قانون این خیابان ساده ست
از گوشه‌های پرت دنیا نیز هر کس می‌تواند به این زوال بگرود
عشق از کنار این میدان‌ها چگونه گذشته است؟
وز خاکروبه‌های روان در جوی‌های تاریک کدام گوش‌ماهی را می‌توان برداشت
که لحن ما را هنوز به یادمان آورد؟

(محمد مختاری)

چندنفرند، دور یک میز در کافه. یکی از آنها در حال حرف‌زدن است، اما انگار همه‌ با تمام اندام‌هایشان حرف می‌زنند. آنچه می‌شنوند، سرگذشتی است که یک‌نفر از تابستان ۶۷ روایت می‌کند، ولی شدت‌های آن از بدن هر یک از آن چهارنفر می‌گذرد، چیزی را تکان می‌دهد، پلکی را می‌پراند، کنار لب کسی را می‌لرزاند، گلوی یک نفر را خفت می‌کند، کسی را به نفس‌تنگی می‌اندازد، قهقهه می‌آفریند، یا گاه فرو می‌شکند.

آنچه می‌شنوند، بافت رگ‌هایی است نشأت‌گرفته از نام‌های خاص مردگانِ آشنا ــ که هرگز نام‌های فردی نیستند، بلکه با خیابان‌ها، آدم‌ها، و غیرشخصی‌ترین عمل انسانی یعنی سیاست پیوند می‌خورد؛ وقتی سیاست تلاشی جمعی باشد به سوی برابری رادیکال، درهم‌شکستن سلسله‌مراتب‌ها، و در عین حال، آری‌گویی به تفاوت‌ها و نه سرکوب‌شان.

اما این نام‌های خاصِ تکین، در شبکه‌ای از نام‌های تابستان ۶۷ حضور دارند؛ نام‌هایی که می‌آیند و می‌روند، اما از وجود آنها تنها شدت‌ها و نیروهای آری‌گویانه‌شان بر جای مانده‌است. همه‌ی آنها نام‌های خاصی‌اند که بدن‌هایشان، یعنی مدلولشان در واقعیت بالفعل را از دست داده اند، اما اشباح‌شان، واقعیت نهفته‌شان، همان آری‌گویی‌شان به زندگی‌/مبارزه هنوز سرتاسر تاریخ معاصر ایران را فرا گرفته‌است. و نجوایشان همان صدای بیرون‌آمده از گوش‌ماهی است که مختاری می‌خواهد چون این نجوا لحن «ما» را هنوز یادمان می‌آورد.

prison_khavaran

همهمه در برابر سکوت

این یادداشت با توصیفِ گفت‌وگویی در کافه آغاز می‌شود، زیرا ۶۷ تا کنون نشانه‌ای بوده‌است که تنها کارکرد آن در گفتارهای سیاسی قابل بازنمایی در ایران به «سکوت» ختم می‌شده‌است. در واقع باید از یک توپولوژی دوگانه صدا حرف زد که دو قطب آن را همهمه‌ی نشنیدنی [بازنمایی‌ناپذیر] و سکوتِ بازنمایی تشکیل می‌دهند. حرف‌زدن از ۶۷ در ایران به کافه‌ها، خانه‌ها، جلسه‌های خصوصی و نیمه‌خصوصی، خوابگاه‌های دانشجویی، سلول‌های زندان، اتاق‌های بازجویی محدود مانده‌است؛ جایی که حرف‌زدن قرار نیست خللی در سکوتِ رسمی دستگاهِ بازنمایی ایجاد کند. از سوی دیگر، دقیقاً همان‌طور که این تفاوت نشان می‌دهد، سکوت در واقع وجود ندارد بلکه از سوی یک دستگاه بازنمایی تحمیل می‌شود. سطح صفرِ صوتی نه سکوت که سروصدا است. همهمهْ صدای انبوهِ مردم است، صدایِ «تظاهرات سکوت» علیه سکوتی که تحمیل می‌شود.

