ونداد زمانی- ده‌ها سال است که حسین شرنگ را دورادور می‌شناسم. می‌دانستم که حسین شرنگ نه تنها شاعر متفاوتی است بلکه انسان کاملا مخصوصی نیز می‌باشد. هر چند وحشی بودن و طغیان‌های ‌سلیقه‌ای ‌شرنگ زبانزد فرهنگ دوستان کانادا است ولی در دوره‌ی اول نسل مهاجرین که سرشار از بحران‌های تب‌آلود ناشی از اسکان گزیدن بود جایگاه شاعرانه‌ی او به اندازه کافی تشخیص داده نشد.

موقعیت حسین شرنگ در سال‌های گذشته فرق کرده است، در طی ده سال گذشته فضای فرهنگی خارج از کشور به یک ثبات نسبی رسیده است و با آمدن نسل‌های جدید فرهنگیان ایرانی، فضای ادبی مهاجرت از تنوع فرخنده‌ای برخوردار گشته است. مضاف بر آن شیوه‌های مستقل‌تر ارتباط با خواننده از طریق اینترنت، سایت‌های متعدد، وبلاگ‌نویسی و به‌ویژه «فیسبوک» این مجال را برای آدم‌های مخصوصی چون حسین شرنگ ایجاد کرد که با واسطه کمتر و سالم‌تری به ابراز وجود بپردازد. به میمنت وجود سنت‌شکنش، از حسین شرنگ «پرزیدنت» جمهوری وحشی شرنگستان درخواست کردم برای هفت کوچه شعری ارسال کند که به خانه‌تکانی ذهن و ضمیر ناخودآگاه ایرانیان می‌پردازد.

برای توضیح و تشریحِ مشخصات اصلی نوشته‌های بی‌پروا و عمداً ضد اخلاقانه (سنت‌شکنانه) شرنگ چاره‌ای ندارم جز آنکه خوانندگان را ارجاع دهم به شیوه‌ی سرایش شعر و ذهنِ سرگشته و آنارشیست شاعر آمریکایی آلن گینزبرگ. نوشته‌ای که حسین شرنگ برای هفت‌کوچه فرستاده است با لحن سرخوشانه ولی گستاخانه همزمان او را به جنگ با سه دنیای اصلی موجودیت ایرانی برده است. زوزهِ متنِ «ژنده‌خانه» هم روایت رندانه‌ای است از تاریخ معاصر ایران و هم شیطنت گستاخانه‌ای است با زبان فارسی و هم لعن و نفرینی است به شیوه‌ی «ملامتیان» صوفی در قرن‌ها پیش از این، که با شجاعت تمام به اخلاق و شرف و ادعای موجود در سنت بی‌مهابا تاخته بودند.

ژنده خانه

بیدار شدم دیدم نیستم. –
من در این سطر، از دیدن غیبت خود حرف می‌‌زنم. –
گاهی برای دوستان پیشین‌ام می‌‌نویسم. دوستان پیشاوجود –

– آیا هنوز می‌‌توانی‌ بخوانی؟ حالا چه می‌‌خوانی فرانتس ک؟
– من وحشیانه زندگی‌ می‌‌کنم. زندگی‌ من با قوانین مرغداری تمدن تنظیم نشده
– شاعر، تایید نظر را از درون زبان، و از شعر خودش می‌‌گیرد
-من در زبان ژنده به صراحت دلبسته‌ام. آنجا که باید دشنام داد، نباید لبخند زنان خوش و بش کرد
از مردم فقط دم‌اش را دوست دارم. دم گمشده‌ای که به تکبّر این دو پای هذیانگو دامن زد
خانم روح پژوه، کابوس واقعی‌، از غذای سنگین نیست. خود ادبیات است
– جویس کابوس است. کافکا کابوس است. وُلف کابوس است. صادق هدایت خودمان کابوس است. حافظ هم در ژرفایش کابوس است
– اتفاقا آن کسی‌ که کابوس ورز است، رویا را بهتر می‌‌بیند. رویای‌ بهتری دارد
– من می‌‌توانم تا آخر عمرم در اتاق‌ام بنشینم و بنویسم و فکر کنم که بیرون یک شایعه است
– بسیاری از این دوستان، از برخی‌ از شاعران و نویسندگان پر طمطراق، فرزانه ترند
– من با اینکه بیشتر عمرم را در غرب گذرانده‌ام، ولی‌ خود را ملزم به اطاعت از فرضیه‌های روانشناسی‌ و روانکاوی هیچ فروید زاده‌ای نمی‌‌دانم. من هیچ وقت از این دکّان روانفروشی خرید نمی‌‌کنم
– البته که من به وحشی بودن خود می‌‌بالم. برایش زحمت کشیده‌ام. جان و جوانی‌ فرسوده ام

