اگر هیچ چیز دیگری در زندگیم یاد نگرفته باشم، این را آموخته‌ام که باید در نظم کامل زندگی کرد. یعنی خواب سر وقت، بیداری سر وقت، صبحانه، ناهار، شام به موقع، کار به وقتِ خودش، تفریح به وقتِ خودش. زندگیِ بی‌برنامه ره به جایی نمی‌برد، به خصوص که نویسنده هم باشی یا بخواهی نویسنده بشوی (که البته تفاوتی با یکدیگر ندارند). باید برنامه ریزی کرد، از کارهای در دستِ اقدام فهرست تهیه کرد، ضرب العجل‌ها و تاریخ‌های تسلیم و انتشار را مدام به یاد داشت، تا بتوان نوشتن را حرفه کرد. یعنی حرفه باید نویسندگی باشد، نه اینکه نویسندگی حرفه‌ای باشد. نویسندهٔ حرفه‌ای مثل آدمکش حرفه‌ای است. برای این یکی آدم کشتن حرفه است برای آن یکی کلمه کشتن. یعنی پول می‌گیرد و می‌کشد. قراردادی است. ولی وقتی حرفه‌ات نویسندگی باشد، درست مثل کارمندِ دولت صبح می‌روی سر کار و عصر می‌آیی، سر برج هم حقوق می‌گیری. کلمه را در کمال خونسردی در دست می‌گیری و تا زمانی که کسی مدعی‌اش نشده کار کلمه را راه نمی‌اندازی. و مادام که سر برج حقوق می‌گیری، برایت اصلا مهم نیست سرنوشت این کلمه یا حاصل کار چه می‌شود.

پیمان وهاب‌زاده، جامعه‌شناس و نویسنده (عکس: شهرگان)
پیمان وهاب‌زاده، جامعه‌شناس و نویسنده (عکس: شهرگان)

اگر در زندگیم هیچ کلمهٔ دیگری یاد نگرفته باشم، این یکی را به خوبی بلدم: نظم! راحت و آسوده… سه حرف که به زندگی آرامش می‌دهند: ن ظ م. خودم را مثال می‌زنم: در یک آپارتمان زندگی می‌کنم، کرایه‌ام تا به حال یک روز عقب نیفتاده، صبح روزهای هفته ساعت ۶ از خواب بیدار می‌شوم، تا ساعت هفت صبحانه را تمام کرده‌ام. تا صلوه ظهر نویسندگی می‌کنم و بعد می‌روم خرید. در راه خرید ورزش هم می‌کنم. ساعت یک برمی گردم، ناهار درست می‌کنم و می‌خورم. تا ساعت ۳ همه کار‌ها انجام شده‌اند. تا ساعت ۵ مطالعه می‌کنم. اخبار ساعت ۵ تلویزیون را بدون استثناء هر روز نگاه می‌کنم. از ساعت ۶ تا ۸ دوباره به نویسندگی می‌پردازم. تا ساعت ده شام خورده‌ام و ظرف‌ها را شسته و (اگر نوبت حمامم باشد) حمامم را کرده‌ام. آخرهای هفته فقط روزی دو ساعت نویسندگی می‌کنم، آنهم فقط برای اینکه تو فرم بمانم و وقفه در حافظه‌ام نیفتد. هر شنبه به سینما می‌روم و هر یک شنبه به بار. اگر دوستان فارغ از گرفتاری باشند، آن‌ها را هم در بار می‌بینم. هفته‌ای سه بار حمام، دو بار استمناء (نه از نوع ادبی‌اش البته)، یک بار عرق خوری و یک بار خانه تکانی و لباس شویی می‌کنم. ماهی یک بار به مسابقه ورزشی، سه ماهی یک بار به کنسرت و سالی دو هفته به مسافرت می‌روم.

اهل رابطه گرفتن نیستم. عطای تشکیل خانواده را به لقایش بخشیده‌ام. پدر و مادرم هم سال هاست فوت کرده‌اند. با بقیهٔ فامیل هم رابطه ندارم.

زندگیم کاملاً قابل پیش بینی است. راضیم. چیزی در زندگیم کم ندارم، هیچ…. جز… خوب…. راستش را بخواهید… همین… یعنی… منظورم این مسئلهٔ اخیرست. یعنی، راستش را بخواهید، کمبود که نه، ولی یک مشکلی اخیراً در زندگیم ظاهر شده. نه اینکه کمبود باشد، نه، کم و کاستی ندارم، فقط یک مسئله‌ای پیش آمده که حواسم را پرت کرده…. تا همین حد. واقعا نمی‌شود و نباید آن را کمی و کاستی نامید.

به هر حال، نمی‌دانم اصلاً به گفتنش می‌ارزد یا نه… ولی بالاخره می‌گویم. به عنوان کسی که نویسندگی حرفه‌اش است می‌نویسم این را. شما هم بی‌زحمت طبق‌‌ همان قرار قبلی کلمه‌ای حساب کنید. با‌‌ همان نرخ سابق.

