ونداد زمانی ـ سه سال پیش برای تکمیل یک پروژهی فیلم مستند و برای تهیهی مصاحبه سراغ بک دختر نقاش ایرانی رفتم که بهتنهایی در طبقهی همکفِ یک آپارتمان کوچک در شرق تهران (البته به همراه گربهاش) زندگی میکرد. او هنوز جزو معدود ساکنان شهر بزرگ تهران بود که بخت گلکاری و داشتن باغچه و حتی حوضی کوچک از او سلب نشده بود. از جمله سئوالاتی که از او پرسیدم این بود که چطور میتواند محدودیت اجباری زندگی در جامعهای که به اشکال مختلف او را به انزوا میکشاند را تحمل کند؟
نقاش جوان تهرانی که آثارش از اقبال و توجه بینالمللی چشمگیری نیز برخوردار است در حالی که نیمی از صورتش در بین درخت سیب پربرگی پنهان شده بود و با شلنگ آب در حال آبپاشی بخشی از باغچه بود، برای لحظهای دست از کار کشید و با صراحتی شاد و شیطنتآمیز گفت: «خیلی هم خوشحالم». البته به نگاه بهتزده و ناباورانهی من هم اهمیت زیادی نداد چون گویی این واکنش را قبلاً نیز از دیگران دیده بود. برای همین با خونسردی به کارش ادامه داد.
نقاش ایرانی که برای مصاحبه به سراغش رفته بودم به تازگی از سفر هند برگشته بود و امیدوار بود که بر اساس تجربهی سفرش به هند بتواند ایدههایش را به شکل مجموعهی تازهای از تابلوهای نقاشی اجرا کند. او با قرار دادن شلنگ آب در کنار بتهای بزرگ به سمت درخت تناور و قدیمی توت چرخید و تقریباً پشت برگهای بهاریِ سه درختِ درون باغچه گم شد. کنجکاوی و تعجب همراه با انتظار شنیدن استدلالش مرا واداشت وارد باغچه شوم و از نزدیک، دقتی داشته باشم در حالت بیان و احساساتی که در صورتش نهفته است. برایم مهم بود که بدانم نقاش مطرح ایرانی چه استدلالی برای ادعای غیر معمول خود دارد.
گفت: «میدونی چیه؟ یکی از دلائل بزرگی که نقاشی و حتی سایر هنرهای ایرانی از کیفیت و کمیت پر جنب و جوشی در این چند سال گذشته برخوردار شدهاند گرهاش در این حقیقت تنیده شده که به زور ما را وادارمان کردند تا اوقات تنهاییمان بیشتر باشد». نقاش تهرانی که به قول خارجیها زندگی «لیمینال»ی۱ دارد و از احساس وطنپرستانه مدتهاست فاصله گرفته از سکوت کنجکاوانه ولی پذیرای من استفاده کرد و افزود:
«با اینکه همه جا زندگی کردم و اگر هر سال سفری یکی دو ماهه به یک جای دنیا نداشته باشم همه وجودم در هم میریزه… ولی این اواخر دلبستگی و ارادت خاصی به تهران پیدا کردم و بفهمی نفهمی اینجا احساس آرامش بهتری میکنم البته این را هم گفته باشم که برای این سفرها که بیشترین هزینهاش بلیطش است حسابی اینجا توی تهران به بیگاری کشیده میشوم. هم کارهایم را میفروشم هم در دانشکده خصوصی درس میدهم و هم شاگرد خصوصی میگیرم. با وجود اینهمه کار طاقتفرسا و گرانی و با وجود حکومت عجیب و غریب عهد بوقی که به زور اسلحه و نفت داره حکم و سلیقه و قانونش را اجرا میکنه اما اینجا به چیزی دست یافتم که به ندرت جای دیگر میشه سراغ گرفت. در این زندان بزرگ فرصتی ایجاد میکنه که اصل و قرارِ هنرمند بودن و خلاق بودن رو در خودش داره… اینجا هنرمندها و بخصوص هنرمندای زن ناچارند، بله رسماً ناچارند وقت بیشتری را با خودشان بگذرانند. با خود خلوت کردن، غرق شدن در خیالپردازیهای ممتدی که در سکوت و تنهایی اتفاق میافته… همه اینهایی که گفتم یعنی میدان دادن به افکار تجریدی و آبستَرکت… به نظر من همهی زور و زنجیرهای دیگهای که جمهوری اسلامی سعی میکنه به تن جامعه ببنده در ادامه خرخره خوش رو میگیره… هنرمندهای ایرانی به خاطر همین محدودیتهای قرون وسطایی از پیچیدگی و خلاقیتی مدرن برخوردار شدند. مزیت «منفرد» شدن و رشدی که در ذهن آرتیستهای ایرانی ایجاد شده خیلی خیلی ارزشش بیشتر ازمحدودیت و سانسور و بیتوجهی است که نصیبشان شده.»
