جهان ما جهانی اخلاقی است. همه از اخلاق و اهمیت آن سخن می‌گویند. ولی نقد رادیکال آن هم وجود دارد، نقدی که اخلاق را دروغ و فریب می‌داند. من در این مقاله در ابتدا به نقد رادیکال اخلاق از سوی دو اندیشمند بزرگ دوران مدرن مارکس و نیچه می‌پردازم. سپس در بخش دوم مقاله می‌کوشم برداشتی به روز از این نقد ارائه دهم و مشخص سازم چرا اینهمه از اخلاق در ساماندهی، توضیح و توجیه کنش استفاده می‌شود.

در جهانی اخلاقی زندگی می‌کنیم. به هر سوی که نگاه کنیم نشان و تأثیر آنرا می‌یابیم. رسانه‌های همگانی مدام اهمیت رویکرد و وظیفۀ اخلاقی را خاطر نشان می‌سازند. سیاستمداران کنشهای دولت و نهادهای اصلی سیاسی و اجتماعی را در پرتو اصول اخلاقی تبیین و توجیه می‌کنند. دینمداران نیز همه را به رعایت اصول اخلاقی فرا می‌خوانند. برخی از آنها امروز بیش از آنکه بر اهمیت باور به دینی معین و رستگاری این جهانی یا آن جهانی تأکید ورزند، اهمیت اصول اخلاقی را به مردم گوشزد می‌کنند. از آنها به هر رو انتظار می‌رود که به مسائل اخلاقی توجه نشان دهند. حرفۀ آنها به شکلی مربوط به امور اخلاقی است. ولی اخلاق به زندگی و حرفۀ بسیاری از افراد دیگر راه یافته است. امروز اخلاق عامل تنظیم کنندۀ رفتار بسیاری از انسانها شده است. رفتار بر مبنای عدالت و همدلی هم از شهروندان و دوستان و خواسته می‌شود، هم از آموزگاران، پزشکان و کارمندان. امروز در دانشگاه، اخلاق به دانشجویان تدریس می‌شود تا در آینده آنها کارمند، مددکار، پرستار و قاضی بهتری شوند.

شاید گفته شود این فقط در سطح گفتمان و حرف است و اخلاق به معنای واقعی کلمه جایی در جهان ندارد. همه یا دست کم بسیاری از اخلاق سخن می‌گویند و همه چیز در پرتو اصول اخلاقی بررسی و توجیه می‌شود. جهان پر از بی عدالتی، خود خواهی و هدف گرایی محض است. نشانی چندانی از رویکردی که به نام رویکرد اخلاقی مشهور است نمی‌توان یافت. اینکه در راه رسیدن به یک هدف چه خسارتهایی به زندگی و وجود دیگران می‌رسد مسئلۀ کسی یا کسان زیادی نیست. مؤسسات اقتصادی به دنبال سود هستند. اینکه دستمزدی که می‌پردازند عادلانه است یا نه برای آنها مهم نیست. وضعیت کارکنان آخرین چیزی است که آنها به آن فکر می‌کنند. به همان سان، افراد ساکن در یک محله و شهر کمتر به فکر تأثیر و پیامد کنش خود بر همسایگان و همشهری هایشان هستند. مهم برای آنها پیشبرد زندگی روزمره‌ای است که بطور معمول پر از سختی و چالش است. بسیاری از اوقات آنها وقت و توان اندیشیدن به مشکلات دیگران را ندارند. به سان شهروند و عضو جامعه، نیز، فرد بیش از آنکه دغدغۀ دیگران را داشته باشد درگیر مسائل شخصی خود و نزدیکان خویش است. بطور کلی می‌توان ادعا کرد مسائل اخلاقی جزء آخرین مسائلی هستند که انسانها و نهادهای اجتماعی و سیاسی به هنگام پیشبرد پروژه‌ها و هدفهای خویش بدان می‌اندیشند.

دروغ، دورویی

این نکته اعتراضی را تا حدی می‌توان پذیرفت. دغدغه‌های زندگی مدرن با پیچیدگی‌ها و شتاب خود جایی برای ارزیابی جنبه‌های اخلاقی کنش و پیامد کنش بر زندگی دیگران به جای نمی‌گذارد. ولی آنگونه که جامعه شناسانی مانند دورکهایم و وبر و در دوران معاصر پارسونز و هابرماس به ما می‌گویند ارزیابی اخلاقی پای ثابت تمامی کنشهای انسان است.[1] کنش باید دارای توجیهی اخلاقی باشد تا یک فرد یا یک نهاد بتواند آنرا انجام دهد. توجیه اخلاقی نه به گونه‌ای انضمامی و در رابطه با خود کنش که بر مبنای یک نظام اخلاقی و ارزشی انجام می‌گیرد. فرد یا نهاد چون کنش خود را سازگار با اصول اخلاقی می‌یابد آنرا انجام می‌دهد. او شاید در مواردی که در بارۀ خصلت اخلاقی کنش خود مردد است باز کنش خود را پی گیرد ولی آن هنگام که دیگر می‌داند کنشش غیر یا ضد اخلاقی است از پیگیری آن باز می‌ایستد. او حتی اگر بخواهد چنین کنشی را انجام دهد نزدیکانش او را از پیگیری آن باز می‌دارند. اینکه یک شرکت می‌تواند در جهان معاصر برای کسب سود پیامدهای سیاستهای اشتغال خود را نادیده بگیرد به خاطر آن است که توجیهی اخلاقی در جهان برای چنین رویکردی وجود دارد. بدون سود شرکت ورشکسته شده امکان فراهم آوردن اشتغال و تأمین معیشت برای کارکنانش را از دست می‌دهد. به همان سان پرداختن به خود و نادیده انگاشتن درگیریها و مشکلات همسایگان و همشهری‌های امری از نظر اخلاقی درست بشمار می‌آید. مسئولیت اصلی فرد امروز ساماندهی زندگی خود و نزدیکانش است. توجه به وضعیت دیگران در گسترۀ مسئولیتها و وظایف او قرار نمی‌گیرد. نهادهای معین دیگری قرار است به آن امر توجه داشته باشند.

