قرآن محمد میخواهد با تهدید و ارعاب از انسان، بینوا بندگکی برآورد و قرآن مولانا چهرهی انسانِ بینوا بندگکی را تصویر میکند که خود به ارباب و شلاقش عشق میورزد؛ بندهای که از بندگی خود شادمان است و آن را آزادی خود میپندارد؛ دیگر نه «من» است او، از مسئولیت «من» بودن و شدن خود را رهانده است: آری! قرآن مولانا فرآوردهی بندگی، نمایش بندگی و انعکاس سرمستیهای برآمده از کنشها و خیالهای بندهوار است:
گول من کن خویش را و غره شو/ آفتابی را رها کن ذره شو
بر درم ساکن شو و بیخانه باش/ دعوی شمعی مکن پروانه باش
تا ببینی چاشنی زندگی/ سلطنت بینی نهان در بندگی (از خلال مثنوی یا همان قرآن مولانا)
سرانجام در قرآن مولانا قرآن محمد از سطح تاریخ به درون تاریخ میخزد و چنان خود را میدروند که بندگی را به کنش روانی کل جامعه بدل میکند. در حقیقت هر خوفافکنی و هر خشونتی در پی همین لحظه است، لحظهای که به هدف خود دست مییازد و تازیانه را به دست خودِ بنده میدهد تا بر گُردهی خویش هرچه محکمتر فرود آورد و از دردها و زخمهایش لذت برد و این بدترین وضعی است که میتوان تصور کرد. بنده دو بار تن به بندگی میسپارد: یک بار بنده است (و ناگزیر از بندگی) و دیگر بار مشتاقانه کارگزار ارباب میشود و از سر میل و رغبت به بندگی خود آری میگوید. او این بار زحمت ارباب را نه تنها به حداقل میرساند که ارباب را نیز به موضوع پرستش و عشق خود بدل میکند. گونهای بندگی خودخواسته! بردگی اختیاری! بندگی به مثابه عشق به ارباب: بنده به بندگی خود عاشقانه آری میگوید و ارباب خوفافکن و خونریز دیروز به معشوق امروز استعلا مییابد. در چنین لمحهایست که قرآن عربی محمد به قرآن فارسی مولانا دگردیسه میشود و اسلام به مثابه دین بندگی به پیروزی نهایی خود دست مییازد.
به زبان دیگر، با ادبیات مولانا اسلام و قرآنش در جامعهی ایرانی درونیده میشود و شوق بندگی و آری گویی به جبر جباران به بالاترین آستانه تاریخی خود میرسد. این اتفاق، ترجمهای گوشتین و خوندار از کلمات قرآن به زبان روانی و اجتماعی فارسی است و از همین رو، قرآن پس از مولانا دیگر آن کتاب عربی بیگانهای نیست که پیشتر تنها از راه هراس و خوف افکنی و تهدید خود را بر جامعه تحمیل میکرد.
پس از مولانا، اینک این خود جامعه است که مشتاقانه و عاشقانه از پی تازیانههای اسلام و تحقیرهای قرآن میدود. میدود تا دستکم در مقام بنده از موهبت زندگی بهرهمند شود چرا که جز بندگی و بردگی سرنوشت دیگری در پیش چشم خود نمیبیند. اما از چه رو چنین شادمان است؟ -چون در پس بندگی، سلطنت میبیند!
صریح بگویم: پس از شعر مولانا تسخیرِ نهایی ذهن و روان جمعی ایرانی از سوی اسلام و قرآنش به حد کمال رسید و هیچکس نمیتوانست بهتر از مولانا به تنهایی از پسِ چنین وظیفهی تاریخیای برآید و بندهپروری در خوفنامهی محمد را به ادبیات و کنشِ فراگیرِ اجتماعی بدل کند.
به راستی که او فرآوردهی اجتماعی و تاریخیِ شگفتانگیزی بود. چراغی بود که جامعهی ایرانی آن را در درون خود برافروخت تا از وضع ناروشن خود، روشنایی برآورد. چنان که از حافظ هم شرابی برآورد تا بلکه این وضع ناگوار را برای خود گوارا کند.