-من خطرناک نیستم. می‌‌توانم خطرناک بشوم… من با شما مشکلی‌ ندارم. مشکل‌ام با سرچشمه‌ی شماست: تمدن دو پا

– پنجاه هزار و یک سال است که آفتابه لگن‌های این تمدن را می‌‌شمارم و
هنوز هیچ خبری از شام و ناهار نیست. همچنان موسیقی‌ این سفره‌ی تهی، نعره‌ی درندگان و فغان دریدگان است. بوی خون تازه در دود آتش کهن می‌‌پیچد. در داغ-بازار مرثیه و حماسه، شعر از گرسنگی می‌‌نالد. دروغ، تاریخ را از چهار طرف می‌‌کشد. جغرافیا چهار نعل از هم می‌‌گسلد. زمین از بوسه‌ی آسمان پوسیده. دریغ از یک تکه نان نیالوده! یک جرعه‌ی صاف!

– عقربه بر ظهور ایستاد
زمان امام خوابید
ظهور مسموم شد
زنگ زمان زنگ زد

– آنقدر قافیه-ردیف باز شده‌ام که مثلا اگر بخواهم دوش بگیرم اول باید چند تا موش بگیرم سراغ آکادمی گوگوش بگیرم چند ایراد از خدای سروش بگیرم از پیغمبر کروبی گوش بگیرم آدرس خیاط پاپوش بگیرم با مستان دم نوشانوش بگیرم عجوز دهر را در آغوش بگیرم جوانی‌ از پیر یوش بگیرم کتاب دانیال شوش بگیرم وشگون از سبزی فروش بگیرم پرواز از قوش بگیرم هژده تا صلیب بر دوش بگیرم لبی از ژولیت بینوش بگیرم ازش یک زیرپوش بگیرم بعدش….

– در فیلم زیبای کوین کاستنر، با گرگ‌ها می‌‌رقصد، سلحشوری جوان به نام «گیسو در باد» هست که خودش را چنین معرفی‌ می‌‌کند: من اول عصبانی می‌‌شوم بعد فکر می‌‌کنم. چه ایرانی وار!. ما هر سه دهه‌ای یک بار عصبانی می‌‌شویم می‌‌زنیم همه‌ی نیم رشته‌هایمان را پنبه می‌‌کنیم و می‌‌رویم توی فکر تا باز رگ‌هایمان قلمبه شود و کافه را به هم بریزیم. در این میان جوک می‌‌گوییم و غرغر کنان به عصبانیت آینده «فکر» می‌‌کنیم.

– حالا کافه را بر سرمان خراب کرده‌اند. دیگر عصب هم به دادمان نمی‌‌رسد. چه باید کردی به حجم زمین، ذهنمان را سنگین کرده. همه با چهره‌هایی‌ متفکر به هم چشم غره می‌‌رویم و هیچ فکری به خاطرمان نمی‌‌رسد یا می‌‌رسد و عادت عصبیت نمی‌‌گذرد آن را بگواریم. این است که هی‌ فکر وارد می‌‌کنیم و وارداتمان روی دستمان باد می‌‌کند و با افکار وارداتی حکم صادر می‌‌کنیم: زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم بر بادم بر بادم

– خبر توپ: ما نورچشمی‌های خاور میانه از دم بیماریم. آنجا که همه بیمارند بیماری یک امتیاز است. بیماران، علیه تن-رواندرستی متحد می‌‌شوند. ما طاعون زدگان نازنین، با لکه‌های سرخ بیماری بر چهره (ی درون) می‌‌توانیم یکدیگر را از هفتاد فرسنگی تمیز بدهیم. اگر در کسی‌ نشانه‌های شفا دیدیم به مقامات عالیه گزارش می‌‌دهیم. از نظر ما سلامتی‌ جرم است. داشتم این‌ها را در باره‌ی آنجایی‌ها می‌‌نوشتم یادم آمد آنجایی‌ام. علیه خودم گزارش داد.