نقد اخلاق

مهمتر از این نکتۀ اعتراضی نقدی است که می‌توان به کارکرد گفتمان اخلاقی عصر داشت. اخلاق انسانها را فریب می‌دهد تا اعتماد به نفس خود را از دست بدهند و دیگر به دنبال ریشه یابی نابسامانی و دهشتناکی وضعیت خود و جهان نروند. سخن از اخلاق گفته می‌شود و مدام از وظیفۀ اخلاقی یا رویکردهای اخلاقی یاد می‌شود، تا به جای ساختارها، کنشها و مسئولیتهای فردی انسانها در کانون توجه قرار گیرد و مقصر نهایی خود فرد انسان قلمداد شود. در چارچوب بحثهای اخلاقی تقصیر خرابی‌ها و مشکلات نه از آنِ نهادها، سازمانها و ساختار زندگی اجتماعی، که از آن افراد است. پدیده‌های اخلاقی همانند طمع، حرص، خودخواهی و بی خیالی عامل نابسامانی و خرابی جامعه و گاه حتی فقدان مقاومت و مبارزه علیه آن دانسته می‌شود. در این پسزمینه، به نظر می‌رسد بحثهای اخلاقی کارکرد معینی دارند. آنها انسانها را به جای توجه به زندگی، به جهان پیرامون و به سیر تحولات اجتماعی و سیاسی به درگیری با خود، به روابط خود و دیگران، به وظایف و مسئولیتهای شخصی بر می‌انگیزند. آنها برای خود-کلنجاری و خود-خشنودی توأم با خود-انزجاری انسانها مشروعیت ایجاد می‌کنند تا ساختارهای اجتماعی، سیاسی و اقتصادی دور از گزند بازبینی و نقد پابرجا مانند.

مردمان جهان، صرف نظر از آنکه کجا زندگی می‌کنند، از مجموعه‌ای از دشواری‌ها در درد و رنج هستند. بیکاری، فقر، تبعیض، کمبود خدمات درمانی و تنهائی، گاه جداگانه و گاه در همراهی با یکدیگر، گریبانگیر بسیاری از افراد است. اگر چه در چند دهۀ اخیر در زمینه هایی شرایط زندگی بهتر شده است، در موارد دیگری وضعیت بدتر شده است. در سطح جهان، فقر، بیسوادی و مرگ زود هنگام کاهش یافته است ولی بر ابعاد مشکلاتی همچون شکاف طبقاتی، آلودگی محیط زیست و نا امنی افزوده شده است. بنا به گزارش‌هایی که پیکتی، اقتصاد دان فرانسوی، نگاه ما را به آنها جلب کرده است، در همین چند دهۀ اخیر در کشورهای پیشرفتۀ جهان بر میزان شکاف طبقاتی افزوده شده است.[2] موجی نئو لیبرال همۀ جهان را از کشورهای پیشرفتۀ غرب گرفته تا کشورهای فقیر آفریقا و آمریکای لاتین با پیامد حضور دولتی سرکوب گر، شکاف طبقاتی عمیقتر و شرایط کار بس دشوارتر در نوردیده است.[3] با پایان یافتن دوران استعمار کهن، غرب و به ویژه آمریکا به سیاستی امپریالیستی و لشکر کشی به مناطق و کشورهای از دید خود یاغی جهان رو آورده است تا نظمی مستحکم را بر جهان حاکم سازد. اقدامی که نه فقط نظم و ثبات را نیافریده بلکه جهان را در کلیت خود به منطقۀ جنگی تبدیل ساخته است.[4] سخن راندن از اخلاق در این شرایط بمثابۀ تلاش برای ایجاد این احساس است که از یکسو داوری‌های انسان فقط تا آنجا که در سازگاری و هماهنگی با اصولی ترافرازنده نسبت به داوری‌های حسی و وجودی او قرار دارند می‌توانند درست و موجه باشند و از سوی دیگر تغییر در شرایط اجتماعی نتیجۀ اقدامات اخلاقی و در نتیجه فردی انسانها است و تلاشی اگر قرار است در زمینۀ رفع مشکلات صورت گیرد باید در حوزۀ مسئولیت و کنشهای فردی رخ دهد.

