Opinion-small2

این یادداشت بر آن است که دو چیز ظاهرا بی‌ربط را به هم ربط دهد: خروج بریتانیا از اتحادیه اروپا و مشکل ریزگردها که نفَس مناطقی از ایران و کشورهای همسایه را بریده است.

گمان نویسنده این است که با ارتباط دادن میان این دو افقی گشوده می‌شود برای درک بهتر جهان معاصر و رخدادهایی چون برکسیت و پدیده‌هایی چون پگیدا و دونالد ترامپ در آن.

خاورمیانه و درد نداشتن یک آرمان صلح

از ریزگردها شروع کنیم: مشکل ریزگردها مشکلی ملی نیست. برای حل مسئله بایستی کشورهای منطقه جمع شوند، همفکری کنند، صندوق مشترک تشکیل دهند، و همت گمارند تا معضل را از بنیاد مهار کنند. اما اکنون کسی در اندیشه نیست که اگر در جایی مسیر رودخانه‌ای را عوض کرد، تالابی را خشکاند، به از بین رفتن پوشش گیاهی بی‌توجهی کرد، خاکش به چشم همسایه می‌رود. کشورهای منطقه اکنون تنها به یک چیز می‌اندیشند: رقابت بیشتر با یکدیگر و بهره‌گیری از مشکلاتی که همسایگان درگیر آنها هستند. و در این میان مردم رنج می‌کشند، دچار خفگی می‌شوند. آنان از دولت‌ها می‌شنوند که ریزگرد بلایی طبیعی است و مسئله‌ای است حل ناشدنی.

Rizgard_÷Brexit_2

ریزگردها یک چاره دارند: همت مشترک همه کشورهای خاورمیانه. اما این کشورها فقط دچار مشکل ریزگردها نیستند. سیمای منطقه را جنگ و تروریسم مشخص می‌کند و پیامد طبیعی آنها یعنی آوارگی. منطقه به این اعتبار دارای تاریخ است که حادثه‌ای تروریستی‌ای که امروز در خیابان‌های بغداد رخ می‌دهد، وصل می‌شود به اختلاف‌های قبیله‌ای در ۱۴ قرن پیش. مجموعه‌ای از رشته‌های خونین، امروز را به قرن‌ها پیش پیوند می‌دهند و توری را می‌بافند که خلاصی از آن ناممکن می‌نماید.

چیزی که در منطقه ما بارز است نبود یک آرمان صلح است. ما آرمان انقلاب داریم، آرمان جدایی و استقلال داریم، اما چیزی به اسم آرمان صلح نداریم. تصور می‌کنیم صلح یک محصول نهایی است، محصول نهایی تلاش‌هایی که ما می‌کنیم برای انقلاب، براندازی، جدایی، از میان بردن همه خبیثان. صلح برای ما مفهومی سازنده و الهام‌دهنده نیست، از این رو در کشورهای ما و منطقه ما چیزی به اسم جنبش صلح وجود ندارد.

جنبش زیست‌محیطی همبسته با جنبش صلح است. اگر بخواهیم برای حل مشکل ریزگردها چاره‌ای بیندیشیم، چه باید کنیم؟ جنگ با ترکیه و عراق و اردن و عربستان؟ تغییر رژیم‌ها در آنها، آن گونه که به فکر مشکل ریزگردها و تیرگی و آلودگی و خفه‌کنندگی هوای مناطقی از ایران باشند؟ یا دامن زدن به جنبشی که منطقی دیگر را حاکم کند و دخالت‌گری و جنگ را راه حل مشکلات منطقه نداند: جنبش صلح، تلاش برای همکاری و تفاهم.

از زاویه موضوع اقوام مشکلات منطقه را ببینیم: ترکیب جمعیتی همه کشورهای منطقه چندقومی است. در مورد اقوام پرشمار چنین است که مرزها از میان آنها عبور کرده. چه بسیار دیده شده که دولتی قومی را سرکوب می‌کند اما به شورش همان قوم در کشور همسایه یاری می‌رساند. چاره چیست؟ تجزیه و جدایی؟

جدایی یک تأثیر دومینویی دارد. از جایی که شروع شود به همه جا سرایت می‌کند، چنانکه جدایی اقلیم کردستان از عراق می‌تواند سرآغاز موج عظیمی از درگیری‌ها در منطقه شود. راه حل دیگر، چیزی است که به آن فدرالیسم می‌گویند. اگر کشوری فدراتیو باشد، اما با همسایگان در صلح و فضای دوستی و همکاری به سر نبرد، و آنها نیز نظامی فدرالی نداشته باشند، فدرالیسم مقدمه‌ درگیری و روند جدایی می‌شود. پس چه باید کرد؟