این راست است که مثنوی مولانا قرآن مولاناست اما راستی بزرگتر آن است که همهی شعر او و ادبیات قدیم فارسی برگرداندن زبان غزوی، جهادی و تهدیدآمیز قرآنی به زبان عشق است. برگرداندن زبان زور و ستم به زبانی است که خشونتش را نهان میکند و رخداد فاجعه را به پشت صحنهی نمایش انتقال میدهد! -شاید اینک بهتر دریابیم که چرا حافظ به چهارده روایت قرآن را میخوانده است. همو که همچون مولانا در کار فارسیسازی قرآن، خود شاهکار دیگری بود: … «ز حافظان جهان کس چو بنده جمع نکرد/ لطایف حکمی با کتاب قرآنی»! (از خلال قصاید حافظ)
مولانا را مستی هست در محبت، اما هوشیاری نیست
برخی نویسندگان ایرانی گمان میکنند برتریای در قرآن مولانا هست که در قرآن محمد نیست، اما تصور این برتری تنها گونهای خودفریبی انسانی است. انسان وقتی نتواند بر خوف و بر مناسبات ظالمانه و بر ظلمتی که اطراف و اکناف زندگی او را فراگرفته، چیرگی یابد و به ویژه وقتی که از درک دلایل این بیدادگری بیانتها عاجز شود، ناگزیر میشود این مناسبات ظالمانه را به مناسبات عاشقانه بدل کند تا بلکه بدین طریق، رنج و درد آن را تحملپذیر سازد. -و این همان کاری است که ادبیات مولانا انجام میدهد: ظلم و رابطهی ظالمانه را میدروند و رنج بندگی را به عشق بندگی بدل میکند.
از خلال سخنان شمس تبریزی میتوان این چهرهی از خود بیخود را دید که از دیدار خود و از گفتوگوی با خود طفره میرود و برای آن که وضعیت خود را نبیند خود را غرق در محبت و مستی میکند و از این رو، هر چه جز سخن عشق را نفی میکند:
«مولانا را مستی هست در محبت، اما هشیاری در محبت نیست. اما مرا مستی هست در محبت و هشیاری در محبت هست. مرا آن نسیان نباشد در مستی. دنیا را چه زهره باشد که مرا در حجاب کند یا در حجاب رود از من؟» (مقالات شمس تبریزی، تصحیح محمدعلی موحد، انتشارات خوارزمی ۱۳۶۹، صفحه ۷۹)
بدیهی است که در پس پشت هر میل مفرطی به مستی باید دلایل و ضرورتهایی خفته باشند. این نیاز شدید به از خود به در شدن و این میل آکنده از ستایش و پرستش، از سر زیبایی این معشوق نادیدنی نیست بلکه بیش از هر چیز، این نیاز مبرم به گریز از واقعیت اجتماعی و سیاسی ناروا و خشونتبار است که افراد انسانی را به گریز و مستی وامیدارد. واقعیت اجتماعی و سیاسیای که با درافکندن خوف و وحشت، انسان را به جرثومهای بدل میکند تا او خود را دیگر نه در شمار آرد و هر چه بود خود را هر چه بود آن دیگری بزرگ دریابد. این رابطهایست هولناک که در یک سویش آفرینندهای یکتا قرار گرفته و در سوی دیگرش، آفریدگانی متکثر که درست به سبب تکثرشان به مراتب فروتر هستی (به مراتب بندگی) درمیغلتند: آفریدگانی که هر یک در بندگی از دیگری سبقت میجویند و خود را درنمییابند مگر ذره و غبار، مگر غلام آفتاب و قمرِ عالمتاب: «چو غلام آفتابم هم از آفتاب گویم…»، «من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو…» (از خلال دیوان شمس) -و این همه، اگر کژ دیدن نیست، پس چیست؟
کیفورِ تجاوز و تکدی
عریان کندم هر صبحدمی/ گوید که بیا من جامه کنم
در خانه جهد مهلت ندهد/ او بس نکند پس من چه کنم
از ساغر او گیج است سرم/ از دیدن او جان است تنم
تنگ است بر او هر هفت فلک/ چون میرود او در پیرهنم
از شیره او من شیردلم/ در عربدهاش شیرین سخنم
میگفت که تو در چنگ منی/ من ساختمت چونت نزنم! (از خلال دیوان شمس)
گویا زنی زیاده منقاد که از تجاوزات و از تنبیهات هر روزهی شوهر و آقایش دچار کیف و نشئگی میشود، این ابیات را نوشته است. به ویژه آن که داستان «زنی که مردش را گم کرد» (نوشتهی صادق هدایت) را در ذهن تداعی میکند.
