ونداد زمانی- به‌‌ همان‌گونه که فروید معتقد است «داستان» شکل مخدوش شده، جابجا شده و حتی فشرده شده‌ای از بروز «ضمیر ناخودآگاه» در هیبت «رؤیا»ست، به اعتقاد سیستم نقد روانکاوانه او، به عنوان مثال، رمان «بیداری» ۳ با الگوی دیدن متن به عنوانِ تفسیر یک رؤیا، داستانی است که نه فقط تلاش دارد رفتارِ قهرمان ۲۸ ساله داستان «ادنا»، مادر جوان، جذاب و حساس قصه را بازگو کند، بلکه کل داستان را آیینه‌ تمام‌نمایی از امیال، آرزو‌ها و حتی بازتاب «ضمیر ناخودآگاه» نویسنده امریکایی، کیت چوپن می‌بیند.

دلیل مهم دیگری که نقد و نگاه فروید از آثار ادبی را تفسیری از رؤیا می‌داند به این اصل برمی‌گردد که به نظر فروید، فعالیت خلاق و هنری افراد در ذات خود واکنشی دفاعی بدن است در برابر ناهنجاری‌ها و درجا زدن‌هایی که در حین عبور از دوره‌های تحول جنسی به ناچار بروز می‌دهد.

به عبارت دیگر اگر به دلائل بسیار متفاوت، بشر نتواند دوران رشد جنسی خود از کودکی تا بزرگسالی را با سلامت طی کند، در بعضی موارد لازم می‌بیند تا برای عبور از چنبره‌ی مشکلات و سدهای طبیعی که برای لیبیدو (غریزه جنسی) ایجاد می‌گردد به ترفند «آفرینش هنری» متوسل گردد. توضیح بیشتر ادعای فوق به اعتقاد کلی‌تر فروید مربوط می‌گردد که معتقد است تمدن و فرهنگ بشری در حقیقت چیزی نیست جز افساری که بشر به ذات حیوانی خود می‌زند. بنا براین دیدگاه، بشر این توانایی را دارد که موتور اصلی زندگی‌اش (لیبیدو) را گاهی به ناچار مهار کند و انرژی آن را بر حسب ضرورت‌های زندگی به سمت آفرینش هنری (تعالی هر چه بیشتر تمدن) سوق دهد.

دیر یا زود باید این توضیح لایه در لایه و مربوط به هم درباره «فرویدیسم» را متوقف کنم و امیدوار باشم که به صرف ایجاد کنجکاوی اولیه و به خاطر تشریح بسیار کلی سیستم فکری فروید، عطش دانستن بیشتر در باره‌ی نظرات فروید را (به دور از هیاهوهای کلی و عمدتاً غلطی که درباره او صورت گرفته است) به خودتان واگذارم و همین مقدار نقب زدن کمابیش اصولی در درون نقد روانکاوانه را برای بررسی داستان «بیداری» کافی بدانم و به داستان کیت چوپن بپردازم.

تنها مشکل و ابهامی که باز هم اشاره به آن به‌ویژه درباره داستان «بیداری» و نقد فرویدی آن حتمی است همانطور که در مقاله اول اشاره کردم در این نهفته است که قصد دارم رمان فوق را بر اساس یکی از آخرین دستاوردهای نظری فروید یعنی «تمنای مرگ» ۴ مورد بازبینی قرار دهم. برای همین اشاره گذرایی به این تئوری خواهم داشت و مطمئن هستم که به خاطر تشریح و قرار دادن سنگ بنای تئوریک کمابیش همه‌جانبه از چشم و منظر فروید، کالبد شکافی داستان را در صریح‌ترین شکل ممکن به انجام برسانم.

فروید در اواخر عمرش به این باور رسیده است که در ورای توانایی و بنیانی بودن قدرت لیبیدو در شکل‌گیری همه اعمال بشری، قدرت و تمنای دیگری موتور و محرکه اصلی اعمال موجود زنده را رقم می‌زند. فروید با شگفتی تمام این ادعا را مطرح می‌کند که ماجرای تنازع و تکامل بقا به این ختم نمی‌شود که بشر می‌تواند به کمک انرژی لذت‌بخش غریزه جنسی، زندگی را با عطشی بی‌نظیر به پیش ببرد و حتی آنجاهایی که نمی‌تواند به دستورات غریزی لیبیدو گردن نهد به شیوه‌های فرخنده‌ای دست یابد که باعث پیدایش فرهنگ، اخلاق، مذهب و حقوق متعالی‌تر انسانی ‌گردد. بلکه قضیه اصلی این است که مشکل اصلی بشر خود «حیات» است و از زنده بودن در رنج است و به همین دلیل به هر دری می‌زند تا به «تمنای مرگ» پاسخ دهد.

