ونداد زمانی ـ هلن سیکسو نویسنده متفکر فرانسوی از جمله صاحبنظران قرن بیستم است که با دقتی فلسفی به این اعتقاد دامن می‌‌زند که تا مادامی‌که شاهد حضور و گسترش سبکِ و شیوه‌ی «زنانه‌نویسی» نباشیم غرب نباید ادعا کند که از فرهنگ عادلانه و دمکراتیک برخوردار است. نظریات نویسنده فرانسوی وقتی توانست توجه چشمگیر زبان‌شناسان و جامعه‌شناسان غربی را به خود معطوف کند که کارِ نوشتن متن مهم «خنده‌ی مَدوسا» ۱ را به اتمام رساند. او در این نوشته که از حمایت تئوری‌های ژاک دریدا و زیگموند فروید برخوردار بود به این نکته اساسی اشاره کرد که تا مادامی‌که ارزش‌های نویسندگی ناشی از فرهنگ مسلطِ مردسالارانه بر جهان حاکم است دسترسی به «نوشتن» آزاد وعادلانه میسر نخواهد بود.

هلن سیکسو در مقاله «خنده‌ی مدوسا» از تئوری فروید در مورد «ترس روانی مردان از خواجه شدن» استفاده می‌کند. فروید معتقد است که نگاه مردان به زنان از این زاویه است که آن‌ها به زنان به‌عنوان «بشری که از آلت جنسی مردانه برخوردار نیست» یاد می‌کنند. به نظر فروید این کمبود و نقیصه، احساس ترسی را در مردان ایجاد می‌کند که آن‌ها را به واکنش دفاعی وامی‌دارد. واکنشی که به آن‌ها می‌قبولاند تا باور کنند زنان موجودات کاملی نیستند و بنابراین، کنترل، هدایت و حتی محروم نگه‌داشتن‌شان نیز ضروری است. دیدگاه تسلط‌طلبانه‌ای که در حقیقت توجیه‌ای برای نابرابری موجود در جوامع بشری است.
هلن سیکسو از نمادِ «مدوسا» که شخصیت زن افسانه‌ای با سری ضحاک‌وار است استفاده می‌کند. قدرت مدوسا آنقدر زیاد است که اگر نگاه مردان به او بیفتد باعث سنگ شدن‌شان می‌گردد. او به این وسیله ترسی را که فروید در مردان نسبت به زنان شناسایی کرده بود منعکس می‌کند. از این زاویه دید، هلن سیکسو به نتیجه‌گیری تازه‌ای می‌رسد که در آن به ضرورت خلقِ شیوه‌ی نوین نوشتن «زنانه» پای می‌فشرد. ضرورتی که قبل از هر چیز ثابت می‌کند، زن جدای از اختلافات فیزیکی در درجه‌ی اول انسان کامل است و به دلیل نداشتن آلت جنسی مردانه ازکمبودی برخوردار نیست.


هلن سیکسو در یک مقاله دیگر با عنوان «تولد دوباره زن» ۲ گفت‌وگویی خیالی بین دو مرد درباره فرهنگ اجتماعی، نویسندگی و زنان را به رشته تحریر درمی‌آورد. او از طریق گفت‌وگوی فوق با صراحت و شجاعتی موشکافانه دلائل ناکامل شمردن زنان را از طریق «زبان» مردسالارانه نقد می‌کند. به همه‌ی دلایل فوق است که هلن سیکسو به شکل‌گیری و توسعه شیوه‌ها و ویژگی‌های «نوشتن زنانه» تکیه می‌کند.
با این مقدمه درباره‌ی ضرورت «زنانه‌نویسی» به سراغ نوشته‌ی فرناز دادفر نویسنده و نقاش ایرانی می‌رویم چون به نظر و سلیقه محدود من او در تکاپوی ابراز شیوه‌ای از «زنانه‌نویسی» در زبان فارسی است.