به نظر می‌رسد از اخلاق سخن گفته می‌شود و زیاد نیز سخن گفته می‌شود تا در هیاهوی ایجاد شده جایی برای خودانگیختگی، خشم و اندوه یا شادی و لذت ناگهانی انسانها و بر جا نماند. انسانها به خودی خود به آنچه بر آنها و در جهان پیرامونشان می‌گذرد واکنش نشان می‌دهند. این واکنشها شاید نه منطقی و عقلایی باشند و نه هدفی را دنبال کنند. آنها ولی انسانها را درگیر می‌سازند و و از آنها موجوداتی حساس به موقعیت خود و وضعیت جهان می‌سازد. به نظر می‌رسد که اخلاق درست شده تا در بستر درگیری با خود و چند و چون کنشهای خود حساسیتها و واکنش‌ها را نظام مند سازد و آنها را از غربال درست و نادرست و مجاز و غیر مجاز بگذراند تا دیگر کسی خود انگیخته و خودخواسته و از سر شور و شوقی خودانگیخته دست به کنش نزند. با اخلاق و به اتکای هیاهوی ایجاد شده از سوی آن، نظم همه را به تأمل در رفتار خود، به تأمل در زمینۀ مسئولیت خود و پیامدهای کنش خود می‌خواند تا دیگر کسی درگیر چند و چون و نقش خود نظم نشود.

نقد رادیکال مارکس و نیچه

با این‌همه، امروز، نقدِ گفتمان و رویکرد اخلاقی از اعتبار و جایگاه مهمی برخوردار نیست. نه پژوهشگران و اندیشمندان و نه توده‌های مردم بدان توجه نشان داده و می‌دهند. دو متفکر برجستۀ دوران مدرن مارکس و نیچه طراح و نظریه‌پرداز آن بوده‌اند ولی امروز دیگر مدافع برجسته‌ای ندارد. امروز بیشتر کسانی همچون ویلیامز، نیجل و ولف مشهور به نقد اخلاق هستند[5]، ولی نقد آنها بیش از آنکه متوجه گفتمان و رویکرد اخلاقی باشد، متوجه نظریه‌های مطرح اخلاقی است و دارای بردی محدود در جهان غیر آکادمیک است. در دیدگاه انتقادی آنها، نا همخوانی خواستها و انتظارات اخلاقی با خواستها و هدفهای کلی انسانها در زندگی نکته‌ای است که باید مورد توجه قرار گیرد. آنها به این مسئله اشاره می‌کنند که برای فرد زندگی خوب یا خودآمایی می‌تواند مهمتر از کنش بر مبنای اصل اخلاقی تقدم دیگری بر خود، بیشترین خوبی برای بیشترین افراد یا نگرش به دیگری همچون غایتی در خود باشد. بطور کلی، نقد آنها از چارچوب کلی دیدگاهی اخلاقی به زندگی و جهان فراتر نمی‌رود. در یک کلام، نقد آنها نقدی رادیکال نیست.

نقد مارکس و نیچه از رادیکالیسم چیزی کم نمی‌آورد و ریشۀ گفتمان و رویکرد اخلاقی را نشانه می‌رود ولی نقصها و محدودیتهای آنها چنان برای انسان معاصر آشکار شده‌اند که به سختی کسی را می‌توانند قانع سازند. نقد آنها بیش از آن وابسته به درکی تخیلی یا ارتجاعی از جهان ارزیابی شده‌اند که ارزشمند و معتبر بشمار آیند. من در این نوشته کوشش می‌کنم در فرایند بررسی نقصها و محدودیت نقد آنها مبنایی جدید را برای نقد اخلاق بیابم. هدف من آن است که به نقدی از اخلاق برسم که با دید کنونی ما از انسان و جایگاه او در جهان سازگار باشد و بتواند ما را به درک دقیقتری از اخلاق و نقش آن در جهان برساند.

نقد مارکس

کارل مارکس
کارل مارکس

گرایش انتقادی مارکس دربرابر اخلاق مرسوم در نقد ایدئولوژی و بررسی کارکرد اقتصاد بورژوایی (سرمایه داری) او آشکار می‌شود. بدون شک می‌توان خوانشی اخلاقی از بررسی‌ها و نظریه‌های مارکس داشت، هر چند چنین خوانشی کمتر توجه مارکسیست‌ها و مارکس‌شناس‌ها را بر انگیخته است. من اینجا بیشتر به خوانشی ضد اخلاقی توجه دارم نه از آنرو که آنرا تنها خوانش درست می‌دانم بلکه از آنرو که می‌خواهم ببینم در قد و قوارۀ یک نظریه ضد اخلاقی، درک او دارای چه محتوا و پیامی است. مارکس منتقد نظام سرمایه دارای است. آنرا تباه کنندۀ توان جامعۀ پیشرفتۀ مدرن در تولید و آفرینش امکانات می‌داند هر چند خود نیز تأکید دارد که سرمایه داری آزادی نیروی کار و آزادی و شکوفایی توان تولیدی انسان را ممکن می‌سازد. این به باور او تناقضی نهفته در دل نظام سرمایداری است؛ تناقضی که در نهایت باعث نابودی آن و پیدایش جامعۀ سوسیالیستی و در نهایت کمونیسم می‌شود. سرمایه داری محکوم به شکست است، نه به آن خاطر که نظامی نا عادلانه است بلکه به آن خاطر که در نهایت شرایط و نیرویی را فراهم می‌آورد که با کارکرد آن ناسازگار هستند و آنرا نابود می‌سازند.

