توضیح مترجم:

american-philosophical-association

همان طور که در بخش اول بیان شد، این مقاله به بررسی جامعه شناختی وضعیت بازار فلسفه در امریکا، نقش انجمن فلسفه امریکا در این زمینه و تاثیر آن بر اقلیت‌ها می‌پردازد. در بخش اول بیان شد که: به نظر نویسنده اجتماع فلسفی امریکا نه متحد است و نه منسجم. فیلسوفان همواره خود را وقف جستجوی حکمت نمی‌کنند و به سختی می‌توان آنها را محققانی در نظر گرفت که درگیر تامل و ژرف اندیشی دقیق و بی غرضانه هستند که همیشه تابع اصول متعالی است. افزون بر این، این اجتماع به خانواده‌هایی تقسیم می‌شود که حامی اعضای خود و دشمن دیگران هستند و برای قلمرو خود می‌جنگند. فیلسوفان در امریکای معاصر خود را غرق در محیط اجتماعی می‌بینند که تحت سیطره گروه‌هایی است که وفادار به سنت‌هایی با فهرست‌های طولانی بایدها و نبایدها هستند. علاوه بر این، سازمان دهی کنونی انجمن فلسفه امریکا در پی حفظ جایگاه خود است و انجمن را از زندگی عمومی منزوی می‌کند. اکنون در این بخش به نتایج مستقیم و غیرمستقیم این وضعیت بر فیلسوفان و اقلیت‌ها می‌پردازیم.♦

goldengate_phi

نتایج مستقیم و غیر مستقیم وضعیت بازار فلسفه بر فیلسوفان و اقلیت ها

نتیجه غیرمستقیم این وضعیت، استفاده گسترده از ارجاع نقش‌ها است. در فضای کنونی، فیلسوفان تمایل دارند برحسب خانواده‌ها و سنت‌ها به ایفای نقش بپردازند. هیچ کس صرفا فیلسوف نیست بلکه فیلسوف تحلیلی یا قاره ای، ارسطویی یا پیرسی، اسکولاستیک یا کانتی و نظایر این است. افزون بر این، به محض این که فرد نقشی را ایفا می‌کند همان کاری را انجام می‌دهد که در بافت کلیشه‌ها تعریف و طبقه بندی شده است. این نشان می‌دهد که طرفدار فلسفه تحلیلی همواره تحلیلی است و هگلی همواره هگلی. این پدیده بسیار جالب است. ایفای نقش‌ها دارای پیامدهای جدی است. یکی از این پیامدها این است که فیلسوف خاصی را کنار می‌گذارد و به حاشیه می‌برد. فلان فیلسوف خوب، مهم یا مناسب یا مربوط نیست. بنابر این نباید خودم را درگیر افکار او بکنم. ایفای نقش‌ها به زیبایی با ساختار خویشاوندی فلسفه در امریکای معاصر همخوانی دارد و برخی از ویژگی‌هایی را برجسته می‌سازد که توصیف کرده ام.

نتیجه دیگر این نوع سازمان دهی اجتماع فلسفی امریکا در خانواده‌ها این است که باعث توسعه سلسله مراتب و ایجاد نوعی اشرافی گری فلسفی می‌شود. همانند تمام نظام‌های اشرافی، پرسش از اصالت خونی ـ برای فیلسوفان، ریشه و تبار فکری ـ سطح و میزان اصالت و تبار مهم می‌شود. الف تا چه حد به ب باور دارد؟ الف تا چه حد طرفدار ب است؟ آیا الف دانشجوی ب است یا ج؟ هر فیلسوفی می‌داند که فیلسوفان چه توجهی به این پرسش‌ها دارند و شایعه پراکنی باعث ایجاد این پرسش‌ها می‌شوند. اشرافی گری شامل طرد و سرزنش است. افرادی که خون یکسانی ندارند یا خونشان خالص نیست طرد و تحقیر می‌شوند. الف واقعا طرفدار ب نیست! الف جزو ما نیست. روش طرد به قدری در فلسفه معاصر امریکا رواج دارد که در این زمینه به خوبی به کار می‌رود و این به نوبه خود منجر به رنجش، خشم و مبارزه می‌شود.[1]

