در تهران تا شهریور سال ۱۳۵۹ نزدیک به ۱۰ هزار و ۴۵۰ خانوار در چهار هزار و ۵۰۰ آلونک زندگی میکردند. پیشینه حاشیهنشینی و زاغهنشینی در ایران بیش و کم به سال ۱۳۱۱ برمیگردد. از کودتای ۲۸ مرداد به این سو حاشیهنشینی، به ویژه در تهران رشد فزایندهای پیدا کرد و بعد از انقلاب هم با وقوع جنگ ایران و عراق و جنگ داخلی افغانستان و جاکن شدن عده زیادی از جنگزدگان و راندهشدگان، حاشیهنشینی باز هم رشد بیشتری پیدا کرد و در دوران «سازندگی» و با توجه به تغییر شرایط اقلیمی در ایران و رشد خشکسالی و کنده شدن کشاورزان از روی زمینهای برهوت به یک پدیده پایدار تبدیل شد. آمار دقیقی از حاشیهنشینان ایرانی دز دست نیست. گفته میشود که در تهران دستکم سه میلیون نفر حاشیهنشین و زاغهنشیناند. در مشهد ۸۰۰ هزار نفر در مناطق حاشیهای شهر زندگی میکنند. ساکنان بسیاری از استانهای مرزی ایران برای مثال سیستان و بلوچستان کلاً حاشیهنشیناند.
با وجود رشد حاشیهنشینی به عنوان یکی از مهمترین پیامدهای نبود درک فرهنگی از عدالت، این پدیده در ادبیات داستانی ایران در سالهای پس از انقلاب هیچگونه جلوهای نداشته است. اصولاً ادبیات معاصر ایران از انقلاب ۵۷ به این سو از فقدان سه موضوع رنج میبرد: ۱۵ خرداد ۴۲، انقلاب بهمن ۵۷ و حاشیهنشینی. از بین موضوعات یاد شده، حاشیهنشینی اما پیشینهای دراز در ادبیات ایران دارد و رد آن را میتوان از رمانهای اجتماعی محمد مسعود تا آخرین داستانهای ماندگار صادق چوبک و غلامحسین ساعدی مشاهده کرد.
غلامحسین ساعدی که بیشترین سهم را در به بیان درآوردن احوال حاشیهنشینان، ولگردان، پااندازها و فاحشهها و معتادان ادا کرده، در یکی از مصاحبههایش میگوید: خیلیها هستند که اسمشان روشنفکر است و در واقع اصلاً روشنفکر نیستند. زرتیشن هستند. روشنفکر کسیست که کشف میکند، استریپتیز میکند از خودش و از آدمهایی که همیشه در حجاب هستند. قصه نوشتن چیز مهمی نیست.» (ن. ک به ساعدی، از او و درباره او، باقر مرتضوی، کلن، ۲۰۰۷)
ساعدی در بهترین داستانهایش تلاش میکند از کشف احوال حاشیهنشینان به شناخت متفاوتی از خودش برسد اما به جای خودشناسی، به انقلاب به عنوان نقشی از آرزوهایش برای تحقق دادن به عدالت اجتماعی راه میبرد.
شگفتترین تصویر از زندگی ولگردان
غلامحسین ساعدی در دورانی برآمد که حاشیهنشینی در سالهای بعد از اصلاحات ارضی رشد کرد. هیچ نویسندهای به اندازه او به مهاجرت روستائیان به شهر و مشکلات ولگردان و خانهبهدوشان تهران توجه نکرده است.
حسن عابدینی مینویسد: «دنیای آثار غلامحسین ساعدی شگفتترین تصویر از زندگی ولگردان در ادبیات معاصر فارسی است.» (ن. ک به صد سال داستاننویسی در ایران، حسن عابدینی، ۱۳۶۹)
در «خاکسترنشینها» ساعدی زندگی یک کودک خیابانی را نشان میدهد که به داییاش پناه میبرد. دایی او در اطراف حرم، مخفیانه زیارتنامه چاپ میکند و به زیارتنامهفروشهایی میسپرد که شبها کنار دیوارها میخوابند و تنها دلخوشیشان مردهخورییست.