ما نمیتوانیم ادعا کنیم زندگی در ادبیات از زندگی واقعی جداست و این یکی مؤید آن دیگری نیست. از همین روست که جامعهشناسی ادبیات برای دست یافتن به چهرهی واقعی زندگی اجتماعی هر جامعهای بسیار ضروری است.
ادبیات و شاهکارهای ادبی پدید میآیند تا خوانندگانش بتوانند چهرهی وضعیت طبقاتی و تاریخی خود را هرچه شفافتر ببینند. ادبیات تنها یک فرآوردهی زیباییشناسانه نیست بلکه آگاهیبخش نیز هست اما این آگاهی را باید از آن مطالبه کرد و از تار و پودش بیرون کشید. باید زیر و زبرش کرد تا حقیقتش، آن نهانکردهاش را آشکار کند.
در این شعر مولانا و چه بسا در بیشترینهی شعرهای او ما با حقیقتی روبهرو میشویم که آن را از پس دیوار اتاقهای خواب نمیتوانستیم ببینیم. ما در پس این شعرهای عاشقانه چهرهی نامریی و معمولیت خوفناک تجاوز و یک سویگی رابطه در جامعهی ایرانی را به نظاره مینشینیم که چگونه خود را در لفافهی تغزل و تصویر عاشقانه میآراید و مزورانه خشونت خود را نهان میکند. اما برای دیدن چنین حقیقتی بیش از هر چیز باید که مقهور زیبایی کلام شاعرانه نشد یعنی در کنار شکوه زبان شاعرانه، باید که در پی کشف مسائل بنیادین اجتماعی و سیاسی در ادبیات هم گشت و خلاصه برای فهم و چه بسا لذت فراگیر از ادبیات، بهتر آن است که از زیبایی شعر و سخن شاعرانه گوسالهی زرین پرستش راست نکرد.
تصاویرِ پیشینِ شعرهای مولانا را در قرآن محمد میتوان یافت و چه بسا صریحتر و زمختتر. با این حال، میدانیم که این روزها کسی دیگر چندان آیات قرآن را جدی نمیگیرد اما ابیات و تصاویر خیالین مولوی را چه؟ میبینید! خطر همین جاست: خطری که قرآن مولانا را برای جامعهی ایرانی از خطر قرآن محمد هم افزونتر میکند: در واقع قرآن چهرهی تهدیدآمیز خود را در لای زلف عنبرین شعر مولانا نهان کرده است و همچنان در پی دستیابی به اهداف قرآنی -غزوانی و جهادی- خویش است.
از نفوذ و از بلای قرآن محمد میتوان با اندکی دانش برجهید اما از بلا و از نفوذ قرآن مولانا چه؟ -قرنها اندیشه و اندیشهگری هم نمیتواند چهرهی واقعی قربانیاش را کشف کند که در شعر خود نهان کرده است. قربانیای که دیگر از قربانی بودن خود نمیترسد و عاشقانه به آغوش شکنجهگر خود پناه میبرد و آن را عشق مینامد:
ترس مویی نیست اندر پیش عشق/ جمله قربانند اندر کیش عشق
عشق وصف ایزد است اما که خوف/ وصف بندهی مبتلای فرج و جوف (از خلال مثنوی)
این عشقی است سراسر صبر، بندگی و آریگویی در برابر دست تطاول و تجاوز. این وادادگیای است در برابر مراد و ارادهی جفاکار معشوق؛ زندگیای است آمیخته به تسلیم و رضا که هرگز نمیخواهد روزی سر از خمار مستی بردارد و بنگرد که در چه وضع خفتباری به سر میبرد.
