صدای فریادهایی از بیرون بیدارش میکنند. دستفروشها در کوچه فریاد میزنند و پشتبندشان هیاهوی بچهها میآید که میدوند و از سرِ خوشی جیغ میزنند. بیدار شده اما چشمهایش هنوز بستهاند. نوری که از لابهلای پرههای کرکره به داخل میتابد را پشت نازکی پلکهایش حس میکند. با دست خنکی سطح ملافهها را لمس میکند و هر چند ثانیه یکبار باد پنکه در چرخشی ناتمام، تنش را جارو میزند. چشمهایش هنوز بستهاند. حالا اما از احساس بوهای آشنایی که اطرافش را پر کرده، میداند در اتاق خودش و توی تخت خودش بیدار شده. بوهایی که مخلوطی است از عطر مردانه و زنانه وَ بوی شمع و چوب و نَم. پیش از این وقتی صدای فریادها پیچید توی گوشش و بیدار شد، نمیدانست کجاست. روی زمین، میان دانههای سنگریزه و شن، داخل جیپ خاکیرنگش یا در اتاقخواب آپارتمان.
کمی بعد صداهای داخل کوچه رو به خاموشی میروند و او چشمهای قیبستهاش را آرام باز میکند. اتاقِ نیمهروشن و سقفِ سفید، پیش چشمهایش پیدا میشوند. گچِ سفیدِ رنگ نشدهیِ سقف با خط ترک بزرگی قطع شده. ترکی که از قرنیزهای نازک کنار دیوار شروع شده و تا نزدیکیهای لوستر کاغذی وسط سقف رفته است. باد پنکه لوستر را آرامآرام مثل پاندول ساعت تکان میدهد و لوستر نارنجی با کاغذی نازک که لابهلای اسکلتِ سیمیاش پیچیده است، جلو و عقب میرود. از نوری که کرکره با زحمت جلوی ورودش به اتاق را میگیرد، نمیشود زمان را حدس زد. میخواهد بداند ظهر شده یا نه. همان دست راست را که روی ملافه است، میبرد به سمت میز کوچک کنار تخت و کورمالکورمال دنبال ساعتش میگردد. ساعت مچی را که پیدا میکند، چنگ میزند و میآورد نزدیک چشمهایش. یک ربعی از ظهر گذشته. نفس عمیقی میکشد و میکوشد بنشیند. تنش کش میآید و عضلات کوفتهاش با درد منقبض میشوند. به زحمت مینشیند. تمام بدنش درد میکند. میخواهد به درد بیاعتنا باشد. ملافهی سفید زیرش مثل پارچههای چلوار قدیمی گلگلی شده. جابهجا با لکههای ریزِ خون، رنگِ سرخ گرفته و تصویری از گلزاری خونین ساخته شده. به این سر باز کردن زخمها در خواب عادت کرده است. وقتی توی خواب غلت میزند پوستش کشیده میشود به سطح پارچه و دلمهی زخمها کنده میشوند و سطح خونآلود زخمها روی ملافههای سفید، گُله به گُله جا میگذارند. مثل مجموعهای از مُهرها. یا مثل یک نقاشی آبستره، رنگ میاندازند روی سطح پارچه. به زحمت روی پا میایستد. کف پاهایش میسوزند. هم از زخم و هم از سوختهگی. وقتی روی شنهای داغ میایستد پوست کف پاهایش گُر میگیرند و سرخ میشوند. بعد تَرَک میخورند و پوستهپوسته میشوند. حالا پوست کف پاها کلفت شده و سیاه، اما هنوز از درون میسوزند. انگار که گرمای زمین تویشان باقی مانده باشد.
برهنه است. ملافه را با یک دست از روی تخت میکشد و پاکشان میرود تا حمام. ملافهی سفید را مچاله میکند در سبد رختهای چرک، بعد شیر آب سرد را باز میکند و بیترس از سرما میرود زیر دوش. قطرههای سرد و درشت آب میخورند روی پوست زخمی و ملتهباش. آنقدر سردند که چند ثانیهی بعد تمام پوست سر و بدنش بیحس میشوند و درد زخمها فراموشاش میشود. سرش را بالا میگیرد. چشمها و دهانش را باز میکند و میگذارد قطرهها بخورند به تخم چشمهایش وَ فرو بروند در حلقش. انگار که میخواهد با سرمای آب، گُرگرفتهگی تنش را آرام کند.
