اول از همه بگویم که من یک نفرم، گاهی نویسندهام، پنج ساعت بیشتر در نمایشگاه نبودم و از بالا نمیخواهم نگاه کنم. این روزها سخت است از بالا نگاه نکردن. ما دچارِ فتیشِ ایرادگیری شدهایم چون رنجیدهایم و بیش از گذشته از مسئولیت شانه خالی کردهایم.
در زندگی هدف خیلی مهم است
حالا شاید بپرسید هدفم از رفتن به نمایشگاه کتاب فرانکفورت چه بود. راستش را بخواهید هدف اصلی من یک دیدار بود. نه با یک نویسنده یا یک ناشر، بلکه با یک دختر. یک بلیط مجانی نمایشگاهِ کتاب فرانکفورت به علاوهی بلیط مجانی اتوبوس گیرم آمده بود. بهانهای شد تا به فرانکفورت بروم و برای اولین بار ببینمش. توی ذهنم آمد که بلیط برگشت نگیرم. ساعت یک نیمهشب است و از یک میکده بیرون میآئیم. من خیلی مست نیستم چون دکترم راجع به کبدم بهم اخطار داده. دیر وقت است. تا خانه همراهیاش میکنم. بعد نگاهی میکند و میگوید: «اینجا خونهی منه. خیلی خوش گذشت. راستی کی برمیگردی؟ جایی رو داری که بری؟». بعد من نگاه معصومانهای میکنم و میگویم: «فکر کنم فردا. به نظرم امشب باید هاستلی چیزی پیدا کنم.» بعد کمی مکث میکنم، داخل چشمهایش را با چشمهایم پر میکنم و دیگر چیزی نمیگویم. او هم آهسته پیشنهاد یک چای یا قهوه را میدهد. من هم قبول میکنم. همه چیز از همین چایها و قهوهها شروع میشود. بعد فکر میکنم چقدر سادهلوح و خوشباورم. بلیط برگشتم را میخرم و فکر میکنم حرفی در مورد چای و قهوه نمیزند. بعد لابد من از او میخواهم اگر میشود بالا بیایم تا یک لیوان آب بخورم. او هم با خجالت میگوید که خانهاش را مرتب نکرده و اگر میشود از یک میکده آب بگیرم. من هم با زیرکی میگویم که تا الان باید بسته باشند. او هم بدون آنکه سرش را برگرداند میگوید: «فکر کنم امشب تشنه دنبال هاستل بگردی.»
البته کتاب هم مهم است، ولی نه خیلی
قرارمان ساعت پنج است. چند ساعتی وقت دارم تا در نمایشگاه پرسه بزنم. حتمن شنیدهاید که نمایشگاه کتاب فرانکفورت بزرگترین نمایشگاه کتاب جهان است. منظور از جهان در اینجا البته فقط زمین است. موجودات فضایی ممکن است نمایشگاههایشان را در سیارههای مجاور دایر کنند.
نمایشگاه کتاب شش سالن اصلی دارد که بعضی از آنها سه طبقهاند. نمایشگاهِ بسیار متنوعیست. فقط به کتاب محدود نیست. مثلن سالنی در آن وجود دارد برای معرفی کارهای خلاقانهی هنری. بخشی نیز به کتابهای خطی و آنتیک اختصاص یافته. مثلن یک دفترچهی یادداشت از یک نویسندهی متوسط در اوایل قرن بیستم حدود ۴۰۰ یورو قیمت دارد. بخشهایی هم به کودکان و نوجوانان، هنرهای تجسمی و یک سالن هم کلاً به کمیک تعلق دارد که شلوغترین سالن نمایشگاه است.