چنین رابطه و چنین عشقی از درک آن گونه رابطه و عشقی عاجز است که دیگری را میپذیرد بی آن که بخواهد در او ذوب شود یا او را در خود ذوب کند و از همین روست که میگوییم قرآن و عشقی که مولانا پیش روی ما مینهد نه تنها آزادیبخش و رهاکننده از بندگی و بردگی نیست بلکه درست برخلاف، کامل کنندهی فرایند آن بردگی و بندگیای است که سپاهیان اسلام و قرآن محمد پیشتر زمینهی آن را با کشتارها، ارعابها، جزیهها و تهدیدهاشان فراهم آوردند.
این طبیعی است که ذوب شدگی در ارادهی دیگری باید غایت و نهایت عشق مولانا باشد چرا که او و ادبیاتش به گونهای انکارناپذیر محصول و برآمدهی قرآن محمدند. برآمدهای که انعکاس اجتماعیاش میتواند تا دورترین آیندهی جامعهی ایرانی را درنوردد و اذهان نامدگان را نیز در چنبر خود گیرد. مگر آن که سرانجام ما ببینیم که چگونه در جامعهی ایرانی با اشاره به ابیات مولانا و ادبیات قدیم فارسی هر رابطهی ستمگرانهی نابرابری درستانگاری میشود و خوی تجاوز و تکدی را در ساخت روانی جامعه امتداد میدهد.
برای بندهی ظلم امید نجات هست اما برای بندهی عشق هرگز!
بندهی ظلم به ناگزیریِ خود واقف است. او به شرایط اجتماعی خود آگاه است و منتظر لمحهایست که بتواند خود را از وضع ستمگرانه آزاد کند اما بندهی عشق از پیرامون خود بیخبر است و به شرایطی که در آن زیست میکند، به بندگی خود، به زنجیر خود، به ارباب خود عشق میورزد و آن را همچون هویت و شرافت و کرامت خود درمییابد و این همان کاریست که قرآن مولانا میکند.
قرآن یا مرامنامهی عاشقانهی مولانا مناسبات سیاسی و اجتماعی را از مدار آگاهی طبقاتی و اجتماعی برون نگه میدارد و سلطهی سیاسی را نه به مدار خودآگاهی که به مدار سلطهی عاطفی میکشاند. البته این تنها ادبیات مولانا نیست که راه رهایی را در بندگی مییابد بلکه کل ادبیات قدیم فارسی در همین طریق است اما ادبیات مولانا بندگی را صریحا به مرامنامهی خود بدل میکند. علاج چیست؟ علاج این است که چنین مکتوباتی از سر رفها و طاقچههای حافظهی جمعی رخت بربندند و به کتابخانهها و به دست پژوهشگران سپرده شوند.
به گمانم فراموشی، تنها راه رستن از بلای آنان است. ما به شاعران و سخنان نوینی محتاجیم، به شاعرانی که آزادی را فهم کرده باشند، و به شاعرانی که عشق را به مثابه رهایی فهم کرده باشند. آخر این چه عشقی است که حیات دیگری را میبلعد؟ آخر این چه عشقی است که به جای آزاد ساختن انسان او را به بندگی وامیدارد، آن هم بندگی خودخواسته؟ -شهری با شهروندان بنده که از بندگی خود شادمانند.