– یک شاید: تو همیشه پا به همین جهان نمی‌‌گذاری. هر بار در جهانی‌ چشم می‌‌گشایی با تاریخ و جغرافیای دیگر، دانش-هنر‌ها و مشاهیر دیگر، ترس‌ها و دلهره‌های دیگر، و سطحی دیگر از خطر و تکنولوژی. این جهان واقعا موجود، در برابر آن جهان، ممکن است بازیچه‌ای بیش نباشد. عکس‌اش هم امکان دارد. تو در هر نشئه از زندگی‌ چیزی را می‌‌آموزی که در نشئه‌ی دیگر پاک از یاد می‌‌بری. چنین است که ناشیانه جهان به جهان می‌‌شوی.

-همهچیزندهاستحتامرگ
ترسراسرترسکوترسیماروانژندودینکمولی‌الکین

– در آغاز جاودانه بود
سپس جا بود دانه نبود
یا دانه بود جا نبود
یک روز واو آمد دید
جا‌تر است
دانه نیست

– گرسنه می‌‌شوم
زندگی‌ می‌‌خورم
مرگ می‌‌خوردم
گرسنه می‌‌شوم

– کتابی به جنگل رفت
بیابانی از کتاب آمد

– آخ و اوخ بس

آینده

بی‌ ‌‌نهایت می‌‌آید!

– این جهان یلدای بی‌ فانوسی است
وقت وقت عشق و بی‌ ناموسی است
یار در بر غول اندر شیشه کرد
هر که مشغول کنار و بوسی است

– تمدن مگو تعفن بگو: غزالی‌ دریده را نوبت به نوبت می‌‌خورند. گربه سان می‌‌رود کفتار می‌‌آید کرکس می‌‌آید مار و مور می‌‌آید استخوان زیر آسمان قرن‌ها می‌‌درخشد. طبیعت طبیعی است یا بود. همین بازی را انسان با انسان و طبیعت می‌‌کند آن را تمدن می‌‌نامد. حواس‌ام باشد مرا ندرند و نوبت به نوبت نخورند. دقیقا هنگام نوشتن است که از تمدن می‌‌ترسم. می‌‌ترسم ناگهان از درون پاره‌ام کند. بخوردم برایم کف بزند.

– چکش، چکش، چکش-آسمان
چه کشنده چاهی از صدا بر سرمان کشیده اند
رعشه کوفته‌ی سندان-زمین شده‌ایم.

– بسیار پیش آمده که من رکورد پیچیده‌ترین نادانی‌‌ها را بشکنم، افسوس که همیشه نابغه‌ای هست که مرا در گرد نادانی خود جا بگذارد. به نظر می‌‌رسد که توحش، مانع اصلی‌ پیشرفت من در هنر نادانی است. برای نادانی باید متمدن بود. منضبط بود. امید و آرزوهای اهلی داشت. سر بر آستان آینده سایید. من هنوز بر آنم که ناگهان در یک لحظه‌ی کیهانی، نادانی، با چهره‌ی لدنی‌اش در آینه‌ام لبخند خواهد زد، و معما حل خواهد شد.

– آدرس حقیقت از آن کبوتر مسیح پرس که می‌‌خواست برود هند، کشف‌هایش را لنگه به لنگه پوشید، سر از ینگه دنیا در آورد از کشتی‌ موش‌ها پیاده نشده نخستین سرخپوستی را که دید هندی نامید. گفت ادویه دارید؟ گفتند چی‌؟ برادران دینی‌اش را از پشت هفت پرکنه‌ی خیال صدا زد: بیایید! آمدند هندی‌های وحشی را با قاره‌شان خام خام بی‌ ادویه انداختند توی خندق بلا… بله، چنین بود که تمدن بزرگ‌ترین قصهی بی‌ بی‌ گوزک‌اش را تعریف کرد.

