“درک زندگی دلهره آور است.” آندره مالرو

مجموعه داستان “مثل من”، شش داستان کوتاه و بلند به نام‎های سرخ و سیاه، جُ د ای ی، خانه‎ی آفتابی، سایه به سایه، پنجره‎ی رو به مُتل، و مثل من را دربرگرفته است. در این مقاله، داستان “سرخ و سیاه” و داستان “مثل من”، که نام کتاب، گرفته از آن است، بررسی شده است. داستان‎های این مجموعه، همگی روایت‎هایی هستند از زنان و تنهایی و نگرانی‎ها و شوربختی‎هایی که رویکردهای رایج مردان برایشان فراهم کرده است، هرچند که از حضور آشکار و نمایان این مردان به مثابه‎ی شخصیتی داستانی چندان خبری نیست. به بیان دیگر داستان‎های مجموعه‎ی “مثل من” رد پای ویرانی‎ها و پریشانی‎هایی است که مردان بر روح و روان زنان به جا گذاشته‎اند. ردپایی اثرگذار ودیرین به دیرینگی تاریخ. “روی شیرازۀ قطور کتاب تاریخ ایران، خطی باریک از خون جاری بود”۱ و زنان تنها توانسته‎اند، دادخواهی از این ویرانگی‎ها را در اوهام و رؤیاهاشان بپرورانند.

پرتو نوری‌علا، نویسنده، شاعر و از اعضای کانون نویسندگان ایران
پرتو نوری‌علا، نویسنده، شاعر و از اعضای کانون نویسندگان ایران

داستان کوتاه “سرخ و سیاه” که اولین داستان این مجموعه است، در عین کوتاهی، ریزبینانه به بیان همین دادخواهیِ از سرِ درماندگی و به ظاهر، روان پریشانه‎ی یک زن پرداخته است. سرخ و سیاه داستان زنی است که بیزاری و درماندگی از مردش از یک سو و نداشتن جسارت و شهامت از سویی دیگر، او را وادار می‎کند که فکر کُشتن مرد/همسر را بپروراند. اما فقط در ذهن.

او صبح که از خواب برمی‎خیزد، به طبقه‎ی پایین خانه که مرد خوابیده می‎رود و با اسلحه‎ای خیالی به مرد شلیک می‎کند. زن در توهم مرگ و کیفر قتلی است که در خیال خود مرتکب شده و مرد که با حضور زن، تازه از خواب برخاسته هوس هم‎آغوشی با زن را دارد. زن از یک سو در توهم کشتن مرد است و از سویی دیگر ناگزیر تن به هم‎آغوشی با مرد می‎دهد. تصویری که راوی (زن) از مرد/همسر خود و حضور او در زندگی‎اش پیش چشم خواننده قرار می‎دهد، تصویری چندش‎آور و آزار دهنده است. “اتاقِ تاریک و خفه، بوی نا و ته ماندۀ سیگار می‎داد. جاجیمِ روی تشکِ تختی که بالای اتاق، کنار پنجره گذاشته بودم را کنار زده بود و همان جا دمرو خوابیده بود. ملافۀ تشک چرکمرد و چروکیده، زیر دل و کمرش که از میان زیرپوش و زیرشلوار دیده می‎شد، مچاله شده بود.”۲ و پیش از آن نیز راوی از غیبت شبانگاهی و همیشگی مرد/همسر این گونه می‎گوید: “صبح که چشم از خواب گشودم او را کنارم نیافتم. حتماً مثل همیشه که مست و دیروقت به خانه می‎آمد، در اتاق پایین خوابیده بود. یا مثل بسیاری از شب‎ها اصلا به خانه نیامده بود.”۳

"مثل من"، مجموعه داستان، پرتو نوری‎علا
“مثل من”، مجموعه داستان، پرتو نوری‎علا

شخصیت مرد/همسر، با همین توضیح مختصر و به کمک فضا سازی‎های اثرگذار داستان در ذهن خواننده شکل می‎گیرد. “کتاب‎های تاریخ و فلسفه درست بالای سرش بود. از جایی دور، صدای گریۀ بی‎تابِ کودکی می‎آمد.”۴