مقبولیت اجتماعی چنین روایتی از عشق شیفتگانی که ادبیات مولانا آن را برمیسازد و به زیباترین کلامها و آهنگها میآراید، بیتردید تاکنون پیآمدهای اجتماعی و سیاسی وحشتناکی داشته است و زین پس هم خواهد داشت و یکی از این پیامدهایش ولایتپروری است. ولایتهایی که ولایت فقیه تنها یکی از نمودگان آن است. ولایت فقیه مگر بر آمدن ولایتِ معشوق بر ملتی عاشق و شیفته نبود؟ آیا نباید رد چنین احساسات اجتماعیای را بیش از هر چیز در آموزههای چنین ادبیاتی یافت؟ ادبیاتی که مناسبات و روابط ظالمانه و جائرانه را به مناسبات عاطفی و عاشقی بدل میکند و با این کار خود نظام پدرسالارانهی ایرانی را تا بینهایت بار از قعر تاریخ فرا میخواند: پس به هر دوری ولیی قایم است/ تا قیامت آزمایش دایم است. (از خلال مثنوی)
این در حالی است که جامعهی ایرانی بیش از آن که به «ولی» به هر دوری نیاز داشته باشد، به رهایی از خویِ ولایت و ولایتمداری محتاج است. به رهایی از این جهاننگری که زندگی را یک آزمایش دایمی ببیند و بدینوسیله مسئولیت اجتماعی و سیاسی خود را واگذارد و اوضاع ناهموار و ناروای خود را نه همچون برآمدهیِ خویِ «بندگیِ خودخواسته» که چون «آزمایش الهی» دریابد.
از همین نویسنده
- مرد دانای تاجیک چگونه درباره ایران میاندیشید؟
- فروشد فرهنگ در فراشد دولت
- آیا چنان آدمی هستی که سزاوار فرزند باشد؟
- استبداد در خانواده و استبداد در جامعه
- تأملات تروریستی و اقتصاد مقاومتی
- آوند و آونگ خودکشی در ایران
- نقدِ نقد و نقد برخی واژگان زندگی روزمره
- چه کسانی از دیوارها بالا میروند؟
- درباره حق حماقت بشر
- اعترافات یک زنکُش یا چگونه فمینیست شدم
- چند تن خوابآلود
- در بابِ «بابِ» اقلیت
- اعدام به مثابه قتل عمد
- چه «دروغ» میگفتی، وقتی «مهربان» بودی!
- سانچوهای ایرانی و دونکیشوت اعظم
- درباره بیشرمی ما ایرانیان
- جام زهر یا جام شراب
- میهنپرستان از میهن گریخته
- بحران اُرگاستیک در جامعه ایرانی
- قیامتِ فراموشی
- زبان مادری، خلافآمد زبان آمرانه
- نقدِ اسطورۀ رابطۀ آزاد
نوشته بسیار زیبائی است، ولی میتوان گفت انشاء قشنگی است. نظریه جالب و متفاوتی است ولی بیشتر به صدور فتوا شبیه است تا یک مقاله علمی جامعه شناسی. برای مثال همه ادبیات کلاسیک را تخطئه کردن به این دلیل که امروز ما اسیر ولایت فقیه شده ایم بی مهری محض است. صائب تبریزی برای مثال از شعرای معترض بود. سعدی تصویری از ذهنیت مردم این سامان ارائه میدهد که خود جامعه شناسی قابل اعتمادی است از شرایط روزگار او. بدون شک ادبیات را باید در بطن زمان خودش بررسی کرد نه با شرایط امروز. عرفان مولوی رستگاری شخصی است در برابر دین رسمی فقها و از این نظر قابل ارج است.
