / ۱۹۷۸ در بخش نظامی بود. این ارتش در داخل برای کنترل اجتماعی در کنار پلیس و ماموریتهای اطلاعاتی فعالیت میکرد، و همه آن از جانب ایالات متحده آموزش میدید، و مسلح و تامین میشد. ساواک رسانهها را سانسور، خدمات شهروندی و اتحادیههای دولتی را کنترل و ناراضیان سیاسی را دچار رعب و وحشت میکرد. سازمان عفو بینالملل تخمین زده بود که بین ۲۵ هزار تا صد هزار زندانی سیاسی در سال ۱۹۷۵ در ایران بودند و گزارش میداد که«هیچ کشوری در جهان از رتبه ایران در زمینه حقوق بشر پایینتر نیست … شاه ایران همچنان این تصویر خیرخواهانه را از خود نشان میدهد با وجود اینکه بالاترین نرخ مجازات مرگ در جهان را دارد، هیچ دستگاه قضایی غیرنظامی معتبری در آن وجود ندارد، و تاریخی از شکنجه در آن هست که در باور نمیگنجد.»
در پس نهادهای ثروت و استکبار اجزای دولت قرار دارند: یک کابینه و وزرای سرسپرده شاهای که قدرت کمی را تفویض میکند؛ ۳۰۴ هزار کارمند در خدمات عمومی، و ۸۰۰ هزار کارمند دولت در همه بخشها؛ و مجلس نمایندگان. این مجلس دربرگیرنده دو حزب طرفدار شاه بود که در میان عامه با عنوان احزاب «بله» یا «بله قربان» اشاره میشدند (نامهای رسمی آنها ملیون یا حزب ملی، و حزب مردم بود). شاه به عنوان یک سردمدار ملیگرا و آغازگر مدرنیته برای خود ادعای مشروعیت میکرد؛ در تصور عامه او در واقع یک دیکتاتور سرسپرده امریکا و سرکوبگر بود. در زبان طبقات، حکومت پهلوی در رابطه با طبقات مسلط هژمونی داشت، و در تنگنای رابطه پراضطرابی با صنعتگرایان، زمینداران بزرگ، مقامات عالیرتبه بروکراسی دولتی، و افسران ارتش قرار گرفته بود، که خود همه را به عنوان همپیماناناش انتخاب کرده بود. شاه و حکومت او از یک طرف در معرض خشم ناتوان اعضای دیگر طبقات ممتاز و هدف بالقوهای برای جنبشهای اجتماعی از پایین بودند. از طرف دیگر در درون جامعه ایرانی نوعی خودمختاری داشتند، اما از چشمانداز پایداریِ بلندمدت این خودمختاری خطرناک عمل میکند.
پدید آمدن یک منفذ در نظام جهانی
بعد از کودتای ۱۹۵۳ ایالات متحده به قدرت اصلی و چالشناپذیر در ایران بدل شد و جای بریتانیای کبیر را در این کشور گرفت. در دهه ۵۰ و ۶۰ میلادی یک «رابطه خاص» بین دو کشور ایجاد شد چرا که ایران به عنوان یک صادرکننده اصلی نفت و یک کشور هممرز با شوروی از اهمیت اقتصادی، سیاسی، و استراتژیک برخوردار بود. با پشتیبانی کمکهای امریکا، سود نفت، و سرمایهگذاری ــ و به واسطه دکترین نیکسون برای حمایت از متحدان قدرتمند منطقهای تا محیطی مناسب از لحاظ سیاسی و اقتصادی در مناطق مختلف جهان سوم ایجاد کند ــ رابطه ایران و امریکا در اوایل دهه هفتاد میلادی به سطح جدیدی رسید. بر اساس یک توافق سری در ماه مه ۱۹۷۲ نیکسون ایالات متحده را موظف کرد تا تجهیزات نظامی مورد نظر ایران را (به جز تسلیهات هستهای) فراهم کند. این همکاری نامتعادل تا آنجا افزایش یافت که تا ۱۹۷۷ ده میلیارد تسلیهات نظامی به فروش رسید و چهل میلیارد دلار مبادله دو جانبه (اکثرا حول نفت در برابر اسلحه) برای سالهای ۱۹۷۶-۸۰ پیشبینی شد.
اما پس از ۱۹۷۶ جیمی کارتر این اتحاد را به آرامی و به صورت غیرمستقیم متزلزل کرد. در هنگام نامزدی ریاست جمهوری او به نقد سیاست تسلیحاتی امریکا در قبال ایران پرداخت. به عنوان رئیس جمهوری اعلام کرد که میخواهد سیاست خارجی امریکا را تا حدی بر احترام به حقوق بشر در خارج از مرزهای امریکا بنا کند و به دولتش دستور داد که با سازمانهای حقوق بشری کار کند تا سرکوب شاه را تعدیل کنند. شاه همه این اقدامات را بسیار جدی گرفت، و بنا به گزارشها به یکی از دستیارانش گفت که «به نظر میرسد که دور ما به زودی تمام میشود». در ۱۹۷۷ با آزاد کردن برخی از زندانیان سیاسی، شاه حکومتش را تا حدی کم «لیبرال» کرد، و فضای جدید باعث شد روشنفکران ناراضی تشویق شوند تا نامههای سرگشاده انتقادی بنویسند، همینطور یک سری تجمعات و اعتراضهای عمومی شکل گرفت که از اولین نشانههای دور و زودهنگام انقلاب آینده ایران خبر میداد. با وجود همه اینها، ایران آنقدر به لحاظ استراتژیک و اقتصادی اهمیت داشت که امریکا نخواهد رهایش کند. علی رغم چند مورد ممانعت کنگره، جریان اسلحه ادامه یافت. به شکلی غیرمنتظره کارتر رابطهای صمیمانه با شاه برقرار کرد. روز ۳۱ دسامبر ۱۹۷۷، درست یک هفته پیش از شروع درگیریهای جدی بین شاه و مخالفنش او به تمجید شاه در تهران پرداخت: «ایران به سبب رهبری داهیانه شاهنشاه، یک جزیره ثبات در یکی از آشوبزدهترین مناطق جهان است و این واقعیت مدیون شما اعلیحضرت و در نتیجه رهبری شماست و همچنین مدیون احترام و ستایش و مهری است که ملتتان نسبت به شما ابراز میدارد.». اواخر ماه مه ۱۹۷۸ سفیر امریکا، ویلیام سولیوان به کشورش پیامی ارسال کرد مبنی بر اینکه ایران باثبات است و هیچ مشکل جدی و مهمی بین دو کشور وجود ندارد. کارتر خودش در سپتامبر و درست یک روز بعد از قتل عام راهپیمایان در جمعه سیاه (۱۷ شهریور) طی یک تماس تلفنی که به شدت در افکار عمومی بازتاب داشد، از شاه حمایت کرد. با این حال، شاه که از سرطان رنج میبرد، در میانه این بحران سیاسی درباره حمایت کامل آمریکا دچار تردید بود.
ادامه یافتن این ابهام دوجانبه با شروع انقلاب عواقب جدیتری در پی داشت. ویلیام سولیوان در پاییز ۱۹۷۸ بیشتر به قدرت انقلاب آگاه شد، وزیر امور خارجه آن را ندید، و مشاور امنیت ملی زیبیگنیو برژینسکی طرفدار یک سرکوب محکم و مقتدرانه بود. گزارشگر ویژه جرج بال در دسامبر به کارتر توصیه کرد که کار شاه به عنوان سلطنت مطلقه را تمام شده ببیند. برژینسکی ژنرال رابرت هویزر را اوایل ۱۹۷۹ به تهران فرستاد تا ارتش را منسجم کند و در صورت لزوم برای حفظ سیستم به کودتا کمک کند. کارتر به نوعی با این توصیه تنشزا قدرت تصمیمگیری را از دست داد و به خاطر احساساتش نسبت به شاه به پشتیبانی «اخلاقی» او تا نقطه بیبازگشت ادامه داد (و در نتیجه اپوزیسیون را خشمگین کرد) اما به حد کافی پشتیبانی مادی از شاه انجام نداد تا جلوی انقلاب را بگیرد. این بیعملی قدرت کلیدی جهان در معادله ایران در را برای بازی تام و تمام توازن داخلی نیروها باز کرد و همین امر به انقلاب از نخستین مراحل آن تا آخرین مراحلش کمک کرد. درست همانطور که رابطه ویژه امریکا با شاه از ۱۹۵۳ تا ۱۹۷۸ مشروعیت او را تخریب کرد. بدین ترتیب وضعیت نظام جهانی برای موفقیت انقلاب به این معنا مهیا بود که قدرت اصلی جهان به شکل خشونتباری برای جلوگیری از آن مداخله نکرد. شاید کسی اعتراض کند که انقلاب در هر حال پیروز میشد اما هزینه انسانی آن قطعاً بالاتر بود و بدیلهای تاریخی پیشبینینشدهای (کودتا، مداخله نظامی، ائتلافهای بینالمللی متفاوت و الی آخر) شاید در این صورت مجال ظهور مییافتند.
سیر نزولی اقتصادی
آخرین عامل موثر در خلق بحران انقلابی سیر نزولیای بود که پس از ۱۹۶۷ اقتصاد را درگیر کرد. این موضوع چندین علت درهمتنیده داشت: دورههای شکوفایی و رشد توسعه وابسته، تنگناهای اقتصادی داخلی و سوء مدیریتها و تأثیر رکود اقتصادی جهانی بر ایران. خوشحال از رشد چهاربرابری قیمت نفت اوپک در سالهای ۱۹۷۳-۱۹۷۴ برنامه پنجساله اقتصادی بهشکلی ریشهای بازبینی شد و مقادیر عظیمی از مخارج دولتی در دستور کار قرار گرفت. اوایل ۱۹۷۵، در پی این تحولات، «اقتصاد ایران تقریباً به طور کامل از کنترل خارج شد … دستاوردهایی هرچه کمتر به ازای هزینههایی هرچه بیشتر». تنگناها در تمام موارد روبرو افزایش یافت: زیرساختها (بندرها و جادهها)، سرمایه انسانی (نیروی کار ماهر و مدیریتی)، و ظرفیت تکنولوژیک برای جذب مدرنیزاسیون صنعتی و نظامی. سپس حدود سال ۱۹۷۵ بازار نفت از رونق افتاد چرا که تقاضای جهانی در پی رکود اقتصادی بینالمللی به شدت کاهش یافت که این رکود خود به خاطر قیمت بالای نفت پدید آمدهبود. صادرات نفت ایران تا پایان این سال ۲۰ درصد کاهش یافت که منجر به کاهش ۷,۲ میلیاردی در درآمدها شد. تا مارس ۱۹۷۶، رژیم سه میلیارد دلار در پرداختهای خود به قراردادهایش عقب افتادهبود. اکتبر همان سال شاه هشدار داد: «ما از مردم نخواستهایم ایثار کنند، بلکه آنها را لای پنبه نگه داشتیم. حالا اوضاع فرق میکند. همه باید سختتر کار کنند و برای ایثار در راه پیشرفت ملت آماده شوند.» دو شاخص گویا در این مرحله تخریب اعتماد صاحبان کسبوکار ــ که به فرار ماهیانه بیش از صدمیلیون دلار سرمایه در سالهای ۱۹۷۵ – ۱۹۷۶ انجامید ــ و نیز افزایش مداوم در قیمت اقلام مصرفی از ۹,۹ درصد در ۱۹۷۵ تا ۷,۱۶ درصد در ۱۹۷۶ و ۱,۲۵ درصد در ۱۹۷۷ (اجارههای تهران بهشکلی نجومی تا ۲۰۰ درصد در ۱۹۷۴-۱۹۷۵ افزایش یافت و این افزایش در سال بعد ۱۰۰ درصد بود.)
بدین ترتیب ۱۹۷۷ سال دشواری بود. رشد صنعتی هنوز مثبت بود اما از ۴,۱۴ درصد به ۴,۹ درصد تقلیل یافت. این واقعیت این پرسش را ایجاد میکند که یا سیر نزولی از جنس رکودی مطلق بود یا صرفاً به کند شدن نسبی اقتصاد ربط داشت. هالیدی استدلال میکند که «دشواری گستردهای وجود نداشت اما کند شدن رشد اقتصاد اثرات سیاسی بر جای گذاشت»، اما بخشهای متعددی دچار این اثرات شده بودند: سرمایهگذاری خصوصی ۸,۶ درصد سقوط کرد، تولید کشاورزی ۸,۰ درصد کاهش یافت. بودجه دولتی ۵,۳ میلیارد دلار کاهش یافت، و گرفتن وام از غرب ادامه داشت. در ژانویه ۱۹۷۷ تولید نفت ۵,۱ میلیون بشکه در روز کاهش یافت زیرا ایران اصرار داشت تا نفتش را ۵ درصد گرانتر از نفت عربستان سعودی و امارات متحده عربی بفروشد و در نتیجه ۳۰ درصد از صادرات و درآمدهای ایران کاست.
به دلیل لغو یا کوچک شدن مقیاس بسیاری از قراردادها و پروژهها بیکاری افزایش یافت که بیش از همه نیروی کار شهری غیرماهر را تحت تاثیر قرار داد. نرخ رسمی در ۱۹۷۷-۷۸، ۱,۹ درصد بود (۹۰۰ هزار از ۹,۹ میلیون نفر) ؛ بیکاری روستایی به ۲۰ تا ۳۰ درصد میرسید و تقریبا تا ۵,۱ میلیون نفر را تحت تاثیر قرار داده بود. یارانههای علما قطع شدند که به نارضایتیهای این گروه مهم افزود. بازاریها کماکان نقش بلاگردان را ایفا میکردند و به خاطر تورم جریمه میشدند. آموزگار، نخستوزیر جدید با کندتر کردن هر چه بیشتر اقتصاد نسبت به تورم واکنش نشان داد و به بیکاری و دیگر معضلات رکود افزود.
این جریانها پسزمینه نخستین اعتراضات اواسط ۱۹۷۷ به بعد بودند. اگر چه در اوایل سال ۱۹۷۸ یعنی سال انقلاب، هنوز دولت از پس مدیریت این مشکلات به لحاظ واقعی (اگر نه در تصور عموم) موفق بود، اما پس از آن، اعتراضهای سیاسی به واسطه اعتصابها، تخریب ملک و اختلال فزاینده در کسبوکار، این مشکلات را به لحاظ داخلی و بینالمللی برجسته کرد. سیر نزولی اقتصاد نتیجتاً آخرین شرط ساختاری بود که به سقوط شاه دامن زد و بحران را به مرحله انفجار رساند.
ائتلاف چگونه موفق شد؟
فرهنگهای سیاسی اپوزیسیون
در آخرین بخش، به علتها و دینامیک ائتلاف انقلابی، پوپولیست و چندطبقهای ایران میپردازیم که با نگاه به فرهنگهای سیاسی آغاز میشود که الهامبخش فعالهای درگیر در آن بود. در نخستین بخش این فصل، استدلال کردم که جهتگیریهای ارزشی اهمیت بسیار زیادی در برگردانِ شرایط ساختاری هدایتگر انقلاب به کنشهای انقلابی دارند. ایدئولوژی و فرهنگ بهمثابهی فیلترهایی عمل میکنند که گروهها از خلال آن به تجربهشان از بیعدالتی نظم میدهند و برای اصلاح آن دست به بسیج خود میزنند. دشوار بتوان فهمید که در ذهن میلیونها فعال اجتماعی نسبتاً ناشناس چه میگذرد؛ از این رو، اینجا نقدهای رهبران و سازمانهای شناختهشده مربوط به ایران را بررسی خواهیم کرد و تلاش میکنیم تا پایگاه اجتماعی هرکدام از آنها را به عنوان نخستین قدم در این راه تمییز دهیم. خواهیم دید که انتقادهای فزاینده گروههای متعدد در جامعه ایران نه صرفاًبه ظهور نوعی شیعهگرایی واحد و همگون بلکه به سربرآوردن دستکم پنج جریان متفاوت انجامید. میتوان این جریانها را اسلام مبارزهجویانه خمینی، الاهیات آزادیبخشی رادیکال شریعتی، اسلام لیبرالدموکراتیک بازرگان، سوسیالیسم گروههای چریکی (با متغیرهای اسلامی و سکولار) و ناسیونالیسم سکولار (هم سوسیالیستی و هم دموکراتیک) نامید. این ایدئولوژیها در کنار یکدیگر عناصر متعددی را بسیج کردند که ائتلاف پوپولیستی انقلابی و چندطبقهای ایران را شکل دادند.
آیتالله روحالله موسوی خمینی (۱۹۰۲-۱۹۸۹) در سال ۱۹۷۸ بهعنوان رهبر جنبش انقلابی سربرآورد. او با تحریک عمومی بر سر اصلاحات انقلاب سفید شاه به عنوان یکی از منتقدان حکومت مشهور شد. او علیه «استثمار سیاسی و اقتصادی از سوی غرب از یک طرف … و انقیاد رژیم تحت استعمار از طرف دیگر …» سخن گفت و اینکه «رژیم کمر به تخریب اسلام و قوانین مقدس آن بسته. تنها اسلام و علما میتوانند جلوی غارت استعمار را بگیرند.» او در سال ۱۹۷۱ و هنگام تبعید در عراق اثر خود درباره حکومت اسلامی را منتشر کرد که به خاطر به چالش کشیدن مشروعیت پادشاهی و دفاع از حکومت مستقیم فقهای اسلامیِ صالح سروصدا به پا کرد. البته شناختهشدهتر از این ایدههایش، انتقادهای فراوان او از فساد دربار، دیکتاتوری، سلطه غرب و معضلات اقتصادی ایران بودند. نسخه مبارزهگرانه خمینی از اسلام را میتوان پوپولیستی دانست، زیرا عناصر پیشرو و سنتی را ترکیب کرد و قشرهای مختلفی از جامعه را به خود جذب کرد. گرایش ضدامپریالیستی خمینی که پایگاه اجتماعی اصلیاش علمای ردهپایینتر، طلبهها و بخشهایی از بازار بودند، روشنفکران سکولار، چپگرایان و کارگران را نیز جذب خود کرد و ادبیات دینیاش هم به مذاق حاشیهنشینان شهری و جمعیتهای روستایی خوش آمد. خمینی به این گروه آخر «مستضعفین» میگفت و ستایششان میکرد. او دارای پشتیبانی سازمانی شبکهای بهشدت وفادار از دانشجویان، طلبهها و علما در داخل و خارج ایران بود، ازجمله روحانیون عضو مجمع «روحانیون مبارز» که بسیاری از آنها پس از انقلاب به مقامهای بالا دست یافتند. این موارد به همراه مخالفت سرسختانه و سازشناپذیر، صلابت شخصیتی و مهارت سیاسی به خمینی کمک کرد تا به محض ظهور جنبش انقلابی، رهبری آن را برعهده بگیرد.
عموماً ایدئولوگ اصلی انقلاب ــ در کنار خمینی ــ را «علی شریعتی» (۱۹۳۳-۱۹۷۷) درنظر میگیرند. او از ۱۹۶۰ تا ۱۹۶۴ دانشجوی جامعهشناسی، تاریخ و ادبیات دانشگاه سوربون بود و پس از آن به ایران بازگشت. و سپس به تدریس انگلیسی در دبیرستان و سپس تاریخ در دانشگاه مشهد مشغول شد. پس از آنکه به دلایل سیاسی در ۱۹۷۱ از کار برکنار شد، یک سلسله سخنرانی بهشدت پرطرفدار در تهران برگزار کرد تا اینکه در ۱۹۷۷ بازداشت و به انگلستان تبعید شد و در ژوئیه ۱۹۷۷، در همان آغاز انقلاب درگذشت. کار او تلاشی بود برای ساختن یک اسلام رادیکال و اکتیویستی که سیاست، تحلیل اجتماعی و الهامبخشی دینی را در هم میآمیخت. او با انتقاد از علمای طرفدار وضعیت موجود و درسکوتفرورفته قم، نوعی الهیات آزادیبخش را بر پایه این استدلال مطرح کرد: «بنیادینترین سنت اسلام شهادت است و فعالیت انسانی، درآمیخته با مبارزه علیه ستم و استقرار عدالت و حمایت از حقوق بشر». او که به کارآیی مارکسیسم در تحلیل جامعه و تاریخ باور داشت، راهحل را در اسلام میدید و بهشکلی مبهم خواهان حکومتی اسلامی بود که یک دموکراسی مردمی اما «جهتدار» باشد. نخستین پایگاه اجتماعی ایدههای او را باید میان دانشجویان و روشنفکران رادیکال جست، اما این پایگاه به طبقات شهری مردمیتری همچون کارگران، مهاجران و حاشیهنشینان نیز تسری یافت. نوشتههای او منبع بسیاری از شعارهای سردادهشده در راهپیماییها بودند و ۱۹۷۸ روی دیوار نقش میبستند که گواهی بر محبوبیت مردمی او بود؛ محبوبیتی تنها کمتر از محبوبیت خود خمینی.
سومین جریان اسلامی که اگرچه کمنفوذتر اما مهم بود، نسخه لیبرال دموکراتیک مورد حمایت مهدی بازرگان (۱۹۰۵-) و نهضت آزادی ایران بود. بازرگان، مهندس و فیزیکدان تحصیلکرده پاریس، از همراهان مصدق در جنبش ملیسازی نفت بود. او را بنیانگذار مدرنیسم اسلامی در ایران میدانند. آثار او به ستایش از مشروطهگرایی، دموکراسی و یک سوسیالیسم خفیف درون چارچوبی مشخصاً اسلامی میپرداختند. او منتقد زمینداران بزرگ بود و خواهان رسیدگی به نیازهای مردم؛ و تلاش میکرد تا علمای پیشرو و نیروهای سکولار را کنار یکدیگر جمع کند تا بر ضعفهای دوران مصدق فائق آید. پایگاه اجتماعی نهضت آزادی که در ۱۹۶۳ غیرقانونی اعلام شد، در قشرهای طبقهمتوسطی بازرگانان، کارمندان دولتی، دانشجویان و متخصصان بود.