سرمایه داری استوار بر استثمار نیروی کار است. استثمار ارزش اضافه را فراهم می‌آورد تا باز سرمایه‌گذاری شود و چرخ سرمایه داری را بچرخاند. خاستگاه استثمار همان کاری است که کارگران انجام می‌دهند بدون آنکه پاداشی برای آن دریافت کنند. ولی از دید مارکس استثمار امری نا عادلانه نیست.[6] کارگران برای کاری که انجام می‌دهند دستمزد می‌گیرند. ویژگی نیروی کار آن است که می‌تواند بیش از آنچه برای بازتولیدش می‌ارزد ارزش تولید کند. به علاوه، ارزش اضافه به جیب بورژوازی نمی‌رود تا گفته شود که خرج خوشگذرانی می‌شود. مارکس نقد اخلاقی ای در این زمینه ندارد. ارزش اضافه سرمایه گذاری می‌شود. بدون شک ارزش اضافه برای باز تولید ارزش اضافه و سود بیشتر و نه برای برآوردن نیازهای انسانها سرمایه گذاری می‌شود ولی این اصل مسئله را تغییر نمی‌دهد. زمانی تولید ارزش اضافه امری زائد شده و چرخۀ استثمار و سرمایه گذاری توسعه محور متوقف می‌شود که دیگر بشر توانسته نیروهای تولید را تا آن درجه رشد دهد که بدون تحمل مشقتِ کار نیازهای خود را بر آورده سازد. زمانی که کار دیگر یک بایست نیست بلکه یک علاقه و انتخاب است آنگاه عمر کار (به سان یک ضرورت اجتماعی و بخش مجزای زندگی) و در نتیجه استثمار نیز به پایان می‌رسد. این همچنین بمثابۀ پایان یافتن دوران ضرورت و تقسیم کار اجتماعی است.[7] شروع دورانی است که دیگر انسان آنگونه می‌زید و فعالیت می‌کند که خود می‌خواهد و توان و استعداد خویش آنگونه که خود می‌خواهد رشد می‌دهد.

نقد دیگری از سرمایه داری نزد مارکس وجود دارد ولی این نقد نیز اخلاقی نیست، هر چند نقدی ترافرازنده است. سرمایه داری متضاد با وجود زیستی و اجتماعی انسانی و نفی کنندۀ آن است. در دیدگاه مارکس، انسان موجودی آفریننده، پویا، هدفمند و اجتماعی است. در کار، در کناکنش با طبیعت و در آفرینندگی، او خود را، وجود مادی و زیستی خویش را بیان می‌کند. زیست او هم زیستی طبیعی است، هم زیستی ذهنی و هم زیستی اجتماعی. در اجتماع، در کناکنش با دیگران، شخص وجود و ذهنیتی انسانی پیدا می‌کند. آگاهی، تفکر و هدفمندی (در کار و زندگی) انسان محصول کناکنش اجتماعی است. سرمایه داری هیچکدام از این ابعاد وجود انسان را بر نمی‌تابد. ساختار و شکل کارکرد آن با آفرینندگی، هدفمندی و اجتماعیت انسان در تناقض قرار دارد.[8]

سرمایه داری فقط بر اساس برآوردن نیازهای بنیادین انسان مشروعیت پیدا نمی‌کند، هر چند در آن زمینه هیچ کم نمی‌آورد. نزد مارکس، ایدئولوژی به سان یک دستگاه فکری به آن مشروعیت می‌بخشد. این دستگاه متکی بر باروهایی اخلاقی همچون عدالت و آزادی است و سرمایه داری را نظامی بنیان نهاده بر اساس آنها یا فراهم آورندۀ شرایط تحقق آنها بر می‌شمرد. گاه نقد مارکس این درک را نزد خوانندگان او دامن زده که او سرمایه داری را نظامی غیر اخلاقی و خائن به دستگاه ایدئولوژی خود می‌داند. ولی این نقدی نیست که مورد توجه مارکس باشد. ایدئولوژی دارای بنیادی مادی در زیست اجتماعی است. مارکس مخالف هر نوع رویکرد اخلاقی به امر اجتماعی و اقتصادی است. او ارزشهایی همانند عدالت، وظیفه و آزادی را دروغی بیش نمی‌داند. به باور او کنش انسانها بر مبنای وجوه وجودی و اجتماعی آنها و امکانات موجود برای بیان این وجوه رخ می‌دهند. بورژوازی در پی سود به سرمایه گذاری و استثمار نیروی کار روی می‌آورد و کارگران نیز برای به دست آوردن بیشترین امکانات و تحمل کمترین میزان مشقت و در نهایت رهایی از استثمار تلاش می‌کنند.