راوی آن چنان غرق در اوهام است و در ذهن خود در گیرودار کشتن همسر، که خونریزی از سر و پیکر مرد را بعد از شلیک خیالی به او می‎بیند و بوی خون را می‎شنود. “خطی باریک از خون جاری بود. … بوی خون، حالم را برهم می‎زد.”۵ صحنه‎ای که یادآور راوی و زن یا دختر سیاه پوش در داستان بوف کور نوشته‎ی صادق هدایت است. “همه‎ی کوشش‎های من بیهوده بود. از تخت بیرون آمدم، رختم را پوشیدم. نه، دروغ نبود، او این جا در اتاق من، در تختخواب من آمده تنش را به من تسلیم کرد. تنش و روحش هر دو را به من داد!…”۶ در بوف کور مرد کمر به قتل زن می‎بندد و در داستان سرخ و سیاه، زن – آن هم در خیال خود- کمر به قتل مرد. گویی راوی می‎خواهد تا با وهمی که دست به گریبان اوست انتقام زنان را از تاریخی سراسر مردانه بستاند. اما این‎ها اوهامی بیش نیست. زنِ داستان بوف کور- که مقتول است- و زنِ سرخ و سیاهِ نوری‎علا که نقش قاتل را بازی می‎کند هر دو در یک چیز به هم شباهت دارند و آن این که هر دو “تن” خود را تسلیم مرد داستان کرده‎اند با این تفاوت که به ادعای مردِ بوف کور زن “هم تن و هم روحش” را به او داده. حال آن که در سرخ و سیاه، زن در اوج رضایتِ تن می‎گوید: “به در می‎کوفتند وقتی تنم با او یکی شد.”۷
زن با وجود بیزاری از مرد تا به خود می‎آید، می‎بیند در آغوش مرد است. کشمکش زن با اوهامی که در سر پرورانده و واکنش مرد ژولیده و هوسران به همسری که به قصد کین‎خواهی به بستر او آمده؛ فرجامی به شدت تکان دهنده و روح‌آزار در پی دارد: “… برهنگی‎ام را درشیشۀ پنجره تماشا کردم. در انتظار شنیدن کلامی خوشایند می‎سوختم. در حیاط، لباس سیاهم روی طناب رخت، تاب می‎خورد و لکه خونی که بر آن نشسته بود هر لحظه بزرگ و بزرگ‎تر می‎شد.”۸

داستان سرخ وسیاه با پرسشی که نویسنده در پایان آن مطرح می‎کند، به ظاهر به آخر می‎رسد اما خواننده را به کام تعمق در داستان و سلسله حوادثی که روایت شده، – حتا پس از به آخر رسیدن آن- فرومی‎بَرد. “سرخ و سیاه استاندال گشوده روی میز بود. چرا آن را برای هزارمین بارمی‎خواند؟ جواب در کتاب نبود.”۹ پرسشی که بی‎درنگ شکی که در سراسر رمان سرخ و سیاه – اثر استاندال- موج می‌زند را بخاطر می‌آورد؛ ماجرای عاشقانه مادام دورنال و ژولین سورل، شخصیتِ محوری رمان، و دیگر زنانی که در طول رمان بر سر راه ژولین قرار می‎گیرند. آیا مرد/همسرِ سرخ و سیاهِ نوری‎علا به زنش مشکوک است؟ “جواب در کتاب نبود.”