سوگوار و سردرگم در سرگرمیِ گمراهی

فرناز دادفر

اما نه از‌‌‌ همان اول. نه، از‌‌‌ همان اول می‌دانستم که این راهی که می‌روم به ترکستان است و از سرمنزل مقصود خبری نیست. نه، از‌‌‌ همان اول نیرویی مرا به نرفتن فرا می‌خواند. نیرویی که با‌‌‌ همان صدای گنگ نرو نرو، از گیجگاه‌ها بالا می‌رفت و با من گلاویز می‌شد. مسیری که در ابتدا باید برای شناخت خود می‌رفتم، به‌راستی راهی بود بس سهمناک و دشوار و نیازمند موشکافی‌ها و وررفتن‌های مستمر ذهنی. مسیری آشنا و تکراری بود که بار‌ها از آن برگشته بودم و شجاعتی می‌خواست که در آن‌سوی انکار من نشسته بود و هی زخم زبان می‌زد. از اینجا، از همین‌جا، از همین اولش که وارفته‌گی و رخوتم را تماشا می‌کنم، شل و ول می‌شوم؛ و خودم را می‌بینم که ولو وشلخته و آش و لاش در ولع حلقوم هولناک و ملتهب زمان، دراز به دراز می‌افتم تا از ابدیتی سیراب شوم که در‌‌‌ همان آغاز می‌دانم جسمیت ندارد و سرابی بیش نیست. می‌دانم که برای کسی تره خورد نمی‌کنم. اصلاً خورد کردن یاد نگرفته‌ام؛ اما می‌بینم که در ریز ریز کردن جزئیات زبانزدم و همین وسوسه‌ام را صبور می‌کند که پاره‌ای از خودم را به‌طور وسواسی، خورد کنم.

پاره‌ای از من را بشکنم و شک انده شوم تا شاید شکاف میان من و دیگران جوش بخورد. ولی هم‌زمان هم می‌بینم که پاره‌پوره شده‌ام و گوشه ورق‌هایم پارگی خاصی دارند. انگاری که این صفحات چندین بار خوانده شده و هر بار با خشمی فروخورده و باری اضافه‌تر از تحمل وزنم، حمل شده‌اند. با این‌حال با صلابت هرچه تمام‌تر می‌دانم که شخصیت منحصربه‌فرد هیچ احدی را سلاخی نکرده‌ام. این‌بار در من اطمینانی هست. اطمینانی که در چهارپایه‌اش می‌توان درنگی نشست و اگر لغزشی باشد حتما تکان‌های از سر شوق یافتن آن خواهد بود. پس می‌روم. می‌روم که بروم؛ که حرکت کنم و بی‌رحم خواهم بود و سختگیر و مسلط. پس بعد از آن به‌طوری جدی و دقیق به بررسی مشاهدات و مکاشفات این سیر پرداختم.

فهمیدم که یاد گرفته‌ام مراقب کسی نباشم. شاید به این خاطر که زیاد مراقبم بودند. و به این خاطر که می‌دانم خاطرم عزیز است و از خاطر من خاطره‌های بسیار متولد شده، خاطره‌هایی که در‌‌‌ همان سن و در‌‌‌ همان ذهن مانده‌اند. خاطره‌هایی که زمان پوسیده‌شان کرده؛ همچنان که پوست مرا از خاطر. از خاطرم، خاطره‌های بسیار عبور می‌کند؛ همچنان که صورتم را لگدمال می‌کنند، گذر می‌کنند، گذری نه از نوع رفتن، از نوع ماندن بر جای. از جنس له کردن چشم‌ها. و خاطرخواهانم همچنان پیگیر مراقبت و مصاحبت و مراودت هستند؛ همچنان که گوشتمالی‌هاشان زخم‌های زخمه‌ای از جنس گاوهای شاخی در جای جای جان من به جای می‌گذارند؛ به عمیق‌ترین جای می‌گذارند. جاهایی که میان سوراخ‌های نفوذناپذیر هوا در روح وجود دارد؛ همچنان که باد در صدف‌های دریایی، می‌پیچد و صدا. من اما در جهانی بی‌خاطر زندگی می‌کنم. در جهانی به خاطر. به خاطر خطرکردن. و به خاطر خطا کردن. به خاطر مراقبانم، قربانی‌شان می‌شوم. آن‌هم در ذهن و قربانی بودن. و قربانی بله قربان‌های تمدن که آشکارا فرمان عقب‌‌نشینی می‌دهد و به اجبار به جلو هل‌ات می‌دهد. به خاطر قرابت به غربت، تن می‌دهم. یاد می‌گیرم که قربانی کنم برای مراقبت از مراقبانم. نابودی برای بودن. و دشمنی برای بقا. و قربانی عمر برای لذت‌های زودگذر و طولانی‌بودن‌های بعدی. در جهان جوراب‌واری که همه راه‌ها را پابسته می‌شود رفت؛ و با چشم‌بند از رودخانه زمان گذشت. و چشم‌بسته می‌توان به ادامه بستگی به کار بسته‌بندی در یک مکان ادامه داد.