ناسیونالیستهای لیبرالسکولار که بازماندگان جبهه ملی بودند، از ترکیببندی اجتماعی مشابهی با نهضت آزادی برخوردار بودند. این دسته پس از کودتای ۱۹۵۳ به شدت سرکوب شدند و در آغاز اعتراضها علیه شاه در ۱۹۶۰-۶۳ دوباره سربرآوردند ولی بار دیگر به جریانی زیرزمینی تبدیل شدند. آنها خواهان بدیلی دموکراتیک (مردمسالارانه) برای پادشاهی اتوکراتیک (تکسالارانه) و یک سیاست خارجی مستقل بودند، و پایگاه اجتماعیشان به بخشی از بازار، کارگران یقهسفید و متخصصان محدود میشد. وقتی این دسته در ۱۹۷۷-۷۸ از نو ظاهر شدند، پیشاپیش به رهبری خمینی تن دادهبودند. در سمت چپ نیز حزب توده (کمونیست) قرار داشت که پس از ۱۹۵۳ تحت سرکوب شدید قرار گرفت، اما توانست بهشکلی مخفیانه و در خارج از کشور (که ادعا میکرد در آنجا ۳۸ هزار عضو دارد) خود را حفظ کند. مواضع سیاسی حزب توده را میتوان پشتیبانی از شوروی، مطالبه یک جمهوری دموکراتیک، اصلاحات ارضی واقعی، طرد خشونت، و پشتیبانی از روحانیون پیشرو بهخصوص خمینی برشمرد. پایگاه اجتماعی حرب توده در داخل ایران به بخشی از روشنفکران محدود بود و در اعتصابهای ۱۹۷۸ مشخص شد که طرفدارانی در کارخانهها، بهخصوص در صنعت نفت دارد.
سازمانهای چپگرای چریکی در مبارزههای ضدشاه در دهه ۱۹۷۰ نقش موثرتر و رادیکالتری داشتند که برجستهترین آنها مجاهدین اسلامی و فداییان مارکسیست بودند. مجاهدین از جنبش آزادیبخش در ۱۹۶۰ بیرون آمدند و روشهای صلحآمیز را کافی نمیدانستند. آنها با اتصال اسلام و فعالیت انقلابی، در ۱۹۷۳ مارکسیسم را محترم شمردند و ۱۹۷۵ بر سر همین مسئله انشعاب کردند و جبهه اسلامگرا تحت نفوذ شریعتی، مجاهدین نام گرفتند. مجاهدین اسلامی و جبهه مارکسیست دست به قتل و بمبگذاری میزدند و شدیداً از سوی رژیم سرکوب میشدند. پس از ۱۹۷۵، هفتاد و سه عضو مجاهدین و سی عضو فداییان کشته شدند که شامل تقریباً تمام کادر رهبری آغازین آنها میشد. فداییان گروه مشابه مارکسیستـلنینیستی بودند که حزب توده را ترک کردند و همچون مجاهدین، پایگاهشان میان دانشجویان بود. فداییان نیز در ۱۹۷۵-۱۹۷۷ دچار انشعاب شدند و بسیاری از رهبرانشان و در مجموع ۱۷۲ عضو آن به دست رژیم کشته شدند. فداییان نفوذ زیادی در انجمنهای دانشجویی ایرانیان در ایالات متحده داشتند و در آستانه انقلاب از پنج هزار عضو و هزاران هوادار برخوردار بودند. بسیاری از دانشجویان، روشنفکران و برخی کارگران از خلال مجاهدین و فداییان رو به ایدههای انقلابی و سوسیالیستی آغوش گشودند و هستهای از مبارزان مسلح مهیا شدهبود تا در آخرین قیام در فوریه ۱۹۷۹ کار را در دست بگیرند.
بدینترتیب، از دل این فرهنگهای متعدد سیاسی ایدههایی بیرون آمد که میلیونها ایرانی را در ۱۹۷۷-۱۹۷۹ بسیج کرد: ناسیونالیسم، دموکراسی، سوسیالیسم، بنیادگرایی اسلامی، رادیکالیسم، و لیبرالیسم همگی به شیوهای گاه پیچیده و درهمتنیده پایگاههای مردمی مختلفی ــ علما و طلاب جوان، بازرگانها، دانشجویان، صنعتگرها، روشنفکران، بهحاشیهراندگان شهری ــ را خطاب قرار دادند که در یک جنبش اجتماعی پوپولیستی شهری به ائتلافی متزلزل با یکدیگر دست یافتند. بدون در نظر گرفتن این واقعیت به دشواری بتوان دید که جنبش انقلابی چه شکلی به خود گرفت؛ به همین خاطر، حضور این فرهنگها را باید یک علت برجسته در بهوجودآمدن انقلاب دانست.
مراحل بسیج، ۱۹۷۷-۱۹۷۹
مشخصکردن تاریخ دقیق آغاز جنبش جای بحث دارد، اما هیچ شکی نیست که در ۱۹۷۷ مجموعهای از اعتراضهای مهم روی داد و هنوز آن زمان کسی نفهمیده بود که این اعتراضها میتوانند به چه چیزی ختم شوند. در آستانه آزادسازی حداقلی شاه و سیر نزولی اقتصاد، نویسندگان، شاعران، قاضیان و وکیلان در مجموعهای از نامههای سرگشاده انتقادی راجع به نقض حقوق بشر و قانون اساسی حکومت را خطاب قرار دادند. روزنامه کیهان ۴۰ هزار نامه در پاسخ به این پرسش که «ایران چه مشکلی دارد؟»، دریافت کرد. بازرگان در آوریل در برابر ۱۴ هزار تن در مسجدی در تهران سخنرانی کرد؛ نهضت آزادی، جبهه ملی، حزب توده، فداییان و مجاهدین در بهار و تابستان همگی دست به اعتراض و تحریکهای عمومی میزدند. ساکنان زاغهنشینهای تهران در ژوئیه و بار دیگر در اوت در برابر تخلیه اجباری مقاومت کردند و تعدادی از آنها نیز در درگیری با نیروهای امنیتی کشته شدند. شاعران و نویسندگان مجموعهای از شبهای فرهنگی را در میانه اکتبر در اعتراض علیه سانسور ترتیب دادند که شمار مخاطبانش از سه هزار در ابتدا به ۱۵ هزار افزایش یافت. مصطفی، پسر خمینی در نوامبر به شکل اسرارآمیزی در عراق درگذشت و در مراسم ختم او درگیریهایی رخ داد. همزمان، سفر شاه به ایالات متحده به درگیری بین هشت هزار معترض و یکهزار و ۵۰۰ طرفدار او (که بنا بر گزارشها، سفارت به هر یک ۱۰۰ دلار پرداخته بود) انجامید. با آغاز دسامبر، اغلب ۲۲ دانشگاه ایران یا بسته شده بودند یا در اعتصاب بودند؛ دانشجویان تهران و مغازهداران مجالس محرم را به تظاهرات علیه سیاستهای اقتصادی شاه تبدیل کردند. بنابراین، در پایان سالی که در آن کارتر ایران را «جزیره ثبات» خوانده بود، میتوان اکنون آغاز اعتراضات تودهای با سرچشمههایی متفاوت را تشخیص داد که روشنفکران، دانشجویان، بهحاشیهراندگان شهری، کارگران، علما و بازاریان را درگیر کردهبود.