با آن که روایت در داستان “سرخ و سیاهِ” نوری‎علا به ایما و اشاره متکی است و از شعارزدگی پرهیز دارد و در متن داستان، سخنی به صراحت از دلایل بیزاری زن از مرد نیست اما؛ فضاسازی‎ها و نشانه‎هایی هم‎چون دیر به خانه آمدن‎های مرد، وضعیت آزار دهنده‎ی اتاقی که مرد در آن خوابیده و تصویری که از خوابیدن مرد بر روی تخت به خواننده نشان داده می‎شود و نیز کتاب تاریخ و فلسفه‎ای که بار نمادین به داستان می‎بخشد واز همه قابل تامل‎تر نگاه روح‎خراش مرد به زن، به خوبی زمینه‎ی بیزاری و بروز اوهام در مخیله‎ی زن را به خواننده انتقال می‎دهد. “… دستم را گرفت و به سمت خود کشید. به روی تخت افتادم. بی اعتنا به حالم، ناگهان پیراهنم را از هم درید و لب و صورت گرم و خونی‎اش را به سینه‎هایم فشرد. لرزشی زیر پوستم دوید. با خنده گفت: “اگر روز اولی که بهت دست زدم همین طوری عضلاتت را منقبض نکرده بودی و شُل و راحت توی بغلم می‎افتادی، هرگز نمی‎گرفتمت.” مثل همیشه نفرتم را پسِ پشتِ لبخندم پنهان کردم.” ۱۰

داستان بلند “مثل من”، آخرین داستان از مجموعه داستان‎ “مثل من” است. داستانی مدرنیستی و چند صدایی که با بازنمایی انتزاعی و غیرعادیِ واقعیت و شخصیت‎ها تصویرهایی ثابت و تغییرناپذیر به نمایش می‎گذارد و می‎کوشد بیانگر از هم گسیختگی و آشفتگیِ شخصیت داستان و جهان عینی و ذهنی او باشد. قصد ندارم که با این توضیح مختصر این داستان را پیچ در پیچ و سخت‎خوان بدانم، بلکه باید گفت “مثل من” داستانی است که با دو راوی یا دو روایتِ تنگاتنگِ هم، و درهم تنیده روایت می‎شود. صدای هر دو شخصیت (هر دو راوی که در حقیقت یکی هستند) به خوبی در داستان به گوش می‎رسد. این دو راوی که به هم نزدیک و با هم آشنایند؛ گاه در جای جای داستان آهسته و ابریشمین درهم می‎تنند و به شخصیتی یگانه بدل می‎شوند. و این درهم تنیدگی آن چنان نرم و نازک و ظریف است که گاه امکان تفکیک دو راوی از هم دشوار می‎نماید.

برای تفکیک و تجزیه‎ی این درهم تنیدگی ناگزیرم تا پیش از هر چیز شبکه‎ی هدایت کننده‎ی داستان را بگشایم. همان شبکه‎ای که کمک می‎کند تا قصه‎ی داستان به چشم بیاید و به باور و یقین بنشیند و یا مَخلص کلام داستان را به تعیّن برساند. و آن شبکه (یا همان پلات داستان) چیزی نیست جز زنی که فرزند خود را در زد و خوردهای انقلاب ۱۳۵۷ از دست داده و خود نیز در گیرودار همان سال دچار آسیب و جراحت شده است. این زن به دلیل محدودیت‎ها و معذوریت‎های رایج روزگار با ترس‎های متعارف وعوامانه‎ی زنان مأنوس و محشور است و در سایه‎ی مردی که به حضور زن مشروعیتی جز زنانگیِ محقر یا به قول راوی “پتیارگی” نمی‎دهد روزگار می‎گذرانده یا می‎گذراند و رشد می‎کند. – بی آن که بتواند بر آن‎ها غلبه کند.- آن ترس و وحشت مأنوس و مالوف زن را برآن می‎دارد تا با احتیاط و نامی ساختگی و عاریتی دست به قلم ببرد و بنویسد و همین جا دلیل نزدیکی و درهم تنیدگی این دو شخصیتِ راوی در داستان بر ما روشن می‎شود. راویِ شخصیتی که در این جا آن را راوی شخصیت دوم نام می‎دهم از آن رو به راوی شخصیت اول ( زنی که با ترس‎هایش زندگی می‎کند) نزدیک است و با او آشناست که زاده‎ی او و تخیلات اوست. و اصلن مخلوق اوست.
این مخلوق، در ابتدا قرار است نام مستعار او باشد تا مادرخوانده‎ی داستانی بتواند با این نام ساختگی داستان بنویسد و منتشر کند. اما این نام عاریتی جان می‎گیرد و بدل به نیمه‎ی گم شده و روشنگر و نکوهشگر مادرخوانده‎ی خود می‎شود و دَم به دَم با او در کشمکش است و او را به باد انتقاد می‎گیرد. پس راوی شخصیتِ دومِ داستان به همین بهانه پا به عرصه‎ی زندگیِ درون داستان می‎گذارد و در کنار راوی شخصیتِ اول، داستان را به پیش می‎بَرد. این راوی شخصیتِ دوم نقش افشاگر و برملا کننده‎ی اسرار مادرخوانده‎ی داستانیِ خود را هم بر عهده دارد و همین امر سبب کشمکش‎های این دختر و مادر خوانده‎ی داستانی نیز می‎شود. پس داستانِ ” مثل من” را کشمکش‎های این دو نیمه‎ی پنهان و آشکار است که به پیش می‎بَرد.