نمایشگاه هر سال به مدت پنج روز دایر است. اما فقط دو روز آخر به روی عموم باز میشود و میتوانید در آن کتاب بخرید. در سه روز ابتدایی فقط خبرنگارها، اهالی ادبیات و نشر و تاجران عرصهی کتاب اجازهی ورود دارند. البته بلیط ورودی نمایشگاه برای تاجران و اهالی نشر چندان ارزان نیست. خیلیها معتقدند که نمایشگاه فرانکفورت به درد نویسندهها نمیخورد. بعید است نویسندهای همینطور بدون برنامه به نمایشگاه برود و بتواند در زمینهی چاپ کتابش یا پیداکردن Agent توفیقی حاصل کند. در واقع در این نمایشگاه عوامل ناشران، دلالها و تاجرانی که در زمینهی نشر و پخش کتاب فعالیت دارند برای توزیع، حقانتشار یا حقترجمه، ملاقات، مذاکره و معامله میکنند. معمولاً این معاملهها طی دعوت به ناهار یا شام یا در حین نوشیدن قهوه و چای در یک فضای غیررسمی صورت میگیرد. معاملههای بسیار بزرگ و سنگینی در اینجا انجام میشود و حضور در نمایشگاه معمولن دستاورد بزرگی برای ناشران است.
البته در یکی از سالنهای بینالملل برنامههای ویژهای هم برای نویسندهها، خودناشرها و ناشران مستقل و کوچک فراهم شده. خودناشری این روزها به سرعت جلو میرود و حتی اتحادیههای خودناشرها کم کم دارند شکل میگیرند. اطلاعات فوقالعادهای در این نشستها و برنامهها رد و بدل میشود که بعید است بتوانید آنها را در اینترنت پیدا کنید. البته معاملهها و قرار ملاقاتهایی هم شکل میگیرد.
از آنجایی که من چند ساعتی بیشتر فرصت نداشتم تصمیم گرفتم از غرفههای بینالملل، کمیک، نشر الکترونیک، نوآوریهای عرصهی نشر و توزیع و البته غرفههای ایرانی بازدید کنم. مسلم است که سالنهای بینالملل نسبت به سالنهایی که کتابهای آلمانی عرضه میکنند خیلی خلوتتر هستند. ولی بعضی ناشران غرفههای شگفتانگیزی دایر کردهاند. مثلاً انتشارات Harper Collins، یکی از بزرگترین ناشران جهان و ناشر کتابهای پرفروشِ نویسندههایی چون جورج آر. آر. مارتین و هارپر لی بخش بزرگی از یکی از سالنها را به خود اختصاص داده بود. در نزدیکی آن انتشارات پنگوئن قرار داشت. غرفهی پنگوئن که بیشتر از صندلی و محلهایی برای مطالعهی کتاب تشکیل شده بود طراحی نوآورانهای داشت. کتابها به صورت رندوم در قفسههای کوچک و روی میزها قرار داده شده بودند و هرکس میتوانست بنشیند و حسابی مطالعه کند. این مهمترین نکتهی نمایشگاه فرانکفورت است. بیشتر ناشران بزرگ حداکثر فضای غرفه را به صندلیها و میزهایی اختصاص میدهند که افراد بتوانند بنشینند و راجع به کتابها یا حقانتشار کتابها صحبت کنند.
آمازون و کیندلاش ترجیح داده بود در سالن کمیک و در بخش کتابهای آلمانی حضور پیدا کند. یکی از نویسندهها مشغول خواندن بخشی از تازهترین کارش برای علاقهمندان بود.
تعداد ناشران الکترونیک در نمایشگاه فرانکفورت به شکل عجیبی انگشتشمار است. برخلاف بازارهای کتاب در آمریکا در آلمان مردم هنوز هم بیشتر به کتاب کاغذی علاقه دارند و از این نظر تکنولوژی در این نمایشگاه بیشتر یک حاشیه است!
هنوز هم هیجان و فانتزی، آبشنگولی محبوب مردم است
صف طویلی جلوی انتشارات Carlsen تشکیل شده که بیشتر برای خرید کتاب جدید هریپاتر و کودک جادوشده است. این انتشارات با نشر آثار هریپاتر، گرگومیش و خیلی از آثار فانتزی در آلمان به شهرت رسیده و فروش بسیار خوبی دارد. طبق آمار اشپیگل هماکنون کتاب جدید هریپاتر پرفروشترین کتاب در بازار آلمان است ولی به نظر نمیرسد کتاب جدید، طبق آمارها و نظرات سایت مطرحِ گودریدز خوانندههای وفادار به سری کتابهای هریپاتر را چندان راضی کند. دومین کتاب پرفروش در آلمان رمانِ جنایی «در جنگل» اثر نویسندهی آلمانیNele Neuhause میباشد که تبلیغات فراوانش را حتی در ایستگاههای قطار شهرهای آلمان میتوان دید.