چه باید کرد؟

رسم این است که به پرسش “چه باید کرد” به شکلی تنگ‌نظرانه پاسخ دهند. هر کس تنها خودش را می‌بیند، ستمی را که بر خودش رفته است برجسته می‌کند، ایدئولوژی خودش را می‌ستاید، تنها از زاویه آن جهان را می‌بیند، و نه به پیامدها می‌اندیشد و نه به عملی بودن آرمان‌هایی که تحقق آنها ممکن نیست مگر با ورود به دورانی از بحران و جنگ که پایانی برای آن نمی‌توان در نظر گرفت. این تجربه تاریخی فراموش می‌شود که آن آرمان‌هایی که به حساب وعده‌هایی برای نسل‌های آینده پیش برده می‌شوند و نادیده می‌گیرند رنج و مرارتی را که بر انسان‌های عملا موجود تحمیل می‌کنند، در بهترین حالت هموار کردن مسیر فاجعه با نیت‌های خیر هستند.

راه حل بهینه برای حل مسئله قومی در منطقه این است: فدراتیو شدن کشورها و تشکیل یک کنفدراسیون از میان کشورهای منطقه، بر این بنیاد، بی قید و بند شدن عبور و مرور در مرزها، تشکیل بازار مشترک، و آزاد شدن تبادل فرهنگی، به گونه‌ای که پایتخت‌های فرهنگی‌ای شکل گیرند که هیچ لزومی ندارد که با پایتخت‌های سیاسی یکی باشند. طبعا شرط رسیدن به این هدف، دموکراتیک شدن نظام‌های سیاسی منطقه است.

اما! نکته اینجاست: آرمان کنفدراسیون، که آرمان صلح تحقق خود را در آن می‌‌بیند، بایستی مستقلانه مطرح شود، تابع تفسیرهای ایدئولوژیک نگردد، و در سیاست‌گزاری ملی نقشی تصحیح‌کننده و جهت‌دهنده ایفا کند. حل مشکلات زیست‌‌محیطی منطقه نیز باید با این شیوه مطرح شوند.

طرح موضوع به این شیوه، “صلح” را از مفهومی که گویا انفعالی است و تنها می‌تواند به عنوان یک تولید جانبی در نظر گرفته شود، به صورت مفهومی جنبشی و برانگیزاننده درمی‌آورد. نبایستی صلح را تنها به عنوان محصول نهایی جنبش دموکراتیک در نظر گرفت. آرمان صلح خود برانگیزاننده جنبش آزادی‌خواهی است.

صلح و کنفدراسیون

ربط دادن ایده صلح و ایده کنفدراسیون یک دستاورد فکری بزرگ ایمانوئل کانت است. رساله “صلح پایدار” که در سال ۱۷۹۵ نوشته شده، نظام کنفدراتیو را به عنوان امکانی برای پایان دادن به جنگ و رقابت‌های ستیزآور معرفی می‌کند. به این رساله اکنون به عنوان یکی از پایه‌های نظری اتحادیه اروپا و همچنین سازمان ملل می‌نگرند. اهمیت رساله “صلح پایدار” در آن است که آرمانی را پی ریخته که دست کم از این نظر جنبه خیالبافانه ندارد که می‌تواند تصحیح‌کننده سیاست عملی باشد. رساله از ایده صلح یک ایده عملی می‌سازد، آن هم در این معنا که نشان می‌دهد آرامش و دوستی وضعیتی نیست که به خودی خود برقرار باشد، آن را باید خواست. خواست آزادی، متمایز از آن، و در همان حال گامی در جهت تحقق آن است. از این روست که کانت نخستین شرط قطعی صلح را برقراری جمهوری می‌داند که در معنای امروزین، برقراری دموکراسی است. برقراری دموکراسی بایستی با روندی دموکراتیک پیش رود. مشخصه روند دموکراتیک همگانی بودن است و همگانی آنی است که علنی و شفاف باشد.

از ۱۷۹۵، سال انتشار “صلح پایدار” تا ۱۹۴۵، سال پایان جنگ جهانی دوم، ۱۵۰ سال طول کشید. در این مدت خطه اروپا مدام خونین شد. در این قاره دو جنگ جهانی درگرفت، اما سرانجام در بخشی از آن، نظامی برای حل و فصل اختلاف‌ها پی ریخته شد. کشورها از جنگ به آتش‌بس، و از آتش‌بس به همکاری و دوستی رو آوردند. مرز آلمان و فرانسه که یکی از مرزهای خونبار دوران جدید بود، به یک گذرگاه عادی تبدیل شد که مردم بدون کنترل‌ از آن عبور می‌کنند.