البته نکته این جاست که مادر خوانده می‎کوشد تا به فرزند خوانده‎ی خود تشخصی بیش از یک نام ندهد و در جای جای داستان، او را کودک می‎پندارد؛ اما در اثبات این ادعا موفق نیست. این فرزند ناخلف، از کشمکش‎ش دست بردار نیست و حال که به خواننده و مادر خوانده‎ی خود اثبات کرده که با اراده و قوی و توانمند است، تلاش می‎کند تا در گیر و دار روایت داستان، راوی شخصیت اول یا همان مادر خوانده را به خویشتن راستین و اصیل انسانی‎اش بازگرداند. در حقیقت نوری‎علا در داستان “مثل من” از “نام مستعار” آشنایی‎زدایی می‎کند و به این آشنایی‎زدایی هویتی باورپذیر می‎بخشد.
مادرخوانده‎ی داستان، شخصیتی ترحم‎آور و رنجور دارد و در این دو خصیصه تا آن جا پیش رفته که: “بی‎اعتنا به همه سرکوب‎ها، جسمش در نیاز و ستایشی بی‎پایان، روحش را از هم می‎درید.”۱۱ اما دختر خوانده با جد و جهد تمام می‎کوشد تا او را از این ورطه‎ی هولناک بیرون بیآورد و به مادر خوانده‎ی خود هشدار می‎دهد: “ترس تو ریشه در تاریخی قدیمی دارد. در ترس از پدرت، برادرت، جامعه‎ات، مذهبت و تاریخت.”۱۲ و نیز به او یادآور می‎شود حتا آن عاشق قدیمی که خاطره‎اش همواره همراه توست «تن [تو] و ترس‎های لال [تو] را می‎خواست.”۱۳

کشمکش‎ها در داستان همچنان ادامه دارد. دختر خوانده می‎کوشد تا با تغییر در ظاهرِ مادرخوانده- تغییر رنگ موی او- حال و هوای زندگی ومنش او را متحول کند و او را از جهنمی که در آن به خودسوزی افتاده برهاند و به زندگی و دنیایی تازه پیوند بزند. از او می‎خواهد تا کامپیوتری بخرد و تایپ فارسی یاد بگیرد و به نوشتن علاقه‎مندتر بشود. اما این‎ها به سادگی و فقط با مدارا و مماشات اتفاق نمی‎افتد و گاه دختر خوانده‎ی داستان را به جان مادر خوانده هم می‎اندازد. دخترخوانده‎ی مستعار، مادر خوانده را تنبیه می‎کند و مادر خوانده زبان به شکوه و شکایت می‎گشاید. راوی شخصیت دوم می‎گوید: “دیده بودم کبودی‎های تنش را نشان پتیاره داده بود، و او هم به هوای نوازش کردن، خوب تنش را دستمالی کرده و گفته بود: – می‎کشمش این خانم معلم بر ما مگوزید رو. پدر سگ به چه حقی تو را این طور کبود و سیاه کرده.”۱۴ و دختر خوانده از باب دلجویی به ما که مخاطب او هستیم می‎گوید: “باور کنید چاره‎ای نداشتم. به او گفته بودم اگر مقابل مرد دیگری کوتاه بیاید او را خواهم زد. و زدم.”۱۵