ولی آیا آزادی و عدالت از ارزش و اهمیت برخوردار نیستند؟ آیا برای انسانها، چه بورژوا، کارگر یا روشنفکر، اینها ارزشها یا پدیده هایی بی معنا و بدون اهمیت هستند؟ آیا مارکس همه سنت روشنگری و مدرنیته را نفی می‌کند؟ آیا او نمی‌بیند که انسانها برای آزادی چه مبارزاتی را که پیش نمی‌برند و چگونه بی عدالتی دل آنها را به درد می‌آورد و به اعتراض و مبارزه می‌کشاند؟ پاسخ آن است که مارکس انسان را نه در خود آزاد و شیفتۀ عدالت می‌داند و نه ایندو را ارزش و آرمان هایی مهمتر از هر ارزش و آرمان دیگری. زیست در شرایطی آکنده از کمبود و ضرورت، آزادی و عدالت را برای برخی مهم می‌سازد ولی این آزادی و عدالت چیزی جعلی است. باری از درد و مشکل کسی را حل نمی‌کند. آنگاه انسان به آنچه که بسیاری آنرا آزادی و عدالت می‌نامند می‌رسد که دیگر آزادی و عدالت یکسره بی معنا هستند. در جهانی که دیگر کار، توزیع بهینه و برنامه ریزی شدۀ امکانات و سازماندهی زندگی اجتماعی یک ضرورت نیست دیگر آزادی و جبر، برابری و عدالت، همه، معنای خود را از دست می‌دهند. دیگر هر کس آنگونه می‌زید و آنگونه با دیگران رابطه برقرار می‌کند که خود می‌خواهد. آزادی زمانی از راه می‌رسد که دیگر ضرورت و اجباری وجود ندارد تا آزادی معنا پیدا کند و عدالت زمانی جهان را فرا می‌گیرد که انسانها دارای موقعیت مشخص پیش تعیین شده‌ای نیستند که عدالت به معنای برابری و همسانی آن موقعیتها مهم باشند.

نقد مارکس به اخلاق آنگونه که استیون لوکس به ما می‌گوید از چشم انداز وضعیتی آرمانی و تخیلی صورت می‌گیرد.[9] با نگاهی به جامعۀ آرمانی کمونیستی، جامعه‌ای که در آن دیگر از ضرورت نشانی نیست، مارکس بی معنایی و بی ارزشی اخلاق را آشکار می‌سازد. به باور او، کارکرد ایدئولوژی آن است که ناهمخوانی (یا تباین) تند واقعیت زندگی اجتماعی با وضعیت آرمانی را از دیدها محو ساخته، واقعیت موجود، نظم سرمایه داری، را بستری مناسب برای تحقق آرمانهای بشری بشمرد. با نقد خود مارکس می‌خواهد فریب نهفته در دستگاه ایدئولوژی و هم چنین بی ارزشی آرمانها مطرح شده از سوی آن دستگاه را نشان دهد. او می‌خواهد این نکته را آشکار سازد که آزادی و عدالت حتی در آن سطح که بورژوازی وعده آنرا می‌دهد در دنیای سرمایه داری تحقق پذیر نیستند.

نقدی که به نظریه مارکس وارد است نیز به همین چشم انداز وضعیت آرمانی گره خورده است. امروز بیش از هر گاه در دوران مدرن می‌دانیم که چنین وضعیت آرمانی ای تخیلی و بی ریشه در واقعیت زندگی اجتماعی است. تصور آینده‌ای رها از ضرورتهای مادی زندگی برای ما دیگر ممکن نیست. نیازهای انسان در زمینۀ تغذیه، سلامتی، امنیت و تفریح چنان زیاد و پیچیده شده‌اند که مشخص است همواره باید دستگاه و اصولی پیچیده برای توزیع امکانات برقرار باشد. در هیچ وضعیت آرمانی ای ما دارای چنان امکاناتی نخواهیم بود که هر کس بتواند تا آنجا که می‌خواهد از آن امکانات بهره جوید. ممکن است در پی رویداد حوادثی عجیب آیندۀ آرمانی مارکس به امری ممکن تبدیل شود ولی این چیزی نیست که اکنون به ذهن ما در آید. صرف نظر از آن، امروز ما می‌دانیم که حتی در وضعیتی آرمانی از گزند برخی از مشکلات زندگی در امان نمی‌مانیم. به دست آوردن احترام، دوستی و عشق دیگران الان سخت تر از پیش شده است. در آینده‌ای که هر کس آنگونه زندگی و رفتار کند که خود می‌خواهد و می‌پسندد وضعیت حتما بدتر خواهد شد. بدون تردید، کسانی که مهربان و دوست داشتنی هستند مشکلی پیدا نخواهند کرد ولی معلوم نیست دیگران چه سرنوشتی پیدا کنند. هیچ جامعه‌ای ذخیره‌ای نا محدود از مهربانی، دوستی و عشق ندارد که به همه (یا همۀ محرومان) واگذار کند.

با فروپاشی انگارۀ وضعیت آرمانی ای که مارکس از آن سخن می‌گوید نقد او از اخلاق نیز دچار فروپاشی می‌شود. دیگر نمی‌توان از شرایطی متفاوت سخن گفت که مشخص می‌سازند ارزشهای اخلاق تا به چه حد محدود به درک ما از شرایط موجود هستند. جهانی آرمانی رها از سازمانیافتگی اخلاقی و هنجاری تحقق ناپذیر از آب در آمده است. دیگر باید به اخلاق و هنجارهای آن، با تمام محدودیتها و وعده‌های پوچ نهفته در آن امید بست. بدیل دیگری وجود ندارد. اگر نمی‌توان وضعیتی را ایجاد یا تجربه کرد که در آن امکانات، چه مادی و چه اجتماعی و فرهنگ، چنان به وفور وجود دارند که هر کس به اندازه‌ای که می‌خواهد از آن برداشت می‌کند باید هنجارهایی اخلاقی را برای توزیع بهینۀ امکانات داشت تا بسیاری از همه چیز محروم نشوند.