در هر حال، اخیراً در این مکان‌مندی دوقطبی حول ۶۷ ــ سکوتِ حاکمیت، همهمه‌ی مردم ــ تغییراتی به‌وجود آمده‌است: صدایی از سوی همهمه راه را به سوی سکوت باز کرده و عاملان حاکمیت، هر چند به شکلی سلبی، وادار شده‌اند تا حرف بزنند. نوار جلسه‌ی معروف آیت‌الله منتظری با عاملان قضایی قتل‌عام تابستان ۶۷ پلی بوده‌است بین همهمه‌ی بازنمایی‌نشدنی مردمی و بلندگوهای دستگاه صلب بازنمایی قدرتِ حاکم و به همین خاطر واکنش‌های زیادی را از سوی افراد متفاوت ایجاد کرده و گفتار دولتی حول آن را ــ که تنها هدفش در واقع انکار هر گفتاری و تحمیلِ سکوت است ــ آشکارتر ساخته‌‌است. این اتفاق فی‌نفسه شاید بتواند امیدی باشد برای عبور آن همهمه‌ها به سوی شنیده‌شدنی‌ها؛ اما در این کنار، اتفاق‌های رخ‌داده به‌طور خاص مکان سوم دیگری را هم در مکان‌مندی گفتارهای حول ۶۷ مهم‌تر ساخته است: گفتارهای مخالفان جمهوری اسلامی در خارج از ایران.

در خارج از ایران تبعیدشدگان و پناهندگان سیاسی و فعالان مخالف جمهوری اسلامی دست به تولید گفتارهای خود حول نشانه‌ی ۶۷ زده‌اند و کتاب‌های مختلفی در این باره منتشر کرده‌اند و سالانه نیز در یادبودها به سخن‌گفتن از آن پرداخته‌اند. اما از آنجا که به دلایل مختلف پیوندی بین سیاستِ واقعی در ایران و نیروهای مخالف در خارج از آن وجود ندارد، نمی‌شد فعالیت‌های آنها را در مکان‌مندی ۶۷ در داخلِ ایران چندان تأثیرگذار دانست. اما اگر آن مکان‌مندی دوقطبی دچار دگرگونی شود، این گفتارهای برساخته و روایت‌های حول آنها چه بسا جای خالی نوعی «اندیشیدن به/از خلال ۶۷» را حتی در ایران پر کنند. حالا شیوه‌ی اندیشیدن به/از خلال ۶۷ ــ به‌طور خاص برای جریان مبارزی که نامِ‌های چپ، مارکسیست، کمونیست و… را برای خود اختیار می‌کند ــ بیش از پیش مهم شده‌است و جدیتی انتقادی می‌خواهد. ادامه‌ی این یادداشت تلاشی ابتدایی برای درگیرشدن انتقادی با گفتارهای حول ۶۷ و نیز جست‌وجویی است برای تفکری که با آن گره می‌خورد. (البته نقد گفتارها ابداً به معنای انکار تلاش‌ها و دستاوردهایی نیست که فعالان مشغول در این حوزه بر سر مسئله‌ی ۶۷ مسئول‌شان بوده‌اند و بنا به نقد بودن نیز به نیت‌های شخصی کاری ندارد).

Mass execution of 1367 Iran 1988 Cartoon Assad Binakhahi Aug 2016
به یاد تابستان ۶۷- اثر اسد بیناخواهی

قربانی، خشونت، و اربابانش

بیشتر آنچه درباره‌ی ۶۷ از سوی مخالفان جمهوری اسلامی نوشته و حتی گفته‌شده‌است، روایتِ ستم واردآمده بر قربانیان بوده‌است. گویی آنان که در ۶۷ قتل عام شدند، بدن‌های منفعلی بودند کشانده‌شده به قربان‌گاه، بی‌آنکه خود بخواهند. تاریخ ستم بر آنها بر تمام گفتارها و روایت‌ها مسلط شده‌است.

