برای مادرم و دست‌هایش ، هم او که یک آواز می شنود همیشه از دور دست

بوی مرده می‌آید. هر بار که در بانک باز می‌شود بوی گوشت مانده و سوخته می‌پیچد زیر دماغم و بعد یکهو می‌زند زیر دلم.
دستم را محکم گرفته. ایستاده‌ایم پشت کرکرهٔ جایی که تا قبل از این بانک ملی بود. با یک در عریض و آهنی که به آن رنگ آبی زده‌اند و جا به جا رنگش پریده و قرمزی آستر اکسیدِ آهنِ ضدِ زنگ زق می‌زند توی چشمخانه. دستش می‌لرزد. روی بند انگشت‌هایش از سرما و زحمت پینه بسته.

ماهرخ غلامحسین‌پور: نویسنده و روزنامه‌نگار
ماهرخ غلامحسین‌پور: نویسنده و روزنامه‌نگار

مچ دستم را می‌گیرد و می‌کشد: یه کم آروم بگیر دیگه.
بریم خسته شدم.
کجا؟ واستا وامونده. نمی‌بینی قیامته !
یک پرده زمخت و سفید پشت در کشیده‌اند. حتی یک سانت از فضای داخل بانک معلوم نیست. انگار همهٔ آدم‌های پشت در بانک طلسم شده باشند، یکسره خیره مانده اند به پرده. پرده تکان می‌خورد و در به اندازه گذر یک آدم که به سختی و یک پهلو بزند بیرون، باز می‌شود. هوای سرد هجوم می آورد و همزمان با هوا و بویی که انگار از آن دنیا آمده، یک مرد چاق و ریشو هم از لای در نیمه باز می‌زند بیرون.
پشت سر مرد، بوی گوشت مانده و سوخته باز هم می‌زند زیر دماغم. در که باز می‌شود جمعیت هجوم می‌آورد سمت در نیم گشوده اما در به سرعت بسته می‌شود و تنها چیزی که از این اتفاق چند ثانیه‌ای باقی می‌ماند، هوای سرد سنگینی است که حال غریبی دارد. انگار بوی کله بزغاله‌ای است که مادرم می‌گذاردش روی شعله تند و آبی رنگ پیک نیک کهنهٔ زنگ زده تا کرک‌ها و مو‌هایش بسوزند.
مو‌ها اول می‌رقصند، می‌چرخند، دور خودشان وز می‌خورند و زیر شراره‌ها ناپدید می‌شوند. پوستش می‌ماند با زبری موهایی که از آن زیر روییده و رگ‌های گردنش که ریش ریش شده‌اند و خون، دورش که دلمه بسته و قهوه‌ای شده.
مرد چاق صاف می‌آید توی سینه‌اش و می‌گوید: برا چی وایسادی اینجا اونم با این بچه؟ والله به خدا گناه داره خواهر.
مثل بچه‌ای که بغض داشته باشد التماس می‌کند:
یه پا آوردم اینجا. می‌خوام ببینم صاحب اون پا پیدا شده؟ زنده اس؟ مرده اس؟ من از زیر آوار کشیدمش بیرون.
یه پا؟
آره فقط یه پا بود. تا زانو. هر چی دور و برش خاک و آوارو کندم چیزی ندیدم. بالاخره این پا یه صاحاب داشته. اگه مرده پس جنازه‌اش کو؟ اگه زنده اس کجاس؟
دستم را ول می‌کند. دستش هنوز هم می‌لرزد. سر می‌خورد توی کیف سیاه کیسه مانندی که رویش عکس مکه با یک عالمه منجوق رنگی رنگی کار شده. کارتش را می‌کشد بیرون. پرس پلاستیکی لبه کارت وارفته، از هم باز شده. می‌گیردش جلوی صورت مرد ریشو.
مددکارم. مددکار افتخاری. بار اولم نیست. کارم همینه. امسال مددکار نمونه استان شدم. فقط می‌خوام بدونم صاحب اون پا پیدا شده یانه؟
کدوم پا خانم؟ پای چی خواهر؟ دست چی؟ خودتون که می‌گین رفتین کمک. لابد دیدین چه خبر بوده. اومدین اینجا دنبال یه پا؟
سر و صدا‌ها می‌خوابد. همه ساکت می‌شوند و به این مکالمه گوش می‌دهند.
واقعا دل خجسته‌ای دارین خواهر. اینجا پر از دل و روده به هم ریخته اس. ده تا تشت بزرگ گذاشتن، لب پَر از دست و پا و تیکه‌های گوشتی که نمی‌شه گفت مال کجای بدن آدمن. اصلا مال مردن یا زن؟ حالا شما اومدی دنبال یه پای بی‌صاحاب می‌گردی. دست بچه تو بگیر و برو خواهر.
بعدش هم رو می‌کند سمت آدمهایی که با چشمهای قرمز پف کرده ایستاده‌اند پشت در و سعی می‌کنند یک جوری سرک بکشند آن تو و می‌گوید: فقط اونایی که نامه دارن وایسن برا تشخیص هویت. کس دیگه‌ای اینجا نمونه خواهشا وگرنه مجبور می‌شم برخورد کنم.
حالا که به این سن رسیده‌ام با خودم فکر می‌کنم حق داشته نمی‌رفته. مانده بوده سمج و سغر. چه طور می‌شود رفت و آن پای جدا شده را بی هویت را فراموش کرد؟ نه دل ماندن هست نه پای رفتن. هر کس عزیزی دارد. لابد آن همه دست و آن همه پا یک روزی وصل بوده‌اند به تنه آدم‌هایی که اتفاقا عاشق زندگی بوده‌اند. نمی‌خواسته‌اند بمیرند. یعنی حتی فکرش را هم نمی‌کرده‌اند که قرار است به این زودی بمیرند. صبح به صبح بیدار می‌شده‌اند، یک نفس عمیق می‌کشیده‌اند، به صدای گنجشک‌ها گوش می‌داده‌اند، لابد چون شب قبلش با زنشان یا شوهرشان معاشقه کرده‌اند، می‌رفته‌اند حمام و دوش می‌گرفته‌اند، شاید زیر شرشر آب لبی هم به آوازی باز می‌کرده‌اند و بین روز هم زیر دار و درخت‌ها لم می‌داده‌اند و نقشه می‌ریخته‌اند برای فرداشان، سال آینده‌شان، یا برای روزهای پیری و کوریشان…
دستش را می‌کشم: مامان تو رو خدا بیا بریم من می‌ترسم .
خم می‌شود و بند خیس و گلی کفش کتانی کهنه‌ام را گرد می‌کند بالای کفش و گل می‌زند. از آن روزهای سرد آخر زمستان است که سوز هوا تا مغز استخوانت را می‌ترکاند. یک هو صدای هوار و کشاکشی می‌آید. یک مرد هیکل مند دوکاره می‌پرد وسط مردم و شروع می‌کند به زدن خودش. اصلا معلوم نیست یک باره ازکجا پیدایش شده. شاید ترک یکی از همین موتورهای طاق و جفت آن دور و بر نشسته بوده. چه می‌دانم؟
مرد دو دستی می‌کوبد توی فرق سرش. همه دورش جمع می‌شوند اما کسی حریفش نیست. هر دستش به اندازه یک آونگ آهنی است که فرود می‌آید توی سر و کله‌اش. نعره‌های؛ وای هیچ چیزی حریف نعره‌هایش نمی‌شود حتی صدای بلندگوی مسجد که دارد با بالا‌ترین صدای ممکن پخش می‌کند که: شور حسین است چه‌ها می‌کند….
چند جوان سیاهپوش می‌پرند وسط معرکه و می‌کشندش عقب. اما همه‌شان را حریف است. برمی گردد سر جای اولش و چنگ می‌زند به میله‌های بانک ملی که حالا از سَرِ اضطرار سردخانه شده، میز و صندلی‌ها را برده‌اند و به جایش مرده‌های لت و پار شده موشک باران دیروز بعد از ظهر را تند و تند با آمبولانس می‌آورند آنجا، خالیشان می‌کنند و دوباره می‌روند تا آدم لت و پار شده بیاورند.
تابستان‌‌ همان سال رفته بودیم شیراز. مسافرخانه زیبا سر چهار راه احمدی. پدرم بعد از ظهر جمعه بردمان سیرک پهلوان خلیل عقاب. یک مشت حیوان زپرتی رقت انگیز انداخته بودند توی قفس‌های کثیف. یک آدم بی‌انصافی هم دم شیر بیچاره‌ای را آتش زده بود. شیر مفلوک می‌چرخید دور خودش و دنبال دم آتش گرفته‌اش می‌کرد و به آن نمی‌رسید. چنان نعره‌هایی از سوز جگر می‌زد که چهار ستون بدنت را می‌لرزاند. نعره‌های آن مرد به نعره‌های آن شیر دم سوخته شباهت داشت.
دستم را می‌گیرد و از لابه لای جمعیت می‌کشد کنار. دیگر طاقتش را ندارد.
باید بریم. بیا بریم. بسه این قیامت. دلم تاب نمیاره.
کدام خانه؟ آن چهاردیواری کاهگلی را می‌گوید. خانه‌ای که انفجار نمی‌خواهد.‌‌ همان موج انفجار برای درهم شلاندنش کافی است. با یک مشت تیر و تخته بید زده که صدای ترق و تروق سقف چوبی‌اش تا صبح مثل کابوس آوار می‌شود توی ذهنت؟ با اتاقی که در ندارد و با یک پرده برزنتی کهنه از حیاط جدا شده و علاء الدین والردار آبی کم سویی که همیشه ی خدا نفت ندارد.
هر چه دور‌تر می‌شویم نعره مرد به ضجه‌های سوزناکی بدل می‌شود. حالا دیگر خدا را صدا می‌زند:
حتی یکی شونو واسم نذاشتی. مادرم، زنم، سه تا بچه‌ام؟ منم که اینجا بودم منو جا گذاشتی لعنتی . منو یادت رفتم لامصب؟ ببین هنوزم اینجام تو کجایی خدا؟

بخش دوم

برمی گردم به عقب سرم نگاه کنم، دستم را می‌کشد. می‌دانم چه حالی است. خراب است. خراب. مچ پایم فرو می‌رود توی لیر و لجن کنار جو. پا به پایش نمی‌کشم. خیلی سریع و فرز است و من سبک و ضعیفم. مثل الک و دولک پرت می‌شوم این ور و آن ور و تقریبا به حالت هروله می‌دوم دنبالش.
سه جوانک الوات از روبرو می‌آیند یکیشان چوبدستی بزرگی توی دستش گرفته و دور سرش می‌چرخاند و چیزی می‌گوید که آن دوتای دیگری می‌خندند. از دور که می‌آیند نگاه‌شان یک جوری شیطنت بار است. حدس می‌زنم الان است که به مادرم گیر بدهند. به ما که می‌رسند‌‌ همان یکی که چوبدستی را دور سرش می‌چرخانده، با چوب می‌زند پشت سرش. درست روی باسنش. چادرش ولو می‌شود روی زمین. او هم عین قاطر رم کرده چادرش را جمع می‌کند و می‌دود دنبالشان.