نقد نیچه

بر خلاف نقد مارکس، نقد نیچه نه فقط نگاه به وضعیتی آرمانی ندارد که تأکیدی سخت بر واقعیت (موجود) زندگی داشته و از چشم انداز آن به نقد اخلاق می‌پردازد. نیچه در مقابل اخلاق مرسوم باور دیگری می‌نهد که شاید بتوان و معمول است که آنرا اخلاقی ویژه نامید ولی این باور دارای چنان ویژگی هایی است که به سختی می‌توان آنرا یک اخلاق نامید. نیچه در مقابل اخلاق رویکردی طبیعی به زندگی قرار می‌دهد. در رویکردی اخلاقی این خوشبختی، خیرخواهی، برابری و همدلی است که ارزش بشمار می‌آیند. به باور نیچه اینجا مهم و مبنای برداشت از امور موقعیت سنخ ضعیف، بیمار و پست جامعه است. این سنخ از افراد خود نمی‌توانند از عهدۀ زندگی و سختی‌های آن بر آیند. آنها برای پیشبرد زندگی نیاز به یاری دیگران یا جعل واقعیت، و خنثی ساختن توان رقابتی دیگران (در بهره مندی از امکانات) دارند. اخلاق باوری است که آنها برساخته‌اند تا راه خود را در زندگی بدون دست زدن به تلاش و ستیزی جدی با مشکلات هموار سازند. حقارت و بدبختی را خوشبختی شمرند، همه را با تمام نابرابری‌های خود برابر بخوانند یا بخواهند و قدرتمندان را به ترحم، خیر خواخی و همدلی (با خود) فرا خوانند. نیچه این اخلاق را شکلی از انتقام جویی از سرآمدان می‌داند، از کسانی که با توان خارق العادۀ خود از پس مشکلات بر می‌آیند.[10]

فریدریش نیچه
فریدریش نیچه

نیچه اخلاق را خطرناک می‌شمرد. در این راستا نیز نقد او معنا پیدا می‌کند. او از آن در هراس است که اخلاق ترحم بر سرآمدان نیز اثر نهاد و آنها را از شور زیستن و پیشروی خلع کند. سرآمدان نه زندگی متعارف که زندگی خارق العاده‌ای دارند. رویکرد آنها به زندگی دیگر گونه است. آنها زندگی را دور نمی‌زنند، به مصاف آن می‌روند. واقعیت را جعل نمی‌کنند بلکه با آن آنگونه که هست درگیر می‌شوند. قصد و هدف خود را پنهان نمی‌سازد تا با تزویر و فریب به آنها دست یابند بلکه آشکارا در جهت دست یافتن به آنها کوشش می‌کنند. برای همین از درد و رنج زندگی استقبال می‌کنند. این از آنها عناصری سرآمد می‌سازد. آنها اگر بخواهند پی گیر هدفی همچون خوشبختی یا یگانگی با وجود خود و جهان باشند و خیر خواهی و همدلی (با درد و رنج دیگران) پیشه گیرند دیگر نمی‌توانند سرآمد باشند. برابر و هم سطح دیگران شده، به عناصری پست و حقیر تبدیل می‌شوند. سرآمدان نه در وجود صِرف خود که در سرآمدی خود نقشی در جهان به عهده دارند. آفرینندگی و نبوغ آنها هنر و دیگر دستاوردهایی را بر می‌سازد که به زندگی و جهان زیبایی می‌بخشند. این زیبایی است که زندگی در جهانی پر از سختی را امری ممکن می‌سازد.

نقد نیچه فقط رادیکال نیست و بنیاد دریافتی اخلاقی از رویکرد انسان به زندگی و جهان را نشانه نمی‌گیرد بلکه همچنین به دنبال هدفی عملی است. او می‌خواهد با آشکار ساختن دروغ و جعل نهفته در اخلاق آنرا از متأثر ساختن سرآمدان بازدارد. در این زمینه نیچه درکی همانند مارکس از اخلاق دارد. ولی او نه از چشم انداز وضعیتی آرمانی که از چشم انداز واقعیت و جایگاه انسانها در آن نقد خود را ارائه می‌دهد. درست همین نکته نیز تک سویگی و کژی نقد او را رقم می‌زند. سرآمدان به هر رو برندۀ تمامی بازیها هستند. آنها بدون استفاده از هیچ ابزار کمکی ای نبردهای خود را با پیروزی به اتمام می‌رسانند. از آن حد از تحمل و توان نیز برخوردار هستند که درد و رنج زیست در جهان را تحمل کنند. در این زمینه نمی‌توان نقد رادیکالی به نیچه داشت، هر چند می‌توان گفت نیچه ارزشی فوق العاده برای نقش آنها در جهان و زندگی قائل است و این خود نوعی ارزشگذاری (اخلاقی) است. ولی در مورد سنخهای پست و رویکرد اخلاقی شان نقدی جدی تر وارد است. در این زمینه امروز کمتر کسی نقد نیچه را می‌تواند بپذیرد. نیچه تمایز ایجاد شده بین سرآمدان و سنخهای پست (پائین) را همچون امری ارزشی درست می‌بیند. از چشم اندازی مدرن و معاصر ما به سنخهای پست یا بطور دقیقتر به هر گروه ضعیف یا نفرین شده حق می‌دهیم که با تمامی ابزارهایی که می‌توانند برسازند پا در عرصۀ کوشش و مبارزه نهند. اخلاق اصلا برای همین کار است. اینکه از یکسو توجیهی هنجاری برای تلاش آنها بیافریند و از سوی دیگر دیگران را از اِعمال فشار هر چه بیشتر بر آنها باز دارد.