در «واگن سیاه» یک مأمور امنیتی، ولگردی عاصی را زیر نظر گرفته است. آخر سر ولگرد که بر ضد بیعدالتیها عصیان کرده تیرباران میشود.
در داستان درخشان «سایه به سایه» با زندگی فاحشههای از کار افتاده و معرکهگیرها و جنگیرها و ولگردها در محله قلعه آشنا میشویم. در این میان دو روشنفکر تحت تعقیب هم در پی نجات مردم از گنداب حاشیهنشینیاند. حضور آنها تحولی در ذهن روایتگر نوبالغ و صمیمی داستان ایجاد میکند.
«دندیل» و «زنبورکخانه» در حاشیه اتفاق میافتند. «دندیل» از منظر چند پاانداز روایت میشود و در «زنبورکخانه» فقر با حرمانهای جنسی درمیآمیزد. «آشغالدونی» هم که به خاطر فیلم «دایره مینا» شناخته شدهترین داستان ساعدیست در همین حال و هواها اتفاق میافتد.
این داستانها در فاصله اواسط دهه ۱۳۴۰ تا اواخر ۱۳۵۰ نوشته شدهاند که جمعیت آلونکنشین تهران حداکثر ۱۰ هزار و ۴۵۰ خانوار بود. در همه این داستانها یک سیر و تحول درونی مشاهده میشود: از میان انسانهایی که در منجلاب گرفتار شدهاند، کسی سر برمیآورد. او در پی تحول زندگیاش است و چون چارهای پیدا نمیکند، عصیان میکند.
جلوه این عصیان اجتماعی را در انقلاب ایران مشاهده کردیم. غلامحسین ساعدی انقلاب ایران را به دستی تشبیه میکند که فرش سلطنتی را کنار زد و سپس انواع حشرات از زیر فرش بیرون زدند. او میگوید خانه را باید پاکیزه نگه داشت. این مهمترین درسی بود که او از انقلاب گرفت. در داستانهایی که ساعدی درباره حاشیهنشینان و زندگی مردم در اعماق نوشته است، این درک مدنی اما وجود ندارد. خانه کثیف است و باید آلودگی را نشان داد و راهی پیدا کرد برای برونشد از فضای طاعونزده. باید روشنفکر بود و نه «زرتیشن».
خشتک گندیده اجتماع
رویکردهای هیچانزده و عاطفی به حاشیهنشینان در داستانهای صادق چوبک اما به ناتورالیسم و به جبرگرایی راه میبرد. چوبک بیتردید چیرهدستترین نویسنده ایرانی در نشان دادن فقر و بیعدالتیست. او اما اعتقاد دارد که ذات بشر و خواستههای طبیعی او نافی عدالت اجتماعیست و به یک معنا این انسان است که جهان را به فساد آلوده میکند. فساد اجتماعی هم به گمان او جلوه بیرونی فساد درونی و ذاتی انسان است. با اینحال چوبک با اشتیاق زیادی، شاید برای اثبات درستی این اندیشه، زندگی ولگردان، فاحشهها و مردهشویها و همه فلکزدگان جا مانده ایرانی را نشان میدهد.
چوبک در داستان «زیر چراغ قرمز» با تردستی هنرمندانهای فضای تیره و بدبوی یک فاحشهخانه را از طریق گفتوگوی بین دو زن تنفروش به نام آفاق و جیران بازمیآفریند.
در «پیراهن زرشکی» از طریق گفتو گوی مردهشویها با وضع روحی و اجتماعی گروهی از حاشیهنشینان آشنا میشویم. چوبک در وصف بسیار درخشانی که از این انسانها ارائه میدهد، به تلخی مینویسد:
«این آدم وصله ناجوری بود که به خشتک گندیده اجتماع خورده بود و زیر آن درز و مرزها برای خودش وجود داشت. – مثل شپش اما ابداً زندگی نمیکرد.»