خدا ذلیل تان کند انگل‌ها. شما شرف دارید؟ بی‌ناموس‌ها! خدا امثال شما را می‌گذارد و آن بچه‌های بی‌گناه را می‌برد برای چه؟
به‌شان نمی‌رسد. می‌خندند و دور می‌شوند از لهجه‌شان برمی آید که از جنگ زده‌های شهرهای اطرافند. شلنگ تخته می‌اندازند و دور می‌شوند. انگار نه انگار که درست دو قدمیشان فقط یک روز قبل دو موشک نه متری افتاده روی سقف مدرسه، روی نیمکت‌ها، کیف‌ها و کتاب‌ها، مدرسه جهنم شده. نه آنقدر فرصتی بوده که کسی با صدای آژیر قرمز بتواند برسد به پناهگاه. اصلا پناهگاهی آن حوالی بوده؟ تا آمده‌اند بدوند به سمت پناهگاه، هزاران تن مصالح وسیمان ریخته روی سر و صورتشان.
سر کوچه، پدرم ایستاده ته صف نانوایی. صف چنان بلند و طولانی است که کشیده شده تا کوچه عقبی و خانه خشتی کل اسمال نفت فروش را هم دور زده. هر وقت موشک می‌زنند همین وضع و حال است. تازه این اول ماجراست. فردا نوبت صف گاز و روغن و شکر و مرغ هم می‌رسد. شب‌ها با یک پتوی نیم دار می‌رویم سر صف گاز می‌خوابیم. کپسول‌ها هم مثل آدم‌ها سر صفند. ردیف و رقاط. بعضی‌هاشان ایستاده‌اند و و بعضی‌هاشان خوابیده. زرد و سفید.
از دور شعله‌های قرمز تنورنانوایی زبانه می‌کشد. جنگ زده‌ها برای دو تکه نان غوغا می‌کنند. محله ما را بستانی‌ها و آبادانی‌ها گرفته‌اند. آن‌ها که توی ذولفقاری و حوالی قبرستان هم جا گیرشان نیامده کپر زده‌اند. عصر‌ها آبادانی‌ها آب جوجه می‌فروشند.‌‌ همان نخود پخته. مردم راه به راه انگار نه انگار که جنگ و موشک باران است، زیلوی کهنه می‌اندازند حاشیه خیابان و پلاس می‌شوند‌‌ همان حوالی.
از روی جدول می‌پرم. مادرم یک بقچه چهارگوش سفید رنگ از توی کیف مشکی منجوقی‌اش در می‌آورد و می‌دهد دست پدرم تا نان‌های گرم و الو گرفته را بپیچاند لابلای آن و می‌گوید: دو تا نون اضافه هم بگیر. فردا همهٔ نانوایی‌ها تعطیلن.
بابام ابرویی لنگه به لنگه می‌کند به سمت صف و جواب می‌دهد: «مگه نمی‌بینی چه غوغاییه زن؟ به من نمی‌رسه. تازه شم برسه صنار جگرک دیگه سفره قلمکار نمی‌خواد. دو نونه می‌گیرم دسم می یام» و بقچه را پرت می کند طرفش.
می‌خواستی زود‌تر بیای؟
تو خودت کجا ول کردی رفتی؟ راه به راه بدون اینکه بگی کجا می‌ری عنر عنر سرتو می‌ندازی پایین راه می‌افتی تو کوچه پس کوچه‌ها؟
ول کن مرد. اینقدر گیر نده. نمی‌بینی قیامته. همین که بچه هات سالمن یه نون بخور یه نون صدقه بده. بهتره امشب بریم تو چادر سر کنیم. هیچ بعید نیست امشب این ور شهرو بکوبن. نون بهت نرسید هم نرسید. یکی دو کیلو آردی که از کامیرزا خریدم هست، باهاش نون می‌پزم. اینو نمی‌گم که ول کنی بیای‌ها. دستم به خدا دیگه قوت نداره. گفتم یعنی اگه مجبوری شد گرسنه نمی مونیم.
ای بابا زن! هر شب هر شب ده تا کفه نون می‌پزی واسه جبهه دستت قوت داره واسه دو کیلو آرد قاتق بچه هات دستت قوت نداره؟
ولوم صدای بابا قوت می‌گیرد. سر صف همه برمی گردند نگاهش می‌کنند.
او هم که می بیند هوا پس است ، راه می‌افتد سمت خانه. سار‌ها می‌کوچند رو به غروب. گلبرگ‌های قرمز گل کاغذی خانه ملوک ریخته وسط کوچهٔ خاکی. زمستان هنوز نیامده اما سوز بدی می‌دود از روی پوست به ته استخوانم. سار‌ها هم اینجا ماندگار نیستند. باد می‌آید و برگ‌های قرمز گل کاغذی پخش و پلا می‌شود روی داغی خاک.
جای ماندن نیست. نه نانی هست نه دل خوشی، آسمان رنگ خاک است. رنگ خاکستر. فکرش را که می‌کنم می‌بینم دلخوشی زیادی برایم باقی نمانده، مدرسه را که جمع کرده‌اند. کلاس بچه‌های بزرگ‌تر از ما، تک و توکی توی کپرهای بیرون شهر تشکیل می‌شود. همکلاسی‌هایم و همسایه‌ها همه‌شان پراکنده شده‌اند. آنهایی که دستشان به دهنشان می‌رسد راهی دهات اطراف شده‌اند و اتاقکی کرایه کرده‌اند.