ارزیابی نقد مارکس و نیچه

کژی و کاستی نقد نیچه و مارکس و فاصلۀ آنها با درک مدرن ما از جهان و انسان، آنها را به حاشیۀ بحثهای اخلاقی معاصر رانده است. نقد مارکس و نیچه به ساختارهای اقتصادی و اجتماعی و ساختار تفکر از موضوعیت زیادی در دنیای معاصر برخوردار است. این موضوعیت خود را در نه فقط در گسترۀ نظریه و بحثهای پژوهشی که در عرصۀ کنشهای اجتماعی و فرهنگی نشان داده است. ولی نقد آنها به اخلاق این موقعیت را پیدا نکرده است. علت نیز همانا کاستی نهفته در نقد آنها است. نقد مارکس از چشم انداز وضعیتی انجام می‌گیرد که یکسره تخیلی و وهم آلود جلوه می‌کند و نقد نیچه به نابرابری به توانمندی و رویکرد سرآمدانی گره خورده است که به خاطر توان فوق العاده خود می‌توانند بدون نیاز به ابزاری هنجاری زندگی کنند.

در اینکه نقد مارکس و نیچه دارای هستۀ رادیکالِ با طراوتی است تردیدی نیست. این هسته نکاتی را مطرح می‌کند که در بررسی آموزه‌های اخلاقی معاصر حتی از سوی اندیشمندان رادیکالی همانند بادیو و ژیژک نادیده گرفته می‌شود. اخلاق ابزار دروغ و فریب است. اخلاق به جای آنکه آنگونه که ادعا می‌کند انسان را مواجه با خود، با وضعیت اجتماعی و مادی خود سازد، او را فریب داده به جهانی وهم آلود می‌کشاند، جهانی که در آن انسان دیگر لازم نیست با واقعیت زندگی درگیر شود. اخلاق نه با وجود خود که با مرگ خود زمینۀ رهایی انسان (از وهم و فریب) را فراهم می‌آورد. مارکس و نیچه بر آن هستند که انسانها در موقعیتهایی معین یا به صورت انسانهایی معین به اخلاق نیاز دارند. اخلاق مشکل اصلی انسانها را حل نمی‌کند ولی به آنها اجازه می‌دهد تا درد و رنج یا حقارت خود را تحمل کنند. اخلاق درد و رنج زحمتکشان یا حقارت فرودستان را محو نمی‌کند. نه کسی به خاطر آموزه‌های اخلاقی به کمک آنها می‌شتابد و موقعیت آنها را دگرگون می‌سازد و نه آنها خود به اتکاء آموزه‌های اخلاقی می‌توانند وضعیت خود را بهتر سازند. ساختار زندگی اجتماعی با رویکردهای فردی تغییر نمی‌کند و سرآمدان به اتکای توانمندی خود در جهان سروری می‌کنند. ولی اخلاق ابزاری مناسب برای فریب است. به وسیلۀ آن می‌توان دیگران یا خود را فریفت و کسانی را به توجه و ترحم نسبت به وضعیت خود بر انگیخت. در نهایتِ اسارت می‌توان از آزادی انسان سخن گفت و خود را آزاد احساس کرد، در نهایت فقر می‌توان به عدالت اندیشید و جهان را در حرکت به سوی عدالت دید و در نهایت حقارت احساس خوشبختی کرد و بدبختی را نتیجۀ غرور برخاسته از سرآمدی و توانمندی دانست.

مشکل بحث مارکس و نیچه آن است که آنها مشخص نمی‌سازد که انسانها چگونه می‌توانند با واقعیت زندگی خود رو در رو شوند. اگر کارگران نخواهند بر مبنای وظیفۀ اخلاقی و امید به عدالت با سرمایه داری مبارزه کنند آنگاه آنها باید چکار کنند؟ چرخ سرمایه داری را بهتر بچرخانند تا شرایط شکل گیری سوسیالیسم و کمونیسم هر چه زودتر فراهم شود؟ یا آنکه بر اساس احساس تنفر مادی و شور زیست خود با سرمایه داری دست به مبارزه بزنند – مبارزه‌ای صد البته بدون هدف و برنامه؟ این هر دو اما در ذهنیت هیچ مارکسیستی نمی‌گنجد. به همان سان سنخهای پست مد نظر نیچه باید در فقدان یا وداع با اخلاق چکار کنند؟ آنها که نمی‌توانند سرآمد شوند یا در چند حرکت از خود انسانهایی سرآمد بسازند. سرآمدی بنا به تعریف نه ویژگی توده‌ها که ویژگی افرادی یکتا و استثنایی است. در یکتایی و پذیرش آن توانمندی زاده می‌شود. اگر سنخهای پست به اتکاء نگرشی اخلاقی برای خود منزلت، اعتبار و جایگاهی معنامند در جهان نیافرینند، چه کار دیگری می‌توانند انجام دهند؟