درکی که چوبک در این سطرها از انسان حاشیهنشین دارد، هرچند واقعگرایانه و اثرگذار است، اما مدنی نیست، بلکه مبتنی بر یک تقدیر است. مدنیت از این پرسش آغاز میشود که چرا «این آدم» احساس میکند وصله ناجوریست که به خشتک اجتماع خورده؟ برای تغییر وضع او چه باید کرد؟
چوبک با همه شاخکهای حسی قویای که برای درک فقر و بیعدالتی دارد، اصولاً به تغییر هیچگونه اعتقادی ندارد. در «بعد از ظهر آخر پاییز» اما از دریچه ذهن یک دانشآموز مسأله عدالت اجتماعی را مطرح میکند، بدون آنکه بتواند راهی نشان بدهد. شخصیتهای مجموعه «انتری که لوطیش مرده بود» هم برای تغییر وضعیت فلاکتبار حاشیهنشینها تلاشهایی میکنند، اما ناموفق میمانند. فقر در نظر چوبک یک جور وابستگی و اعتیاد درونی به نکبت است، از جنس وابستگی انتری به لوطیاش که وقتی حتی لوطی از پا میافتد، آزادی برای او یک وضع ناشناخته است؛ تمثیلی در بیان این مفهوم که حتی اگر روزی فقر و بدبختی از بین برود، او که به فلاکت عادت کرده، نمیتواند خود را با وضع جدید همسو کند. این درک و برداشت از روابط اجتماعی هم مدنی نیست، بلکه جبرگرایانه و ناتورالیستیست.
«سنگ صبور» یکی از مهمترین رمانهایی که در ادبیات داستانی ایران پدید آمده و چه بسا درخشانترین اثر صادق چوبک هم در حاشیه اتفاق میافتد با این قصد که نکبت فقر را به عنوان شیوهای برای اعتراض نشان داده باشد. این داستان از نخستین نمونههای موفق جریان سیال ذهن است و نشان میدهد که یک داستان خوشساخت حتماً نباید در محیطهای بسته روشنفکری و جدا از مردم اتفاق بیفتد.
خانه نه چندان امن پدری
و سرانجام میبایست از محمود دولتآبادی یاد کنیم. او در آثار متعددی که آفریده، موقعیت دهقانان و کارگران مهاجر از روستاها به شهر را در سالهای پس از اصلاحات ارضی روایت میکند. شخصیتهای حاشیهنشین برخی از مهمترین داستانهای او از نکبت و فلاکتی که بدان مبتلا شدهاند میگریزند. مقصد و کمال مطلوب آنها یافتن امنیت است.
موفقترین رمانی که دولتآبادی در عرصه حاشیهنشینی نوشته، از کماهمیتترین آثار اوست: «روز و شب یوسف»
دولتآبادی در مقدمه این کتاب که نخستین بار در سال ۱۳۸۳ منتشر شد، مینویسد که داستان را در میان دستنوشتههایش یافته، آن را در سال ۱۳۵۲ نوشته و بعد از ۳۰ سال به چاپش سپرده است.
اگر غلامحسین ساعدی در زندگی حاشیهنشینان رنگ و نقشی از انقلاب را میدید، اگر چوبک به قصد نشان دادن تقدیر انسان، زندگی جاماندگان در حاشیه شهرها را نشان میداد، محمود دولتآبادی «در روز و شب یوسف»، آرزوی حاشیهنشینان به دستیابی به امنیت و آرامش را آشکار میکند: خانه امنی که همانا خانه پدریست.
یوسف در این داستان نوجوان خوشسیماییست که در نزدیکی راه آهن تهران زندگی میکند. مادر او با کلفتی در خانههای مردم گذران میکرده، اما حالا در اثر سختی کار زمینگیر و بیمار شده است. پدرش هم که یک مرد متدین است، حضوری سایهوار و در مجموع منفعل دارد. داستان در دو روز و دو شب اتفاق میافتد و بیانگر زندگی یک خانواده فقیر حاشیهنشین در تهران است و آرزوهای نوجوانی که در آستانه جنون به سر میبرد.