تاثیرات خاص بر اقلیت ها

همه این‌ها چه تاثیری بر اقلیت‌ها دارد که در حرفه خود نماینده‌ای ندارند و به طور ویژه چه تاثیری بر شغل یابی آنها (امنیت) و پول، شهرت و قدرت (موفقیت) دارد؟ پاسخ به این پرسش، دشوار نیست. همان طور که گفتم، اگر فلسفه امریکا در راستای تبار خانوادگی سازمان یافته است، پس خانواده‌ها بر نحوه تخصیص مشاغل، پول، شهرت و قدرت کنترل دارند. بدین ترتیب، فیلسوفانی که به دنبال امنیت و موفقیت هستند، فارغ از اینکه آیا عضو گروه‌های اقلیت باشند یا نباشند، باید بهای تعلق به این خانواده‌ها را پرداخت کنند. این بها چیست؟

از یک سو مهم است که فیلسوف به خانواده و به ویژه خانواده قدرتمندی تعلق داشته باشد. منظورم خانواده‌ای نیست که تنها کنترل اندکی بر منافع و مزایای این حرفه دارد. باید متعلق به خانواده مناسبی باشد که رهبرانش دارای قدرت هستند و به خوبی تثبیت شده‌اند. فیلسوف جوان، قدرتی ندارد و نیازمند حامی است ـ یا اگر می‌پسندید: پدرخوانده. برخی از مطالعات نشان می‌دهند که یگانه و مهمترین عامل در احتمال دستیابی فرد به جایزه نوبل در علوم این است که او نزد کسی تحصیل کرده باشد که قبلا این جایزه را برده است. البته می‌توان استدلال کرد که این پدیده صرفا نشان می‌دهد که این فرد در این حوزه پیشگام است. اما بیش از این است. این پدیده با کنترل منابعی ارتباط دارد که برای پیشرفت‌های علمی لازم است. علم یک فعالیت پرهزینه است که نیازمند زیرساختار است و افرادی که بر این زیرساختار کنترل دارند، بر امکان پیشرفت‌ها نیز کنترل دارند. فلسفه یک حوزه پرهزینه نیست. ما برای فلسفه ورزی نیازی به تجهیزات عظیم نداریم، اما به زمان، کتابخانه، شغل و همکاران خوب نیاز داریم و این‌ها در سیطره گروه‌های خاصی از افراد هستند که خود را مالک بر حق آنها می‌دانند.

برای تعلق به یک خانواده قدرتمند باید هزینه دیگری نیز پرداخت. فیلسوف باید خود را تطبیق دهد و این کار مستلزم اطاعت از رهبران خانواده یا احترام به آنها است. یکی از شیوه‌های بسیار متداولی که یک فیلسوف جوان می‌تواند شغلی بیابد این است که با یک فیلسوف ارشد و قدرتمند ارتباط برقرار کند و درباره کارش با او صحبت کند. شهرت یکی از چیزهایی است که فیلسوفان در پی آنند، پس کمک به آنها شیوه مطمئنی برای به دست آوردن قدردانی آنها است. علاوه بر این، اگر شما درباره کار خودتان صحبت کنید و آن را در جمع گسترده تری مطرح کنید، از موفقیت شما بهره مند خواهد شد. نمونه‌های بسیاری از فیلسوفان جوان وجود دارد که در همین شیوه «عمل کرده اند».

اطاعت و احترام تنها بهایی نیستند که باید برای تعلق به یک خانواده قدرتمند پرداخت شوند. همچنین وفاداری، جانبداری، پایبندی به معیارهای سنتی، ستایش گاو مقدس و نظایر این وجود دارند. همه اینها پیامدهایی به دنبال دارند. برای کسانی که خود را تطبیق و کار لازم را انجام می‌دهند، یکی از پیامدهای نامطلوب و مهم، عدم آزادی فکری و رشد رویکرد جزمی است. اما برای کسانی که خود را دقیقا با قالب‌های لازم تطبیق نمی‌دهند یا به معیارها و سنت‌های پذیرفته شده از سوی برخی خانواده‌های فلسفی وفادار نیستند، نتیجه نهایی طرد است. به دنبال طرد، عدم امنیت شغلی، بی پولی، عدم قدرت و شهرت می‌آید. در برخی موارد، این به معنای پایان حرفه فلسفی است. این وضعیت در مورد تمام افراد در اجتماع فلسفی امریکا صادق است نه فقط اعضای گروه‌های اقلیت. شرایط امنیت و موفقیت شغلی و وضعیت فلسفه در امریکا بر هر فردی تاثیر می‌گذارد که خواهان یک شغل در فلسفه است. اما تاثیر بر اقلیت‌های خاص مهمتر است.