در اروپا همواره یک جنبش صلح قوی وجود داشت که به اندیشه‌هایی چون “صلح پایدار” کانت متکی بود. آنچه اتحادیه اروپا را پدید آورد، تنها تعادل ویژه‌ای از قدرت نبود، آرمان‌خواهی هم بود. اگر اصرار داشته باشیم که از مفهوم قدرت استفاده کنیم، جنبش صلح را هم باید به عنوان یک رکن قدرت در نظر گیریم، به عنوان نیرویی که در برابر نظامی‌گری و جنگ‌طلبی به صورت فعال می‌ایستد و تأثیراتی واقعی و محسوس به جا می‌گذارد.

اما اکنون به نظر می‌رسد که ایده نظام کنفدراتیو اروپایی سستی گرفته است. به روشنی دیده می‌شود که در هر کشوری از اعضای اتحادیه اروپا بروز اِشکال در انتگراسیون اجتماعی، یعنی نظم اجتماعی حمایت کننده و جذب کننده، خود را به صورت اختلالی در انتگراسیون اروپایی هم نشان می‌دهد. حزب‌های راستگرا همان قدر که با سیاست‌های انتگراتیو داخلی مخالف‌اند، با انتگراسیون در اتحادیه و این روزها با خود اتحادیه هم مخالفت می‌کنند.

ضرر تضعیف اتحادیه اروپا برای ما

اگر در کشورهای عضو اتحادیه اروپا راست‌گرایان تقویت شوند، سیاست‌‌های اجتماعی پیاپی ضربه ببینند، و بر سیاست خارجی خودخواهی ملی غلبه کند، آنگاه ممکن است اتحادیه اروپا اسکلتی نحیف شود و پویشی را که برای ایجاد کنفدراسیون صلح و دوستی داشت از دست بدهد. این امر به ضرر صلح و امنیت جهانی است، و از جهت‌های زیادی به ضرر ما خاورمیانه‌ای‌ها نیز هست، مهمتر از همه، به دلیل سستی گرفتن یک آرمان و نمونه‌ای از تجسم آن. منظور آرمان صلح و همکاری در چارچوبی کنفدراتیو است.

در تحلیل‌هایی که امروزه در رسانه‌ها می‌خوانیم، از همه چیز سخن می‌رود، جز این موضوع تأسف‌آور. و به نظر بسی دور افتاده از واقعیت می‌آید که در این وانفسای جنگ و تروریسم و فقر و بدبختی و نکبت اسلام‌خواهی‌ ولایی-خلافتی، تأکید شود که ما در خاورمیانه بایستی به صلح پایدار برسیم و نظام تضمین‌کننده صلح پایدار یک نظام کنفدراتیو است. اکنون دردناک است که با این ایراد سخره‌گرایان مواجه شویم که اروپا دارد از ایده اتحادیه دست می‌کشد، پس دم از “صلح پایدار” در خاورمیانه نزنید که در آن اختلافاتی را که خدایان ایجاد کرده‌اند، تنها خدایان می‌توانند برطرف کنند.

خروج و اخراج

برکسیت، خروج بریتانیا از اتحادیه اروپا، یک حادثه درونی در آن جزیره یا آن قاره نیست. این حادثه دردنشانِ یک عارضه عمیق جهانی است که اسم‌های مختلفی دارد، نئولیبرالیسم، جهانی شدن، پست‌مدرنیسم و نیز اسلامیسم به عنوان نماینده پرسروصدای بنیادگرایی.

اکثریت شکننده بریتانیایی‌ها تصمیم به خروج از اتحادیه اروپا گرفتند، آن هم با یک همه‌پرسی که موضوعی پیچیده را به یک آری یا نه‌ی ساده فرو ‌کاست. همین امر نشان از سقوطی در فرهنگ سیاسی دارد. اینکه خروج تا چه حد به مردم بریتانیا ضرر می‌زند، پیش‌بینی‌پذیر است، اما توده طرفداران خروج به هشدارها توجه نکردند. تنها یک چیز ذهنشان را اشغال کرده بود: تنها خودمان!

رأی به خودمحوری یک انگیزه محوری داشت، انگیزه‌ای سلبی: نه به مهاجران. پشت خواست خروج خواست اخراج نهفته است. مهاجرانی که قرار است با خروج، راه ورود بر آنان بسته شود، در درجه اول خود اروپایی‌ها هستند: کارگران لهستانی، یونانی، پرتغالی و نظایر آنان. اما این روزها در اروپا تصویر کلیشه‌ای غریبه‌، تصویر “دیگری”‌ای که در برابرِ خودی قرار دارد، یا به صورت سوری جنگ‌زده‌ای است که پشت مرزها ایستاده تا راهی به قاره سبز پیدا کند، یا به صورت یک تروریست مسلمان است. این تصویر فضا را هیجانی کرد و به کمک عوامفریبی ناسیونالیستی و فاشیستی شتافت.