موج بزرگی از سئوالات، تردیدها و اما و اگرها به ذهنم هجوم آورده بود و سعی کردم ضمن خودداری از هیجان و شاید هم خشمی که در وجودم جمع شده بود از او بپرسم آخر چگونه میتواند با این قیاس محدود از منفعتی حسی آن هم برای جمع معدودی از هنرمندان نظیر خودش، زندگی نکبتبار و سراسر توهین و سرسامآور در تهران را ترجیح دهد؟»
دوست نقاشم بدون آنکه سعی خاصی بکند به آرامی جویبار کوچکی که در شیارهای ایجاد شدهی باغچه به راه افتاده بود و بدون آنکه حتی به من بنگرد در حالی که برگهای سبز و جوان درخت سیب را با انگشتانش مورد معاینه قرار میداد گفت: «این جواب شخصی یک «فرد» بود، از من نخواستی که نظر تمام زنان و یا ساکنان تهران را برایت بازگو کنم. با وجود آنکه میدانم وضع زندگی آدمها در ایران بدتر از چیزی است که تو تصویر کردی ولی مطمئن هستم که همین بده بستان دو طرفه بین زور و اختناق حکومت اسلامی که با «فردیت» من صورت گرفته است در سایر مردم هم از طریق و شیوه خودشان بروز خواهد یافت. مزیتِ «تنهایی» ناخواسته من در رشد ذهن تجریدی من نهفته است.»
در پایان از باغچه کوچکش بیرون آمد و در سایه کمرنگ افتاب صبحگاهی به دیوار تکیه داد و در حالی که با خرسندی تمام به باغچهاش چشم دوخته بود، افزود: «اجبار و اختناق فردیتی را برایم آفرید که حیات هنری من را تضمین کرد. خوشبینانه امیدوارم سایر مردم ایران هم بر اساس شیوه جراحت و محدودیتی که بر آنها وارد میشود قادر به تدارک نکات مثبت برای خودشان باشد. شاید حداقلاش این است که در عمل بفهمند زور گفتن ذاتا کار خوبی نیست. حداقلی که پایه و اساس رابطه سالم انسانی را تضمین میکند. »
1- Liminal
موقعیتی روحی، شخصیتی و اجتماعی که در آن فرد دلبستگی خاص به مکان و ملیت و فرهنگ خاص ندارد. به تعبیری انسان لیمینال فردی جهان وطن است.
یک سنگ اندازی جالب دیگر. مرسی.
کاربر مهمان / 18 March 2011
خیلی امیدوار کننده بود. خوشبینی شما هم بچگانه است و هم سالمندانه. مرسی
کاربر مهمان محمود / 18 March 2011
حضور این نوع از هنرمندان در جامعه و رشد فزایندهشان گواه یک مطلب است: افراط در حفظ بیشتر فردیتی برای “حفظ خود” از هر جهت.
و این ماجرا دلیلی دارد که سعی میکنم در ادامه شرحش دهم:
آنچه من در پریود تاریخیمان در پس سالها گذشت از مشروطه میبینم در استبداد و هیجانهایی سرکوبشده برای رهایی از آن است. تکرار ایندست ماجراها مردم را فرسایش میدهد. یکی از راههای مردم برای فرار از اینگونه فرسودگی و فرسایشها، “پناهبردن” (به دلیل وجود همیشهگی مشکل) به فردیتهای افراطشده است. حالا اگر کسی از روحیهای خلاقتر و حساستر به مثابه هنرمندی که ذکرش رفته، برخوردار باشد؛ طبیعی است که خواهان سهم بیشتری از این فردیت اغراقشده باشد. او به دلیل اندیشیدن و حس کردن این حس فرسودگی موجود در جامعه به انزوا میرود. حال این انزوا تا چه مدت “ملال” نمیآورد و میتواند “خلاقانه” باشد؛ برمیگردد به قدرت فردی.
این انزوا میتواند آگاهانه و به انتخاب خود هنرمند، و یا از سوی حکومت و جامعه باشد. در این نوعی که شرحش را دادهای، خودخواسته است. این همان چیزی است که سعی کردم به عنوان فردیت افراطی توضیحش دهم. یکجور “حفظ خود” و دهنکجی به وضع موجود استبدادی و سرکوبگر. چیزی که حق هنرمند است در درجهی اول به عنوان یک فرد انسانی. نقاش ما در مسیر حفظ خود دیگر آنچنان به روابط و جامعهای که تحلیلش کرده نمیاندیشد و انرژیاش را صرف این موضوع نمیکند. چراکه در نظرش جامعه و مردمش نیز با او چنین نمیکنند. او رابطه با مردمش را در حدی حفظ میکند که در مرز “حفظ خود” کامل شود: مثلن برود سر کلاس دانشگاه درس بدهد یا شاگرد خصوصی بگیرد.
حال اینگونه رابطهی محدود تا چه حد میتواند اثری بیافریند که برای مردم و جامعهاش “کاری” (اگر بشود برای یک اثر هنری کاری در نظر گرفت؛ من خودم در این موضوع تردیدهای بسیار دارم!) انجام دهد بازهم برمیگردد به قدرت فردی هنرمند. گرچه ممکن است هنرمند در انزوا برود به جادهی تخیل و آفرینندگی از نوعی که به طور کلی به آنچه گفتم کاملن بیاهمیت شود.
ن. بیدار / 18 March 2011
كدوم انزوا .وقتي كه سفر مي رود. شاگرداني هم دارد. حتمن نمايشگاه هم برگذار مي كند. درس هم مي دهد .حتمن با انترنت هم ارتباط دارد. پس كدوم انزوا؟ هنرمند بطور ناخواسته تنهائي وانزوا بهش تحميل مي شود. فرديت هنرمنداون روي سكه ي ناخداگاه جمعيست.
کاربر مهمانمحمود / 28 May 2012