آغاز روند دائمی خودِ انقلاب را میتوان در نیمه نخست ۱۹۷۸ درنظر گرفت، وقتی «زمانبندی دینی»، به توصیف میشائیل فیشر، مشخصه مجموعهای از اعتراضهای چرخهای در فواصل منظم چهلروزه شد. این اعتراضها با انتشار مقالهای اهانتآمیز علیه خمینی در هفتم ژانویه ۱۹۷۸، در روزنامه شبهدولتی اطلاعات آغاز شد و به درگیریهایی با حضور چهارهزار تا ۱۰ هزار تن (علما، طلاب و بازاریها) در قم انجامید که در طی آنها ۱۰ تا ۷۰ تن کشته شدند. در ۱۸ فوریه، مجالس یادبود چهلم در ۱۲ شهر برگزار شد که در تبریز پس از شلیک پلیس به یک مرد جوان به خشونت کشیده شد و تظاهرکنندگان به بانکها، هتلها، مغازههای مشروبفروشی و تلویزیون، سینماهای پورنوگرافیک، خودروهای گرانقیمت، و دفاتر حزب رستاخیر حمله کردند ــ که همگی نمادهای رژیم و نفوذ غرب بودند. در این رویدادها بود که نخستین فریادهای «مرگ بر شاه» بلند شد و تا صدتن کشته شدند. در ۲۸-۳۰ مارس، در ۵۵ نقطه ایران تظاهرات اعتراضی روی داد که در یزد، حدود یکصد تن در راهپیماییای که دوربینها ضبط کردند، کشته شدند. نوار ضبطشده این کشتار در سرتاسر کشور پخش شد. بین ششم تا دهم مه، خشونتها در ۳۴ شهر گسترش یافت و ۴۰ تا ۸۰ کشته بر جای گذاشت (مثل همیشه، تخمینهای حکومت و اپوزیسیون تفاوت بسیاری داشت). شاه عذرخواهی عمومی کرد و وعده آزادیهای بیشتر داد و در ژوئن و بیشتر روزهای ژوئیه، فعالیتهای اعتراضی انگار به چرت افتاده بود. اما این آرامش ظاهری در اوت، حین روزهگیری ماه رمضان شکست. وعده انتخابات آزاد شاه در ششم آن ماه با تظاهرات ۵۰ هزار نفره مخالفان چهار روز پس از آن مواجه شد که به کشتهشدن ۱۰۰ تن انجامید. سپس، در ۱۹ اوت، در شهر نفتی آبادان، ۴۰۰ تن در سینما رکس و در شرایطی مشکوک در آتش سوختند که اتهام آن بیشتر متوجه ساواک شد. بقیه ماه نیز راهپیماییهای بیشتر و کشتههای بیشتر برجای گذاشت و به انتخاب نخستوزیری جدید (جعفر شریفامامی) انجامید که وعده اصلاحات متعدد میداد.
رویدادهای سپتامبر که شامل تظاهرات گسترده و آغاز اعتصاب عمومی ــ و تشدید هرچه بیشتر نزاعها ــ بود، فرآیند انقلابی را به نقطه بیبازگشت رساند. رمضان چهارم سپتامبر با تظاهراتی ۲۵۰ هزارنفره در تهران پایان یافت؛ نیممیلیون تن سه روز بعد خواهان پایان پادشاهی شدند. در هشتم سپتامبر، معروف به جمعه سیاه، سربازان رو به جمعیت در گوشه و کنار شهر آتش گشودند؛ حکومت از ۸۶ کشته سخن گفت، اما اجساد در سردخانهها به ۳۰۰۰ تن میرسید. از ۹ سپتامبر به آن سو، مجموعه اعتصابهایی در صنعت نفت رخ داد. این رویدادها به اکتبر کشیده شد و به راهآهن، پست، روزنامهها، بیمارستانها، وزارتخانهها و کارخانههای متعدد گسترش یافت. مطالبهها هر چه بیشتر سیاسی شد ــ آزادی و سرنگونی پادشاهی. خمینی ششم اکتبر از عراق بیرون رانده شد، اما در پاریس فرود آمد و ارتباطاتش با ایران و جهان هرچه بیشتر شد. در اواخر اکتبر، تولید نفت از ۷,۵ میلیون بشکه در روز به ۵,۱ میلیون بشکه در روز رسید. نوامبر شاهد بستهشدن دانشگاهها و اعلام حکومت نظامی از سوی شاه بود؛ اما حکومت نظامی تحت نظر ژنرال پیر و میانهرو، ازهاری پیاده شد و نه یک افراطی. برخی اعتصابکنندگان وادار به بازگشت بر سر کار شدند. ماه دسامبر ــ همزمان با محرم، دوران عزاداری مخصوص شیعیان که حالوهوایی بسیار احساسی دارد ــ برای اپوزیسیون تعیینکننده بود. میلیونها تن مقررات حکومت نظامی را زیر پا گذاشتند و به خیابانها آمدند، اعتصابها اقتصاد را از پا در آورد، حمایت آمریکا از شاه بالاخره پایان یافت، و خود شاه نیز دیگر به نظر عزمش را از دست دادهبود.
با سر کار آمدن دولت جدید شاپور بختیار، دورهای از قدرت دوگانه انقلابی در ژانویه ۱۹۷۹ آغاز شد. بختیار عضو جبهه ملی بود که سازمان متبوعش او را به خاطر پذیرفتن نخستوزیری تقبیح کرد. از دولت جدید با اعتصاب عمومی دنبالهدار و تظاهرات گسترده استقبال شد. شاه نهایتاً در ۱۱ ژانویه اعلام کرد که کشور را در «سفری تفریحی» ترک میکند و پس از رفتن او در ۱۶ ژانویه، مردم به طور گسترده به شادمانی پرداختند. روز بعد، خمینی تشکیل شورای انقلاب اسلامی را اعلام کرد؛ در ۱۹ ژانویه یک میلیون تن در تهران قطعنامهای را اعلام کردند که بر اساس آن شاه از سلطنت خلع میشد و برای تشکیل یک «جمهوری اسلامی آزاد» فراخوان میداد. ارتش در ۲۴ ژانویه مانع بازگشت خمینی شد، اما وقتی راهپیماییهای هرچه گستردهتر خواهان بازگشت او شدند، بالاخره در اول فوریه اجازه این کار داده شد. آن روز، سه تا چهار میلیون تن، چه بسا بزرگترین جمعیت در تاریخ جهان، در خیابانها صف کشیدند. خمینی پنجم فوریه آغاز دولتی موقت به ریاست بازرگان را اعلام کرد و دور پیچیدهای از مذاکرات با ارتش و مشاوران آمریکایی آن شروع شد. قیام مسلحانه نهایی تکنیسینهای نیروی هوایی، اعضای سازمانهای چریکی و شهروندان عادی بین ۹ تا ۱۱ فوریه ارتش را به چالش کشید. فرماندهی ارتش تصمیم گرفت تا از حمایت بختیار که مخفیانه از کشور خارج شد، دست بکشد. یکشنبه، ۱۱ فوریه در ساعت شش عصر، رادیو چنین اعلام کرد: «این صدای تهران است، صدای ایران حقیقی است، صدای انقلاب است. دیکتاتوری به پایان رسید.»