بی‌آنکه بدانم این راه بسته است. بی‌آنکه بدانم که تکرارعادت را می‌طلبم. ادامه دادن را یاد گرفته‌ام اما نه از نوع تکرار حرکات. ادامه دادن را از توان ضربان‌های بی‌وقفه و بی‌فکر قلب در راه بن‌بست جسم، و توان ولنگاری بی‌حد و حصر و شیرین در مسیر ناتمام لوندش، و همزمان از عهده هذیان‌گویی نظام‌های این و آن برآمدن. و در‌‌‌نهایت برقراری این ارتباط. گرچه خیلی بی‌ربطیم به‌هم وصل می‌شویم و ارتباط می‌گیریم که خلاء‌های‌مان در نئشه‌گی دوستی‌های پراکنده، پر شود. و اندکی آن احساس رضایت‌مندی توجیه‌وارمان از خود، ایجاد شود. و تکرار شود. و جهان در تکرارش بچرخد و موهای من بلند و بلند‌تر شوند. ایجاز مرده است. و جهان در گرگ و میش دستاورد‌هایش، خودش را پیچیده‌تر می‌کند و جزئی از من کنده می‌شود و در چرخه می‌افتد. ایجاز مرده است. او مردی تنهاست که در نیمه‌های شب برای مردمی که زبانش را نمی‌فهمند، جاز می‌زند و‌ای جاز می‌خواند. او برای بکارت طبیعت دلش می‌رود، اما دست و دلش برای دیدن ستاره‌ها می‌لرزد هنوز. انگار که ارتباط من و ایجاز برقرار نمی‌شود. انگار که خیلی بی‌ربطیم و ادامه می‌دهیم به مراقبت از رویا‌هامان.

یاد گرفته‌ام که مراقبم باشم. مراقب جسم و جانم. یادگیری هرکس به توالی شعاع پیوسته محبتش به اطراف، بستگی بسته‌ای دارد؛ همچنان که حول ماهیت‌اش. و مادیت من چیزی فرا‌تر از یک مادیان وحشی و سرکش نیست که برای بودنش می‌بایست پوزه‌بندی در دهانش گذاشت تا نعره‌هایش در میان شراره‌های آتشین و شلوغ شهر گم شود و خو کند به آنچه اهلی نامیده می‌شود. اهل جایی که دیگر جایی نیست، بماند و کنده‌شدن‌هایش را دوباره به خودش بچسباند. و یاد بگیرد که در هر دور شمسی نمی‌توان متفاوت از بقیه چرخید، همچنان که تاریخ.

همچنان یاد می‌گیرم که در روند تکرار‌ها، سرگرم بمانم. و بخارات سرم را با شکاف جمجمه در هنر و ادبیات، برهانم. شاید تن‌ها. تنها شاید که دیگر سوگی نباشد و بتوان از ستاره‌ها مراقبت کرد.

اسفند ۸۹

1- Hélène Cixous “The Laugh of the Medusa”, 1975

2- Hélène Cixous “The Newly Born Woman”,1975