توانایی محمود دولتآبادی در توصیف ذهن یک نوجوان فقیر در این رمان بینظیر است. اما با اینحال درک نویسنده از عدالت هم مدنی نیست، بلکه درونگرا و نابالغ است و در حد نیاز به امنیت یک نوجوان سرخورده فرومیکاهد.
انفجار بزرگ
«علویه خانم» صادق هدایت به کنار، نمونههای یاد شده، تنها آثاریست که از زندگی حاشیهنشینان در ادبیات ایران سراغ داریم: وعده انقلاب در آثار ساعدی، سرخوردگی چوبک از انفعال انسانهای حاشیهنشین و سرانجام یک فرآیند رگرسیو به عنوان واکنش به فقر در رمان محمود دولتآبادی.
از انقلاب ۵۷ به اینسو هم حاشیهنشینی به عنوان یک مضمون از ادبیات معاصر ایران کنار گذاشته شده است. آیا به دلیل سانسور؟ شکست نهضت چپ و سرخوردگی از روشنفکری ایران و گفتمان عدالتخواهی در سالهای پیش از انقلاب؟ یا شاید هم به این دلیل که اصولاً نویسندگان ایرانی از متن به حاشیه رانده شده و به یک معنا حاشیهنشین و خانهنشین شدهاند؟
یک گمان دیگر هم وجود دارد و آن هم این است که در سالهای دهه ۱۳۶۰ تا ۱۳۸۰ توجه به فرم و ترفندهای داستاننویسی به عنوان یک فن بر مضمون غلبه پیدا کرد. یک نویسنده حاشیهنشین اگر بر زبان و فرم تسلط داشته باشد، میتواند از ذهنش مایه بگیرد و داستانی از کار درآورد قابل تأویل، قابل تأمل و قابل عرضه در محیط روشنفکری ایران. بیزاری از فقر و حاشیهنشینی و میل به تجدد و رفاه به عنوان واکنشی به سرکوب و جنگ و اعدامها را هم نباید از نظر دور داشت.
هوشنگ گلشیری در داستانی به نام «انفجار بزرگ»، خیزش جوانان ایرانی برای رسیدن به آزادیهای مدنی را مضمون قرار میدهد. دیدیم که آن انفجار بزرگ، در مقایسه با رویدادهایی مانند جنگ داخلی سوریه ترقهای بیش نبود. اکنون بیم آن میرود که چنانچه درک نابالغ، عاطفی، هیجانزده و به لحاظ فقهی اشعری ما از عدالت تغییر نکند، با رشد حاشیهنشینی انفجار بزرگ دیگری اتفاق بیفتد. در این میان متأسفانه نویسندگان ایرانی که خود حاشیهنشین شدهاند در شکل بخشیدن به درک فرهنگی از عدالت ناکام ماندهاند.
مشکل نویسندگان نیستند، مشکل این است که هنوز هیچ آلترناتیوی در برابر وضع موجود شکل نگرفته است. روزگاری چپ ایران به خلق امید بسته بود، آنها ساده دلانه فکر میکردند که فقیر بودن شرط لازم و کافی برای انقلابی بودن است. تجربه انفجار بزرگ نشان داد که هیچ نوع رابطه علا و معلولی بین فقر و انقلابی بودن وجود ندارد. آنچه که تحول ایجاد میکند اگاهی بر فقیر بودن است. دیدیم که لشگر عظیم حاشیه نشینان چگونه به ارتش رذیلت تبدیل شدند و همین خلق قهرمان چگون شکنجه گر و مخالف سرسخت دموکراسی شد. ادبیات ایران نیز مثل روشنفکران دچار سر در گمی است.
شهروند / 15 October 2016