نیروهای اجتماعی: ائتلاف چندطبقهای
حالا باید به ارزیابی پایگاههای اجتماعی این رویدادها پرداخت که فرضیههای متعددی راجع به آن مطرح شدهاست. بیشتر پژوهشگران تصدیق میکنند که انقلاب از سوی یک ائتلاف رخ داد. برای آبراهامیان، این ائتلافی بود بین طبقههای متوسط سنتی (علما و بازرگانان) و طبقههای متوسط مدرن (روشنفکران و دانشجویان) با کارگران و طبقات شهرنشین فرودستتر که بهعنوان «دژکوب» عمل میکردند. نیکی کدی بر نقش فقرای شهری از فوریه تا سپتامبر ۱۹۷۸ تأکید میکند و میگوید که طبقات کارگر و متوسط در پاییز به انقلاب پیوستند. بازرگان شرح خوبی از ترکیببندی اجتماعی در اعتراضهای سرنوشتساز ۱۰-۱۱ دسامبر ۱۹۷۸ به دست میدهد:
«اعضای طبقات متوسط شهری، بهخصوص دانشآموزان دبیرستانی و دانشجویان اغلب شرکتکنندگان را تشکیل میدادند و در کنار آنها بازاریها (صنعتگرها و بازرگانان)، مغازهدارها و کارمندان دولت بودند که تعداد آنها هم کم نبود. کارگران و دهقانهای حاضر اقلیت کوچکی را تشکیل میدادند. طلبهها و روحانیون نیز شرکت داشتند، اما به دلیل نسبت شمار این قشر به کل جمعیت جامعه، چندان به چشم نمیآیند. زنان جوان هم حاضر بودند و اکثریت آنها حجاب نداشتند.»
احمد اشرف و بانوعزیزی انقلاب را بهشکل فهمپذیری به پنج مرحله تقسیم میکنند که هر یک از آنها فعالان و شیوههای مبارزاتی خاص خود را دارند: ابتدا بسیج غیرخشونتبار به رهبری دانشجویان و روشنفکران از ژوئن تا دسامبر ۱۹۷۷؛ مرحله دوم با شورشهای چرخهای از ژانویه تا ژوئیه ۱۹۷۸ که طی آنها طبقات بازاری و علما درگیر شدند؛ و از پی آن، مرحله سوم با راهپیماییهای تودهای در اوت و سپتامبر که طبقات متوسط و حاشیهای شهری در کنار دستههای بالا قرار گرفتند؛ مرحله چهارم در پاییز ۱۹۷۸ که اعتصابهای عمومی کارگران یقهسفید و یقهآبی در آن روی داد؛ و مرحله نهایی حاکمیت دوگانه از دسامبر ۱۹۷۸ تا فوریه ۱۹۷۹ که تمام این طبقات علیه رژیم شاه متحد شدند.
من به این موارد این مورد را هم میافزایم که انقلاب ۱۹۷۷-۷۹ بهواسطه برآمد دیگری از ائتلاف چندطبقهای، پوپولیستی و شهری ایران همچون موارد پیشینی انقلاب مشروطه و جنبش ملیسازی نفت رخ داد. مقاله حاضر تلاش کرده تا ریشههای این ائتلاف را در فرآیند توسعه وابسته، سرکوب دولتی، و فرهنگهای سیاسی اپوزیسیون دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ پی بگیرد. در بستر ساختار طبقاتی ایران، علما، بازرگانان، صنعتگران، روشنفکران، کارگران و بهحاشیهراندگان شهری تشکیلدهنده ائتلاف پوپولیستی بودند. اقلیتهای دینی و زنان مرزهای طبقاتی را در مشارکت خودشان در انقلاب درنوریدند. دهقانها و قبایل و عشایر نیز در بهترین حالت نقشی حمایتگر داشتند. االبته ائتلافی هوادار شاه هم در کار بود که علیه انقلاب دست به کار شد. اجازه دهید این پژوهش را با تحلیل مختصر هرکدام از این طبقات به پایان ببریم.
دهقانها و قبایل و عشایر در قشلاقها و ییلاقها غالباً تا فوریه ۱۹۷۹ خارج از خطوط اصلی جنبش بودند. دهقانهایی که در فواصل نزدیک به شهرهای بزرگ زندگی میکردند، بهخصوص اگر در شهر مشغول به کار بودند، در برخی از راهپیماییهای بزرگ اواخر ۱۹۷۸ شرکت کردند و اخبار جنبش را به روستاهای خود رساندند. بسیاری در رویکردشان نسبت به خمینی مشکوک یا دودل بودند، زیرا میدیدند که الیت روستایی در پی جلب توجه و جلب رضایت جنبش بودند. عشایر از لحاظ مکانی حتی وضعیت بدتری برای امکان فعالیت در جنبش داشتند، اگرچه قبیلههای یکجانشین در کردستان، بلوچستان و ترکمنصحرا از ناآرامیها استفاده کردند تا ادعاهای خود را علیه دولت احیاء کنند و به این موضوع پس از پایان انقلاب علیه دولت جدید نیز ادامه دادند.
بخشی از علما و طلاب (و قطعاً نه همه آنها)، و طبقات بازاری (بازرگانها و صنعتگران) که حمایت مالی آنها را برعهده داشتند، آشکارا نقشی کلیدی در انقلاب ایفا کردند. در ۱۹۷۸، رهبران و سازماندهندگانی حیاتی از شبکه خمینی سربرآوردند که اعتراضهای قم را ترتیب دادند، پس از آن مراسم چهلم و اعتراضات رمضان و محرم را سازماندهی کردند و تا پایان ۱۹۷۸، کمیتههای اسلامی در سرتاسر ایران در محلهها به راه انداختند. آنها از سوی بازرگانها حمایت مالی میشدند و صنعتگرها حضور چشمگیری در اعتراضات چهلمها در ژانویه، فوریه، مارس و مه ۱۹۷۸ داشتند.
طبقه روشنفکر سکولار نیز در جستجوی ایفا کردن نقش رهبری بود، و دانشجویان و دانشگاهیان در این طبقه یک پایگاه تودهای مهم محسوب میشدند. روشنفکران در تظاهرات زودهنگام سال پیش از انقلاب یعنی، ۱۹۷۷، برجستهترین نقش را بازی کردند (نامههای سرگشاده، شبهای شعر). دانشجویان در صحن دانشگاهها اعتصاب کردند و همراه با متخصصان در سرتاسر سال ۱۹۷۸ شدیداً به تظاهرات پرداختند (ه خود به فلج شدن بخشهای خصوصی و حکومتی اقتصاد در پاییز ۱۹۷۸ کمک کرد)، و نسبت به تعدادشان بیشترین هزینه و آسیب را متحمل شدند. روشنفکران و دانشجویان ستون فقرات جبهه ملی، توده، مجاهدین، فداییان بودند، تظاهرات را سازماندهی میکردند، کارخانهها را تحریک میکردند، و (در قالب گروههای گریلا) ضربه نهایی را در فوریه ۱۹۷۹ به ارتش وارد کردند.