در جای دیگر درباره این موضوع بحث کرده ام که وضعیت فلسفه امریکا چگونه بر گروه قومیتی خاص یعنی بومیان امریکا تاثیر می‌گذارد.[2] اینجا نمی‌خواهم چیزی را تکرار کنم که قبلا بیان کرده ام. اجازه دهید تنها بگویم که در این مورد، سوگیری‌ها با محوریت اروپای شمالی (انگلیس، فرانسه و آلمان) در خانواده‌های فلسفی که بر فلسفه در امریکای امروزین سیطره دارند ادغام بومیان امریکا در این حرفه را بدتر کرده‌اند. به نظرم همین را می‌توان درباره گروه‌های دیگر نیز بیان کرد. من نمی‌توانم از جانب تمام گروه‌های اقلیت و مطرود سخن بگویم اما به نظرم بسیاری از آنها با مشکل مواجه می‌شوند هنگامی که بخواهند خود را با معیارهایی تطبیق دهند که در خانواده‌های فلسفی سنتی خاص ریشه دارند. برای مثال برخی اقلیت‌ها تطابق با خانواده‌های دارای تعلقات مذهبی را دشوار می‌یابند. در واقع پرسش‌های فلسفی برآمده از تجربه این اقلیت‌ها ممکن است خارج از دستور قرار گیرد یا در ابتدا رد شود. برخی اقلیت‌های دیگر نیز ممکن است همانند بومیان امریکا با همان سوگیری‌های قومی مواجه شوند زیرا آنها اهل نواحی غیراروپایی جهان هستند. اما برخی دیگر ممکن است دریابند که مجموعه مسائل مورد توجه در این حرفه، برای طرح موضوعاتی که مورد توجه آنها است، مجالی نمی‌دهد.[3]

متاسفانه این موضوعات، به رغم نتایج جدی برای اعضای برخی گروه‌های اقلیت، تا همین اواخر صراحتا در این حرفه مطرح نشده بودند. بعدها به ندرت مطرح شدند، آن هم در زمینه‌ها و بافت‌های خاص. امریکایی افریقایی‌ها به صورت علنی اعتراض کردند که موضوعات نژادی و فلسفه سیاه پوستان به طور کلی در این حرفه به حاشیه رانده شده است.[4] بومیان امریکا کمتر اعتراض می‌کردند، هر چند که نظرات آنها درباره طرد موضوعات مربوط به بومیان امریکا و فلسفه از بازار فلسفی کم کم شنیده می‌شود.[5] برای مثال انجمن فلسفه امریکا تحت فشار قرار گرفت تا کمیته فرعی را تشکیل دهد که به فلسفه امریکای لاتین اختصاص داشت. اما این صداها و نظرات بیشتر در خارج از فلسفه نمایان می‌شوند.[6] اقلیت‌های دیگر نظیر بومیان امریکا نشست‌هایی را در همایش‌های انجمن فلسفه امریکا سازمان دهی کرده‌اند و به بحث درباره موضوعات مربوط به خودشان پرداخته‌اند. اما این رویداد بسیار تازه است و کماکان لازم است کارهای بسیاری درباره اعضای گروه‌های اقلیت و اجتماع فلسفی به طور کلی صورت گیرد، آن هم با آگاهی از عوامل جامعه شناختی در این اجتماع که بر اقلیت‌ها تاثیر می‌گذارد.

در نهایت اجازه دهید به سازمان دهی انجمن فلسفی امریکا بازگردیم. به نظرم نتیجه سخنانم واضح است. عدم طرح نسبی موضوعات مربوط به اقلیت‌ها در چهل سال اخیر در فلسفه به نظر می‌رسد تا حدی ناشی از این واقعیت باشد که این انجمن به طور کلی تابع مدل فدرال در این سال‌ها بوده است. اگر بخواهیم انجمن فلسفه امریکا آگاهی اجتماعی بیشتری داشته باشد، باید به سمت مدل تمرکزگرا حرکت کند. این مدل به نفع اقلیت‌ها و گروه‌های محروم است که هیچ صدایی در این سازمان ندارند در حالی که مدل فدرال به سود کسانی است که پیشاپیش در این انجمن تثبیت شده‌اند. اما هر تغییری بهایی دارد و مدل تمرکزگرا نیز دارای معایب آشکار و روشنی است.

پس چکار کنیم؟ وظیفه من در اینجا پند و اندرز درباره کاری نیست که باید انجام شود بلکه اشاره به برخی مسائل است که اجتماع فلسفی امریکا باید به آنها بپردازد و در قرن بیستم و یکم خود را تغییر دهد.

