ما در جهانی زندگی میکنیم که اگرچه درآن باهوش بودن یک ارزش است، اما اهل کتاب بودن، کتابی حرف زدن، و جدی گرفتن دانش در آن مضحک و مسخره تلقی میشود؛ جهانی ریاکار و کلبیمسلک که بخش اعظم نوجوانی آدمها صرف یادگیری تکنیکهایی میشود برای سرپوش گذاشتن بر بیخبری و ناآگاهی خویش و به نمایش گذاردن تصویر یک آدم باهوش، رند، و اهل شوخی از خود.
سپتامبر سال ۲۰۱۶، در جریان انتخابات ریاست جهوری آمریکا، گری جانسون، نامزد حزب لیبرتارین در یک مصاحبه تلویزیونی با شبکه خبریام اس ان بی در پاسخ به سؤالی در مورد سیاستهایش در قبال حلب، از وجود چیزی بنام حلب اظهار بیاطلاعی کرد و گفت: «حلب چیست؟» مجری برنامه که بهت زده به نظر میرسید، از او پرسید: «شوخی میکنید؟!»
گاف گری جانسون، به سرعت در رسانههای اجتماعی منتشر و دست به دست شد و دستمایه شوخی، هجو و طعنه کاربران فضای مجازی در سرتاسر دنیا قرار گرفت. او بیشک تنها سیاستمداری در جهان نیست که نمیداند «حلب» در کجا قرار دارد. اما آنچه باعث شرمساری و رسوایی او شد، نه نادانی او که ناتوانیاش در پنهان کردن این نادانی بود. مردم با خنده میپرسند: «او چه طور سیاستمداری است که نمیتواند بر بیخبری و بیاطلاعی خود سرپوش بگذارد.» فردی دوبوئر در یادداشتی در مجله ژاکوبن، معتقد است واکنش گسترده و طعنهآمیز به گاف گری جانسون خود نشان دهنده غرور و تخصص کاذب و رندیای است که در فرهنگ حاکم ریشه دوانده است. ترجمه این یادداشت را در زیر میخوانید.
دوران نادانی همگانی
اگر بتوان سال ۲۰۱۶ را در یک لحظه خلاصه کرد، نامزد من برای چنین لحظهای که بتواند عصاره سال ۲۰۱۶ را به دست دهد، گاف رسواییآور گری جانسون است وقتی پرسید: «حلب چیست؟». همان طور که انتظار میفت و مقتضی بود، جانسون حسابی مورد سرزنش و تمسخر قرار گرفت.
فرهنگ ما فرهنگ زیرکی و هوش است و نه فرهنگ دانش؛ و در آن اظهار نظر با ذوق وذکاوت راحتتر و پسندیدهتر از اظهار نظر مبتنی مدارک و شواهد است. در این فرهنگ، ضرورت مطالعه طولانی، جذب و درک آهسته ایدههای پیچیده و استمرار و نبرد فرساینده علیه جهل امری موهن تلقی میشود.
کاندیدای اصلی ریاست جمهوری، کسی که تأثیر انتخاباتیاش برای مثال ازجیل استاین بیشتر بود، هیچ چیز در مورد این موضوع مهم و نگران کننده سیاست خارجی آمریکا نمیدانست. علاوه بر پیامدهای این بیاطلاعی، اما مهم است بدانیم چه چیزی واقعاً او را به دردسر انداخت. ناکامی بزرگ جانسون، و آنچه واقعاً موجب تحقیر او در افکار عمومی شد، نه فقدان دانش که فقدان دانانمایی بود.
همان طور که رابرت ماکری نشان داده، اغلب کسانی که جانسون را مسخره کردند خودشان از اصل موضوع بی اطلاع بودهاند؛ عدم آگاهی جانسون از «حلب» برای آنها مسخره مینمود، درحالیکه خود هیچ درباره «حلب» نمیدانستند. برای مثال، نگاه کنید به این تصحیحها و ویرایشهای اعجاب آور مقالهای در نیویورک تایمز:
- تصحیح ۸ سپتامبر ۲۰۱۶: در نسخه قبلی این مقاله پایتخت دولت اسلامی به اشتباه ذکر شده بود. پایتخت دولت اسلامی رقه است، در شمال سوریه، و نه حلب، پایتخت سوریها.