شهروند / 02 September 2016
اگر اندیشه مولوی را یک اندیشه انسانی بدانیم بدون هیچ پسوندی ( ایرانی و فارسی تا اینگونه خود را متعصب و مقید به پذیرش پیروی از ان بیابیم چنانکه از قلم راقم مقاله احساس میشود ) و این اندیشه را با اندیشه هایی که در قرون اخیر در جهان ارائه شدند مقایسه کنیم . مطمئننا به مولوی احترام خواهیم گذاشت ولی در مقابل اندیشه ها و فلسفه های رشد یافته که با علم تجربی عجین شده و اثبات شده اند مولوی امروز ما را نخواهد توانست متاثر کند . اندیشه هایی که از عرفان و صوفی گری برخواسته چیزی نیست که عقل امروز بشر را اقناع به پذیرش کند . من روی سخنم با هنردوستانی که با نگاه ادبی به موضوع نگاه می کنند نیست . من با افکاری مثل نویسنده این مقاله که میخواهند پیامبر جدید ی بنام مولوی بنیان نهند و دین و کتاب جدیدی بیاورند ( در صورتیکه مولوی 700 سال پیش در زمان خودش ادعای پیامبری نکرده ولی امروز این اقایان بدنبال چنین موضوعاتی هستند مثل بعضی ها که بدنبال احیاو تطهیر زرتشت برای امروز هستند ) این ارتجاع برای امروز بسیار خطرناک است . اینها میخواهند روحانیون دین جدیدی باشند که نهایتش شبیه همینی خواهد شد که امروز می بینیم . جامعه ایرانی برای رشد نیازی به ظهور و یا احیای ادیان گذشته ندارد بلکه باید راه عقلانیت و رشد فکری را که در امروز ما هست دنبال کند . دین سازی راه حل گذار نیست . ما باید بحث های علمی و اندیشه های عقلانی امروز را به جامعه بیاوریم و انسان را با اندیشه آزاد انسانی برای رشد تنها گذاریم . دین به هر صورت ان راه امروز نیست . ما باید به فضایی حرکت کنیم که دین باوران زمینه نقد فکری و اعتقادی خود را فراهم کنند و از خسران تعصب رها شوندو همه بسوی رشد حرکت کنیم
ali / 02 September 2016
بنده فکر میکنم ما به باز بینی متون کلاسیک خود نیاز داریم، در متون کلاسیک ما اندیشه های یاوه و غیر سازنده زیاد وجود دارد. توجه بفرمایید که مولوی در همان زمان در پناهگاه خویش در قونیه هیچ عنایتی به کشتار ملت ایران و آسیا به دست مغولان ندارد و هیچ صحبتی در این باره نمیکند. البته ما نباید ادبیات کلاسیک خود ر ا دور بیاندازیم، ولیکن باید بازبینی شوند و ملت بدانند که این ادبیات از نظر ادبی زیبا هستند، اما این بدان معنی نیست که هر چه میگویند درست است . نمیتوان انکار کرد که حافظ و مولوی در عصر تنفر و قتل عام کوشیدند شمشیر خشونت را کند، و از عشق و محبت صحبت کنند، ولی حرف مفت هم زیاد دارند. در هر صورت من فکر میکنم که آقای صباحی فتح باب خوبی کرده اند.
نیما / 03 September 2016
اون قدر پرت و پلا گفته که حتا نمیشه جواب داد بهش. انگار از فتواهای حاکم شرع حرف می زنه. نه انگار که درباره ی اشعار یک شاعر داره حرف می زنه. به طور مبنایی غلطه مقاله چون مقاله اساسن متوجه نشده که مولانا شاعره! اگر این رو در نظر می گرفت تازه می شد صحبت کرد که چرا همچنان این نوشته به کل بی ارزشه
محمدز / 03 September 2016
تشکر از رادیو زمانه و نویسنده محترم.برای من که حرف تازه ای داشت.در برابر اینکه مثنوی و نویسنده اش را به عوالم هبروت میبرند .
احمد / 03 September 2016
آقای نیما نوشته اند: “در هر صورت من فکر میکنم که آقای صباحی فتح باب خوبی کرده اند.”
به نظر من این یک حرف بسیار درستی است. بعلاوه این که این “فتح باب” دارای نهایت اهمیت است. چرا؟
این که ما این چنینیم که امروز یم، این که حال و روز ما این است که امروز است، دارای ارتباط است با آنچه که در انبان تاریخ ماست. آنچه آنجاست اینجاست؛ ماییم.