ما ندار‌ها هم اوضاع که خراب می شود کلا کوچ می‌کنیم سمت چادر‌ها. راهی نداریم به سمت تهران و خا نه دایی. تمام مسیر اندیمشک و خرم آباد بسته شده. عراقی‌ها همه جا انگشت گذاشته‌اند. یکبار راه افتادیم سمت اندیمشک. درست سر تنگ ملاوی راهمان را بستند. مدام گلوله توپ و خمپاره بود که فرود می‌آمد. زمین گیر شده بودیم وسط جاده. با وانت کهنه مش جمعه. می‌ترسید برود جلو یا بکشد عقب. ماشین‌ها عین گوسفند رمیده که گرگ افتاده باشد به جانشان وسط جاده قیقاج می‌زدند. چپ و راست. یک جیپ گلی ایستاد وسط جاد‌ه. یک نفر پیاده شد با موهای آشفته و سر و شکل خونی. پیدا بود خون خودش نیست چون داشت صاف صاف راه می‌رفت. پاسدار نبود. لباس شخصی تنش بود اما دور کمرش فانوسقه بسته بود با کلی زلم زیمبو.
برگردید. برگردید. عراقی‌ها دارند می‌رسند. به اسیر‌ها و بچه‌ها هم رحم نمی‌کنند. جلو نرو! دور بزن برادر دور بزن.
مش جمعه آمد دور بزند. مرد خاکی سوار جیپش شد . درست وسط جاده زیر یک لکه ابری که نزدیک شده بود به زمین یک گلوله توپ می‌خورد وسط ماشینش. ماشین شعله ور می‌شود.
کسی جرات نمی‌کند تکان بخورد. همه خشکشان زده. مرد چشم‌هایش باز است. پلک‌هایش به هم می‌خورد. دستش از شیشه بیرون افتاده. شعله‌ها می‌کشد رو به بالا به سمت لکه ابر و مرد خاکی آنقدر نگاه‌مان می‌کند تا دست ذغال شده‌اش می افتد وسط جاده .
جیغ می‌کشم. مادر بی‌صدا با بن ناخن صورتش را خراش داده. رگ‌های خون راه افتاده سمت گودی گردنش. بابا با پشت دست می‌زند توی صورتم. خفه شو.
رنگ از رخ کل اسمال پریده می‌گوید: یا قمر بنی هاشم. یا ابوالفضل بی‌طاقت به این طفل معصوم‌ها رحم کن.
می ماند مسیر شیراز و اصفهان اما پولمان کجا بود؟ گیرم پول هم داشتیم با این همه جمعیت کجا بمانیم؟
اولش آژیر زرد می‌زنند. مادر نمازش را سفت و ثغر می‌خواند. ول کن ماجرا نیست. منتظرم برسد به آژیر قرمز. توجه توجه علامتی که هم اکنون می‌شنوید….
کمی که وضع و اوضاع آرام می‌شود روز‌ها خانه‌ایم و شب هم پدر سوارمان می کند توی فرغون کهنه‌اش. رویمان یک شمد می‌کشد و راه می‌افتیم به سمت چادر‌ها. چادرهایی که توی مزارع و باغ‌های اطراف بر پا شده. فقط بابت اینکه آوار نکشدمان.
خانه‌مان به موشک هم نیاز ندارد. همیشه فکر می‌کنم به بادی می‌رمبد روی سر و هیکلمان. شب‌ها صدای جیرجیر چوب‌های سقف نمی‌گذارد بخوابیم. یک شب که زمین لرزه آمد با صدای «یا قمر بنی هاشم و یا جده سادات» مادرم از خواب پریدم. فکر کردم قیامت شده. صدای چوب و خاک پوسیده می‌آمد. خاک ریز و گرد می ریخت روی لحاف ها. ستون اتاق روبرویی می‌رقصید، می‌رفت سمت خانه مشدی نصرت و برمی گشت سمت خانه حاج قاسم. انگار مانده بود برود کدام طرفی؟ فکر می‌کنم فقط چند ثانیه مانده بود به ویرانی که خانه از رقص بازایستاد. مثل زنی که دم آخر مستی تکیه‌اش می دهد به مرد همراهش.
حاشیه چادر‌ها را از ترس هجوم عقرب‌ها فرو کرده‌ایم توی خاک. کفش را یک موکت کهنه انداخته‌ایم. روی زیلو پتو می‌اندازیم و کیپ به کیپ می‌خوابیم. زیر تنمان برجستگی جا به جای سنگ‌ها و زمین ناهموار، اما بیدار است. غلت و واغلت می‌زنیم تا سپیده بزند.

بخش سوم

او سینی رویی را زده زیر چادرش تا ببرد جفت مکینه نمازی بفروشدش به مش رحیم رویی فروش. یک مشت کوپن اعلام نشده هم هست. می‌خواهیم با پولش یک تخت فلزی بخریم بگذاریم وسط چادر. از آن جا این ایده به سرش زد که یکی از صبح ها وقتی لحاف چهل تیکه مادر بزرگ را می تکاند یک عقرب سیاه، لابلای پتو و زیر دست و پای من، شل و وا رفته پرت شد روی کف خاکی چادر .