قربانی سوژه‌ی اصلی مداخله‌های حقوق بشری است و همان کلیدواژه‌ای که گفتار آنها را به راه می‌اندازد؛ به‌همین دلیل هم «قربانیان» ۶۷ سوژه‌ی اصلی روایت آنها را می‌سازند. قربانی در مقام نام همگون‌سازی می‌کند: نه تنها تفاوت‌ها و اختلاف‌ها بینِ قربانیانِ گوناگون ذیل این نام از بین می‌روند، بلکه همچنین فرآیندهای قربانی‌سازی نیز بدونِ هیچ‌گونه تحلیل انتقادی یکسان‌سازی می‌شوند. قربانی حاصلِ خشونت قلمداد می‌شود و خشونت نیز فی‌نفسه ــ فارغ از آنکه سیستماتیک و ساختاری است یا سوبژکتیو ــ باید محکوم شود. به همین اعتبار، گفتار حقوق بشر تنها خود را محدود به قلمروی قانون و خشونت می‌بیند و دعویِ «غیرسیاسی»بودن می‌کند. بدین‌ترتیب، قربانیِ گفتارِ حقوق بشر چیزی به جز یک موضعِ سوبژکتیوِ غیرسیاسی نخواهد بود.

اما قربانی در عین حال نامی است که با اقتصاد بودجه‌بندی و کمک‌های مالی به سازمان‌های غیردولتی نیز گره می‌خورد. منابع مالی بر اساس چشم‌اندازی مشابه، برای کمک‌رساندن به «قربانیان»، توزیع می‌شوند و شاید از همین رو، بسیاری از گروه‌ها و سازمان‌ها و احزاب در تبعید که خود را تماماً حقوق بشری تعریف نمی‌کنند و حتی موضع سیاسی دارند، روایت‌های خود از ۶۷ را حول چهره‌ی قربانی شکل می‌دهند تا بودجه‌ی بیشتری در اختیار بگیرند؛ روایتی از یک موضع سیاسی که با اتکا به قربانی به‌شکلی پارادوکسیکال غیرسیاسی می‌شود. اما تنها منابع مالی حاصل این روایت‌پردازی نیست، بلکه سیاستِ غیرسیاسی چنین گروه‌هایی باعث شده‌است تا تنها منبع اعتبار نمادین آنها نیز به قربانی‌بودن‌شان گره بخورد.

غیرسیاسی‌بودنِ قربانی و تفاوت‌زدایی از انواعِ خشونت، نه تنها بحران گفتار حقوق بشر را نشان می‌دهد بلکه به مبهم‌سازی‌های دولتی و توجیه‌گری یک قتل‌عام هم مجال ظهور می‌دهد. گفتار توجیه‌گر دولتی بر سر ۶۷ که اصلاح‌طلبی و محافظه‌کاری، یعنی سرتاسر بازیگران دستگاه بازنمایی حاکمیت را به یکدیگر متصل می‌کند، بر چنین استدلالی سوار است: «ما» قربانیانِ خشونت‌های «آنها» بودیم، «آنها» خشونت‌ها را با مبارزه علیه «ما» آغاز کردند، و اگر «آنها» به قدرت می‌رسیدند، همه‌ی «ما» را قتل‌عام می‌کردند.

اینکه چنین گزاره‌ای اصلاً قابل بیان است، بدان دلیل است که گفتار مبتنی بر قربانی گفتاری غیرسیاسی است و هر موضع سیاسی از هر سویی می‌تواند آن را به نفع خود اتخاذ کند. وقتی دولت چیزی به جز نهاد انحصار خشونت نیست، عدم تفاوت‌گذاری بین خشونتِ سیستماتیک و ساختاری یک حاکمیت، با خشونت سوبژکتیوِ واکنشی، و خشونت مقاومت و مبارزه‌ی کنش‌گرانه راه را برای مبهم‌سازی‌های یک فاجعه می‌گشاید. دست‌کم از سال ۱۳۶۰ به این سو، با استقرار پایه‌های دولتِ جمهوری اسلامی، مسئولیت خشونت‌های واردآمده با خودِ دولت است و نمی‌توان آن را به اشتباه یا تندروی چندنفر تقلیل داد، بلکه باید آن را به‌عنوان یکی از سازوکارهای سازماندهی قدرت پس از انقلاب در ایران دانست. به‌علاوه، یکی از مهم‌‌ترین بخش‌های سخنان آیت‌الله منتظری به برنامه‌ریزی تابستان ۶۷ از چندسال پیش اشاره می‌کرد. و اینجا است که نباید از یاد برد سرنوشت زندانیان آن تابستان را نه جواب به چند پرسش مضحک، بلکه قدرتی در مسیر تحکیم اقتدار تعیین کرد.