در همین رابطه؛
عرفان یکی از اوزان سنگین موجود در انبان تاریخ ماست. و مولوی در این میان یکی از اوزان سنگین عرفانی است که در انبان تاریخ ماست. اما اعتقاد من به تئوری “تفکیک موضوعی عناصر” است. به این که در آن واحد به یک موضوع بپردازیم.
هم تاریخ، هم عرفان و هم مولوی “یک موضوع” نیست؛ چندین و چند ده موضوع است. فیل در تاریکی است. یک موضوع وقتی یک موضوع است که قابل تجزیه به دو موضوع نباشد.
به نظر من اگر نویسنده مقاله می گفت: موضوع مورد اعتنای این نوشته “بندگی خود خواسته در شعر مولاناست” و فقط به این موضوع می پرداخت بسیار نیکوتر می بود. و من چقدر مشتاقم متخصص روانشناسی آن را با “مازوخیسم در شعر مولانا” تکمیل کند. از موضوعات دیگر در این زمینه عناوین زیر را می توان نام برد:
ـ رشد انفعال در جوامعی که در گُه دست و پا می زنند ولی برخی اهل سوادش آواز خروس می خوانند.
ـ بررسی موضوع “گور بابای جامعه” در عرفان ایرانی
ـ آیا مشکل ایران و افغانستان با “جمالشو عشق است” قابل حل است؟ آیا عرفان یک راه است؟
ـ رستگاری فردی در یک جامعه شهری یعنی چه؟ شغل شریف شما چیست؟ گیرم مرتاضید و گرسنه می خوابید؛ کرایه خانه تان را و پول آب و برق تان را که می دهد؟
با احترام
داود بهرنگ / 03 September 2016
این. یک نگاه لیبرالیستی به ساختاریست که مولانا برخاسته از روح تفکر صوفی مآبانه
خود که آن نیز به نوبه خود ملهم از اندیشه و کلام ایرانی اسلامیست…برساخته است .
مشکلداصلی این دیدگاه قطعیت و حاکمیتی است که نظر نگارنده را نه یک نگاه نقد ادبی وعلمی که
به صورت یک رأی و نظر فقیهانه مطرح می سازد .
باید توجه داشت که مولانا این منظومه را حتی اگر برگرفته و متاثر از قران محمد سروده باشد
باز انچه بیشتر از هر اثر دیگر در این مثنوی به چشم می اید جهانبینی یک صوفی عارف
است …که اگر با مبانی فلسفهداجتماعی و سیاسی معاصر بدان بنگریم صبغه های
فاشیستی و تمامیت خواهانه را می شود دران جست . چیزی که خمینی با تمسک به همین صبغه
نظریه حکومت ولایی فقها را پایه ریزی گرد . در واقع می توان گفت که خمینی با بهره جستن
از نظام هرم ولایی که در مثنوی طرح ریزی شده به نظریه ی فاشیسم الهی ولایت فقها
رسیده است .
افشین / 03 September 2016
بدون شک ما نیاز داریم تا تاریخ سرزمینمان را بازخوانی کنیم تا ریشه های فرهنگی باز تولید استبداد را بشناسیم و راهی برای زندگی در دنیای جدید بیابیم. بدون شک زندگی در شرایط امروز نیاز به اندیشه های تجدد خواه دارد و نیاز به گسترش فرهنگ دموکراتیک. اما اینکه شکل گیری ولایت فقیه را به گردن مولوی بیندازیم تنها نشانه خشم ما از مذهب است. مولوی و حافظ را باید در زمان خودشان و شرایط سیاسی و فرهنگی که در آن میزیستند بررسی کرد نه با اندیشه های مدرن که زاده جامعه صنعتی است. مولوی در زمان خودش در برابر احکام شریعت و دین حکومتی، رابطه با خدا را به رابطه ای مستقیم بین فرد و خدا توصیف کرد. در زمان مولوی ترویج چننین اندیشه ای یک گام به پیش بود. او عارف بود نه جامعه شناس و تنها به فکر نجات روح خویش بود. آلبر کامو در زمان معاصر نیز به شکلی به فکر نجات فرد بود بی انکه به مدینه فاضله ای ایمان داشته باشد. خوتندن مقدمه شاملو بر حافظ را به همگان توصیه میکنم.
