۱
یادم نیست کی شبیه تو بودم!
موهای سپیدم
نفسهای رقیق زنی
صبح بود، پس از آن تراموای نارنجی
ریشههای مویم را سرخ کرده بودم،
شرابی،
و تو از دور با گیسوهایم مست بودی.
از آن همه اعتراض شماره خورده به نامها
رنگها
قد دامنها
رنگ شلیتهها
کوتاهی چارقدها
از اولین تظاهرات قلیانیام،
کش آمده بودی
تا
بکارت دریدهام به ضرب سید!
قانون منع من بود
منع فشار و ریزش آخرین منی تو
در زهدان تاریخی وطنی
که بی سیرت شده بود!
بیرگ،
و عبور گلوبولهای مادینهاش ممنوع بود.
یادم نیست کی شبیه خودم بودم!
یادم نیست کی،
آخرین تراموای نیمهشب آمد،
و من را از میان آن همه مسافر مست، برد!
۲
هراس من از صدای آن موتورهای دوردست،
از تمام فرودگاههایی که در من ادامه مییابند،
پروازهایی که در من کنسل میشوند،
و من در تمام این کابینهای خالی،
چطور حل میشوم، نمیدانم!
خسته نباشید مردان اسلحه!
خسته نباشید اسلحههای مردانه!
خسته، خسته، خسته،
پس کی به استراحت مطلق بلیط میرسید؟
من در آن آخرین غروب، که تو گفتی آخرین است،
خوابیده بودم،
مثل پنیرهای مارتزورلا، سفید و نرم،
خوابیده بودم که تو آمدی، پریدهرنگم کردی،
و از ریلهایی که داد میزدند،
با پانزده دقیقه تأخیر، با بیست دقیقه تأخیر، با اینقدر دقیقه.
باشد برای وقت سفر کردنم.
برای آن مرد که زیر چشمی نگاهم میکند،
برای ترجمهی زبان به زبان و نگاه به نگاه.
۳
لقمهها میجود تمام وجود را
و آب
میمکد آخرین قطرههای مرا
اینجا صدای جهانم
تمام مردانی که پنجره میشوند
و زنانی که درهای بستهی شعرند
من از ابتدای عصر والعصر والضحی والشمس و القلم
مینویسم فقط که بخوانی
خوانده میشود روی دیوارهای بلندی
که انتهایش میرسد به ما
مثل سیب،
شک نکن
بهشت منتظر است
خون میریزد و بهشت منتظر است
انگشتانم یکی یکی میافتد از پاییز
و
لام میم عین
حروف حلقی حنجرهام را پاره میکند
حرف حرف کم میآید
رنگها در هم میپیچد
و حس میکنم کسی روی سینهام مرده است
و پاییز.
دوباره انگشتانم یکی یکی میافتد
دکمههاى لباس من هنوز بسته است
و فکر میکنم
کسی
میجود لقمه لقمه وجودم را.
۴
قطبنمای من سمت جنوب میچرخد
سمت خلیج
سمت زنانی که از سینههایشان خون میچکد
و از چراغهای قرمز عبورم یکنند
و از خطوط عابر پیاده
و ولی عصر را ردم یکنند
و شبهای جمعه دعا میکنند برای آزادی
روزهای دیگر هفته.
جغرافیای دختران باکره
که به درختان سنگ دخیل میبندند
مردان عقیم آبشان میدهند
کودکان یائسه میرویند
قطبنمایی سمت
سنج و دمام
سمت علمهای حضرت عباس
گرههای سبز، بختهای سفید
و قسمهایی که حل شده توی چای
زنان سبلان
که بوی نفت میدهند
و خورشید با بوسهایم یسوزاندشان
قطبنمای کج با عقربههایی،
که دمهایشان رو به بالاست
و عورتهای عریانشان در هیچ رسالهیی حکم ندارد،
دکمههاى لباس من هنوز بسته است
که زیر گنبد زرد آقا تا کمر خم شدهاند.
زنان جغرافیای من چای میکارند
و زخم مینوشند و نانشان،
بوی دست مردانشان را میدهد.
سرفه میکند، کسی
زیر پتویی که هرگز ارضا نمیشود.
قرص میخورد
و نفرین میکند
به تمام جهتهای جغرافیایی
۵
چرا نمیآیی گیسوانت را؟
چرا برایم مرد سنگر،
آن زنهای دور
من به تقدیر این برکه ایمانم را باران برده است،
تو کنار آن زنها بودی
روی چشمههای بیآتش میجوشیدی، که باد زد
گیسوانت را باد زد
چهل بار، به تازیانهی تو رقصیدند
آن همهی بلندیهای زاگرس بود،
که در خون اسب کهرت میتپید
سرخ بلوطی من!
بشکفد صبح در آستینات هم، به اندازهی آن سنگرهای دور گلوله نداریم
خفه کن این صندلیهای چرمی قهوهای را،
خفه کن، رادیوهای هر روز روی یک موج را،
خفه کن آن تصویر خندان را
خفه کن صدای چکه چکه را که از شعرت بیرون زده است
برای هراس من فکری بکن.
ابریشمبافی این کارگاه نرم
این دستهای زبر
این هراس بیپایان نر در زهدان زنی را که روی تار قالی عروسیاش،
تکرارم کن!
روی لب روی لب
روی چشم روی چشم
کاسه توی کاسه
تکرارم کن!
بی نشانهی فریادکش و روزنامهفروش آخرین ایستگاه شرقی -غربی این مترو
پیاده میشوم.