قرآن محمد می‌خواهد با تهدید و ارعاب از انسان، بی‌نوا بندگکی برآورد و قرآن مولانا چهره‌ی انسانِ بی‌نوا بندگکی را تصویر می‌کند که خود به ارباب‌‌ و شلاقش عشق می‌ورزد؛ بنده‌ای که از بندگی خود شادمان است و آن را آزادی خود می‌پندارد؛ دیگر نه «من» است او، از مسئولیت «من» بودن و شدن خود را رهانده است: آری! قرآن مولانا فرآورده‌‌ی بندگی، نمایش بندگی و انعکاس سرمستی‌های برآمده از کنش‌ها و خیال‌های بنده‌وار است:

گول من کن خویش را و غره شو/ آفتابی را رها کن ذره شو

بر درم ساکن شو و بی‌خانه باش/ دعوی شمعی مکن پروانه باش

تا ببینی چاشنی زندگی/ سلطنت بینی نهان در بندگی (از خلال مثنوی یا همان قرآن مولانا)

مولانا

سرانجام در قرآن مولانا قرآن محمد از سطح تاریخ به درون تاریخ می‌خزد و چنان خود را می‌دروند که بندگی را به کنش روانی کل جامعه بدل می‌‌کند. در حقیقت هر خوف‌افکنی‌ و هر خشونتی در پی همین لحظه است، لحظه‌ای که به هدف خود دست می‌یازد و تازیانه را به دست خودِ بنده می‌دهد تا بر گُرده‌ی خویش هرچه محکم‌تر فرود آورد و از دردها و زخم‌هایش لذت برد و این بدترین وضعی است که می‌توان تصور کرد. بنده دو بار تن به بندگی می‌سپارد: یک بار بنده است (و ناگزیر از بندگی) و دیگر بار مشتاقانه کارگزار ارباب می‌شود و از سر میل و رغبت به بندگی خود آری می‌گوید. او این بار زحمت ارباب را نه تنها به حداقل می‌رساند که ارباب را نیز به موضوع پرستش و عشق خود بدل می‌کند. گونه‌ای بندگی خودخواسته! بردگی اختیاری! بندگی به مثابه عشق به ارباب: بنده به بندگی خود عاشقانه آری می‌گوید و ارباب خوف‌افکن و خون‌ریز دیروز به معشوق امروز استعلا می‌یابد. در چنین لمحه‌ای‌ست که قرآن عربی محمد به قرآن فارسی مولانا دگردیسه می‌شود و اسلام به مثابه دین بندگی به پیروزی نهایی خود دست می‌یازد.

به زبان دیگر، با ادبیات مولانا اسلام و قرآنش در جامعه‌ی ایرانی‌ درونیده می‌شود و شوق بندگی و آری گویی به جبر جباران به بالاترین آستانه‌ تاریخی خود می‌رسد. این اتفاق، ترجمه‌‌‌ای گوشتین و خون‌دار از کلمات قرآن به زبان روانی و اجتماعی فارسی است و از همین رو، قرآن پس از مولانا دیگر آن کتاب عربی بیگانه‌‌ای نیست که پیش‌تر تنها از راه هراس و خوف افکنی و تهدید خود را بر جامعه تحمیل می‌‌کرد.

پس از مولانا، اینک این خود جامعه‌ است که مشتاقانه و عاشقانه از پی تازیانه‌های اسلام و تحقیرهای قرآن می‌دود. می‌دود تا دست‌کم در مقام بنده از موهبت زندگی بهره‌مند شود چرا که جز بندگی و بردگی سرنوشت دیگری در پیش چشم خود نمی‌بیند. اما از چه رو چنین شادمان است؟ -چون در پس بندگی، سلطنت می‌بیند!

صریح بگویم: پس از شعر مولانا تسخیرِ نهایی ذهن و روان جمعی ایرانی از سوی اسلام و قرآنش به حد کمال رسید و هیچ‌کس نمی‌توانست بهتر از مولانا به تنهایی از پسِ چنین وظیفه‌ی تاریخی‌ای برآید و بنده‌پروری در خوف‌نامه‌ی محمد را به ادبیات و کنش‌ِ فراگیرِ اجتماعی بدل کند.

به راستی که او فرآورده‌ی اجتماعی و تاریخیِ شگفت‌انگیزی بود. چراغی بود که جامعه‌ی ایرانی آن را در درون خود برافروخت تا از وضع ناروشن خود، روشنایی برآورد. چنان که از حافظ هم شرابی برآورد تا بلکه این وضع ناگوار را برای خود گوارا کند.