یک بخش مهم جنبش تودهای کارگرانی بودند که اعتصابهای کمابیش خودانگیخته آنهابه تدریج در اواخر ۱۹۷۸ توانست در قالب اعتصاب عمومی سازماندهی شود. مطالبات اقتصادی طی سال ۱۹۷۷ افزایش یافت؛ تا تابستان ۱۹۷۸ برخی از اعتصابها در ماهیت خود سیاسی بودند. کارگران نفت که میگفتند: «نفت را فقط وقتی صادر میکنیم که شاه را صادر کرده باشیم،» و کارمندان بانکها، بیمارستانها، ارتباطات، حملونقل، و بسیاری از بخشهای صنعتی دیگر، قطعاً با ضعیف شدن رژیم موثرتر عمل میکردند. عملهای آنها مشروعیت رژیم را به لحاظ داخلی سلب کرد و ظرفیت سرکوبگر آن را به شدت محدود کرد (به این خاطر که ارتش به نفت، دولت، و ارتباطات نیاز داشت،) و ایالات متحده را قانع ساخت که شاه دیگر نمیتواند جریان نفت را تضمین کند، و حتی ثباتی را فراهم کند که برای جذب سرمایهگذاریها لازم است. تحت تاثیر خمینی، شریعتی، مجاهدین، و مارکسیستها، شوراهای کارخانهها تا اوایل ۱۹۷۹ گرایشات ایدئولوژیک متنوعی را نشان میدادند. اعتصاب عمومی برای موفقیت انقلاب اهمیت مرکزی داشت؛ خمینی نمیتوانست بدون این اعتصاب عمومی قدرت را به دست بگیرد (یا کاری بسیار دشوار و غیرقابل تصور در پیش رو میداشت).
در میان طبقات پایینتر جامعه مهمترین نقش تودهای پشتیبان را حشیهنشینان شهری ایفا کردند. مقاومت آنها در برابر تخلیههای اجباری تابستان ۱۹۷۷ نشان میداد که رژیم میتواند به چالش کشیده شود. در سال ۱۹۷۸ به صفوف تظاهرات عظیم پیوستند، در برابر سلاحهای ارتش ایستادند و بسیاری از شهدای انقلاب، که تا حدود ۱۰ هزار تا ۱۲ هزار نفر تخمین زده میشد، از میان آنها بود. جوانان فقیر شهری اغلب به عنوان رهبران محلهها سربرآوردند. کارتنخوابها و موقتخوابها از فقرای سکونتیافته کمتر فعال بودند. یکی از آنها به خبرنگاری گفت که برای تظاهرات کردن، «باید شکم پر داشته باشی» ؛ یکی دیگر گفت، که وقت برای تظاهرات ندارد، اما «اوضاع با رفتن شاه بهتر میشود»
در نهایت، زنان و اقلیتهای دینی و قومی نیز به اتقلاب کمک کردند؛ در بیشتر موارد همراستا با خطوط طبقاتی که در آن قرار داشتند. راهپیماییهای بزرگ معمولاً شامل هزاران زن چادر به سر در صف اول میشدند، که با وجود خطر برای کاهش خطر دست به این کار میزدند. کدی این زنان را اصولاً «زنان بازاری» در نظر میگیرد؛ طبقات پایینتر شهری و دانشجویان باید در این میان به حساب بیایند (و بازرگان همانطور که در بالا نقل قول کردیم درباره مشارکت زنان بیحجاب بیشماری صحبت کرده بود). زنان همچنین در شوراهای کارگری در برخی از موارد فعال بودند (که میتوان فرض کرد تعداد کمتر آنها متناسب با کمتر بودن حضور زنان در نیروی کار بود). اقلیتهای دینی ــ مسیحیان، یهودیان، و زردشتیان ــ گرایش داشتند تا به عنوان اعضای ائتلاف پوپولیستی همراستا با خطوط حرفهای و شغلی حضور داشته باشند. آنها گرچه به طور طبیعی بیشتر از دیگران درباره تشکیل شدن یک جمهوری اسلامی نگران بودند، باز هم در پی سرنگونی شاه حرکت کردند؛ یهودیان و زردشتیان (و احتمالا همینطور مسیحیان) اعلامیههایی در حمایت و همراهی با جنبش منتشر کردند. همینطور این نزاعها یک جنبه منطقهای و قومی نیز داشت، و مراکز قدرتمند مقاومت در مناطق تاریخی اپوزیسیون، یعنی منطقه آذری زبان شمار غربی، گیلان، و کردستان در حال ظهور بودند. ابعاد این مقاومتا چنان گسترده است که در این مقاله نمیگنجد.
با این همه، در مواجهه با این اپوزیسیون در سال ۱۹۷۸، شاه قدرت را رها نکرد. به خصوص در ماههای اول حکومت تلاش کرد تا پایگاههای اجتماعی و پشتیبانی خود را ایجاد کند. روزنامه رسمی، از راهپیمایی ۵۰ هزار نفری طرفداران شاه در تبریز روز ۱۸ ژانویه، و ۲۰۰ هزار نفر در خوزستان یک روز بعد، و ۳۰۰ هزار نفر در تبریز روز ۹ آوریل، خبر داد و ادعا کرد که این راهپیماییها با پشتیبانی سازمانها و طبقات متعدد، شامل علما، دانشجویان، کارگران، بازاریها، زنان، متخصصان، و دهقانان میشود. گروههای شبهنظامی نظیر کمیته مخفی انتقام متعلق به ساواک، و قوای مقاومت حزب رستاخیز به اعضای طبقات حاشیهای، کارگران، و برخی دهقانها پول میپرداختند تا راهپیمایان و سازمانهای اپوزیسیون را دچار تنش کنند. اما این چرخش «پشتیبانی مردمی» از فرمهای داوطلبانه به فرمهای وظیفهای و مجبورانه، فقط مشروعیت درحال نابودی رژیم را منعکس میکرد. شاه خودش نشان داد که نسبت به شرایط حقیقی بحران ناآگاه است (او در سپتامبر ۱۹۷۸ به یک ژورنالیست بریتانیایی گفت که هیچ زاغهای در تهران وجود ندارد). این جنبه در ترکیب با بیتصمیمی او بین سرکوب و تسلیم، و جنگش با سرطان تاثیر میگذاشت. در آخر ۱۹۷۸ ظاهراً واقعیت رسوخ کرده بود: «وقتی یک خبرنگار خارجی از او درباره حامیانش پرسید، او شانههایش را تکان داد و در پاسخ گفت: “خبر ندارم.”» در این شرایط آخرین سنگر دفاع ارتش بود. ارجمند ارتش را تا لحظه خروج شاه در اواسط ژانویه دستنخورده میبیند، اما بیل اشاره میکند که از اوایل دسامبر ۱۹۷۸ ریزش آن تا هزار نفر در روز بوده است و هالیدی یادآور میشود که تحت تاثیر اسلام وظیفه ارتش در مقابله با جمعیت بیدفاع، به امری ضداخلاقی بدل شد. افسران ارشد فاسد بودند و همچون سیاست ایالاتمتحده بر سر کنارهگیری یا دخالت دچار دو دستگی شده بودند؛ سربازان وظیفه در نهایت اراده به جنگیدن را از دست دادند. ارتش تنهامانده و بیتجربه ایران نمیتوانست به تنهایی در برابر امواج انقلاب علیه بحرانهای اقتصادی سیاسی و ایدئولوژیک کاری بکند. حکومت «خودمختار» ایران، علیرغم غیاب رقبای نخبه و صاحب امتیاز، و علیرغم اینکه ارتش شکستی نخورده بود، در نهایت نشان داد که در مواجهه با اتحاد پوپولیستی و تودهای میان نیروهای اجتماعی تحت ستم بیش از حد شکننده است، و این نیروهای اجتماعی در شرایطی مطلوب به راه افتاده بودند.