– در می‌‌روی
جا می‌‌روی
در‌جا می‌‌روی
به تماشا‌ی زمان تماشا

– ما را چکار به مرغ عشق و قناری و طوطی! این زیبایان گرفتار قفس! عشق در قفس می‌‌پوسد. من هر چه کردم دیدم نمی‌‌توانم مرد یکی‌ باشم. ترجیح می‌‌دهم مرد هیچکس نباشم. من در سینه‌ام دل بسیار دارم. می‌‌توانم بسیاری را بپرستم. با مسئولیت محدود. من الان عاشق صد‌ها الههی جمهوری وحشی شرنگستان هستم. در عشق‌ام نسبت به آن‌ها هیچ تردید و شائبه‌ای نیست. یک روز یک الهه‌ای گفت پرزیدنت، یا من یا دیگران! گفتم دیگران! شد یکی‌ از دیگران. ما همه یکی‌ از دیگرانیم. چرا فقط دیگر یکی‌ باشیم. به نظر می‌‌رسد که پرزیدنت رکورد بی‌ ناموسی را شکسته باشد. بی‌ ناموسی مجازی البته. ا ین مردم «حقیقی‌» یکی‌ از دیگری محافظه کار ترند. آدم‌های دور و بر من، از غربی و شرقی‌، همه به نوعی کمربند عفت دارند. دور و بر من البته یک شعارهای بی‌ ناموسانه‌ای می‌‌دهند، ولی‌ من جدی نمی‌‌گیرم. زنده باد عشق مجازی در اشدّ بی‌ ناموووووووسی!

– در این دوزخ شرری گم کرده‌ام بر آن شرر یادی نگاشته‌ام در آن یاد باغی‌ سوخته‌ام در آن باغ آهی کشیده‌ام در آن آه بیهوده‌ای بوده‌ام در آن… در آن… در آن…

– چه کسی لامپ فرست لیدی جمهوری وحشی شرنگستان را روشن کرد این را از بنیان گذار کائنات لا کردار می‌پرسم. بله، به شدت می‌پرسم.

– تولید مثل، تولید مثل، تولید مثل، تا کی‌؟ تا چند؟ به هر طرف که نگاه می‌‌کنم، دسته‌ها دو پای هذیانگو می‌‌بینم. فراوان‌ها مثل، تولیدات انبوه تکرار در سر و وضع و دک و پز و پک و پوز و حرف و هوس. محصولات همسان یک کارخانه. برای تولید بی‌ مثل باید بی‌ مثل بود. مثل کسی‌ نبود. مثل کسی‌ نبودن، ذنب لایغفر است. بی‌ مثل، جفت‌پذیر نیست. بر آن‌ام که با خودم تولید بی‌ مثل کنم. برخیز‌ای پرزیدنت بی‌ مثال! کار را از تکرار بردار.

– خیز تا ناموس وا از سر کنیم
غیرت دیوث را ششدر کنیم
چون دو بی‌ ناموس بی‌ غیرت سپس
آیه الکرسی همی‌ از بر کنیم

– دارا شدم. دارای هزار و هفت دوست! زیبا لشکری وحشی از فیس‌ها، برای حمله به زاکربرگ بوک‌بند

– می‌ خواهی‌ تنها از آن تو باشم. باشد. من، همه ام

– چنان نادان‌ام به نوشتن که انگار هرگز دستی‌ نداشته‌ام.

– رادیکالیسم، رادیکالیسم اولترا رادیکال. ریشه کنی همه به دست یکدیگر. رادیکالیسم، در کشور ما از همه‌ی ریشه‌هایش قطع نظر کرده. همه تیشه به دست، همّت به قطع رگ و ریشه‌ی یکدیگر گماشته‌اند. در این می‌ان، دشمن هم از همه در ریشه کنی سبقت گرفته است. در میان یک مشت بی‌ ریشه، ریشه دار‌ترین رادیکالیسم طلوع قارچ است. رادیکالیسم قارچی، زمین و زمان را فرا گرفته. اگر بگویی ریشه، همه هم صدا جیغ می‌‌کشند.

– حتا هیچ هم چندان بی‌ چیز نیست: دو چشم دارد، سه حرف و پنج نقطه.