این راست است که مثنوی مولانا قرآن مولاناست اما راستی بزرگ‌تر آن است که همه‌ی شعر او و ادبیات قدیم فارسی برگرداندن زبان غزوی، جهادی و تهدید‌آمیز قرآنی به زبان عشق است. برگرداندن زبان زور و ستم به زبانی‌ است که خشونتش را نهان می‌کند و رخداد فاجعه را به پشت صحنه‌ی نمایش انتقال می‌دهد! -شاید اینک بهتر دریابیم که چرا حافظ به چهارده روایت قرآن را می‌خوانده است. همو که همچون مولانا در کار فارسی‌سازی قرآن، خود شاهکار دیگری بود: … «ز حافظان جهان کس چو بنده جمع نکرد/ لطایف حکمی با کتاب قرآنی»! (از خلال قصاید حافظ)

مولانا را مستی هست در محبت، اما هوشیاری نیست

برخی نویسندگان ایرانی گمان می‌کنند برتری‌ای در قرآن مولانا هست که در قرآن محمد نیست، اما تصور این برتری تنها گونه‌ای خود‌فریبی انسانی است. انسان وقتی نتواند بر خوف و بر مناسبات ظالمانه‌ و بر ظلمتی که اطراف و اکناف زندگی او را فراگرفته‌، چیرگی یابد و به ویژه وقتی که از درک دلایل این بیدادگری بی‌انتها عاجز شود، ناگزیر می‌شود این مناسبات ظالمانه را به مناسبات عاشقانه‌ بدل کند تا بلکه بدین طریق، رنج و درد آن را تحمل‌پذیر سازد. -و این همان کاری است که ادبیات مولانا انجام می‌دهد: ظلم و رابطه‌ی ظالمانه را می‌دروند و رنج بندگی را به عشق بندگی بدل می‌کند.

از خلال سخنان شمس تبریزی می‌توان این چهره‌ی از خود بی‌خود را دید که از دیدار خود و از گفت‌و‌گوی با خود طفره می‌رود و برای آن که وضعیت‌ خود را نبیند خود را غرق در محبت و مستی می‌کند و از این رو، هر چه جز سخن عشق را نفی می‌کند:

«مولانا را مستی هست در محبت، اما هشیاری در محبت نیست. اما مرا مستی هست در محبت و هشیاری در محبت هست. مرا آن نسیان نباشد در مستی. دنیا را چه زهره باشد که مرا در حجاب کند یا در حجاب رود از من؟» (مقالات شمس تبریزی، تصحیح محمد‌علی موحد، انتشارات خوارزمی ۱۳۶۹، صفحه ۷۹)

بدیهی است که در پس پشت هر میل مفرطی به مستی باید دلایل و ضرورت‌هایی خفته باشند. این نیاز شدید به از خود به در شدن و این میل آکنده از ستایش‌ و پرستش، از سر زیبایی این معشوق نادیدنی نیست بلکه بیش از هر چیز، این نیاز مبرم به گریز از واقعیت اجتماعی و سیاسی ناروا و‌ خشونت‌بار است که افراد انسانی را به گریز و مستی وامی‌دارد. واقعیت اجتماعی و سیاسی‌ای که با درافکندن خوف و وحشت، انسان را به جرثومه‌ای بدل می‌کند تا او خود را دیگر نه در شمار آرد و هر چه‌ بود خود را هر چه بود آن دیگری بزرگ دریابد. این رابطه‌ای‌ست هولناک که در یک سویش آفریننده‌‌ای یکتا قرار گرفته و در سوی دیگرش، آفریدگانی متکثر که درست به سبب تکثرشان به مراتب فروتر هستی (به مراتب بندگی) درمی‌غلتند: آفریدگانی که هر یک در بندگی از دیگری سبقت می‌جویند و خود را درنمی‌یابند مگر ذره‌ و غبار‌، مگر غلام آفتاب و قمرِ عالم‌تاب: «چو غلام آفتابم هم از آفتاب گویم…»، «من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو…» (از خلال دیوان شمس) -و این همه، اگر کژ دیدن نیست، پس چیست؟ 

کیفورِ تجاوز و تکدی

عریان کندم هر صبحدمی/ گوید که بیا من جامه کنم

در خانه جهد مهلت ندهد/ او بس نکند پس من چه کنم

از ساغر او گیج است سرم/ از دیدن او جان است تنم

تنگ است بر او هر هفت فلک/ چون می‌رود او در پیرهنم

از شیره او من شیردلم/ در عربده‌اش شیرین سخنم

می‌گفت که تو در چنگ منی/ من ساختمت چونت نزنم! (از خلال دیوان شمس)

گویا زنی زیاده منقاد که از تجاوزات و از تنبیهات هر روزه‌ی شوهر و آقایش دچار کیف و نشئگی می‌شود، این ابیات را نوشته است. به ویژه آن که داستان «زنی که مردش را گم کرد» (نوشته‌ی صادق هدایت) را در ذهن تداعی می‌کند.