اما بخش آخر استدلال که «اگر آنها به قدرت می‌رسیدند، ما را قتل عام می‌کردند»، بر سطحی عاطفی کار می‌کند که پیشاپیش به‌واسطه‌ی مبهم‌سازی خشونت ساخته شده‌است. در واقع این استدلال به احساس راجع به تهدیدی در آینده‌ای نامعین توسل می‌جوید، چرا که هیچ امر واقع‌ای نمی‌تواند گواه آینده‌ای محال باشد. عاطفه‌ها، تهدیدها، احساس‌ها و دیگر قوه‌های غیرمادی انسانی نه تنها در فرآیند تولید ارزش سرمایه‌داری معاصر نقش مهمی ایفا می‌کنند، بلکه سرمایه‌گذاری و مدیریت آنها یکی از مهم‌ترین پایه‌های «هنر حکمرانی» معاصر نیز هست. برای مثال، جرج بوش پسر پس از افشای دروغ‌بودن بهانه‌های جنگ عراق در کمپین انتخاباتی خود برای دور دوم ریاست‌جمهوری در برابر شهروندان آمریکا استدلال می‌کرد که اگر صدام حسین می‌توانست به سلاح کشتار جمعی دست یابد، حتماً آن را به دست تروریست‌ها می‌رساند یا علیه آمریکا و متحدانش به کار می‌بست. در نمونه‌ای دیگر، گفتار دولتی ایران و روشنفکرانش امروز برای رسیدن به انسجام ملی و توجیه مشارکت در انتخابات، مثال سوریه و عراق و افغانستان و نیز تهدید «داعش» را به عنوان آینه‌ی عبرت به کار می‌بندند تا با توسل به تهدیدی در آینده‌ای نامعین تنها انتخاب ممکن را بین وفاداری به دولت یا آوارگی و مرگ بر قایق‌های بادی و در کمپ‌های پناهجویی تصویر ‌کنند. اکنون که نوار صوتی جلسه‌ی آیت‌الله منتظری مقام‌های مسئول را به واکنش واداشته است، این سطح عاطفی نیز به کار توجیه فاجعه‌ی ۶۷ آمده‌ و «سازمان مجاهدین خلق» به داعش تشبیه می‌شود.

اما در اندیشیدن به لحظه‌ تاریخی آن قتل‌عام، هرگز نباید دست به طبقه‌بندی زندانیان اعدام‌شده زد و مثلاً با تبری‌جستن از مجاهدین خلق، تنها به دفاع از گروه‌های چپ برخاست. مسئله‌ی اساسی در مورد ۶۷ مسئله‌ی کشتار است. به محض آنکه کسی در سالن‌های زندان‌ها به سمت طناب‌ها راه می‌افتاد، یعنی به محض آنکه حقِ زندگی‌کردن از او سلب می‌شد، به طریق اولی از همه دیگر تعلقات اجتماعی و سازمانی‌اش نیز عریان می‌شد. آن زندانی‌های محکوم به مرگ در لحظه‌ اجرای حکم دیگر نه شهروند هستند، نه عضو سازمانی سیاسی؛ در آن لحظه تمام دلالت‌های سیاسی‌ـ‌اجتماعی زدوده می‌شود و تنها گوشت باقی می‌ماند: بدنی در مقام یک حیاتِ صرف که می‌توان آن را نابود کرد.