فارغ از اینکه اجتماع فلسفی امریکا مانع ورود فیلسوفان اعضای گروه‌های اقلیت در حرفه فلسفه شده است، شیوه عملکرد این اجتماع باعث تاثیر منفی بر رشد اعضای این اجتماع به مثابه روشنفکران عرصه عمومی شده است. من بر آنم که فیلسوفان به مثابه روشنفکران عام دارای صلاحیت هستند، زمانی که آنها درگیر موضوعات و مسائلی می‌شوند که مربوط به جامعه است، آن هم به شکلی که برای اعضای جامعه به طور گسترده آشکار و واضح است و هنگامی که تلاش می‌کنند این موضوعات را به زبانی بیان کنند که برای عموم مردم قابل فهم است. فیلسوفانی نظیر کارنل وست و مارتا نوسباوم مسلما دارای صلاحیت هستند. روشنفکر عام بودن نیازمند این نیست که فیلسوفان کار متمرکز و تخصصی تر خود را رها کنند، بلکه نیازمند این است که به نحو فعالانه در موضوعات مورد بحث عموم و در رسانه‌هایی نظیر روزنامه ها، رادیو و تلویزیون مشارکت داشته باشند.

شیوه عملکرد اجتماع فلسفی امریکا، مانع ایفای نقش اعضای گروه‌های اقلیت در مقام روشنفکران عرصه عمومی می‌شود، آن هم به سه طریق. نخست اینکه دستیابی به امنیت و موفقیت در فلسفه در این اجتماع، شرایطی را بر آنها تحمیل می‌کند که آنها را از تلاش برای بررسی موضوعات و مسائل مورد توجه جامعه باز می‌دارد. نیاز به شغل ثابت (امنیت) و میل به پول، شهرت و قدرت (موفقیت) مستلزم این است که این فیلسوفان کل زمان خود را به جهان تنگ و باریک و رقابتی فلسفه حرفه‌ای اختصاص دهند. این کار مستلزم تلاش زیاد برای ایجاد شبکه و چاپلوسی و تملق در رابطه با چیزی است که توسط خانواده‌های قدرتمند فلسفی امریکا تایید و تصویب شده است.

این مرا به نکته دوم رهنمون می‌کند. اگرچه این خانواده‌ها به ندرت دیدگاه‌های خاصی را به اشتراک می‌گذارند، اما در مسیر اروپای شمالی (انگلیس، فرانسه و آلمان) گام بر می‌دارند و بنابراین برحسب معیارهای خاصی فعالیت می‌کنند. فیلسوفان تمایل دارند درباره همان موضوعات و مسائلی صحبت کنند که مربیان آنها صحبت کرده‌اند حتی اگر با دیدگاه آنها در این باره مخالف باشند. فیلسوفان همچنین تمایل دارند از مفهوم محدود و تخصصی دستاورد فلسفی دفاع کنند. به طور طبیعی این مانع بحث پیرامون موضوعاتی می‌شود که مورد علاقه جامعه به طور گسترده است زیرا این موضوعات گسترده هستند و بررسی عمومی آنها نیازمند رویکرد غیرتخصصی است. پس فیلسوفان اقلیت به منظور برآورده کردن شرایط تحمیل شده از سوی اجتماع فلسفی امریکا باید اروپامحور شوند و دست از گسترش و دسترس پذیری موضوعات بردارند.

نکته سوم و پایانی اینکه: فیلسوفانی که عضو گروه‌های اقلیت و روشنفکر عرصه عمومی هستند بهای سنگینی را می‌پردازند: آنها غالبا نافیلسوف نامیده می‌شوند و ایده‌های آنها به طور اجمالی رد می‌شود زیرا قادر نیستند معیارهای محدودی را برآورده کنند که از سوی خانواده‌های گوناگون و قدرتمند تحمیل شده‌اند. اگرچه این در مورد فیلسوفانی هم صادق است که عضو گروه‌های اقلیت نیستند، اما این در مورد اعضای گروه‌های اقلیت بیشتر مصداق دارد. برخی فیلسوفان نظیر مارتا نوسباوم توانسته‌اند به رغم مشارکت فعالانه در مباحث عمومی، جایگاه فلسفی خود را حفظ کنند اما این در مورد دیگران نظیر کارنل وست صادق نیست. در واقع چند بار شنیده ام که اعضای «موفق» حرفه ما نسبت به تصویر عمومی کارنل وست ابراز تاسف کرده‌اند.