ما نمی‌توانیم ادعا کنیم زندگی در ادبیات از زندگی واقعی جداست و این یکی مؤید آن دیگری نیست. از همین روست که جامعه‌شناسی ادبیات برای دست یافتن به چهره‌ی واقعی زندگی اجتماعی هر جامعه‌ای بسیار ضروری است.

ادبیات و شاهکارهای ادبی پدید می‌آیند تا خوانندگانش بتوانند چهره‌ی وضعیت طبقاتی و تاریخی خود را هرچه شفاف‌تر ببینند. ادبیات تنها یک فرآورده‌ی زیبایی‌شناسانه نیست بلکه آگاهی‌بخش نیز  هست اما این آگاهی را باید از آن مطالبه کرد و از تار و پودش بیرون کشید. باید زیر و زبرش کرد تا حقیقتش، آن نهان‌کرده‌اش را آشکار کند.

در این شعر مولانا و چه بسا در بیشترینه‌ی شعرهای او ما با حقیقتی رو‌به‌رو می‌شویم که آن را از پس دیوار اتاق‌های خواب نمی‌توانستیم ببینیم. ما در پس این شعر‌های عاشقانه چهره‌ی نامریی و معمولیت خوفناک تجاوز و یک سویگی رابطه در جامعه‌ی ایرانی را به نظاره می‌نشینیم که چگونه خود را در لفافه‌ی تغزل و تصویر عاشقانه می‌آراید و مزورانه خشونت خود را نهان می‌کند. اما برای دیدن چنین حقیقتی بیش از هر چیز باید که مقهور زیبایی کلام شاعرانه نشد یعنی در کنار شکوه زبان شاعرانه، باید که در پی کشف مسائل بنیادین اجتماعی و سیاسی در ادبیات هم گشت و خلاصه برای فهم و چه بسا لذت فراگیر از ادبیات، بهتر آن است که از زیبایی‌ شعر و سخن شاعرانه گوساله‌ی زرین پرستش راست نکرد.

تصاویرِ پیشینِ شعرهای مولانا را در قرآن محمد می‌توان یافت و چه بسا صریح‌تر و زمخت‌تر. با این حال، می‌دانیم که این روزها کسی دیگر چندان آیات قرآن را جدی نمی‌گیرد اما ابیات و تصاویر خیالین مولوی را چه؟ می‌بینید! خطر همین جاست: خطری که قرآن مولانا را برای جامعه‌ی ایرانی از خطر قرآن محمد هم افزون‌تر می‌کند: در واقع قرآن چهره‌ی تهدید‌آمیز خود را در لای زلف عنبرین شعر مولانا نهان کرده است و همچنان در پی دستیابی به اهداف قرآنی -غزوانی و جهادی- خویش است.

از نفوذ و از بلای قرآن محمد می‌توان با اندکی دانش برجهید اما از بلا و از نفوذ قرآن مولانا چه؟ -قرن‌ها اندیشه و اندیشه‌گری هم نمی‌تواند چهره‌ی واقعی قربانی‌اش را کشف کند که در شعر خود نهان کرده است. قربانی‌ای که دیگر از قربانی بودن خود نمی‌ترسد و عاشقانه به آغوش شکنجه‌گر خود پناه می‌برد و آن را عشق می‌نامد:

ترس مویی نیست اندر پیش عشق/ جمله قربانند اندر کیش عشق

عشق وصف ایزد است اما که خوف/ وصف بند‌ه‌ی مبتلای فرج و جوف (از خلال مثنوی)

این عشقی است سراسر صبر، بندگی و آری‌گویی در برابر دست تطاول و تجاوز. این وادادگی‌‌ای است در برابر مراد و اراده‌ی جفاکار معشوق؛ زندگی‌ای است آمیخته به تسلیم و رضا که هرگز نمی‌خواهد روزی سر از خمار مستی بردارد و بنگرد که در چه وضع خفت‌باری به سر می‌برد.

چنین رابطه و چنین عشقی از درک آن گونه رابطه‌ و عشقی عاجز است که دیگری را می‌پذیرد بی آن که بخواهد در او ذوب شود یا او را در خود ذوب کند و از همین روست که می‌گوییم قرآن و عشقی که مولانا پیش روی ما می‌نهد نه تنها آزادی‌بخش و رهاکننده از بندگی و بردگی‌ نیست بلکه درست برخلاف، کامل کننده‌ی فرایند آن بردگی و بندگی‌ای‌ است که سپاهیان اسلام و قرآن محمد پیش‌تر زمینه‌ی آن را با کشتار‌ها، ارعاب‌ها، جزیه‌ها و تهدیدهاشان فراهم آوردند.