نشر ایران: «بخوان، فکر کن، سخن نگو»
خب ایزد را سپاس که امسال دیگر خبری از سلمان رشدی نبود و به نشرِ ایران هم اجازه داده شد تا در نمایشگاه شرکت کند. غرفهی ایران به نسبت خوب طراحی شده و علیرغم فضای بسیار کم سعی شده است از حداکثر فضا برای ناشران استفاده شود. ثالث و هرمس به عنوان ناشران خصوصی با هزینهی خودشان آمدهاند و ققنوس و ناشران دیگری هم با حمایت دولتی. بیشتر کتابها تازهها یا کتابهای مطرح و انتخاب شدهی هر نشر است. راستش را بخواهید غرفهی ایران نسبت به غرفهی اکثر کشورهای خارجی دیگر (به غیر از کشورهای مطرح در ادبیات مثل فرانسه و ایتالیا) شلوغتر و فعالتر است. برخلاف تصورم غرفهی ایران خیلی رنگ و بوی مذهبی و سیاسی ندارد و بیشتر کتابها در زمینهی ادبیات، هنر و تاریخ هستند. به هر حال به غیر از چند کشور مطرح در بازار ادبیات، برای بیشتر کشورهای دیگر حضور در نمایشگاه کتاب فرانکفورت بیشتر تشریفاتیست و غرفهها به ویترینهای فرهنگی خلاصه شده و خیلی نمیشود مطرحترین رمانها یا بهترین آثار تالیفی غیرداستانی را در آنها یافت. ایران به هر حال باز با محدودیتهای بیشتری نسبت به کشورهای دیگر روبروست و عملن هیچ جایگاهی در بازار جهانی کتاب ندارد. دلایل رکود بازار کتاب ایران و انزوایش در عرصهی جهانی بحثی تخصصی و خارج از علمِ این بندهی حقیر است ولی شاید بتوان به مواردی کلی اشاره کرد که مثل بیماری به جان بازار کتاب و ادبیات ایران افتاده:
- نبود حقانتشار در ایران. در این زمینه بحثی هم در غرفهی ایران شکل گرفت. ظاهراً مسئولان نشر ایران معتقد هستند که ورود ایران به کپیرایت تنها باعث سود طرف خارجی میشود و عدم تعادل واردات و صادرات آثار حوزهی نشر باعث زیان دیدن ناشران می شود. از طرف دیگر برخی ناشران حاضر با اذعان به اینکه ممکن است در ابتدا باعث ضررشان شود، به جهت ورود به بازارهای جهانی و تأمین امنیت اقتصادی بازار کتاب مایل هستند ایران هم به طور کامل به کنوانسیون برن بپیوندد.
- کاهش سرانهی مطالعهی ایرانیان. به دلایل زیادی سرانهی مطالعه در ایران بسیار پائین است. خود این مطلب بازار کتاب ایران را با مشکلات زیادی روبرو کرده.
- سانسور و ممیزی. بعید است کسی بتواند منکر نقش عظیم سانسور و ممیزی در نابودی تدریجی نشر ایران شود. نشر ایران که با مشکلات زیادی از جمله گرانی کاغذ مواجه است حالا به جایی رسیده که کتابها در هر نوبتِ چاپ زیر هزار جلد منتشر میشوند. پیچیدگیهای بسیار زیاد در امر گرفتن مجوز برای کتابها، رانتخواری، حمایت تبعیضآمیز دولت از ارگانها و ناشران وابسته به آن از عواملی هستند که چنین شرایطی را ایجاد کردهاند.
- انزوای جهانی نشر ایران. متاسفانه به دلایلی که ذکر شد نشر ایران ارتباط چندانی با بازار جهانی کتاب ندارد. به غیر از دلایلی که ذکر شد، مشکلات سیاسی، تحریمها و نبود Agent های توانای ایرانی برای ارتباط با شرکتهای نشر و توزیع کتاب در خارج از کشور هم این شرایط را تشدید کرده است.
البته غرفهی ایران برنامههای نسبتن جالبی برای امسال ترتیب داده بود. از آن جمله میتوان به رونمایی از ترجمهی چند کتاب به زبان انگلیسی و آلمانی، گفتگو در مورد برخی مسائل مهم نشر ایران مثل کپیرایت و مذاکره با برخی ناشران خارجی اشاره کرد که ظاهرن به فروش حقانتشار و حقترجمهی یکی دو کتاب انجامیده است.
