شانتال ژاکه در کتاب تَراطبقات یا نا-بازتولید (۲۰۱۴) مسیرهای فردی و غالباً صعودیای را مورد توجه قرار میدهد که افراد در گذر از یک طبقه به طبقهای دیگر طی میکنند. این گذر را، که ظاهر نافی بازتولید اجتماعی است که بر مبنای آن طبقه خود را بازتولید میکند، چگونه میتوان فهمید؟ تمهید ژاکه برای پاسخ به این پرسش خلق دو مفهوم تراطبقه و همبافت است. آنچه در زیر میآید، معرفی این کتاب است به قلم نیکلا مارتن-برتو.
در برگردان زیر پیشوند “تَرا” در ترکیب “تراطبقه” به جای trans نشسته است که در برخی واژهها معادل آن “آنسو−” و “دگر−” شده است. “ترا” در اینجا باری دارد مثل “ترا” در ترابری. معنای آن رفتن به آنسوی طبقه خود است. یعنی فرارفتن، رفتن به طبقه دیگر، به دگرطبقه. در متن زیر این توضیح روشنگر آمده است: «مفهوم تراطبقه، که برمبنای الگوی واژهی تراجنسی جعل شده، بیانگر انتقال از یک طبقه به طبقهی دیگر است، بدون هرگونه داوری ارزشی در مورد این گذر».
تراطبقات (Les Transclasses)، اثر شانتال ژاکه، که درواقع محصول سیمناری است در دانشگاه پاریس I، مسیرهای صعود اجتماعی افراد را دستمایهی تفکر قرار میدهد. به بیانی عامتر، کتاب درصدد تفکر درمورد استثناءهای نظریهی بازتولید اجتماعی است، و البته نه در مقام ردیهای بر این نظریه که به عنوان تکملهای بر آن؛ کتاب را، که درحقیقت گفتگویی است با پییر بوردیو، میتوان در این فرمول خلاصه کرد: «تفکر دربارهی تمایز درون تمایز» (ص. ۵)
برای انجام چنین کاری، شانتال ژاکه با ساخت مفاهیمی همچون تراطبقه و همبافت (complexion)، و با نقد مفاهیمی همچون هویت و علیت، شرح و بسط نوعی نظریهی نا-بازتولید اجتماعی را در دستورکار قرار میدهد. بله، یک پروژهی جاه طلبانه. کتاب با طرح سؤالاتی کلاسیک، با زبانی شفاف و به شکلی بدیع، علوم اجتماعی را با چالشی سهگانه مواجه میسازد؛ چالشی توأمان نظری، عملی و سیاسی. بدین لحاظ، این واقعیت که دستگاه نقد در این کتاب قطعه قطعه است، از غنای راههای متعددی نمیکاهد که کتاب برای تأمل و بازاندیشی گشوده است. بیشک کارهای آتی نویسنده میتواند به این مسیرها عمق بخشد، آنچنان که مفید افتد.
چالشی نظری برای علوم اجتماعی
در سطح نظری، کتاب شانتال ژاکه مسئلهی توانایی مفاهیم، که ضرورتاً عام و کلی هستند، در اندیشیدن به امر تکین و منحصربهفرد را طرح میکند. بازاندیشی ژاکه درواقع مبتنی بر پیشنهاد دو مفهوم تازه است. مفهوم نخست، یعنی «تراطبقه» به تجربهی افراد طبقات پایین نظر دارد که در جریان زندگی مسیری برای صعود اجتماعی (مسیری به معنای دقیق کلمه خارق العاده) کشف میکنند. نویسنده مفهوم تراطبقه را بر مفهوم «گریز طبقاتی» ترجیح میدهد؛ گریز طبقاتی غالباً دراشاره به گذر یا انتقال و البته خیانت به کار میرود. درمقابل، مفهوم تراطبقه، که برمبنای الگوی واژهی تراجنسی جعل شده، بیانگر انتقال از یک طبقه به طبقهی دیگر است، بدون هرگونه داوری ارزشی در مورد این گذر چندشکل، که همزمان واجد ابعاد جغرافیایی، اقتصادی، سیاسی و فرهنگی است، و علتها و پیامدهایش را باید همانقدر در زمینهی اجتماعی افراد جستجو کرد که در خصایل فردی افراد.