این طبیعی است که ذوب شدگی در اراده‌ی دیگری باید غایت و نهایت عشق مولانا باشد چرا که او و ادبیاتش به گونه‌ای انکارناپذیر محصول و برآمده‌ی قرآن محمدند. برآمده‌ای که انعکاس اجتماعی‌اش می‌تواند تا دورترین آینده‌ی جامعه‌ی ایرانی را درنوردد و اذهان نامدگان را نیز در چنبر خود گیرد. مگر آن که سرانجام ما ببینیم که چگونه در جامعه‌ی ایرانی با اشاره به ابیات مولانا و ادبیات قدیم فارسی هر رابطه‌ی ستمگرانه‌ی نابرابری درست‌انگاری می‌شود و خوی تجاوز و تکدی را در ساخت روانی جامعه امتداد می‌دهد.‌

برای بنده‌ی ظلم امید نجات هست اما برای بنده‌ی عشق هرگز!

بنده‌ی ظلم به ناگزیریِ خود واقف است. او به شرایط اجتماعی خود آگاه است و منتظر لمحه‌ای‌ست که بتواند خود را از وضع ستمگرانه آزاد کند اما بنده‌ی عشق از پیرامون خود بی‌خبر است و به شرایطی که در آن زیست می‌کند، به بندگی خود، به زنجیر خود، به ارباب خود عشق می‌ورزد و آن را همچون هویت و شرافت و کرامت خود درمی‌یابد و این همان کاری‌ست که قرآن مولانا می‌کند.

قرآن یا مرامنامه‌ی عاشقانه‌ی مولانا مناسبات سیاسی و اجتماعی را از مدار آگاهی طبقاتی و اجتماعی برون نگه می‌دارد و سلطه‌‌ی سیاسی را نه به مدار خود‌آگاهی که به مدار سلطه‌‌ی عاطفی می‌کشاند. البته این تنها ادبیات مولانا نیست که راه رهایی را در بندگی می‌یابد بلکه کل ادبیات قدیم فارسی در همین طریق است اما ادبیات مولانا بندگی را صریحا به مرامنامه‌ی خود بدل می‌کند. علاج چیست؟ علاج این است که چنین مکتوباتی از سر رف‌ها و طاقچه‌های حافظه‌ی جمعی رخت بربندند و به کتاب‌خانه‌ها و به دست پژوهشگران سپرده شوند.

به گمانم فراموشی، تنها راه رستن از بلای آنان است. ما به شاعران و سخنان نوینی محتاجیم، به شاعرانی که آزادی را فهم کرده باشند، و به شاعرانی که عشق را به مثابه رهایی فهم کرده باشند. آخر این چه عشقی است که حیات دیگری را می‌بلعد؟ آخر این چه عشقی ‌است که به جای آزاد ساختن انسان او را به بندگی وامی‌دارد، آن هم بندگی خودخواسته؟ -شهری با شهروندان بنده که از بندگی خود شادمانند.

مقبولیت اجتماعی چنین روایتی از عشق شیفتگانی‌ که ادبیات مولانا آن را برمی‌سازد و به زیباترین کلام‌ها و آهنگ‌ها می‌آراید، بی‌تردید تا‌کنون پی‌آمد‌های اجتماعی و سیاسی وحشتناکی داشته است و زین‌ پس هم خواهد داشت و یکی از این پیامدهایش ولایت‌پروری است. ولایت‌هایی که ولایت فقیه تنها یکی از نمودگان آن است. ولایت فقیه مگر بر آمدن ولایتِ معشوق بر ملتی عاشق و شیفته نبود؟ آیا نباید رد چنین احساسات اجتماعی‌ای را بیش از هر چیز در آموزه‌های چنین ادبیاتی یافت؟ ادبیاتی که مناسبات و روابط ظالمانه و جائرانه را به مناسبات عاطفی و عاشقی بدل می‌کند و با این کار خود نظام پدرسالارانه‌ی ایرانی را تا بی‌نهایت بار از قعر تاریخ فرا می‌خواند: پس به هر دوری ولیی قایم است/ تا قیامت آزمایش دایم است. (از خلال مثنوی)

این در حالی است که جامعه‌ی ایرانی بیش از آن که به «ولی» به هر دوری نیاز داشته باشد، به رهایی از خویِ ولایت‌ و ولایت‌مداری محتاج‌ است. به رهایی از این جهان‌‌نگری که زندگی را یک آزمایش دایمی ببیند و بدین‌‌وسیله مسئولیت اجتماعی و سیاسی خود را واگذارد و اوضاع ناهموار و ناروای خود را نه همچون برآمده‌یِ خویِ «بندگیِ خود‌خواسته»‌ که چون «آزمایش الهی» دریابد.


از همین نویسنده