- تصحیح ۸ سپتامبر ۲۰۱۶: در نسخه قبلی این مقاله پایتخت دولت اسلامی به اشتباه ذکر شده بود. پایتخت دولت اسلامی رقه است، در شمال سوریه، و نه حلب.
- تصحیح ۸ سپتامبر ۲۰۱۶: در نسخه قبلی تصیح فوق پایخت سوریه به اشتباه حلب ذکر شده بود. پایتخت سوریه دمشق است.
اگر بیاطلاعی جانسون موردی عام و نوعی و به اصطلاح «تیپیکال» است، پس خطا و ضعف واقعی او، که باعث این رسوایی شد، باید چیز دیگری باشد؛ اما چه؟ مشکل او این نبود که نمیدانست حلب چیست یا کجاست، بلکه در عدم به کارگیری تکنیکهایی بود که اغلب آدمها سالهای زیادی از نوجوانیشان صرف یادگیریشان میکنند، و به توانایی سرپوش گذاشتن بر نادانی و مخفی کردن فقدان اطلاعات لازم برای فهم درست موضوع بحث و به نمایش گذاردن تصویری آدمی باهوش از خویش مربوط میشود. حقیقتاً امروز این مهارت که آدم بتواند خود را بدون داشتن اطلاعات لازم، مطلع نشان بدهد، سکه بازار است. با این مهارت و از طریق آن میتوان کارنامه کاری و موقعیت شغلی درست کرد. من خودم کاملاً در این کار خبرهام.
تا آنجا که من دیدهام، بچههای باهوشی که فرهنگ ما را میسازنند – نه فقط آنهایی که امروز در رسانهها و دانشگاهها هستند، بلکه توده گستردهتری که در دبیرستانها جایگاه بهتری به دست آوردند، همان شاگرد اولهای گروههای مطالعاتی و آنهایی که بورسهای ملی دریافت کردند، و حالا مشغول تعیین عقل متعارف و پیشفرضهای فرهنگی مشترک ما هستند— همانهایی هستند که توانستهاند به شکلی ناسالم مهارت و توانایی باهوش و مطلع بودن را کسب کنند.
زیرکی، آری. سختکوشی، نه
فرهنگ ما فرهنگ زیرکی و هوش است و نه فرهنگ دانش؛ و در آن اظهار نظر با ذوق وذکاوت راحتتر و پسندیدهتر از اظهار نظر مبتنی مدارک و شواهد است. در این فرهنگ، ضرورت مطالعه طولانی، جذب و درک آهسته ایدههای پیچیده و استمرار و نبرد فرساینده علیه جهل امری موهن تلقی میشود. و اگرچه در وجوب و فضیلت سواد شکی نیست، اما اهل کتاب بودن صرف نیز باعث بدگمانی است (بله، فرهنگی خالق میکرو-ژانر مقالههای فهرستگونه از کتابهایی که «همه» مدعی خواندن آنها هستند اما در حقیقت هرگز آنها را تمام نکردهاند). فرهنگ ما باهوش بودن را ارج مینهد اما نمایش عمومی کارها و اقدامات لازم برای باهوش شدن، نزد آن مشکوک است و حتی چنین اقدامی را خوار میشمارد.
از شما انتظار میرود که یک آدم فرهنگی باشید که آثار بزرگ ادبی را خوب میشناسد، اما اگر در مترو کتاب پروست دستتان باشد، همه چپ چپ به شما نگاه میکنند. ماجرا این طوری است: باید باهوش باشید، اما بدون سختکوشی. از شما انتظار میرود که بدنتان را همیشه روی فرم نگاه دارید، و به همه نشان دهید که دارید روی بدنتان کار میکنید، اما هوشتان باید بدون تلاش و بی دردسر و، حتی تصادفی به دست آمده باشد.
هدفم اینجا استدلال به نفع «دانش سالاری»، یا مدح تخصص و ستایش کسب و تحصیل علم نیست. آدمهای کاملاً آماتور میتوانند به شکلی خارق العاده از مسائل پیچیده مطلع باشند. و آدمهایی که به شکل خارق العادهای مطلع هستند میتوانند به طرزی چشمگیر در مورد مسائل مهم اشتباه کنند. حرف من این است که اضطراب ملموس حاضر در زندگی روشنفکری معاصر پیامدهایی دارند و رویکرد و نگاه اسکیزوفرنیک به مطلع و آگاه بودن، به همان جایی ختم میشود که در ماجرای گری جانسون مشاهده کردیم، یعنی به گری جانسون درباره حلب و به رسانهها درباره گری جانسون درباره حلب.