– حالا می‌‌فهمم ایرانی‌ بودن یعنی‌ کفش به سر بپریم توی دره ببینیم کلاه کوه کجا افتاده با اسفنج میان دریا به شکار آب برویم تا ثریا موج‌های کج روی هم بگذاریم بر سراب کشتی‌ برانیم سنگ بکاریم سنگ بچینیم سگ بزنیم سنگ بخوریم هفتاد و پنج میلیون نفره با هم اعتصاب فکر و انقلاب بکنیم بشکنیم تجدید جلاد کنیم جوک بگوییم نوحه بخوانیم سینه بزنیم، برقصیم و داش‌فیلسوفانه نعره بکشیم: چه افتضاحی! پس ما کی‌ ایرانی‌ می‌‌شویم؟

– دروغ، گوشت و لبنیات حقیقت است. حقیقت هم به پروتئین نیازمند است. حقایق پر‌خور، آن معادن کلوسترول، آنقدر چاق می‌‌شوند که بترکند. حقیقت، هر چه چاق‌تر، جهانگیر‌تر. چند حقیقت چاق، حجم جهان را اشغال کرده‌اند. آن‌ها ذخیره‌ی دروغ بی‌ پایان را در اختیار دارند. چنگال‌های خود را تا دوردست‌ترین عصب‌های زندگی‌ فرو برده‌اند. آن محتکران، تاریخ را رقم می‌‌زنند. تاریخ، داستان پرخوری آن‌ها و گرسنگی خیال است.

– تا به نقطه‌ی خود رسی‌، هفت جمجمه خندیده‌ای.

– ز به ن خیره شد، آینه غش کرد.

– دروغ‌های می‌دانی زبان، زبان دولتی: میدان آزادی در تهران، میدان تحریر در قاهره!

-شعر آمد و زبان رفت.

– ش‌تر و شمشیر و بیابان و بدو. باطن شومی که همواره ظاهر خیابان‌های دنیای اسلام را زهره ترک می‌‌کند. پشت هر تظاهرات مدرنی‌ این لشکر اشقیا تباطن دارد. شکم این خیابان‌ها هنوز آبستن بیابان است. تویوتا و هوندا و بنز و گاری و توپ و تانک، چشم ترسیده را فریب نمی‌‌دهد. پشت زرق و برق اداره‌ها مال‌ها بوتیک‌ها سینما‌ها و بانک‌ها، گذشته‌ی دریده‌ی درنده همچنان حکم می‌‌راند. آینده حالا‌حالا‌ها در این حوالی ول معطل است.

– بر نیزه نشسته می‌‌گوید این نیز بگذرد. بگذرد! ولی‌ از هر چه نه بد‌تر صاحب نشیمن!

پناه می‌‌برم به خدعهی خمینی از شعر و شاعر احمدی نژادی، به خطبه‌ی پیش از جواز قتل خامنه‌ای، به ماین کامف آدولف، به دروغ بزرگ گوبلز، به نوحه‌ی ناصرالدین شاه، به غزل شاه عباس، به بهار‌الانوار مجلسی، به یاسای چنگیز، به اسرائیلیات، به اسمع‌ افهم تلقین، به گرز نکیر، به انکر‌الاصوات منکر، به فش فش غاشیه، به خش خش زقّوم، به کوفت و سفلیس و ایدز و وبا و طاعون و شماتت ابلیس، پناه می‌‌برم از…

– اسرائیلیوم: خود خدا شش هزار سال پیش، به خاطر امنیت اسرائیل، این جهان کوشر را آفرید
چه گرگ‌ها که برایم گریستند
چه برایم‌ها که مرگ سرخ شد

– آدمی اسکلت جنی‌ در حومه‌ی خرافه باشد سید علی‌ خامنه‌ای نباشد. سرگین خوکی گرسنه در حومه‌ی دوزخ باشد جنتی نباشد. کفر ابلیس باشد آیه‌الله رفسنجانی نباشد. قی‌ ساردینی در برمودا باشد مثلث لاریجانی نباشد. دندان مصنوعی آیه الله یزدی باشد پاسدار نقدی نباشد. گوز پشه‌ای یبس در مالاریا لند باشد سردار رادان نباشد. خایه‌ی خر عیسا باشد بسیجی‌ نباشد. نعل اسب اسکندر باشد ترمز تاریخ نباشد. کنه باشد جیره خور جیم الف نباشد.