با اینهمه نگارندهی این مطلب قبل از آنکه غرفهی ایران را ترک کند و تلفنی به هدفِ زیبارویش بزند، معتقد است هیچ چیز در ادبیات ایران عوض نشده و همانطور که ماهی در تُنگ میمیرد ادبیات و نشر ایران نیز در این حجم از محدودیتها، رانتها، سیاسیکاریها و سانسورها خفه شده است. ظاهراً نمایشگاه امسال طبق گزارش خبرگزاری مهر با شعارِ «بخوان، فکر کن، سخن بگو» آغاز شده است که فکر میکنم نسخهی مورد پسندِ ایرانیاش یک نون اضافه دارد.
قایقی ویلایی خواهم ساخت، خواهم انداخت به آب
البته قبل از آنکه غرفهی ایران را ترک کنم چند جلد از آخرین کتابم را به یکی از ناشران خارج از کشور دادم که قرار بود در کتابفروشیشان برای نمایش قرار دهند. هرچند این روزها بازار اینستاگرام و تلگرام گرم است و کماند افرادی که یک پاپاسی پول و یا یک دقیقه وقت برای کتابی فارسی خرج کنند ولی کتابم «تفتِ پیازداغ در ناکجاآباد» نام دارد و اچانداسمدیای لندن آنرا منتشر کرده. دوست داشتید بروید بخرید تا من هم ویلایی نُقلی در حومهی فرانکفورت تهیه کنم تا بیشتر دوستدختر آیندهام را ببینم.
نمایشگاه کتاب فرانکفورت (عکس: محمد جابری)
خلاصه از نمایشگاه بیرون زدم و شمارهاش را گرفتم. دو سه باری جواب نداد ولی بالاخره گوشیاش را برداشت. تازه از خواب بیدار شده بود و خمیازه میکشید. ازش پرسیدم: «کجایی؟ من چند دقیقهی دیگه میرسم جلوی کافهای که قرار گذاشتیم.» تعجب کرد و پرسید که مگر فرانکفورتم؟ گفتم: «معلومه.» در حالی که بدنش را کش میداد تا کرختیِ بعد از خوابش را رفع کند با صدای نخراشیدهای گفت: «مگه قرار نبود یکشنبه بیای؟» با لحنی عصبانی گفتم: «نه! من چندبار بهت گفتم شنبه. یادت نیست؟» گفت: «خب حالا! یادم رفت. ببین من الان اشتوتگارتم، پیش خالم. ممکنه فردا هم برنگردم. یه مقدار سرما خوردم.» گفتم: «تا نمایشگاهِ سال بعد خوب می شی؟» جواب داد: «شاید.»
دور خواهم شد از این خاک شهرِ غریب
اتوبوسِ بین شهری مثل همیشه تاخیر داشت. ایستگاههای قطار و اتوبوس بین شهری رستورانهای بوسهاند. بوسههای جدایی. مثل خیلی از رستورانهای دیگر، وسعم به این یکی هم نرسید، کسی مرا نبوسید و باید در عوض به بوسههای دیگران زل میزدم. جهان دوقطبیها ادامه دارد؛ دارندهها و ندارها.