داستانِ “مثل من” نیز در موقعیتی تراژیک و با دست‎آویز قرار دادن تکنیک “عدم قطعیت” به نقطه‎ی پایان می‎رسد. پایانی حیرت‎انگیز و روح‎فرسا. به نظر می‎رسد مادر خوانده تن به تغییر نمی‎دهد یا نمی‎تواند بدهد و گذشته و خاطرات و دیگر عواملی که در سقوط او به سمت و سوی “پتیارگی” دخیل بوده‎اند؛ زندانی برای او ساخته‎اند که او را توان بیرون آمدن از این زندان نیست. “دیگر چیزی تایپ نمی‎کند. انگار حضور دائمی و خرده گیرم کلافه‎اش کرده است. این روزها بیشتر به یاد پتیاره است. او می‎دانست چگونه آرامش کند.”۱۶ گویی نمی‎خواهد یا نمی‎تواند باور کند که برای گریز از این آشفتگی باید پتیاره را به فراموشی بسپارد. “می‎پرسم: – راست است که پتیاره مُرد. یعنی آتش گرفت، وقتی که شهر نو را به آتش کشیدند؟ … لحظاتی در سکوت، خیره نگاهم می‎کند و با صدای آهسته‎ای می‎گوید:”هست. مثل تو.”۱۷ و داستان در همین جا تیر خلاص امید را به شقیقه‎ی دخترخوانده شلیک می‎کند و “شتکِ خون” را بر راویِ شخصیتِ دوم و تمامی تلاش‎هایی که به خوبی خواننده‎ی داستان را با خود همراه کرده می‎پاشد.

تاریخ و اجتماع و رخدادهایی که سال‎ها سایه‎ای ناامن بر سر زن گسترانده، رهایی از آشفتگی و ابتذال را از دید او به تابو یا آرمانشهری دور و دست نیافتنی بدل کرده است. شاید از همین روست که در کنار پتیاره احساس آرامش بیشتری دارد. “در بغل پتیاره، مثل بچه، رام است.”۱۸ سرانجام تلاش‎های راوی شخصیتِ دوم یا همان نام مستعار برای بیرون آوردن نیمه‎ی فروغلتیده در ابتذال، ناکام می‎ماند. “دیگر حتی درفکر تایپ کردن هم نیست. انگار به خواب رفته است…. هیچ اهمیتی نمی‎دهد که داستانم نیمه کاره بماند. مثل خودش. مثل من.”۱۹

“مثل من” داستان از خود بیگانگیِ آدم‎ها در جهان به ظاهر مدرنیستی است. آدم‎هایی که به توانمندی‎های خود باور دارند اما از بروز و ظهور آن بیمناکند و می‎گریزند و حاضر نیستند بر ترس خود غلبه کنند. آدم‎هایی که خود را در چارچوبه‎ای که دیگران ساخته‎اند جا داده‎اند. حال این دیگران، یا همسران‎اند، یا تاریخ یا اجتماع و یا سیاستِ حاکم. داستان کشمکش این آدم‎ها با خودشان یا نیمه‎ی سرزنشگر خود، اغلب به نتیجه نمی‎رسد و چون داستان “مثل من”، “نیمه کاره” می‎ماند،- هرچند این نیمه، تمامی ادعای راوی است و نه خواننده-.

این آدم‎های از خود گریزان، ماه‎ها و سال‎ها با خود در ستیز و کشمکش‎اند اما تغییر محسوسی در خود به وجود نمی‎آورند. درد را می‎دانند اما درمانش نمی‎کنند. در حقیقت داستانِ ستیز و کشمکش این آدم‎ها هم همواره داستانی ناتمام است. “هیچ اهمیتی نمی‎دهد که داستانم نیمه کاره بماند. مثل خودش، مثل من.”۲۰

این‎ها کلماتِ سطر پایانیِ داستان “مثل من” است در یک نگاه پایانی رقت‎بار و یأس‎آلود. اما نویسنده با پایان‎بندی داستان؛ به خواننده اطمینان می‎دهد که به “عدم قطعیت” در پایان داستان پای‎بند است. عدم قطعیتی که هم نشان از تخیلِ رشک‎برانگیز نویسنده دارد و هم بر نگرش و مشارکت خواننده درچگونگی پایان دادن به داستان تاثیر می‎گذارد.