نتیجهگیری
در این فصل توضیح دادم که انقلاب ایران رخدادی خلاف قاعده نبود، گرچه خودش باعث بازنگریهای اساسی درباره علل انقلابهای اجتماعی در جهان سوم شد. در فصل نتیجهگیری این کتاب بحث خواهم کرد که علل عمیق انقلاب ایران را میتوان در همان فرایندهای مشابه توسعه وابسته، سرکوب حکومتی، فرهنگهای سیاسی مقاومت، سقوط اقتصادی و گشودگی در نظامهای جهانی یافت. این علل در انقلابهای موفق دیگر نظیر مکزیک، کوبا، و نیکاراگوئه نیز نقش بازی کردند. درسهای این مشاهده عبارتند از: ضرورت توجه به ساختار اجتماعی همراه با حکومت، عاملیت سوبژکتیو همراه با شرایط ابژکتیو، و فرهنگ همراه با اقتصاد سیاسی. انقلاب ۱۹۷۷-۷۹ در تاریخ ایران و جهان سوم به عنوان یک خیزش تودهای و پرشهامت دیگر، جدا از مصیبتهای ازپیآمده، جای خودش را پیدا میکند (فصل هشت این کتاب). در واقع، بنا به برخی شواهد گویا، این نافرجامیها ناشی از پیچیدگی ائتلاف چندطبقاتی و ادامه میراث وابستگی اقتصادی، نتوع فرهنگهای سیاسی، و دخالت خارجی بود. همچنان که در بیشتر مناطق جهان سوم تا به امروز چنین بوده است، نتایج انقلاب ناکامل هستند، اما نقش توسعه واقعی و مشارکت شهروندی آنقدر بالا بوده است که بتوان به انقلابهای آینده دل بست؛ و شاید این بار با شانسهای بهتری برای موفقیت.
در همین زمینه
انقلاب ایران، جریان اتحاد اسلام و تقابل شیعه و سنی
انقلاب و فرزندانش: بازگشت به ۵۷، از مسیر ۶۷
انقلاب بهمن: دو روح در یک کالبد
مشکل اساسی چنین نظریه های این است که هنوز وجود جنبش های اجتماغی توتالیتر را درک نکرده اند و هانا ارنت دو کتاب دارد در یکی به بررسی انقلاب می پردازد دیگزی به توتالیتاریسم . بسیاری از اندیشمندان سیاسی تحت تاثیر چپ مارکسیستی همه جنبش های توده ای را بنام انقلاب می شناسند و از درک چنبش های توده ای توتالیتر غافل هستند . ارنت دو معیار برای جنبش انقلابی و جنبش توتالیتر می گذارد که درک انها به روشنگری فهم انچه “انقلاب ایران ” نامیده می شود کمک می کند .او هدف جنیش انقلابی را تغییر قدرت سیاسی به نفع طبقه نو می داند و هدف جنبش توتالیتر و شبه توتالیتر را میل توده ها برای بدل شدن به “انسان نو ” یا ساختن انسان نو تحت رهبری کریزماتیک می داند . در ایران از اواخر سال 57 وضعیت انقلایی وجود داشت ” مردم نمی خواستند به شیوه قبل بر انها حکومت شود و حاکمیت نمی توانست به شیوه قیل حکم براند” . اما از اواخر شهریور 57 جنبش ان قلابی با حضور تو ده های فاقد سازمان گروهی و طبقاتی بدل به جنبشی شبه توتالینر شد که تحت رهبری کرزیمانیک ایت الله خمینی قرار گرفت . تغییر جنبش انقلابی به جنبش توتالیتر را متفکران سیاسی در المان دهه سی دیده بودند. انگاه که کارگران سوسیال دمکرات دسته دسته به جنبش توتالیتر ناسونال سوسیالیست هیتلری پیوستند . در ایران توده های انبوه به دلایل هستی شناسی و جامعه شناختی که جای بررسی دارد به چنبش شبه توتالیتر اسلامی زیر رهبری ایت الله خمینی پیوستند .جوانان و توده های بدون سازمان گروهی و طبقاتی که بنا به شعار علی شریعتی می خواستند ” بازگشت به خویشتن ” را تجربه کنند یا به سخن ایت الله خمینی ” ما شما را آدم می کنیم – بهشت زهرا سال 57″ می خواستند بدل به ” انسان نو شیعی ” شوند. توده های که فریاد می زدند ” شعار هر مسلمان خمینی است و قران ” درک حکومت شبعی اسلامی ایران پس از سال 57 در پرتو فهم جنبش شبه توتالیتری است که منجر به 22 بهمن 57 شد . بررسی ان تحت نظرات سیاسی “جنبش انقلابی” که در مفهوم و شناخت از سوی ایده لوژی استالینیستی که حکومت توتالیتر چپ بود تحربف شده است به شناخت جنبش توده ای سال 57 ایران و حکومت پس از ان کمکی نمی کند . به هزاران برگ نوشته متفکران غربی در باره توتالیتاریسم برگردید تا درکی از شرایط امروز عالم سیاست بدست اورید واز تکرار مکرر انچه شناخت سیاسی ما را مخدوش می کند و در خطر قرارمان می دهد دست بردارید
شاهد / 05 February 2017
درود بر آرنت بزرگ و شاهد صادق!
کامبیز / 06 February 2017
– عبدالصمد خرمآبادی عاون دادستان کل کشور در امور فضای مجازی ! در حالی از کنترل سایتها و شبکههای اجتماعی توسط ۱۸ هزار بسیجی خبر میدهد که در ایران ارگانهای مختلف، از جمله پلیس فضای تولید و تبادل اطلاعات (فتا) هم به رصد آنچه در فضای مجازی میگذرد مشغولاند و کاربران را کنترل میکنند.
همچنین حکومت ایران با پایین نگه داشتن سرعت اینترنت و فیلترینگ هوشمند و غیرهوشمند، میزان فعالیت افراد در فضای مجازی را محدود کرده
– محمود علوی، وزیر اطلاعات اعلام کرد: مدیران برخی کانالهای تلگرام دستگیر و تعدادی دیگر از کانالهای تلگرام با همکاری مدیریت مرکزی تلگرام در آلمان، مسدود شدهاند.!
اگرچه ماده 17 میثاق بینالمللی حقوق سیاسی و مدنی، حفظ محرمانگی ارتباطات را شامل تمامی اشکال ارتباط میداند، لیکن وزیر اطلاعات ، از رصد کلیه ارتباطات شهروندان ایرانی در برنامه پیامرسان تلگرام خبر داد!! و گفت: “هم اکنون در تلگرام 180 هزار کانال فعال است که 90 درصد آنان بر اساس رصد انجام شده، اجتماعی و مربوط به ارتباطات فامیلی، خانوادگی و دوستان است. از 10 درصد باقیمانده دیگر، هفت درصد سیاسی !? و سه درصد دیگر کانالهای منحرفی است که 2.5 درصد آن فاسد و غیراخلاقی و نیم درصد ضددین هستند!.”
به گفته علوی “اعضای برخی از این کانالها به 10 تا 15 هزار نفر هم نمیرسد و بازدید از مطالب ضد دینی منتشر شده در این کانالها دو تا سه هزار نفر میباشد،
در آگوست 2016 نیز سایت مشرقنیوز گزارش کرد، 450 نفر از مدیران صفحات، کانالها و یا گروهها در شبکههای اجتماعی موبایلی توسط مرکز بررسی جرائم سازمانیافته سپاه پاسداران دعوت، احضار یا دستگیر شدهاند
است!!
nader / 09 February 2017
شاید بهتر بود که نویسنده بجای اینهمه واژه درازی تکراری، بقول خودش بدین پرسش میپرداخت که چرا کارتر و آمریکا از حمایت شاه منصرف شده و فی الواقع راضی به واگذاری مستعمره اش شد؟!
Pasha / 14 February 2017