داستان «بیداری» بر طبق الگوی فوق داستان رشد برعکس مادر ۲۸ ساله‌ای است که هم جذاب است، هم شوهر ثروتمند دارد و به تعبیری در اوج شکوفایی و خوشبختی است که همه سخت به دنبال دست‌یابی به آن هستند. رشد وارونه‌ای که «ادنا» از اوج فوق به آن دامن می‌زند در حقیقت مسیر بازگشتی است از جوانی تا نوجوانی و بعد به کودکی و در ‌‌نهایت بازگشت به زهدان مادر.

شادی و آرامش «ادنا» به دلیل آنکه در دوران نوجوانی نتوانسته است از یکی از دوره‌های تحول جنسی‌اش عبور نماید با چند حادثه پشت سر هم که در تعطیلات تابستانی ۲۸ سالگی‌اش اتفاق می‌افتد به هم می‌خورد و در ظرف کمتر از یک سال او را به زنی آگاه و هنرمند تبدیل می‌کند که ناگزیر و تنها خود را به دریا می‌سپارد تا به آرامشی که «مرگ» برایش به ارمغان خواهد آورد تن دهد.

نویسنده داستان را با توهینی از طرف شوهر نسبت به همسرش آغاز می‌کند که او را به گریه می‌اندازد. ادنا که از قدم زدن در ساحل برگشته است با نگاه کاسبکارانه شوهر ثروتمندش روبرو می‌گردد که به او: «به چشم یکی از دارایی‌های گران‌قیمت نگاه می‌کند و می‌گوید چرا خودت را به این روز درآوردی؟ آفتاب دمار از روزگارت در آورده است». حمله بعدی شوهر به همسرش در پی اعتراضی است که او به ادنا دارد مبنی بر اینکه او مادر خوبی نیست و مثل بقیه زن‌های متمولی که مانند آن‌ها به ییلاق تابستانی آمده‌اند به فرزندانش اهمیت نمی‌دهد.

مورد دومی که ادنا را ناخودآگاه از جماعت دور و برش جدا می‌کند، تسلط ناگهانی اوست در زدودن ترس از شنا و دریا و در‌‌ همان آن پدیدار شدن این میل که: «دلش می‌خواهد بیشتر از همه زن‌های دیگر از ساحل فاصله بگیرد و در جاهایی شنا کند که هیچ زنی هنوز نتوانسته است». سومین تلنگر عاطفی که در‌‌ همان تابستان دوست‌داشتنی او را به فکر فرومی‌برد افزایش احساس دوستی است که بین او و مرد جوانی به نام «رابرت» شکل گرفته است. چهارمین جرقه عاطفی در یک میهمانی شبانه به وقوع می‌پیوندد وقتی که زن تندخو، مسن و مجردی که با زیبایی و تسلط تمام قطعه‌ای موسیقی را می‌نوازد و همه‌ی موارد فوق دست به دست هم‌می‌دهد تا به یک‌باره ادنا به حالت اشراقی دست پیدا‌ کند که همه‌ی جهان پیرامونش در نظر او ناآشنا، غریبه و کلیشه‌ای جلوه می‌کند.

از آن لحظه به بعد شاهد تلاش وارونه ادنا هستیم که یک به یک، منزلت‌های اجتماعی را از خود جدا می‌سازد. به دوست صمیمی‌اش خانم باتینگولو که زن جذابی است و تقریباً هر سال یک بچه به دنیا می‌آورد با صراحت تمام می‌گوید: «من زندگی و جانم و همه زندگی معمولی‌ام را نثار بچه‌هایم می‌کنم ولی شخصیت درونی و «خودم» را قربانی آن‌ها نخواهم کرد». در ادامه بنای اعتراض به شوهرش را با تبعیت نکردن از فرامینش می‌گذارد و بعد از برگشت به شهر و پایان تعطیلات، خانه شوهرش را ترک می‌کند و با درآمد کوچکی که از ثروت پدر به ارث رسیده‌است، خانه ساده و کوچکی برای خود مهیا می‌کند.