پدر شمد را کشیده رویش و رادیو ترانزیستوری را چسبانده به گوشش تا خود صبح صدای رادیو دم گوشش وز وز می‌کند. گوینده عراقی یکسره تهدید می‌کند به بمباران شهر‌ها. صبح که می‌شود با صدای آواز مادر بیدار می‌شوم. همین کار‌ها را می‌کند که شر به پا می‌شود. صدایش ظریف و زیباست درست مثل وقتی که سرم خم می‌شود و پیشانی‌ام را می‌ بوسد و حین قصه می‌پرسد «سنگ صبور تو صبوری یا من صبور؟» و صدایش را کش و قوس می‌دهد و دست می‌زند زیر چانه‌ام و من برای هزارمین بار باز هم منتظرم بفهمم آخر قصه تلخون به کجا می‌رسد.
حالا دارد بیرون از چادر روی پیک نیک زهوار در رفته رنگینک درست می‌کند و آواز می‌خواند از تق تق ملاقه‌اش با هسته خرما‌ها این را می‌فهمم. صدایش می‌پیچد توی چادر «آخه داینی داینی نترم که تو رو زیادم ببرم / وقتی به او رو نگرم / می‌یلت می‌اد ورنظرم / باز تینایی وای تینایی چه کنم مو با غم یار/باو خدا گل با رفتنش روزمو کرد چی شو تار»
با آفتابه دور تا دور چادر را آب می‌پاشم تا گرد و خاک بخوابد و هوا تازه شود. صدای پدر از خیلی دور‌ها می‌آید که دارد با مهدی پاسبان حرف می‌زند. «مهدی تک پا» نگهبان خانه‌های مردم است برای همین هم صدایش می‌زنند مهدی پاسبان.
همین قدر می‌شنوم که می‌گوید یک گردان عراقی‌ها رسیده تا پشت دروازه اهواز. اهواز را که بگیرند دیگر کار رامهرمز و بهبهان هم تمام است همین که سیلو را بزنند برای تنگ کردن عرصه مردم بس است. نگران رسیدن عراقی‌ها نیستم. هنوز درست نمی‌دانم عراقی چه بن بست سیاکالی است. نگران رسیدن پدرم که الان با صدای آواز ظریفش می‌آید و دعوای حیدرنعمتی راه می‌اندازد آن سرش ناپیدا.
اما پدر فقط می‌گوید: زن چرا هیچت مثل هیچ کس نیست. ببینم انگشت نمامان می‌کنی وسط این بیابان؟
وسط آواز هم از جواب دادن باز نمی‌ماند. داینی داینی نترم رو قطع می کند و جواب می دهد:
به شتره گفتن چرا شاشت از پسه گفت چه چیزم مثه همه کسه؟
پدردوستش دارد. هر خری می‌فهمد به جز او. حالا که دیگر حتی استخوان‌هایش هم نیست و پدر مچاله شده اندازه یک مشت، حالا که من هم بزرگ شده ام بین آن همه خون و گلوله و درد و بی‌صدا زن شده‌ام، راز آن التماس‌های رازآلود شبانه پدر را می‌فهمم.
زن‌ها ولو شده‌اند توی حیاط. تمام حیاط را آب پاشی کرده‌ام. کف پایم را می‌گذارم روی خنکی ملس موزاییک‌ها. برگ درخت کنار را هم جمع کرده‌ام کوت کرده‌ام گوشه دالان. شرجی هوا امان نمی‌دهد. سه تشت بزرگ خمیر و سه تاوه بزرگ گذاشته‌اند، یکی خمیر را پهن می‌کند به اندازه یک برگ کاغذ. آن یکی می‌اندازد روی تاوه، مادرم تا می‌زند می‌گذاردشان توی یک دیگ مسی بزرگ. برای جبهه نان می‌پزند. یک نواله خمیر هم داده‌اند دست من و فرحناز تا خاله بازی کنیم. ما هم نگاه می‌کنیم و عین به عین انجام می‌دهیم. خاله ی فرحناز یک دست ظرف سفالی سبز رنگ لب لبی چین و واچین از قم برایش آورده و یک قوری و استکان کوچک. با چادر رنگی مادرم یک اتاقک درست کرده‌ایم گوشه حیاط و من دارم نواله‌ها را پهن می‌کنم روی اجاقکمان که یک باره صدای فریاد و فحش و فضیحت پدرم زن‌ها را مثل برق از سرجاشان می‌پراند. هر کسی دنبال چادرش را می‌گیرد.
پدرم آمده و نیامده خیز برمی دارد به سمت مادرم. تا زن‌ها بجنبند و بیفتند وسطشان، چند سیلی و تو گوشی مشتی فرود آمده توی صورتش. آنقدر زیباست که تا چند محله آن ور‌تر از زیبایی‌اش حرف می‌زنند. اما حالا صورتش عین لبو شده. همه چیز سریع اتفاق می‌افتد.
زنیکه بی‌عاطفه. هی من گفتم اینا برادر نیستن، دشمنن. هی ازشون دفاع کردی. هی من گفتم پاتو ببر از خونه اینا، برادر الدنگت نمی‌بینه یه زیلوی کهنه زیر پای بچهٔ من نیست؟ رواست که دو پنکه سقفی منو که آوردم تو بازار بفروشم دو ریال بیاد دستم واسه نون شب خواهر خودش و توله هاش، ضبط کنه به بهونه مامور دولت بودن؟ اینا مامور دولت نیستن، دزد سر گردنه ان. پس فردا برو خونه شون نگاه کن. ببین اون پنکه‌ها رو کجا کار گذاشته؟
با گفتن اسم پنکه ها داغش از نو تازه می شود و باز هم خیز برمی دارد به سمت مادرم. ملوک خانم می‌رود دستش را بگیرد. آستین کتش جر می‌خورد تا زیر بغل. شرم کن مرد. گنه کرد در بلخ آهنگری، به شوش‌تر زدن گردن مسگری؟ برادرش چه دخلی به اون داره آخه ؟ خجالت نمی‌کشی؟
همون دخلی که وایمیسته سینه سپر می‌کنه واسشون.. تو کجایی ببینی هر شب چه هیزمی برا این برادرای قالتاق نامردش می سوزونه.