– سر بر دامن باد گذاشته لب بر لب‌اش نفس‌های وحشی می‌‌کشم وحوش جمهوری پژواک تنفس‌ام را یکصدا زوزه می‌‌کشند با هم از کجا آمده به کجا می‌‌رویم می‌‌گوییم انگار در این دنیا نباشیم یا باشیم و دنیا از ما نباشد دلتنگ سیاره‌ای هستیم که در نشئه‌ای دیگر از زندگی‌ از زیر پایمان کشیدند و ما را کشان کشان به این خاکدان آینده-رفتگان آوردند آنجا او معبد هندوانه بود و من خدایی فراوان تخم آنجا او من چه خاطره‌ای

تنها دست‌ام به دادم رسید. به من داد. به من رسید. مرا نوشت. از من نترسید. هر چه گفتم اجرا کرد. از من هیچ نپرسید. اشاره کرد. شصت نمود. بیلاخ حواله داد. افشان شد. صابون زد. کف زد. نواخت. برد. باخت. به دست آورد. دسته کرد. بسته بست. باز کرد. دراز شد. مشت شد. هوا رفت. شعار داد. شخم زد. شیار داد. کاشت. داشت. برداشت. گذاشت. ستون چانه شد. امضا کرد. رو شد. رودست خورد. رودست زد. سوراخ شد. آخ نگفت. چه دستی‌! چه آلترناتیوی!

هو‌الشافی
در ‌‌نهایت، مرگ، نسخه‌ی همه را می‌‌پیچد!

اسلام با یک آفتابه‌ی غول آسا، مقعد بشریت را تهدید به طهارت می‌‌کند. ‌ای کفار اجنبی، کمربند‌های عفت را سفت ببندید!

– می‌ووو! می‌وووووو! چته؟‌ای خلایق! من گریه کردم، یک نقطه‌اش افتاد! تقصیر من چیست؟

– غریب‌ترین اثر مرگ این است که عادت خود بودن را از روانشاد می‌‌گیرد. این ناروا، روانشاد را از خود بی‌-خود می‌‌کند. هار می‌‌کند. گور به گور می‌‌کند. گور به گور می‌‌رود مرده‌ها را از خواب بیدار می‌‌کند: قیامت! قیامت! برخیزید‌ای تنه لش‌ها! مرگ آمد و شما را بی‌ همه چیز کرد. شما را از شما گرفت. چه بازی بی‌ شرمانه‌ای! ما نمی‌‌توانیم بی‌ شخصیت بمیریم! ما باید کسی‌، اسکلت کسی‌ باشیم! آهای! بویحیای بوگندو! کجایی؟

– همه، شکار و شکارچی، با سرعت ترس و گرسنگی، از مرگ می‌‌گریزند، و در هر گام، به آن نزدیک‌تر می‌‌شوند. جوکی از این خنده کش‌تر نیست! تنها زندگی‌، از همسایه‌اش نمی‌‌ترسد.

– جمهوری اسلامی به اشدّ شرک دست یاخت. به الله تجاوز مشدد کرد. الله، این مه‌مان ناخوانده، نزدیک به یک هزاره و نیم، بر ایران یکتایی کرد، سپس با امام زمان- شاه- ضل- شیخ -آیت‌اش، دو، سه، چهار تایی‌ کرد. مربع شرک، برای ایرانی جا افتاد. با آمدن این هیولا، پس از سه دهه، این خدای خفن‌هول، دچار تورم شد. همه‌ی گردانندگان این نظام، الله شدند. از شیخ و پاسدار و بسیجی‌ گرفته، تا فلان مخبر حقیر، در فلان ده بی‌ نشان. ج ا، الله را به‌گاه داد!

– محمد مختاری را دوباره کشتند. با هر تازه کشته‌ای کشتگان پیشین را بازکشی می‌‌کنند. با ضمه تخم کشتن می‌‌کارند. با ضمه کشته می‌‌دارند. با ضمه کشته بر می‌‌دارند. با ضمه کشاورزی می‌‌کنند. بی‌ ورزش کشتن، نحیف و افسرده می‌‌شوند. چوبه‌های دار باغ آنهاست. گردن آویزان، میوه‌ی محبوبشان. باوری خرافی به افزودن جان گرفته به جسم خود دارند. آن‌ها معتاد کشتارند. اگر نکشند می‌‌میرند. همه‌ی تا کنون کشتگان را دوباره کشتند.

در من از بوق هندسه
مثلثی پاره
می‌‌نالد.

پرزیدنت حسین شرنگ
جمهوری وحشی شرنگستان