شهروند / 03 September 2016
امام جمعه اصفهان سیدیوسف طباطبایی نژاد، در خطبه نماز جمعه گفت : عکسهایی به دفتر من رسیده است که زنان در کنار زایندهرود خشک مثل اروپا عکس گرفتهاند همین کارها را میکنید رودخانه که خشک شد بالا دست آن هم خشک می شود. حالا شماهم می فرمایید که: دلیل همه مشکلات مردم ایران بعد از قران محمد قران مولاناست!
واقعا مشکل ما ایرانیها چیه؟ نه اینه که مشکل ما خود ماییم؟ نه حسابی، نه کتابی، نه استدلالی، هر چه دل تنگت می خواهد بگو،دو سه الفاظ پست – مدرن با چاشنی از مارکس و مقصر اصلی همه بدبختی ما کیه؟ مولانا!بقول شاعر خانه از پای بست ویران است خواجه در بند نقش ایوان است.
ندا / 04 September 2016
اگه پدران ما با اندیشهاشان محصور این اشعار شدند و ما اینک حاصل آن اندیشه برخواسته از اشعار و داستانهای مولوی هستیم پس من مطمئم هیچی از حتی ابتداییترین داستانهای مثنوی نفهمیدند مثل طوطی و روغن ودکاندار، طوطی و بازرگان، وزیر یهودی، و دقوقی را که در مثنوی حاضر هستند چونکه مولوی مدام داره برای رهایی از تقلید، آزادی یکجا، جبر ،و ادعای خلوص و پاکی هشدار میده؛ پدران ما هیچ نیاندیشیدند آنها فقط بودند؛ واسم باعث تعجبه که خود شما اشعاری رو بیان کردید که فقط مربوطه به آن لحظات عشق و رقص که اصلا برای جامعهای که چیزی از جبر و اختیار نفهمیده چطور رفته دنبال اشعار عشق و عرفان. خود مولوی در ابتدای دفتر ششم هشدار میده که این اشعار برای انسانی با ویژگیهای عادی قابل درک نیست و فقط تظاهر درکِ حالا چطور پدران ما این اشعار رو درک کردند و بدبخت شدند در حالی که گریز از این بدبختی پرستش ها و امر و نهی ها توی همون صد صفحه اول دفتر اولِ.
پشکو / 07 September 2016
استاد صباحی عزیز دیدگاه بی نظیری درباره ادبیات عرفانی ایران و حافظ ارائه داده که در نوع خود بی نظیر است و بسیار بدیع و درست می باشد. من بسیار دیدگاه ایشان را می پسندم و امروز میبینیم که بسیاری از دانشجویان دنباله رو آثار ایشان در داخل ایران هستند و از مکتب این استاد عزیز استفاده می کنند.
ن. / 12 February 2017
اگه خود مولوی امروز بود، جوابی به این نوشته نمی داد.
کما اینکه همون موقع هم کسانی بودند که از این حرفها می زدند و حوابی نگرفتند
. درک اونجایی که مولوی بود برای کسی که هنوز در دوگانگی خیر و شر اسیره ممکن نیسا.
مهران / 02 December 2018
تن ما به ماه ماند که ز عشق میگدازد
دل ما چو چنگ زهره که گسسته تار بادا
به گداز ماه منگر به گسستگی زهره
تو حلاوت غمش بین که یکش هزار بادا
جمال / 03 December 2018
عشق و بندگی خدارو نشستین تحلیل میکنین؟
کجای کارید..
تورا که دیده ز خواب و خمار باز نباشد
ریاضت من شب تا سحر نشسته چه دانی؟
…
خفته خبر ندارد سر در کنار جانان
کاین شب دراز باشد در چشم پاسبانان
بنده خدا / 20 August 2020