هدفون در گوش و موسیقی در جریان. دختری گدا از دور نزدیک شد و از نفرِ کناریام پول خواست. محلاش نداد. کمک نکردن به گداها یک کنوانسیون جهانی شده که انگار همهی کشورها امضایش کردهاند. شاید فکر میکنند اگر به گداها کمک کنند از فردا همه گدا میشوند. بیشتر مردم به غلط تصور میکنند گدایی یعنی تنبلی. در حالی که گداها شغل خیلی سختی دارند. در واقع بیشتر گداها بازیگرانِ آماتوری هستند که در گرما و سرما نقش بازی میکنند و هر کدام سناریوی خودشان را دارند. مردم فکر میکنند خیلی زرنگ هستند که میفهمند گداها دروغ میگویند. در صورتی که تمام فیلمها و کتابهایی هم که میخوانند دروغ است. پس چرا ما به گداها کمک نمیکنیم؟ آیا بازی یک گدا که ادعا میکند خانوادهاش را در آتشسوزی از دست داده، سه روز است هیچ چیز نخورده و ناله میکند از بازیِ بنافلک در فیلمِ مزخرفِ بتمن در مقابلِ سوپرمن که به خاطرش بیشتر از ده میلیون دلار پول گرفته ضعیفتر است؟ خلاصه مغزِ معیوبِ مرا که میبینید، با این تحلیلها خواستم یکبار دیگر یک آدمِ ضدِاجتماعی باشم و دستم را کردم داخل جیبم. یادم بود یک پنجاه سنتی داشتم. بین چند سکهی داخلِ جیبم دنبالش میگشتم ولی نفهمیدم کدامشان پنجاه سنتیست. همهی سکهها را درآوردم، پنجاه سنتی را جدا کردم و کف دست دخترِ گدا گذاشتم. یکهو چشمهایش برق زد. شبیه چشمان یوزپلنگی شد که یک بچه گوسالهی تنها را وسط دشتی نشانه گرفته. شروع کرد به چند زبان التماس کردن. گفت دو کودک گرسنه دارد و باید نان بخرد. خواهش کرد بیشتر بهش پول بدهم. بالا پائین میرفت، میمیک صورتش از بیشتر این بازیگرهای اسکاری بهتر و واقعیتر بود. معذب شده بودم، ازش خواستم از بقیه پول بگیرد. محلام نداد. یک یورو دیگر دادم تا از شر او خلاص شوم. به خودم گفتم این هم پول بازیِ خوبت. بدتر شد. التماس کرد باز هم بدهم. سه یورو بیشتر ته جیبم نمانده بود. عصبی شدم. بالاخره هر کسی از اینکه یک بچه گوسالهی بیدفاع تصور شود بدش میآید. بهش گفتم خودم هم پول ندارم و من هم باید چیزی بخورم. باز التماس کرد. بالا پائین میرفت. مرتب خدا خدا میکرد. وقتی دید فایده ندارد دستش را دراز و شروع کرد به مالیدن دستها و بازوهایم. اینطوریاش را دیگر ندیده بودم! به خودم گفتم اسم این را چه بگذارم؟ پیشافاحشگی؟ عصبانی شدم و هدفونم را داخل گوشم گذاشتم و سعی کردم مثل باقی مردم وانمود کنم گدا آنجا وجود ندارد. جواب داد! هدفون بیشک باید دیواری مقدس و مستحکمتر از دیوار چین باشد که هیچکس نمیتواند از آن عبور کند. هدفون مرز من بود با اجتماعی که از آن بیزار بودم. چند دقیقهی بعد که سوار اتوبوس شدم دیدم دخترِ گدا دارد با چند تا از دوستانِ گدایش میگوید و میخندد. بهش حسودیام شد. چقدر شجاع، نترس و بیآزرم بود. من همین چند ساعت پیش یک ساعت در نمایشگاه کتاب چرخیدم فقط برای اینکه کسی را پیدا کنم که به دلم بنشیند و بتوانم ازش درخواست کنم که یک عکس از من بگیرد. در آن عکس هم آنقدر معذب بودم که عکس خراب شد.
به سوی خانه (Heimwärts)
به خودم گفتم در زندگی هدف خیلی مهم است. بعد اتوبوس استارتی خورد و راه افتاد. دخترِ گدا برایم دست تکان میداد. آهنگ داخلِ گوشم میخواند:
به هر جا نگاه میکنم فقط یخ است و برف
درختِ کاجِ وهمانگیز، دریاچهای تاریک
چیزی ترسناک مرا در بر میگیرد
نه مسیری، نه اسکلهای، نه چراغی
اسبها توان خود را از دست میدهند
در دیواری از مه
ارواح بادها تازیانه میزنند
خواب مرا احاطه میکند
در عمیقترین جای این سرزمین مرده
نمایشگاه کتاب فرانکفورت ۲۰۱۶
نمایشگاه کتاب فرانکفورت: حضور ایران، غیبت عربستان سعودی
نویسندگان هلندی: با شما به اشتراک میگذاریم
«غرفه ملی» ایران در نمایشگاه کتاب فرانکفورت