سازمان مجاهدین خلق به‌طور خاص نقش قابل توجهی در روایت‌های شکل‌گرفته حول ۶۷ ایفا می‌کند. از چشم‌انداز سیاسی کنونی، سازمان مجاهدین خلق به‌عنوان یک ساختار سلسله‌مراتبی نظامی‌ـ‌حزبی و مرکزیت‌گرا که یا در پی تصاحب قدرت دولت یا تقلید فرمِ دولتی بوده‌است، سازمانی ارتجاعی و راست‌گرا و سرکوب‌گر است. اما این واقعیت هیچ ربطی به فاجعه‌ی ۶۷ و اعدام‌های سال‌های ابتدایی پس از انقلاب ندارد. شاید گفتار دولتی می‌خواهد همه‌ی کشته‌شدگان آن سال را «عضو سازمان مجاهدین» بخواند و گروه‌های چپ دیگر را با حتی ذکر نکردن آنها به‌شکلی مضاعف محذوف کند. در برابر این تکنیک باید از شمرده‌نشده‌ها نام برد اما تنها مشروط به آنکه این نام‌بردن نباید هرگز به طبقه‌بندی زندانی‌ها بر اساس گرایش‌های سازمانی راه ببرد.

فاجعه به ‌مثابه‌ امر والا

سرکوب‌ها و خشونت‌های دهه ۶۰ و دست‌آخر کشتار سال ۶۷، انقطاعی در سنت مبارزاتی چپ ایجاد کرد. اما برای آن دسته از احزاب و سازمان‌های چپ و مارکسیستی که وادار به تبعید ناخواسته شدند، این انقطاع به شکلی متفاوت و شاید حتی همبسته با گفتارهایشان پیش از آن آشکار شد. در گفتار غالب این گروه‌ها، تاریخ مبتنی بر ایده‌های پیشرفت و توسعه تفسیر می‌شد و زمان سیری خطی و کیفیتی غایت‌شناختی داشت که نهایتاً تاریخ را به هدفِ نهایی آن می‌رساند. بنابراین، فعالیت‌ها رو به سوی آرمان و غایتی معین در آینده‌ای محتوم داشت؛ غایتی متعالی که بر فراز تاریخ می‌ایستاد.

پس از ۶۷ و با استقرار گفتار قربانی، راستای تاریخ‌مندی این سازمان‌ها معکوس شد. همان‌طور که اشاره کردیم، سرمایه نمادین و حتی کمک‌های مالی به این گروه‌ها مشروط به سرمایه‌گذاری آنها بر خودشان به‌ مثابه قربانیان فاجعه‌ای عظیم بود و صرف قربانی‌بودن، نه کنش‌گری معنادار، موضعِ آنها را «برحق» جلوه می‌داد. پارادوکس اما، همان‌طور که گفتیم، چنین بود که این برحق‌بودن به قیمت غیرسیاسی‌شدن گروه‌هایی سیاسی تمام شد. فاجعه به امر والایی بدل شد که بنا به تعریف هراس‌آور، متعالی‌تر از وجود انسانی، و خارج از تاریخ می‌ایستاد، به‌گونه‌ای که خضوع و خشوع می‌آفرید. تاریخ خطی و غایت‌انگاری از بین نرفت، بلکه واژگون شد: حالا تمام تاریخ‌مندی این گروه‌ها، اعتبارشان، حقیقت‌شان و برحق‌بودشان به روایتی تاریخی گره می‌خورد که به جای خطی‌جلورفتن، خطی واپس می‌رفت و به سیاه‌چاله ۶۷ فرو می‌افتاد.