این مشکل به خاطر بیمایگی و فقدان شخصیت به وجود نیامده است، بلکه محصول بیماریای نهفته در دل «شایسته سالاری» آمریکایی است.
بادکنک توخالی فرهنگ مسابقه
اگرچه من همیشه منتقد سرسخت کسانی بودهام که دست و پا میزنند تا خود را از نردبان طبقاتی بالا بکشند، اما باید اذعان کنم که این وضعیت نتیجه رفتار این آدمها نیست، بلکه به آنها تحمیل شده است. بله، این شرایطی است تحمیل شده از جانب نظامی اقتصادی اجتماعی که به افراد آسیب میزند و آنها را تحقیر میکند و بعد به آنها میگوید تقصیر خودتان است.
نه، این تقصیر اقتصاد است که مردم را وا میدارد تا از نردبانی بالا بروند که پله به پله باریکتر میشود تا مرحلهای که دیگر چارهای جز هل دادن همدیگر از روی نردبان نیست. و البته تقصیر فرهنگ بچههای باهوش که از طعنه، و ریشخند و موضعگیری زیرکانه برای پوشاندن اضطراب فرسایندهای استفاده میکنند که زائل کننده خوشیهایشان است؛ هوش، در اینجا تواناییای است که طی چند دهه تلاش مفرط و پرشور در مبارزه با ترس جا ماندن پدید آمده است. زیرکی ابراز مقابله این بچهها با ترسهایی است که مجبور بودهاند با آن سر کنند، حتی قبل از اینکه خواندن و نوشتن یاد بگیرند. اگر آنها میتوانند آدمهایی بیرحم و خشن باشند، صرفاً بازتاب بیرحمی و خشونتی است که به آنها اعمال شده وقتی بی پناه بودند.
دامی که اکنون پیش پای همه ما پهن شده، همین است: دام مسابقهای با راههای بس زیاد برای بازنده شدن و بس اندک برای برنده بودن. در این مسابقه، انجام آنچه برای برنده شدن لازم است، برندگان را مطلقاً از هر احساسی خالی میکند.
من مدافع گری جانسون نیست. لیبرتارینیسمی که او مدافع آن است یک ایدئولوژی بیرحمانه است که کاملاً در نقطه مخالف چیزهایی قرار میگیرند که برای من عزیزاند. یک کاندیدای ریاست جمهوری نیز قطعاً باید بداند حلب کجا و چیست.
با این حال، سرزنش و توبیخ همگانی جانسون که البته نه به خاطر عدم اطلاع او که به دلیل ناتوانی او در پنهان کردن عدم اطلاع و ناآگاهیاش بود، باعث شد پرده، کمی، کنار برود و توخالی بودن فرهنگ استثناءگرای آمریکایی آشکار شود؛ فرهنگی همچون یک بادکنک که منتظر کوچکترین شکاف در سطح و رویهاش است تا متحواهای آنیاش را بیرون بریزد و نشان دهد هیچ چیز در درونش نیست.
بیشتر بخوانید:
ﻣﮕﺮ ﺁﻗﺎﻳﺎﻥ ﺳﺎﻣﻮﻳﻞ ﻫﺎﻟﻴﻨﮕﺘﻮﻥ,اﻭﻳﻴﺲ ﺑﺮﻧﺎﺭﺩ , ﻓﻮﻛﻮﻫﺎﻣﺎ,ﻣﻔﻬﻮﻡ ﺗﻤﺪﻥ ﺭا ﻣﻴﺪاﻧﺴﺘﻨﺪ ﻛﻪ اﻳﺸﺎﻥ ﺣﻠﺐ ﺭا ﺑﺸﻨﺎﺳﺪ?
ﻣﺤﻤﺪ / 11 January 2017
حتما مفهوم تمدن را محمد عبدالله می دانست؟ یا جانشینان برحقش خمینی و خامنه ای ؟ شایدم پیروان راستین و مسلمانان واقعی داعش و القاعده می دانند؟
مرشد / 14 January 2017