نه مارکس و نه نیچه، هیچکدام بدیلی را برای توده‌ها معرفی نمی‌کنند. مارکس نگاه به آینده‌ای آرمانی، جهانی بدون نیاز به ارزشها و آرمانهای اخلاقی دارد. ولی او هیچ مشخص نمی‌سازد که توده‌ها چگونه باید در جهان اکنون و اینجای اقتصاد بورژوایی زندگی و کار کنند. اخلاق با کارکرد ایدئولوژیک خود به کنشهای آنها هدف و معنا می‌بخشد. آنها بر مبنای باور به آزادی، در پی عدالت و از سر همبستگی (و خیرخواهی) نه تنها کار روزانۀ خود را انجام می‌دهند که در صورت امکان مبارزه با بورژوازی و نظم موجود را پی می‌برند. در فقدان اخلاق، باید باورهای دیگری آنها را به کار، کنش و مبارزه بر انگیزد، ولی مارکس و مارکسیستها هیچ اشاره‌ای به چنین باورهایی ندارند. به سختی نیز می‌توان باور کرد که شور محض زیست یا تضاد با نظم موجود آنها را به کار با مبارزه بر انگیزد.

نیچه نیز مشخص نمی‌سازد سنخهای پست مد نظر او چگونه، در فقدان اخلاق، می‌توانند از عهدۀ فراز و نشیب زندگی بر آیند. اخلاق شاید باوری جعلی و فریبنده باشد و انسانها را از رویارویی با واقعیت سخت و تلخ زندگی بازدارد ولی برای کسانی که می‌دانند از عهدۀ ستیز مستقیمِ رو در رو بر نمی‌آیند ابراز کاری مناسب است. این گروه هر کاری کند وضعیت خود را نمی‌تواند دگرگون سازد. وضعیت آنها دارای وجهی نسبی است. تودۀ انبوهی هستند که هیچگاه نمی‌توانند به موقعیت سر آمدانی انگشت شمار دست یابند. ولی آنها اگر نمی‌توانند وضعیت خود را تغییر دهند می‌توانند خود و سرآمدان را فریب دهند و به این شکل به موقعیت خود بهبودی یا دست کم ثبات بخشند. به خشنودی از خود برسند و رقابت سرآمدان و توان (رقابتی) آنها را خنثی سازند. در دستگاه فکری نیچه هیچ راهبرد ممکن دیگری برای سنخهای پست وجود ندارد.

به هر رو، نقد مارکس و نیچه بر این بنیاد قرار دارد که در شرایطی معین، که می‌توان آنرا شرایطی مناسب خواند، هیچ نیازی به اخلاق وجود ندارد. نیاز به اخلاق، نیاز به ایدئولوژی، دروغ و خود فریبی زادۀ شرایطی ویژه است. این شرایط که بر چیده شود دیگر نیازی به اخلاق نخواهد بود. در اصل، مارکس و نیچه به شرایط مناسب همچون شرایط بنیادین زیست می‌نگرند و به شرایط موجود (و معمولی زیست) همچون یک وضعیت استثنایی می‌نگرند. مشکل اما آن است که شرایط مناسب مد نظر آنها یا واهی است یا اشاره به وضعیتی از دید معاصر نا مطلوب دارد.

ادامه دارد


پانویس‌ها

[1] این نکته ای است که به تازگی مورد تأکید اکسل هونت قرار گرفته است. نگاه کنید به:

Axel Honneth (2014), Freedom’s Right: The Social Foundations of Democratic Life, Columbia University Press, New York.

[2] Thomas Piketty (2014), Capital in the Twenty-First Century, Harvard University Press, Cambridge, Mass.

[3] Majia Holmer Nadesan(2008), Governmentality, Biopower, and Everyday Life, Routledge, New York.

[4]  Michael Hardt and Antonio Negri (2000), Empire, Harvard University Press, Cambridge, Mass.

[5] Bernard Williams (1985), Ethics and the Limits of Philosophy, Harvard University Press, Cambridge. Mass;

Thomas Nigel (1979), Mortal questions, Cambridge University Press, Cambridge;

Susan Wolf (1982), Moral Saints, Journal of Philosophy 79: 419–39.

[6] نگاه کنید به مارکس، نقد برنامۀ گوتا (۱۸۷۵). متن در این آدرس اینترنتی در دسترس است.

[7] Karl Marx and Friedrich Engels (1998), The German Ideology, Prometheus Books, New York.

[8] Karl Marx (1977), Economic and philosophical manuscripts, pp 280-400 in Karl Marx: Early Writings, Penguin, Harmondsworth.

[9] Steven Lukes (2015), Marxism and moral theory, New Labor Forum Vol. 24 (1): 54-61.

[10] نیچه در تبار شناسی اخلاق (ترجمۀ داریوش آشوری، آگه، ۱۳۷۷) به این مسائل پرداخته است. آنچه حساسیت مرا به این شکل از خوانش آثار نیچه بر انگیخته این اثر است:

Brian Leiter (1997), Nietzsche and morality critics, Ethics 107: 250-285.


از همین نویسنده