نتیجه گیری

مقاله را با دو نتیجه گیری پایان می‌دهم. نخستین نتیجه گیری مربوط به تاثیر عملکرد اجتماع فلسفی امریکا بر اعضای برخی گروه‌های اقلیت است که می‌خواهند فیلسوف حرفه‌ای شوند. روشن است که نتیجه‌ی اخلاقی مورد نظرم از این داستان این است که بسیاری از عوامل جامعه شناختی فراگیر در اجتماع فلسفی به عنوان موانعی در استخدام اعضای گروه‌های اقلیت در این حرفه و عملکرد آنها به مثابه روشنفکران عرصه عمومی عمل می‌کنند. اختلاف در گروه‌های خانوادگی، نبرد برای امنیت و موفقیت، و ضعف سازمان فدرالی انجمن فلسفی امریکا، همگی در این نقش دارند.

فارغ از این نتیجه جامعه شناختی، نتیجه فلسفی کلی تر این است که جامعه شناسی جایگاهی در فلسفه دارد. در واقع، مطالعات اخیر نشان داده است که تاکیدها و جهت گیری‌های فلسفی غالبا (همانند پژوهش علمی) تابع عواملی است که ارتباطی با خود فلسفه ندارد. یکی از این نمونه ها، رشد و بسط مطالعات بومی در فلسفه در ژاپن است[7]، آن هم در مورد موضوعات نژاد و قومیت. در پشت بسیاری از تحولات اخیر در این حوزه‌ها عوامل اجتماعی قرار دارند. این نشان می‌دهد که لازم است این پدیده‌های اجتماعی را در نظر بگیریم. برخی فیلسوفان تمایزی میان جامعه شناسی و فلسفه، یا تاریخ جامعه شناختی فلسفه و تاریخ فلسفه نمی‌گذارند. من یکی از آنها نیستم. از نظر من فلسفه و جامعه شناسی دو شاخه مختلف آموزشی هستند و می‌توان آنها را به لحاظ مفهومی متمایز کرد حتی اگر عوامل اجتماعی عملا با عوامل فلسفی آمیخته باشند. اما صرف نظر از دیدگاه ما درباره این موضوع، باید روشن شود که حرفه فلسفه، یک حرفه اجتماعی است. بنابراین برای ما مهم است بدانیم جامعه شناسی این حرفه چه تاثیری بر عملکرد فلسفه دارد، خواه بر این باور باشیم که فلسفه نوعی جامعه شناسی است یا خیر.

پایان

این مقاله، که در دو بخش عرضه شد، ترجمه متن زیر است:

Gracia, Jorge J. E. (2002). Minorities and The Philosophical Marketplace in: Halwani, Raja, Carol V.A. Quinn and Andy Wible (eds). Queer Philosophy. Amsterdam: Rodopi, 2012, 83 – 98.

بخش نخست

وضعیت کنونی حرفه فلسفه، نمونه آمریکا


پانویس‌ها

[1] Jorge J. E. Gracia, Philosophy and Its History: Issues in Philosophical Historiography (Albany: State University of New York Press, 1992), pp. 22–24, 32.

[2] Gracia, Hispanic/Latino Identity, pp. 159–188.

[3] Anita L. Allen, “Interracial Marriage: Folk Ethics in Contemporary Philosophy,” Women of Color and Philosophy: A Critical Reader, ed. Naomi Zack (Oxford: Blackwell, 2000), pp. 182–205, at p. 197.

[4] Outlaw, On Race and Philosophy; Charles Mills, The Racial Contract (Ithaca, N.Y.: Cornell University Press, 1997); and Mills, Blackness Visible: Essays on Philosophy and Race (Ithaca, N.Y.: Cornell University Press, 1998).

[5] Gracia, Hispanic/Latino Identity; Eduardo Mendieta, “Is There a Latin Ameri can Philosophy?” Philosophy Today, Supplement, 43 (1999), pp. 50–61.

[6] Suzanne Oboler, Ethnic Labels, Latino Lives: Identity and the Politics of

(Re)Presentation in the United States (Minneapolis: University of Minnesota

Press, 1995); and “‘It Must be a Fake!’ Racial Ideologies, Identities, and the

Question of Rights,” eds. Gracia and Pablo De Greiff, Hispanics/Latinos in the

United States, pp. 125–144.

[7] Matthew Chew, “Politics and Patterns of Developing Indigenous Knowledge under Western Disciplinary Compartmentalization: The Case of Philosophical Schools in Modern China and Japan,” The Sociology of Philosophical Knowledge, ed. Martin Kusch (Dordrecht: Kluwer, 2000), pp. 125–153.