بریتانیا همواره به دلیل طبع و رؤیاهای دیرینه امپراتوری‌‌مآبانه‌اش دم از “استقلال” در برابر اتحادیه می‌زد، اما با ماجرای یونان گرایش به جدایی در آن چیره شد. در این ماجرا همه مقصر بودند، به ویژه آلمان که نمی‌خواهد سهم خود را در ایجاد فرهنگ خروج ببیند. این فرهنگ قوام یافت آنگاه که همه فریاد برآوردند که حاضر نیستند پول مالیات‌دهندگان خود را خرج مردم ورشکسته و بی‌عرضه یونان کنند. کمپین ضد یونانی بیش از همه بر انگلیسی‌ها تأثیر گذاشت و گرایش به خروج و اخراج را در آنان تقویت کرد. کمپین‌های ضد مهاجران در ادامه کمپین ضد یونانی قرار گرفت و فضا را به نفع عوافریبی راست تغییر داد.

اکنون از همه جا زمزمه خروج به گوش می‌رسد. دور دورِ محافظه‌کاری خودخواهانه و دیگری‌ستیزیِ شبهِ فاشیستی و آشکارا فاشیستی است. اینها پدیده‌هایی همخانواده‌اند: برکسیت، دونالد ترامپ در آمریکا، “پگیدا” در آلمان، “جبهه ملی” در فرانسه، “لگا نورد” در ایتالیا. بلوک دیگری وجود دارد که شامل سلفیان خلافت‌خواه و شیعیان ولایی است. و از منظری دیگر بلوکی را می‌بینیم از سرمایه که ظاهرا مرز نمی‌شناسد اما با باز و بسته کردن مرزها سودای خود را پیش می‌برد؛ و در حالی که بیشترین سود در طول تاریخ را می‌برد، بر کمک‌های اجتماعی هم چنگ می‌اندازد و آزادی را تنها در حق بهره‌کشی و سودبری بی‌پایان می‌بیند، به پیروی از مرامی که آن را “نئولیبرالیسم” می‌نامند. این خانواده‌ها و بلوک‌ها مکمل هم هستند. از این نظر تفاوتی اساسی وجود ندارد میان خامنه‌ای، ابوبکر بغدادی، دونالد ترامپ، بوریس جانسون، بازارهای جهانی بورس به عنوان معابد سرمایه، پگیدا، لگا نورد، و بقیه جلوه‌های فاشیسم معاصر.

مکمل این ائتلاف جهانی علیه صلح و همبستگی، انحطاطی فرهنگی و ارزشی است که از طبقه متوسط به پایین سرایت می‌کند و شاخص آن خودبینی است. حس همبستگی فروکش کرده و این گرایش قوی شده که برای حفظ موقعیت خود باید بر ضعیف‌ترها فشار آورد. این انحطاط را در ایران هم می‌بینیم. جهش آرمان‌گرایانه دوران جنبش سبز را مقایسه کنید با فضایی که تصویرهایی از خودخواهی، مصرف‌گرایی و سخره‌گری آن را پر کرده‌اند. دردناک این است که سخره‌گری و خودمحوری اسم خودش را دفاع از آزادی فردی می‌گذارد.

دعوت به آرمان‌خواهی

از ریزگردها شروع کردیم و به این جا رسیدیم. اگر در همین جا بمانیم ریزگردها و آلودگی فراگیر ناشی از بنیادگرایی، فاشیسم و انحطاط ارزشی و فرهنگی ما را خفه خواهند کرد. نشانه‌هایی چون برکسیت را جدی بگیریم. این خروج اخراج است و اخراج شامل همه ما خواهد شد. جای تنگی در این جهان داریم. در همین جای تنگ آرمان صلح و همبستگی را زنده نگه داریم.


در همین زمینه

تئوری موضوع صلح و کنفدراسیون شرح داده شده است در

■ محمدرضا نیکفر: “مفهوم صلح”، نشریه نگاه نو (تهران)، شماره‌های ۶۳ تا ۶۵، ۱۳۸۳−۱۳۸۴.

در این باره همچنین بنگرید به:

خاورمیانه و درد غیاب آرمان صلح

و نیز به این مقاله

آوارگی و شکستن ساختار تئوری سیاسی