به زعم نویسنده، پدیدهی فراطبقات را نمیتوان به شکل انضمامی تحلیل کرد مگر با درنظر گرفتن بازی همواره مرکب، مبهم و تکین مجموعه عناصرتعیینکنندهای که مسیر خاص تراطبقه را تحقق میبخشند. این نکته شانتال ژاکه را به شرح و بسط دومین مفهوم وا میدارد: مفهوم complexion (همبافت)، که از اسپینوزا برگرفته شده، مرکب از پیشوند لاتین con به معنای «با» وplectere به معنای «بافتن»؛ واژهی «همبافت» دربرگیرندهی درهمتنیدگی پیچیدهی عوامل تعیینکنندهی فیزیکی و ذهنیای است که بداعت یک زندگی تکین را شکل میدهند. بدین لحاظ، همبافت بازنمای درهمپیوستگی مجموعه خصایلی است که درجریان ماجراهای فردی شکل گرفتهاند. در مواردی که به فراطبقات مربوط میشود، همبافت به طور خاص امکان تفکر به فقدان وحدت، تغییر، و حتی دوپارگی شخصیتی میان دو جهان ناهمساز، و نوسان میان شرم و وفاداری نسبت به محیط مبدأ و جذبه و خشم در قبال محیط مقصد را فراهم میآورد — این همان چیزی است که پییر بوردیو «عادتوارهی شکاف خورده» (habitus clivé) مینامد. بدین ترتیب، شانتال ژاکه تبیینهای کاذب تصادف و تقدیر را برای فهم مسیر افراد فراطبقهای رد میکند تا بتواند این پدیده را«تحت نوعی نظام ضرورت» بررسی کند. (ص. ۲۴)
بنابراین، مفهوم همبافت «تفکری ترکیبی» را برای فهم جهت و حرکت کنش بشری، در تلاقی عوامل تعیینکنندهی فردی و جمعی، یا بهعبارت دیگر درچهارراه امر تکین و عام، پیشنهاد میدهد. (ص. ۹۷) مفهوم همبافت، در مقام ابزار تحلیل اتصالات درونی تکین و منحصربهفرد عوامل تعیینکنندهی چندگانه، به ما اجازه میدهد خصلت چندبعدی علیت را در نظر بگیریم، چراکه هیچ عاملی به تنهایی کارآمد نیست. ازاینرو، مفهوم همبافت، به طرزی قانع کننده، مفهوم بوردیویی عادتواره را خود جای میدهد؛ عادتواره مفهومی همگنتر و یکدستتر است، چراکه قبل ازهرچیز به جایگاه اجتماعی فرد مربوط میشود؛ همبافت، اما در بررسی مسیر فردی، علاوه بر جایگاه اجتماعی، به جنس، نژاد، گرایش جنسی، جایگاه خواهر/برادری، خواست پدر/مادر، زندگی عاطفی و غیره را نیز نظر دارد. حساس به تکینگی و منحصر به فرد بودن حیات فردی، و درنتیجه، زندگی خصوصی، شانتال ژاکه بر ناهمگونی و تغیرپذیری همبافتهای فردی تأکید میکند و نشان میدهد که «هر موجودیت انسانی با اعمال شکافی افتراقی میتواند خود را تعریف کند.» (ص. ۲۲۱) شانتال ژاکه، در اینجا، همسو است با نظریات برنارد لاهیر درمورد «امرتکین در صیغهی جمع» (singulier pluriel) که میکوشد نوعی «جامعهشناسی در مقیاس فردی» را بنیان نهد.
همسو با دیگر آثار، مفهوم همبافت ما را به نقد مفهوم هویت رهنمون میسازد. احالهی فرد به خصایص ثابتی همچون طبقه، نژاد، جنس، جنسیت و الی اخر، از هویت، ذاتی یکدست و نامتغیر میسازد، و ما را ترغیب به بازنمایی خویش همچون یک جوهر یا سوژه میکند. موارد فراطبقهای در مقابل نشان میدهند که هستی انسان اساساً برآمده از نوعی هویت-زدایی، فرایند کنده شدن از خانه، و از محیط خاستگاهی است. نقد مفهوم هویت همچنین به مفهوم «مبارزه برای به رسمیت شناخته شدن» تسری مییابد؛ مبارزهای که بر نفی هویتهای از پیش موجود، انتزاعی و ثابت (خواه فردی خواه جمعی) دلالت دارد و مضمون آن اعادهی کرامت در فضای عمومی است. هویت فرد، که در اینجا در تناظر با تکثر، ابهام، عدمثبات و تزلزل مورد بررسی قرارگرفته، درنهایت باید برحسب مفهوم «تراهویت» فهم شود. (ص.۱۳۶) واژهی اخیر، که درچارچوب اقتصاد اثر مفهومی کارآمد است، صرفاً یکبار در کتاب آمده، و بالطبع سنجش بهتر بُرد اکتشافی آن نیازمند مفهوم پردازیای دقیقتر و ظریفتر است.