“مثل من” به عنوان داستانی که امکان دستیابی به ژرفترین اسرار شخصیت‎ش را فراهم می‎کند، می‎تواند در ژانر اعترافی به شمار بیاید. همان‎گونه که اعترافات روسو و یادداشت‎های زیرزمینی داستایفسکی. (چرا که در ادبیات اعترافی؛ نویسنده وشاعر جهانِ درون و بیرون خود را، واقعیتِ خویشتن را، که بسی فراتر از عینیت اوست، به خواننده انتقال می‎دهد.) هر چند که لایه‎های پنهان و پیدای داستان؛ آن چنان برجسته هستند که هر یک به تنهایی اقتدار و اعتبار داستان را به مثابه‎ی داستانی “شگرف و تو در تو” به خواننده بنمایانند.

شاخص تکنیک روایت‎های پرتو نوری‎علا در مجموعه داستان “مثل من” انتقال واقعیت به حیطه‎ی هذیان، یا هذیان به قلمرو واقعیت است. شور و احساسی که همواره با هرج و مرج همراه است و البته این خصیصه‎ی انکارناپذیر زندگی انسان‎هاست. در داستان‎های نوری‎علا، هیچ‎یک از انسان‎ها بهتر از آنی که هستند به تصویر درنمی‎آیند و بدسگالی آدم‎ها همان‎گونه که هست دیده می‎شود. دست‎مایه‎های ناتورالیستی در توصیف و تشریح شخصیت‎های داستان و اعمال و رفتارشان سبب می‎شود تا خواننده به خواب غفلت فرونرود و ناگفته‎های تلخ و گزنده‎ی روزگار بر سر خواننده، به طرزی بی‎رحمانه و به عبارتی دقیق‎تر واقع‎گرایانه، آوار می‎شود و این مگر رسالت از یاد رفته‎ی داستان و داستان نویس در روزگار ما نیست؟ روزگاری که ژان پل سارتر رسالت نویسنده را آن می‎داند که: “بدی‎ها را هر چه نمایان‎تر باید نشان داد تا دگرگون شوند.” اگر بشوند.

در این گفت و جو از این آثار بهره برده‌ام:
۱. مجموعه داستان “مثل من”، نوشته‎ی پرتو نوری‎علا، نشر پارس
۲. بوف کور، نوشته صادق هدایت، انتشارات جاویدان
۳. در جهان رمان مدرنیستی، فتح الله بی نیاز، نشر افراز
۴. درآمدی بر داستان نویسی و روایت شناسی، فتح الله بی نیاز، نشر افراز
۵. یاس فلسفی، مصطفی رحیمی، نشر امیر کبیر

منابع:
۱ – سرخ و سیاه، ص ۶
۲،۳،۴- همانجا، ص ۵
۵- همانجا، ص ۶
۶- بوف کور، صادق هدایت، انتشارات جاویدان، ص ۲۱
۷- سرخ و سیاه، ص ۷
۸، ۹- همانجا، ص ۸
۱۰- همانجا ص ۷
۱۱- مثل من، ص ۴۳
۱۲- همانجا ۴۷
۱۳- همانجا ص ۴۸
۱۴- همانجا ص ۵۹
۱۵- همانجا صص ۵۹ – ۶۰
۱۶- ص ۵۹
۱۷، ۱۸، ۱۹و۲۰- همانجا ص ۶۰

شناسنامه کتاب:

“مثل من”، مجموعه داستان، پرتو نوری‎علا، چاپ نخست، لس آنجلس، انتشارات پارس، ۲۰۰۴/۱۳۸۳

در همین زمینه:

قفسه کتاب در رادیو زمانه