پیش از فاجعه، غایت سازمان‌ها و احزاب یادشده نامِ «انقلاب» و سپس «آرمان‌شهر سوسیالیستی» را بر خود داشت که در عین تمام نقدهای درست و ممکن بر آن، کماکان از سیاستی متأثر از سوسیالیسم واقعاً موجود آن زمان برخوردار بود و هویت‌اش را بر این اساس تعریف می‌کرد. پس از فاجعه، جهت‌گیری از سمت انقلاب به سوی تابستان ۶۷ تغییر کرده و همه‌ هویت سیاسی بر آن بنا نهاده شده‌است. گفتار این گروه‌های حالا در تبعید تنها ویرانه‌های تاریخ را می‌بیند و چیزهایی را که فعلیت یافته‌اند؛ تاریخِ سرکوب را بر جغرافیای مبارزه کنونی ارجحیت می‌دهد؛ و در واقع به جای معاصرکردنِ مقاومت و بالقوگیِ کنشِ مبارزان کشته‌شده در آن سال، کشته‌شدن‌شان را به امر والای اخلاقی برای گفتار حال حاضر خود حول قربانی بدل می‌کند.

نتیجه‌ی این کار چیزی نیست مگر آنچه والتر بنیامین «حفظِ خائنانه‌ سنت» می‌خواند، و نیز محو کردنِ سیاست با شکل‌دادن گفتاری از نوع خاصی از اخلاقیاتِ دادخواهی که سیاست را درون خودش هضم می‌کند؛ همان اخلاقیاتی که در نظام کیفری قانونی ریشه دوانده‌است و در جبهه‌ دیگری از مبارزه هر نیروی پیشرویی باید با آن مقابله کرد. شاید هیچ‌کس بهتر از نیچه چنین اخلاقیاتی را نقد نکرده‌باشد: «”آنچه بود”: این است نام سنگی که اراده نتواند غلتاند. از این رو، از سر خشم و غضب سنگ­ها را می­غلتاند و از هر که چون او احساس خشم و غضب ندارد، انتقام می­ستاند. اراده­ی آزادی­بخش بدین­سان آزاررسان می­شود و از هر چیزی که رنج تواند برد، بدان­خاطر که واپس نتواند رفت، انتقام می­ستاند… دوست می­دارم آن را که آیندگان را برحق می­کند و گذشتگان را نجات می­بخشد؛ زیرا می­خواهد جان بر سر کار کنونیان نهد… عدالت سردتان را دوست نمی­دارم. از چشمان قاضیان تان همواره دژخیم و پولاد سرداش برون می‌نگرد. هان کجا می‌توان یافت آن عدالتی را که عشقی­ست با چشمانِ باز. پس برای­ام عشقی را بنیاد کنید که نه­تنها بار تمام کیفرها که بار تمام گناهان را نیز بکشد! پس برایم عدالتی را بنیاد کنید که از گناهِ همه درمی­گذرد جز قاضیان! »

هر شکل از اندیشیدن به تابستان ۶۷ باید از غایت‌انگاری مستقیم یا معکوس، و از اخلاقیات امر والا که مبتنی بر متعالی‌ساختن فاجعه است، دست بشوید. گفتارهای گروه‌های چپ تبعیدشده همه با چنین مشکلاتی درگیر هستند. برای آنکه حقیقتِ مبارزه سوژه‌های بربادرفته ۶۷ را معاصر کنیم، باید به شکلی از مقاومت و مبارزه بیندیشیم که انقلاب را بدون غایت‌انگاری و عدالت را بدون کینه‌توزی و واپس‌روی بخواهد. در واقع دادخواهی تنها با ظهور جنبشی فراگیر از مقاومت میسر خواهد بود و برای داشتن چنین جنبشی، شکل‌های جدیدی از سوژه‌سازی، و حتی تعریف جدیدی از سوژه جمعی سیاست لازم است؛ شکل‌ها و تعاریفی که قطعاً با آنچه مبارزان اعدام‌شده آن سال در سر داشتند تفاوت بسیار زیادی می‌کند و نسبت به آنها انتقادی است، اما همزمان به نیروی کنش‌گر و مبارز آنها، به حقیقتِ نهفته شکل زندگی آنها وفادار می‌ماند.