نسرین خم شده روی صورت مادرم. لیوان آب قند را به لبش نزدیک می‌کند و می‌پرسد: بهتری؟
پدرم یکهو حالی‌اش می‌شود که با این برخوردش آدم بده ماجرا شده. جلوی این همه آدم آن هم روز کشت و کشتار و آوار و خون ریزی زنش را کتک زده. حرصش می‌گیرد. در زرد رنگ شکسته کلمن را برمی دارد و پرت می‌کند به سمت مشهدی عزت که دارد نان‌ها را زیر و رو می‌کند و داد می‌زند: از خونه من بزنین بیرون. این چه الم شنگه اییه شما هر روز تو این چاردیواری راه می‌ندازین؟ پاشین برین تو خونه‌های خودتون از این کارا بکنین. لنگون لنگون خونه‌ام کلثوم؟ کارم چیه بوق می‌زنم؟ بخیه به آبدوغ می‌زنم. شما می‌خواین با صدام در بیفتین؟ تو مش عزت؟ تو می‌خوای آمریکا رو شکست بدی با این چارتا نون جر وواجر تیری‌ات؟
کسی تکان نمی‌خورد. همه جام کرده‌اند. خشک شده و بی‌حرکت
این بار بلند‌تر هوار می‌کشد. ملوک خانم می‌گوید: از خون شهدا شرم کن مرد. این نونا واسه جبهه اس واسه جونایی که مثه ملخ خشک می‌شن زیر رگبار مسلسل.
واسه هر جا که می‌خواد باشه. شاشیدم تو….. حرفش را وامی خورد. خون ملتو کردن تو شیشه نون نیست بخوریم. مردم دارن از گرسنگی هلاک می‌شن. پاشین برین این بساطو جای دیگه‌ای پهن کنین. اینجا دیگه جاش نیست. صدا ته گلوش می‌شکند.
مادرم از شرم ناخن‌هایش را فرو کرده توی گوشت گونه‌اش. چشم‌هایش زده بیرون. خجالت کشیده لابد جلوی این همه آدم بابت این همه توهین به آرمان هایش.
این زنیکه چی گیرش می یاد با این همه حمالی؟ بعد از سه سال یه سکه بهش دادن به عنوان مددکار نمونه-مددکار نمونه را خشدار و زبر با تمسخر می‌کشد و تکرار می‌کند- مددکار نمونه. هه!
به جای اینکه یه تیکه موکت بخره بندازه زیر پای بچه هاش، رفته دادتش به اینا واسه کمک به پشت جبهه به اونایی که با پول یامفت مردم بیچاره و گشنه یه کولرشونو دو تا می‌کنن به بهونه جبهه. دو ماشینشون سه تا می‌شه، ده چرخ می‌خرن کرایه می‌دن واسه خونه سازی. مگه پسر علی کاظمی نبود که آه در بساط نداشت؟ راه افتاد دو روز رفت خط مقدم الان جرثقالشو ساعتی ده تومن اجاره می‌ده به خلق الله. از کجا آورد جرثقیل خرید؟ برین بابا بساطتتونو ورچینین. و حالا که حسابی با نطق خودش جو گیر شده، با لگد می‌زند محکم زیر تابه سیاه شده از دود و نان‌ها می‌افتند آن ور‌تر حوضی که تهش لجن گرفته و ماهی‌هایش با شکم باد کرده آمده‌اند روی آّب.
سپیده که می‌زد باز هم آواره بودیم. زندگی اینجا یک جور موقتی است. کسی دست و دلش به هیچ کاری نمی‌رود. کسی نمی‌داند برگردد زیر سقف خانه‌اش یا نه؟ خانه‌ها قفس‌هایی برای مردنند. هر لحظه ممکن است برمبند روی سرمان. توی چادر‌ها هم نه آبی هست نه سرگرمی و قاتقی. بین زمین و آسمان دارم زن می‌شوم. تا چشم باز می‌کنم می‌بینم توی خاک و خل‌های جنگ دهانم را گم کرده‌ام. نگاهم را گم کرده‌ام. همه امیدم به بادبادکی است که برادرم به آن یک چراغ باطری دار کوچک وصل کرده و تمام شب دوتایی از حاشیه چادر مراقبیم نیفتد پایین. بادبادک را با سریش و روزنامه درست کرده‌ایم. سبک سبک است. با باد دور خودش می‌چرخد. چراغ کوچکش از آن دور سوسو می‌زند. نخش هم مقاوم است. اگر نبود با باد صد پاره شده بود. توی تاریکی هم بوی جنازه‌ها را حس می‌کنم. همه جا را تاریکی بلعیده. لابد جنازه‌ها را هم. آخر تاریکی دهان گشادی دارد. زل می‌زنم به دلش که ستاره‌ها سوراخ سوراخش کرده‌اند.
می‌آید می‌نشیند کنار دستم. نمی‌بینمش ولی حس می‌کنم گریه کرده.
چرا نماز نمی‌خوونی دخترم؟
حرف توی حرف می‌آورم. به نظرت فردا امتحان علوم می‌گیرند؟
نگران نباش مادر. خانم ابوعلی زن خوبی است. آن‌ها هم توی چادرهای کنار بشیرنذیرند. می‌داند که درس خواندن توی چادر مشقت دارد.