روزی سه بار، یعنی هر بار که در آشپزخانه آشپزی می‌کنم یا ظرف می‌شویم، از پنجره به بیرون، به خیابان، نگاه می‌کنم. با وجودی که با هیچ کس در این خیابان سلام و علیک ندارم (البته آن‌ها هم با من سلام و علیک ندارند)، تمام همسایه‌های روبرویی را تا آنجا که در حوزهٔ دیدِ من قرار می‌گیرند، به خوبی می‌شناسم. می‌دانم کی زن کیست و کی شوهر کی و بچه‌هایشان کدامند. اسم‌هایشان را هم می‌دانم، همه را. خیلی چیزهای دیگر را هم می‌دانم که خوب البته حرمتِ زندگی خصوصی مردم را دارم و به زبان نمی‌آورم. یک نمونه‌اش اینکه می‌دانم هر ظهر شنبه آقای «ل» سه بچهٔ دبستانی قد و نیم قدش را می‌فرستد جلوی در خانه توپ بازی کنند. بعد پردهٔ اتاق خواب کشیده می‌شود. بعد از چند دقیقه هم بچه‌ها با هم دعوایشان می‌شود و از‌‌ همان پایین شکایت‌هایشان را به بابا و مامانشان فریاد می‌زنند و اجازه بالا رفتن می‌گیرند. اما تا بالایی‌ها صدای پائینی‌ها را بشنوند، یا مشکل پائینی‌ها خود به خود حل شده یا خودشان از شکایت کردن خسته شده‌اند.

شش ماه پیش، بله درست شش ماه پیش در همین روز، پیرزن لاغر کوچک اندامی به خانهٔ روبرویی ما اسباب کشی کرد (دقیق‌تر بگویم، اسباب کشی‌اش کردند، دو قلچماق با یک وانت بار کرایه‌ای). پیرزن آمد و بلافاصله رفت زیر ذره بین حرفه‌ای نویسندگی من. غریب بود. خودش نه! خودش شخصاً هیچ نکتهٔ خاصی نداشت. اما چیز غریبی در آهنگِ رفتارش بود. تنها زندگی می‌کرد. در خیابان زیاد ظاهر می‌شد. یعنی همیشه در خیابان بود. بلند صحبت می‌کرد، با همه دوست شده بود، پیاده رو را تمیز می‌کرد، به درخت‌های خیابان می‌رسید، آب می‌داد، می‌شست، حرس می‌کرد و جارو می‌زد. انگار که در خیابان زندگی می‌کند. راز بود تمامش از پا تا به سر. خانه‌اش روشن بود، نه، می‌درخشید. شش ماه پیش مثل یک غریبه آمد اینجا، توی این خیابان معمولی که هیچ چیز بخصوصی نداشت. حالا آنقدر به این خیابان جنب و جوش داده که انگار خودش باعث و بانی این محل بوده.

از کار و زندگی افتاده‌ام این شش ماهه. تا می‌آیم بنشینم سر نوشتن به فکر پیرزن می‌افتم. فکرم می‌رود که نزد او: الان چکار می‌کند، با کی حرف می‌زند، چه می‌گوید، خانه‌اش چگونه است. گرفتار شده‌ام. دریغ از حوصلهٔ نوشتن. کمپلت اسیر شده‌ام. کونم روی صندلی بند نمی‌شود، قوهٔ تمرکز را هم که خدا بیامرزد. تمام روز می‌روم دو کلمه بنویسم، صدای او در گوشم است. از خرید هول هولکی برمی گردم که مبادا ماجرایی را از دست بدهم. تا بو نگیرم حمام نمی‌روم. مشروب خوری هفتگی را کلاً گذاشته‌ام کنار. تجدید فراش هم که‌ای بابا… (پاک از جلق زدن افتاده‌ایم). غذایم نامرتب است و بسکه پشت پنجره نان و پنیر سق زده‌ام دارم می‌میرم. در این شش ماه اخیر، سه بار کارم را دیر تحویل داده‌ام، یک بار به اخراج تهدید شده‌ام و دو بار کرایه خانه‌ام مشمولِ جریمهٔ عقب افتادگی شده. زندگی‌ام، آرامشم، حرفه‌ام از دست می‌رود. یک کلام دیوانه شده‌ام.

دیروز به ذهنم خطور کرد که بروم سلامی کنم به این پیرزنِ مرموزِ همسایه تا شاید آرام شوم. بروم داخل منزلش را ببینم شاید کنجکاوی راحتم بگذارد. پا شدم و با عجله ریشم را زدم (سه جای صورتم را هم بریدم). رفتم توی اتاق خواب که لباس بپوشم. محض نمونه یک لباس تمیز یا اتو کشیده پیدا نکردم. یک جوری لباس‌های بوگندو را صاف و صوف کردم و با یک من ادوکلن ظاهر را حفظ کردم. دست خالی که بد بود. تمام خانه را که گشتم به اندازهٔ یک آدامس بادکنکی پول پیدا نکردم که گلی یا کیکی بخرم و ببرم. از توی آشپزخانه یک شیشهٔ باز نشده کلم شور جُستم و آن را در یک برگ کاغذ رنگی پیچیدم. سرم را شانه زدم و…

رفتم. بیرون ایستاده بود. درخت‌ها را آب می‌داد. درخت‌ها جلوی خانهٔ خودش را و خانهٔ همسایهٔ این طرفی و آن طرفی و این طرفی‌تر و آن طرفی‌تر را… با ترس آمیخته با احترام و کلی تردید جلو رفتم. نفس تنگی گرفته بودم و قلبم تیر می‌کشید. سلام کردم. برگشت و نگاهم کرد و روشنیِ لبخندش چشمم را زد. نمی‌دانستم چه بگویم. من که ده‌ها کتاب را از کلمه و میلیون‌ها ذهن را از داستان پر کرده بودم، حالا نمی‌توانستم یک جملهٔ یک کلمه‌ای بسازم. لال شده بودم و گنگ… سراپا نگاه و انتظار.

منتظر عکس العمل من نشد. دستم را گرفت و گفت: «برویم توی خانه… چای حاضر است و زندگی پر از خاطره.»

۱۱ اکتبر ۲۰۰۲ م
بازخوانی ۵ دسامبر۲۰۰۲