آفتاب از پشت تپههای شرقی بالا آمده و نور کورکنندهاش چشم را میزند. روبهرویش تا دوردست، تپهها ادامه دارند. بدون هیچ جنبندهای. فقط تپههای خارپوش هستند که این منظرهی خشکِ یکدست را شکستهاند. پشت سرش اما در خلاف جهت طلوع خورشید و به سمت غرب، چند درخت بلند نازک کنار هم ایستادهاند. درختها با ساقههای ضعیف و برگهای تفتیده، شاخهها را در هم فرو کردهاند. در میان شاخههای لخت، تکوتوک برگهای خشکیده در انتظار بادی برای افتادنند. زیرلب میگوید:
– اینجا جای خوبیه.
و به سمت درختها میرود که در این آفتاب داغ، سایههایشان مثل پنجههای تکیده روی زمین نقشهای متقاطع ساختهاند. در چند قدمیاشان میایستد. تیشرتاش را در میآورد. بعد پوتینهایش را میکَند و پس از آن شلوار سربازی خاکیرنگش و شورتش را. برهنه میایستد رو به سمت درختها. به ساقهها و شاخ و برگها نگاه میکند و همانطور که شنهای داغ پاهایش را میسوزانند به این فکر میکند که کاش درختها برگ تازه بدهند و سبز بشوند. آرام خم میشود. از کیف کوچک دستیاش مجسمهها را بیرون میآورد. آدمکهای کوچک چوبی به اندازهی انگشت اشاره که لای کاغذ روزنامه پیچیده شدهاند. مجسمهها را از بین کاغذها بیرون میآورد و به ترتیب قد روی زمین میچیند. تندیسهایی قدیمی و جابهجا زخمخورده و لبپر شده. همهگی زن. با شکمها و سینههای برآمده و سرهایی کوچک بدون چشم و دماغ و دهان. خدایگان کوچکی با نشانههای باروری. مجسمهها را مانند یک مراسم آیینی، آرام و با ریتم منظم کنار هم میچیند. دهتایی هستند. وقتی آدمکها چیده شدند، دستهایش را روی زمین میگذارد و به شکم روی خاک تفتیده میخوابد. پوستش از حرارت زمین گداخته میشود و سنگریزهها مثل سوزنهایی داغ فرو میروند در پوست تنش. دستهایش را مثل بال پرنده به دو طرف باز میکند، وَ صورتش را به سمت چپ روی زمین میگذارد. چیزی انگار که زیر پوست زمین میجنبد. گرمای سوزان در شکافها و بین سنگها و خارها حرکت میکند و جمع میشود زیر بدنش. زمین خشکِ بیابان با آن حرارت جهنمیاش دستهایش را باز میکند و او را در آغوشش فشار میدهد و مچاله میکند. بدنش گُر گرفته است.
برهنه از حمام بیرون میآید و پشت سرش ردی از قطرههای آب روی زمین کشیده میشوند. پنکه باد را روی تن خیساش میوزد و پوست گداختهاش خنکتر میشود. پیش از آنکه روی کاناپه لم دهد، صدای زنگ تلفن بلند میشود. یکبار، دوبار، سهبار و پیش از چهارمین زنگ نوار پیغامگیر میچرخد و صدای خشک ضبطشدهاش شنیده میشود. صدا را که میشنود به این فکر میکند چرا وقت ضبط صدایش کلمات را اینقدر ترسزده ادا کرده است؟
پیغام که تمام میشود از آنطرف خط صدای زنی میآید. چندبار با صدای گرفته الو… الو… میکند و دست آخر گلویش را صاف میکند و میگوید:
– من که میدونم خونهای. چرا جواب نمیدی؟… باز هم رفته بودی وسط بیابون؟
زن انگار که منتظر پاسخ باشد سکوت میکند. فقط چند ثانیه و دوباره ادامه میدهد. اینبار صدایش دیگر گرفته نیست. حالا عصبانیت، زده است زیر صدایش.
– اینهمه روز رفتی خودتو داغون کردی چیزی عوض شده؟ هان؟ شده؟ درختها سبز شدن؟ برگ دادن؟
حالا فریاد میکشد:
– هان؟ شدن؟ شدن؟
و همانطور که فریاد میکشد، تماس را قطع میکند. بوق ممتد کوتاهی شنیده میشود و بعد سکوت. کاناپه از خیسی تنش نمناک شده. زیرلب میگوید:
– نه نشدن.
سکوت ادامه پیدا میکند و وقتی که دوباره صدای زنگ تلفن بلند میشود، ادامه میدهد:
– ولی میشن.
این داستان را با صدای نویسنده بشنوید: