فروهر، همکار تازه‌ی «هفت کوچه»، یک دختر خانم نقاش ایرانی ساکن استرالیا است. تک‌گویی درونی یادداشت او، کلنجاری است که دغدغه‌های بخشی از جوانان شهرنشین ایرانی داخل و خارج کشور را منعکس می‌کند. به نظر می‌رسد در دوره و زمانه ما، سرعت تغییرات و ارزش‌های اخلاقی و اجتماعی به‌حدی است که صراحت و انتقاد از خودِ همه جانبه‌تری را طلب می‌کند. عملی که قهرمان نوشته‌ی فروهر در گفت‌وگوی خیالی‌اش با روانشناس، به‌خوبی از عهده‌ی آن برمی‌آید.
هفت کوچه

خب. بعد از اون جلسه‌ای که با روان‌شناس داشتم، یه جوری تلویحی بهم گفته باید تغییر کنم! باید روَندم را تغییر بدم. باید شیوه بودنم را عوض کنم. باید یه طور دیگه‌ای باشم. یه جوری که همه خوششون بیاد و خلاصه نظر همه را به خودم جلب کنم و یه جورایی نگذارم که اون، جمع رو تو مشت خودش بگیره. بالاخره منم آدمم دیگه. حالا حتما می‌پرسی همه این‌ها برا چی؟

خب؛ برای یک توجه ساده! یا بهتر بگم برای جلب توجه جنس مخالفم! یا برای اینکه اون از من جلو نزنه! تو تیپ و قیافه و…. حالا مگه جلو بزنه چی می‌شه! راستش، همش برا یه رقابت پوچه. رقابت کی بهتره! رقابت دوران نوجوانی، که انگار نمی‌خواد تموم نمی‌شه. رقابت میل تحقیرشدگی و مبدل شدنش به خودشیفتگی! رقابت اینکه من می‌دونم تو هیچوقت و به هیچی، راضی نمی‌شی! رقابت هزارتوی آدم معمولی‌ها باهم! رقابت من برا کی جذاب ترم! حالا آفرین و صد باریکلا که تو بهتری و از همه سری! تو شیرین تری. ملوس تری. تو فلان تری. حالا با تمام این حرفا، کجا رو گرفتی! آیا شب‌ها باز هم راحت می‌خوابی؟ یا به این فکر می‌کنی که امروز کی را تور کردی! کی الان داره با فکر تو می‌خوابه! یا اگه نمی‌خوابه، بهش یه اس امسی بدی که یادش نره! می‌دونی آخرش چیه؟ هم تو، هم من، هم همه این جماعت می‌دونن که نمی‌شه! شاید چون این «نمی‌شه» خیلی پررنگه، انقدر ادامه می‌دی! انقدر با خیال راحت ادامه می‌دی!

باز بِهم می‌گه نه! به من می‌گی تویی که اینجوری فکر می‌کنی! من هیچ رقابتی نمی‌بینم. تازه اگه هم رقابتی باشه رقابت دنیای مدرن است. تو، در سرِ کارت هم باید این شکلی باشی. باید حریف‌ها تو خوب بشناسی. باید یاد بگیری که از قالب بازنده بودن در بیایی. باید همیشه حواست باشه که کی داره چی کار می‌کنه! باید همیشه هوای رئیس را داشته باشی و نگذاری که زیرپا تو خالی کنند. خلاصه با حرفاش از دنیای مدرن، حواسم را از این موضوع خاص به یه موضوع عام که دگردیسی جامعه جهان سومی بود و اکثرا به این بیماری رقابت دچار بودن، پرت کرد. به نظر من که رقابت دنیای جنگل است. و دوباره اومدم رو‌‌ همان موضوع. اما، اما تو هم ازش خوشت می‌آد! بهم می‌گه: خب آره! آدم جذابی است، همه ازش خوششون می‌اد. تو هم بهتره که انقدر حسود نباشی. قانعم می‌کنه که اگه اون تو جمع می‌درخشه و من ناراحت می‌شم. یعنی مشکل از منه. اگه اون خوب بلده با آدمای معمولی جنس خودش، خیلی خوب بلاسه، یعنی منم که ایراد دارم! ضعف کلامی. ضعف درخشیدن. نه اینجوری نمی‌شه. باید یه تلاشی بکنم.

جمله‌اش هنوز که هنوزه تو ذهنم مثل یک دایره چند بعدی خالی دوار، می‌چرخه: «خب آره! آدم جذابی است. همه ازش خوششون می‌آد.» بعد تو ذهنم، این دایره شکل یه حباب هفت رنگ رو می‌گیره که اون دو داخلش نشستند و می‌خندند و آروم آروم می‌روند بالا و از نقطه دید من دور می‌شوند. این «همه» که می‌گفت کیا بودند؟ آدمای معمولی. آدمای چندگانه. آدمای بی‌ریشه. آدمای باد. آدمای سرنگونی. آدمای فصل‌های بیشمار. یا چون من این شکلی نبودم، اونا به نظرم خیلی معمولی و عادی بودند.

به نظر من که اون یه آدم معمولی بود. و این را با قاطعیت گفتم. اما حرفم را باور نمی‌کرد. همش می‌گفت مگه آدم معمولی‌ها چه شونه! بعد نه برداشت نه گذاشت و گفت: اصلا خودت هم یه آدم معمولی هستی! و یکهو خیلی شکستم! خیلی ریختم! اصلا فکر نمی‌کردم این را بهم بگه! یعنی من فقط تو خیالم و برا خودم یه آدم خاص بودم! و از بیرون کاملا شبیه یک آدم معمولی به نظر می‌رسیدم! شاید من واقعا یک آدم معمولی بودم! شاید من بودم که می‌خواستم همه از من خوششون بیاد. شاید من واقعا آدم حسودی بودم. یا شاید من هم آرام آرام داشتم دچار این مرض می‌شدم!


بالاخره تصمیمم را گرفتم. یه کاغذ برداشتم و نظرم را راجع به آدمای معمولی نوشتم؛ و گوشزد کردم که من نمی‌خواهم تو زندگیم این شکلی باشم و بهتره که تو هم با این جور آدم‌ها رابطه نکنی، چون ممکنه به مرور رو تو هم تاثیر بگذارند!:

آره؛ آدمای معمولی رو می‌گم. آدمای باد. آدمای ترس و خشونت. آدمای وحشت. آدمایی که فیلم‌های ترسناک رو سه بعدی می‌بینند. آدمای ناله و شکایت و گله. آدمای حقوق بگیری که می‌خواهند یه شبه ره صدساله بروند. آدمای روابط نامشروع. آدمای پنهان کاری. آدمایی که تلفنی ارضا می‌شن؛ اما هیچوقت از زندگی راضی نیستند. آدمای حرف. آدمای خواب‌های اروتیک در لباس‌های قشنگ. آدمایی که همیشه تو رژیم‌اند و لاغر نمی‌شوند. آدمای تحقیرشده در حال عکس گرفتن با عینک دودی. آدمای زود از شیر گرفته شدهٔ سیگاری. آدمایی که اسم کتاب‌ها و فیلم‌ها را خوب حفظ می‌کنند. آدمایی که می‌گن ما حرفی برا گفتن داریم؛ و مثل یه آگهی تلویزونی، هی خودشون را تبلیغ می‌کنند؛ برای آدمای تلویزونی. آدمایی که رحم ندیدن و یاد می‌گیرند، به خودشون هم رحم نکنند. آدمای کشتار نامرئی. آدمایی که زندگی‌ها را نابود می‌کنند و می‌شینند کنار، باهات درد و دل می‌کنند که مراقب باش گول نخوری، جامعه گرگه. آدمای پیچیده متناقض که می‌خواهند بعد از پنجاه سالگی توبه کنند. آدمای منتظر جنگ. آدمایی که وانمود می‌کنند که می‌فهمن تو چی می‌گی؛ و تو پستو بهت می‌خندند و بعد راجع بهت پچ پچ می‌کنند. آدمای تجربه تکراری. آدمای سیاهی لشگر. آدمای خالی مولد. آدمایی که پول هنگفتی برا ساعتشون می‌دهند، اما وقتی برای خودشون ندارند. آدمای بیخودی. آدمای بی‌خود. آدمایی که فکر می‌کنند کسی دوستاشون را می‌دزده. آدمای لبخندهای الکی در مهمانی‌های آنچنانی. آدمای موقتی و زودگذر. آدمای جریان‌های شعاری. آدمای بی‌تفاوت، که فقط با تفکر انتقادی لاس می‌زنن. آدمایی که خودشون را روانکاوی می‌کنند. آدمای بی‌جرئت. آدمای هیچ. آدمای تفکر کیچ. و آدمای ترس از مواجه با خود. آینه! آینه!

بعد اون هم یه کاغذ برداشت و در جوابم نوشت که چی فکر می‌کنه راجع به من:

حالا می‌ریم سراغ رجاله‌های خاص و مشکل‌پسند! آدمای خاص. آدمایی که فرقی بین خودشون و بقیه قائل‌اند. آدمای دلربا. آدمای هنری‌چی با دستمال گردن‌های عجیب غریب و رنگی. آدمای پوستر. آدم‌های گروه‌های زیرزمینی. آدمای اتاق‌های شلخته و درهم برهم. آدمای بوهای متفاوت. آدمای خالکوبی و حلقه و دستبند. آدمای علف و علف کش. آدمای ادبیات‌چی که جمله‌های چرت و پرت رو به هم می‌بافند و اسمش را می‌گذراند داستان مدرن. آدمای هجوی که دوست دارن جریان ساز باشند. آدمایی که خیال می‌کنند بیشتر از آدم معمولی‌ها می‌فهمند. آدمای ادعا. آدمای ولو تو کافی شاپ‌ها. آدمایی که آدم معمولی‌ها باید براشون بمیرند. آدمایی که همون آدم معمولی‌هایی که ازشون بیزارند، اگه خرجشون را ندهند، از گرسنگی می‌میرند. آدمایی که به نظر، زندگی براشون مهم نیست. آدمای الکل و استفراغ. آدمای پر از شیله پیله. آدمای ادا. آدمای از یه جای فیل افتاده. آدمای تافته جدابافته. آدمایی که فقط می‌خواهند، متفاوت باشند. آدمایی که می‌گن احترام مال مامان بزرگ بابابزرگ هاست. آدمایی که به یه جاشون می‌گن پیف پیف، دنبالم راه نیا، بو می‌دی. آدمای ایرادگیر. آدمای ژست روشن‌فکری. آدمایی که فقط روز افتتاحیه می‌آن، تا خودشون را به استاد‌ها بچسبونند و عکس بگیرند. آدمایی که دوست دارن زودی معروف شوند. آدمای زندگی سخت کن. آدمای مقایسه کن. آدمای هی سبک عوض کن. آدمایی که تو مهمونی‌های خانوادگی آهنگ‌های تکراری را خیلی بد می‌نوازند. آدمایی که حتی به مارک جوراب شون فکر می‌کنند. آدمایی که با کیف گیتارشون می‌روند خرید. آدمایی که می‌گن همه بدند و فقط من خوبم و کلا هیچکس رو قبول ندارند. آدمایی که می‌گن ما دنباله رو نیستیم و از کارهای بقیه می‌دزدند. آدمای هیچ. آدمای تفکر کیچ. و آدمای ترس از مواجه با خود. آینه! آینه!

خب کلاً خوشحالم که به نظر اون جز طبقه خاص بودم. اما خب با خیلی از چیزایی که گفت موافق نبودم. من درآمد داشتم. من اینطوری نبودم. اون طوری نبودم. اصلا من تو هیچ طبقه‌ای نمی‌گنجیدم. بعد فکر کردم که این تفکر خاص‌هاست و ذهنم دوباره چرخید و یکدفعه آقای دکتر ازم پرسید: فکر می‌کنی، این دو گروه آدم معمولی‌ها و آدم خاص‌ها بهم نزدیک‌اند؟

نمی‌دونم، شاید! بعد همچنان که دستهام را آورده بودم نزدیک صورتم و به ناخون هام نگاه می‌کردم، زیر لب گفتم: ما خیلی بهم نزدیک بودیم.

بعد ازم پرسید: چرا هیچوقت کاغذی که نظرم را راجع به آدم معمولی‌ها نوشته بودم، بهش ندادم که بخونه و خودم الکی یه چیزی از جانب اون نوشتم، به خودم تحویل دادم!

یه کم دستپاچه شدم و رو مبل مطب جابجا شدم. بعد انگشتهام رو ول کردم. سرم را آوردم بالا و توی چشمهای دکتر نگاه کردم. یه آرامشی دیدم. یه آرامش منتظر، که پلک می‌زد. بعد همچنان که چانه‌ام ریز ریز می‌لرزید گفتم:

من ترسیدم!

و آن حباب دوار خیالی‌ام که چندوقتی اسیر باد شده بود، کم کم پایین آمد و ترکید.

و بعد دکتر اجازه داد که غرق خودم شوم و سکوت کرد. کم کم خودم را جمع کردم و نگاهی به گلدان کناری پنجره انداختم و زیرلب گفتم:

اون نمی‌شه، شد!

و تو الان چه احساسی داری؟

هیچ احساسی نداشتم و جوابی ندادم. بعد با صدای محکمی بهم گفت: تو اجازه دادی بشه! با خونسردی! با بی‌تفاوتی! با حرف نزدن! با سرگرمی تمایض قائل شدن میان انسان‌ها!

صدام رو بلند کردم و بهش گفتم:

من هیچوقت نمی‌خواستم بشه! و از شدت عصبانیت سرم را تو دستام گرفتم و گفتم: من از رقابت بیزارم!
بعد دکتر آرومم کرد و بهم گفت که حقیقت اینه و بهتره که هرچه زود‌تر با ترسهام مواجه بشوم! و برایم یه لیوان آب و یک آینه آورد. و بهم گفت: آب را بنوش و بعد درآینه به خودت نگاه کن. با خودت مواجه شو!
درحالیکه سعی می‌کردم آب را بنوشم، ذهنم مدام درگیر آینه و پنهان کردن لرزیدنش تو دستم بود. آب را تا نصف نوشیدم و لیوان نیمه پر، نیمه خالی را گذاشتم روی می‌ز. گلدان توی مطب با آن برگ‌های بلند و نازکش، انگار عمدا قد کشیده بود و آمده بود پشت لیوان بلوری و نمی‌گذاشت که دست‌های دکتر را به وضوح، ببینم؛ همچنان که نوری از پنجره کناری تو می‌آمد و می‌خورد به لیوان و سطح آب رو برق می‌انداخت و مرا معطل خودش می‌کرد. به خودم آمدم و سعی کردم آینه را با دو دست جلوی چشمانم بگیرم:
همان اول، در آینه یک راسو دیدم که زود رفت در یک سوراخ تاریک بی‌سو. بعد خودم را از یک سو دیدم که ایستادم و از سویی دیگر سایه‌ام را دیدم که ترس‌هایم را در یک سمت سبدی گذاشته بود و حمل می‌کرد. با انگشت سبابه، سایهٔ سنباده ای‌ام را لمس کردم و دردم آمد. بعد یادم نیست ولی آرام آرام همه چیز کاملا شفاف و روشن شد. شاید زمان گذشته بود و نوری که از پنجره کناری تو می‌آمد، افتاده بود روی آینه و منعکس‌اش می‌کرد در صورتم. شاید هم من با خودم رو راست شده بودم.