چالشی عملی برای علوم اجتماعی
این مواضع نظری مسائل عملی خاص خود را برمیانگیزند. قبل از هرچیز، ژاکه بر نقش تعیینکنندهی عواطف در شکلگیری نفس تأکید دارد. با این حال، نویسنده درصدد احیاء سوبژکتیویسم نفسی خودآئین و حاکم برخویش، از طریق عواطف نیست؛ او میخواهد نشان دهد که «همبافت عاطفی» منحصراً و بدواً نه به معنای انضمامی ساختن امور روانی (ص. ۲۲۲)، بلکه معطوف به امور اجتماعی است؛ به عبارت دیگر، همبافت تاریخ اجتماعی زندگی فرد را در برمیگیرد. بدین ترتیب، هستهی اصلی تحلیل، ملهم از فلسفهی اسپینوزا، بر بازی عناصر تعیین کنندهای تأکید دارد که به قوهی کنش امکان تحقق نا-بازتولید را میدهند. انگیزهی عمل، بدین لحاظ، باید از طریق ترکیب تأثرات عاطفی فهم شوند؛ چه این عواطف دلپذیر باشند (عشق، تحسین، اشتیاق، لذت) چه غمانگیز (شرم، کینتوزی، خشم، نفرت)؛ نیروی این ترکیب کم وبیش بر بدن و روح فرد اثر میگذارد، و به همان میزان به قوهی کنش فرد جهت داده، تعیین میکند فرد در طبقهاش میماند یا از آن خارج میشود. همبافت عاطفی ابزاری ظریف اما محکم وقابل اطمینان برای درک منطق عدمپیوستار در مسیر فردی زندگی به دست میدهد، و تکلمهای عرضه میکند بر مسئلهای که پییر بوردیو هنگام نقد «توهم زندگینامهای» بر آن انگشت گذارده بود. این واقعیت که فرایند بازتولید هرگز نمیتواند کامل و مطلق باشد، و همواره به ناگزیر مهر «شکافی افتراقی» را درنسبت با هنجار برخود دارد، نشانگر امکان نا-بازتولید است. بررسی همبافت تراطبقه باید به ما در فهم انعطافپذیریِ نیرویی کمک کند که از این شکاف یک استثناء قابل توجه میسازد. کتاب همچنین درصدد است این مشکل را نیز حل کند: چگونه میتوان تکینگی موارد استثنائی را در نسبت با قاعده مورد توجه قرار داد، درحالیکه هر مورد تکین و منحصربه فردی، به درجات متفاوت، خود استثنائی بر قاعده است. از این بابت، معیارهای — فلسفی، انسانشناختی، جامعهشناختی، تاریخی— برای سنجش این استثناء چیستند؟
توجه به چندگانگی و پیچیدگی عواطف به منظور فهم افراد تفکری ترکیبی را میطلبد؛ همین امر باعث شده که آن اثر به دفاعیهای پرشور برای مطالعات بینا-رشتهای و در واقع ترا-رشتهای در علوم انسانی بدل شود. (ص ۱۵-۱۶) گشودن کلافِ درهم همبافت، قالبریزی تفکری پیچیده را ایجاب میکند که با توسل به ابزارهای مختلف نظری و عملی لازم بتواند از سنتهای علمی متفاوت الهام گیرد. به طور خاص، همبافت عاطفی وجهی از تفکر در مقیاس بسیار خُرد را مفهوم پردازی میکند که اهمیت، فایده و تکمیلکنندهبودگی مطالعات تاریخ خُرد، جامعه شناسی خرد و قومشناسی خرد را با بذل توجه به تکینگی برجسته میسازد. برای مثال، شانتال ژاکه با تکیه بر پژوهش موتسارتِ نوربرت الیاس (مطالعهای بینارشتهای در تلاقی جامعهشناسی، تاریخ و روانشناسی) محدودیتهای تحقیق آماری را در بررسی استثناءها روشن میکند. (ص. ۱۶-۱۸) به لطف مفهوم همبافت، نویسنده میکوشد مشکلی دیگر را نیز حل کند: مسئلهی فهم تکینگی موارد استثنائی با استفاده از یک الگوی نظری عام که هیچ شباهت و تناسبی میان قاعده و استثناء را پیش فرض نمیگیرد. چگونه میتوان مقایسهای پسینی (a posteriori ) میان موارد تکین نا-بازتولید را تجسم کرد؟
تراطبقات، به عنوان اثری فلسفی اما ملهم از جامعه شناسی، مردمشناسی و البته ادبیات، درعین حال، به زبانی نوشته شده که از هنر پندنویسی و گزینگویی اخلاقگرایان کلاسیکی همچون مونتینی و پاسکال، لا روشفوکو و شامفور الگو گرفته است. کتاب، در بنمایهها همچنان که در فرمش، محققان علوم اجتماعی را دعوت میکند، نوعی همبافت معتبر و مؤثق علمی (اگر بتوان چنین عبارتی را به کار برد) بسازند.