دلم می‌خواهد برای یک بار هم که شده بغلش کنم. بگویم که عاشق بوی تنش هستم. عاشق چشم‌های کهربایی‌اش و عاشق راز‌هایش. راز اینکه مثل هیچ زن دیگری نیست. دلش پر می‌کشد برای جنگیدن. برای اینکه عراقی‌ها را بیرون کند حتی اگر قرار باشد بمیرد..
مرد همسایه از چادر کناری می‌آید بیرون آفتابه گرفته دستش. شکمش جلو آمده. با پا یک سنگ می‌اندازد طرف گربه‌ای که به آشغال‌های کنار چادرشان نزدیک شده. گربه زنجموره‌ای می‌کند و یک قدم عقب می‌کشد اما گرسنگی مثل آونگ ساعت برش می گرداند. مرد تا آخر دنیا وقت ندارد صرف گربه کند. می‌پیچد پشت درخت‌ها.
از سر شب یکریز کل کل کرده‌اند. فکر می‌کنم خدا را شکر فاصله‌مان با چادر بغل دستی حداقل بیست متری می‌شود. اتاقک زنگ زده خاور متروکه بین ما و چادر بغلی فاصله انداخته. همسایه کناری روز اول که چادرشان را به پا کردند یک نیمکت کهنه زهوار در رفته را به زور و کشان کشان آورده اند گذاشته‌اند روبروی چادرشان رو به باغ سبزیجات. زن‌هاشان عصر که می‌شود می‌نشینند روی نیمکت و خیره می‌شوند به روبرو و هی غیبت می‌کنند. پوست باقالی‌هاشان و آشغال سبزیشان را هم کوت می‌کنند بغل اتاقک زنگ زده کامیون و زیر چشمی او را می‌پایند که دارد به اخبار رادیو گوش می‌کند در مورد پیشروی عراقی‌ها تا پشت دروازه اهواز.
مادرم اتاقک را کرده آشپزخانه. اولش کف اتاقک پر از گل و خاکروبه بود و جا به جا وسط خاک و خل‌ها سبزه و توله روییده بود. یک صبح تا شب طول کشید تا اتاقک خاور را برق انداخت. دست هاش زمخت و قوی است. کفش را موکت پهن کردیم و او عموحاجتی را فرستاد چادر کهنه پاره پاره قدیمی را از اعماق زیر زمین کشید بیرون و سه چارتایی با کمک عموحاجتی انداختیمش روی سقف اتاقک. خدا می‌داند اولین بارانی که ببارد چه افتضاحی بار خواهد آورد توی آن مثلا آَشپزخانه.
دلم می‌خواهد بپرسم چرا گریه کرده؟ چرا همیشه دلش تنگ است؟ نمی‌پرسم. یعنی هیچ وقت نمی‌پرسم.
دست می‌کشم روی خوشه‌های گندم دور و برم. چای می‌ریزد برای خودش از فلاسک کهنه زنگ زده و بخار چای و لیوان پلاستیکی می‌زند زیر دماغم. می‌توانم توی‌‌ همان تاریکی تمام خطوط چهره‌اش را حدس بزنم. زیبا و باشکوه. غصه‌ام می‌شود وقتی عزت نگاهش می‌کند و می‌گوید «خربزه قسمت کفتار. موهاش رنگ کتیرا تا روی شانه. باد که می‌زد از زیر شلال مینار بنا می کنند به رقص. هیچ وقت رنگ نمی‌گذارد. یعنی نیاز ندارد. موهاش براق‌ترین موهایی است که در عمرم دیده‌ام. چشمهاش اما روشن و رنگ مهره‌های تسبیح شاه مقصودی پدر. کهربایی و زرد قاتی.
صدای غرغر پدر می‌آید: زنیکه بی‌عاطفه. یه جو به فکر بدبختی مردش نیست. هر چی بهش می‌گم بذار این چادر کهنه رو جمعش کنیم هلال احمر داره چادر نو میده به جنگزده‌ها. بیان ببینن چادر داریم دیگه کاری ندارن که مثل جگر زلیخا شرحه شرحه اس. خدا بیاد شهادت بده چادر بهمون نمی‌دن. یک دست نمد و حصیر و بوریا برداریم بریم دنبال چادر تازه
خوب ندن. از ما بدبخترم زیاد هس. بذار سهم اونی بشه که همین یه تیکه لته کهنه رم نداره. وسط این بدبختی و مرگ و میر هم طمع داری به مال دنیا؟ نمی‌بینی مردم دارن عین برگ درخت می‌ریزن رو زمین؟
طمع رو من دارم یا برادرای کمیته ای‌ات که خون مردمو کردن تو شیشه؟ که هر روز راه می‌افتن می‌رن جبهه یه عالمه تن لش شده و تیکه پاره جوونای مردمو می یارن تحویل سردخونه می‌دن و بابت اون کشته‌ها هی مال می‌ره رو مالشون. پولشون بوی خون می‌ده. خون جوونای بیچاره.
چادر شب قمی را می‌بندد دور سرش. از وقتی شب کلاه ماهوت پاره پاره‌اش گم شده مجبور است وقت سردرد سرش را با چادر شب ببندد.
خودش می‌داند خیلی جا‌ها حق با پدر است. اما غرور ذاتی‌اش نمی‌گذارد کوتاه بیاید.
حسرت برادرای من آخرش تو رو می‌کشه می‌دونم.