ادنا از آن پس مسیر پرقدرت و بدون کنترلی را به سمت مرگ و خودکشی در پیش‌میگیرد. در ادامه به خاطر ایجاد استقلال مادی به نقاشی روی‌ می‌آورد و همه‌ی وقتش را صرف آفرینش تابلوهایی می‌کند که امیدوار است بفروشد. او به وسوسه‌های جنسی خود که در دوران نوجوانی سرکوب شده و از او دختر گوشه‌گیر و کتابخوانی ساخته که با دختران سر‌به زیر ولی کتابخوانی مثل خودش رفت و آمد دارد، میدان می‌دهد. او به یاد می‌آورد که در نوجوانی عاشق افسر جوانی «با چشمان غمگین» شده بود که شباهت نسبی به پدر خودش داشت. پدر ادنا هم افسری بود که یکشنبه‌ها کتاب مقدس را با لحنی «غمگینانه» برایش می‌خواند.


ادنا مادرش را در کودکی از دست داده بود و خواهر بزرگش مارگریت «نقشِ مادر» را در خانواده ایفا می‌کرد. او به چندین مرد دیگر تا اوایل بزرگسالی دورادور دل بسته بود ولی هیچکدام به رابطه‌ای دو طرفه تبدیل نشده بود. ادنا که بعد از شنای گستاخانه‌اش حس دوگانه‌ی ترس و دلپذیری مرگ بر وجودش سایه افکنده، عشق‌اش به رابرت را به او اعلام کرد. مدتی نیز با جوان خوش‌تیپی به نام «آروبین» که در میهمانی‌های اجتماعی دیده بود رابطه پیدا می‌کند ولی عمیقاً می‌‌داند که: «دیگر برایم مهم نیست، حوصله‌اش را ندارم… امروز آروبین خواهد بود و فردا یک نفر دیگر». ‌ادنا حتی دیگر عشق پرشورش به رابرت نیز برایش مهم نیست.

نگرانی و رنجی که ادنا بعد از «بیداری»‌اش در تعطیلات تابستانی داشته است تنها در دریا و شنای ابدی، در آغوش دلپذیر و آرام‌کننده آب‌هایی که «آفتاب عمق آن را گرم کرده است» قابل تحمل و قابل برطرف شدن خواهد بود. گویی ادنا سفر عقب‌گردی داشته است در زمان و قدم به قدم به نوجوانی، بچگی و در ‌‌نهایت با بازگشتش به دریا به کودکی خود می‌رسد. در فصل آخر کتاب، ادنای کنده‌شده از همه‌ی غل و زنجیرهای تحمیلی، تنها و لخت همچون نوزادی در زیر آسمان ایستاده است. او پا به درون دریا می‌گذارد و در پاسخ به «تمنای مرگ» شیرجه دلپذیری می‌زند در عمق گرم و لطیفی که بی‌شباهت به زهدان مادر نیست.

ادنا در آخرین لحظات در حالی که خستگی و ضعف را در خود حس می‌کند، ولی همچنان در حال شنا کردن و فاصله گرفتن از دریاست با عقده‌ی اصلی‌اش در دوران نوجوانی و عشق کوتاه‌مدتی که شاید به پدرش داشته و نفرت و حسادتی که به خواهر بزرگش که جای مادرش را گرفته بود خداحافظی می‌کند: «صدای پدرش و خواهر بزرگش را می‌شنود، بعد از آن صدای قدم زدن افسر جوانی که عاشقش شده بود به گوش می‌رسد…»

در همین زمینه:


رهایی جن درونی بشر توسط فروید، ونداد زمانی

پانویس‌ها:

1- The Interpretation of Dreams is a book by Sigmund Freud
2- Delusion and Dream in Jensen’s Gradiva (1907) is an essay by Sigmund Freud
3- Kate, Chopin. The Awakening ,
Electronic Text Center, University of Virginia Library
4- The “ Death Drive”