چابشی سیاسی برای علوم اجتماعی
کتاب درنهایت مسائل سیاسی مهمی نیز ایجاد میکند. اگرچه موجودیت تراطبقات با نظریه بازتولید در تضاد نیست، اما آن را به چالش میکشد. تراطبقه همسو و همراستا با نظریهی بازتولید نیست، اما آن را باطل نیز نمیکند، چراکه نادر بودن موارد نا-بازتولید، فینفسه قوت بازتولید و به ویژه بازتولید نابرابری طبقات اجتماعی را تصدیق میکند. موارد تراطبقهای ما را دعوت میکنند دریابیم چرا و چگونه، در چارچوب عوامل تعیین کندهی مفروض و از پیش موجود، عواملی غیر از آنچه معمولاً انتظار میکشیم یک مسیر استثنائیی را شکل میدهند. بدین لحاظ، مطالعهی تراطبقات فهم مکانیسم تغییر اجتماعی را در غیاب یک انقلاب اجتماعی خشن ممکن میکند.
همچنین، از منظری فردی، نا- بازتولید امکان ابداع «موجودیتی تازه در قلب نظم مستقر» را نشان میدهد. (ص. ۷) فهم چین ابداعی منوط به نفی توهمی دوگانه است: اینکه فرد مطلقاً ازاد و یا مطلقاً از پیش متعین است. زندگی پییر بوردیو، برای مثال، بنابر مطالعات نویسنده، نشان میدهد که او توانسته برمبنای تضادهای همبافتش خود را در حاشیه از نو بیافریند، و با خلق رویهها و کردارهای موجودیتی جدید، نه هنجارهای محیط مبدأ بازتولید کند و نه محیط مقصدش را. به علاوه، با نشان دادن مجموعه عوامل اجتماعی تعیینکنندهای که فرد را (آنگونه که تحول یافته) میآفرینند، مفهوم همبافت عاطفی تا حد زیادی تظاهر «سوژه» به «شایستگی» را از میان میبرداد. از این بابت، کتاب راه را برای نقد بنیادین یکی از بنیانهای مفهومی لیبرالیسم سیاسی معاصر میگشاید.
از منظر جمعی، کتاب نشان میدهد که هر فردی حامل احکام و دستورات اجتماعی رقیب و چندگانه است. بدین معنا، نا-بازتولید هرگز نه یک پدیدهی فردی، بلکه «ترافردی» است. (ص. ۹۶) بنابراین، چالش سیاسی در مطالعهی نا-بازتولید ایجاد اتصال میان تجارت تکین و منحصربه فردی است که در نگاه نخست تقلیلناپذیر به نظر میرسند — مسئلهای که کتاب آن را معلق باقی میگذارد. همینجاست که نویسنده، همسو با میشل فوکو و دیدیه اریبن و بسیاری دیگر، بر تلاقی ممکن و غیر سلسلهمراتبی مبارزات نا-بازتولید (چه بیولوژیک، چه جنسی، نژادی یا جنسیتی) اصرار دارد. (ص. ۲۱، ۲۲۹-۲۳۰) در چارچوب خاص و جزئی هر نا-بازتولیدی، امکان مبارزه با خشونت اجتماعی، ابداع هنجارهای تازه و بالطبع بازاندیشی شرایط بشری از پیش وجود دارد. بنا به همهی این دلایل، شانتال شاکه حق دارد که کتاب خوبش را «کتابی برای مبارزه» بداند.