مثل آدم‌های شب زده دعواشان تمامی ندارد. این بار دعواشان سر انگشتری که لای لجن‌های خیابان پیدا کرده بالا گرفته. پدر می‌گوید انگش‌تر طلا به حکم خدا مال یابنده است. این بچه‌ها گرسنه‌اند. ما نان شب نداریم. بفروشیمش کمی به زخم زندگی بزنیم. او می‌گوید می‌خواهد انگش‌تر را تحویل بدهد به ستاد جمع آوری کمک‌های مردمی پشت جبهه. بحثشان از روزی بالا گرفته که دایی جعفر سر پست نگهبانی ورودی شهر، بار چهارتا پنکه پدر را که از دیلم قاچاق می‌کرد به بهبهان ضبط کرده.
من می‌دانم دارد بهانه می‌کند. دفعه پیش هم همین کار را کرد. رفت و هفت ماه گم شد. من هر روز می‌رفتم توی اتاقک پشت بام و بابت هر روزی که نبود یک خط می‌کشیدم. بعدش آن خط‌ها را وقتی ده تا می‌شد گرد می‌کردم. یک عالمه مربع خط خطی درست شده بود تا یک روز جیپ کهنهٔ روبازی سر کوچه ایستاد. یک نفر با لباس سربازی می‌راندش و او با چادر گلی‌اش از جیپ پیاده شد برای من با پوکه خالی گلوله‌ها یک عروسک آهنی درست کرده بود یک بسته پلاستیکی هم دستش بود یک لباس دخترانه دامن چین دار با یک عالمه تور و گلهای ریز صورتی با برگ‌های قهوه‌ای.
بار آخر از بالاخانه مشرف به کوچه دیدمش که از سر پیچ می‌گذشت.‌‌ همان موقع موذن‌زاده داشت می‌گفت حی علی خیر العمل. او هم مثل آدم‌های بی‌خواب و بی‌قصه بود. سایه شده بود و داشت می‌پیچید از پیچ کوچه خاکی .
بعدش هر روز پیراهن وارفته شب عروسی‌اش را می‌گرفتم توی بغلم و بو می‌کردم. لابد مال روزهایی که موهاش را با روغن کنجد و لیمو تاب می‌داده گرد می‌کرده بالای سرش. و یک دستمال دلبرانه می‌بسته دور گردنش درست روی آن خال قهوه‌ای که پهن شده بوده وسط گودی گردن. با دامنش که مثل دامن پری‌ها بوده و با‌‌ همان دامن هم با سرتغی ذاتی‌اش از بلندی‌های برج بمونی آقا می‌کشیده بالا تا تمام دشت و بیابان زیر پایش باشد.
من هر روز به این فکر می‌کردم که چرا مثل بقیه مادر‌ها نیست؟ چرا مثل عزت هر روز آش گوجه نمی‌پزد؟ یا مثل مادر فریبا مو‌هایم را نمی‌بافد؟ یا چای کلکته دم کند توی قوری گل سرخی و حلوای دارچین بپزد با زنجفیل تازه. چرا مدام دلش می‌خواسته برود. از روزی که جنگ شده بود آرام و قرار نداشت. یک آواز از دور می‌شنید که ما نمی‌شنیدیم. پدرم می‌گفت لابد سر و گوشش می‌جنبد. لابد کسی قولی، قراری باهاش داشته… می‌شنید. می‌خندید و هیچ نمی‌گفت.
گاهی می‌دیدم پدر یواشکی گریه می‌کند. دیگر نمی‌گفت سر وگوشش می‌جنبیده. می‌دانستم این حرف را از سر حرص دلش می‌زده. اما این بار نیامدنش خیلی طولانی شده بود. دیگر پدر توان پنهان کردن رنجش را نداشت. نذر کرده بود برگردد با هم بروند مشهد. اما انتظار پدر سر نرسید.
یکبار حسن پسر مشهدی خاور که در خط مقدم خرمشهر می‌جنگید با یک بقچه سبز رنگ آمد خانه‌مان. روی لبه ایوان نشست با پدر به گفت و شنود. بقچه را هم داد دست من. یک تسبیح چوبی و سبد گلی که با پوکه‌های خالی درست شده بود، یک مشت گزنه برای درمان دل درد و یک کیف قلاب دوزی شده رنگارنگ و کوپن خوار و بارمان که در کیف دستی‌اش مانده بود هم توی بقچه بود. حسن گفت مادر را دیده در آستانه امامزاده معطوک خرمشهر که زیارت می‌کرده و آنجا وقتی فهمیده که حسن به ولایت برمی گردد این بقچه را داده دستش. حسن می‌گفت آنجا حتی گورستانی هم باقی نمانده..
اما او برنگشت. حتی پلاکش را نیاوردند. برایش حجله هم نزدند.. پدرم می‌گوید برای زن‌ها که حجله نمی‌زنند. این بار چوب خط‌ ها یی که کشیده ام سراسر دیوار سیمانی تا انتهای خانه کل اسمال همسایه را پر کرده.
حالا او افتاده بین تپه رملی و هورالهویزه. نزدیک تنگ چزابه و دارد ریز به ریز زیر آفتاب کم می‌شود. ما هنوز موکت نداریم. دیگر کمیته نیست ولی دایی کارخانه زده. با خودش چه فکر می‌کند اگر واقعا از آن دنیا ببیند که پدر با آن همه الدروم بلدورم نگهبان کارخانه دایی شده، قند چش و چارش را از کار انداخته و شبانه روز کار می‌کند برای ماهی ۳۰۰ تومن.

آتلانتا جولای ۲۰۱۴