خواب‌دیدنِ رویای مردگان

این یادداشت مواجهه‌ای انتقادی با گفتارهای موجود کنونی درباره ۶۷ و تصویر اندیشه‌ برساخته‌شده مرتبط با آن بود تا نشان دهد که روایت‌های تاکنون مستقرشده و تثبیت‌شده ابداً برای اندیشیدن به این اتفاق کافی نیستند. البته تلاش‌های منحصربه‌فردی در این راستا انجام شده‌است و مفهوم‌هایی نیز به‌طور خاص برای اندیشیدن به آن و به‌خاطرآوردن‌اش آفریده شده‌اند (برای مثال، ن.ک. به مقالات و سخنرانی‌های محمدرضا نیکفر) که ۶۷ را به مسئله تفکر بدل ساخته‌اند و سخن‌گفتن از تفکر به/ازخلال ۶۷ را ممکن کرده‌اند.

در عین حال، از موضعی اخلاقی‌ـ‌سیاسی، هرگز نباید در تفکر به ۶۷ از یاد برد که هر جا قدرتی سلطه‌جو ــ با هر میزان خشونت و قساوتی ــ اعمال شود، پیشاپیش مقاومتی وجود دارد. در هستی‌شناسی مارکسیستی، مبارزه و انقلاب مقدم است بر قدرت دولتی. به‌همین خاطر، پیش از تاریخ ستم، در پس‌زمینه‌ی آن، همیشه جغرافیایی از مقاومت و مبارزه وجود دارد ــ جغرافیایی که شدت‌ها و نیروهای ایجابی مبارزان به‌قتل‌رسیده ترسیم می‌کند.

شکست ۶۷ داغ همین حقیقت را بر خود حمل می‌کند: آری‌گویی به زندگی‌/مبارزه. به همین خاطر است که قتل عام ۶۷ در ایران مترادف سکوت شده‌؛ هراس حاکمیت از ایجابیت نهفته در پس این شکست است، و نه از شرمگین‌شدن در برابر مثلاً نهادهای بین‌المللی حقوق‌بشری. چرا که این وجود نهفته، این ایجابیت، ابداً نوعی شی‌ء فی‌نفسه‌ی دور از دسترس، یا نوعی آرمان خشکه‌مقدس نیست، بلکه بسیار واقعی است، نیرویی است که توان مقابله و دخالت را می‌بخشد، نشانه‌ای است از مبارزه‌ی هنوز در حال ادامه. و در این سکوت فروافتاده بر تابستان ۶۷، هیچ سکوتی در کار نیست: باید گوش‌هایمان را تربیت کنیم تا آن فرکانس‌های زیر را بشنویم، فرکانس‌هایی که چه بسا گوش «انسان» ظرفیت شنیدن‌شان را نداشته باشد و برای شنیدن آنها باید به یک «شدن» تن دهد: به بدل شدن به عنصری تکین در کلی ناهمگون و پرتفاوت و پرشدت به نام «مردم».

شکست ۶۷ کماکان داغ حقیقت را بر خود دارد: قدرت برسازنده‌ی مردم، رویای مردگانی که «اگر فاشیسم پیروز شود، حتی آنان نیز در امان نخواهند بود»، و بر اساس اسطوره‌ای مایایی، چشم‌هایشان در حال دیدن این رویا تا روز پیروزی نهایی مردم در گور باز خواهد ماند ــ همان‌طور که در چند سطر زیر از مختاری، لابه‌لای سیاهی فاجعه و با به‌خاطرآوردن آن، می‌توانیم رویای مردگان را بر خلاف تکرار ابدی فاجعه‌ای یکسان، رویای آینده رهایی‌بخش بخوانیم و آنگاه رسالت ما نه هرگز تأکید بر قربانی‌بودن ما و مردگان‌مان بلکه تلاش برای خواب‌دیدن رویای مردگان است:

آن کس که صبح از خانه در می‌آمد
رویای مردگان را با خود می‌برد
آن کس که شب به خانه در می‌آمد
رویای مردگان را باز می‌گرداند


در همین زمینه

انقلاب ۵۷ و معنای تاریخی کشتار ۶۷

در ایران چه گذشته است

نقش مادران و جوانان در شکستن سکوت خاوران