نگاه‌ام را دزدیدم و بی‌اختیار دست کشیدم به موهام که گفته بود «از موهای منم بلندتر شده!»؛ دنبال پاسخ میگشتم که گفت: ببین حامد! نگاه‌اش کردم. با چشم‌های بَرّاق‌اش خیره‌ام شده بود. وقتی این طور نگاه‌ام می‌کند برایم سخت می‌شود. «بازم می‌گم اگه واقعاً مشکلی هست خب همین‌جا تو لندن بمون. تو این چند هفته بدجوری انگار نگرانی! مشکل‌ات واقعاً چی‌یه؟» گفتم: مشکلی نیست؛ چطور مگه؟ «یه حسی بهم می‌گه انگار همین مشکلی که می‌گی نیس، نمی‌ذاره تصمیم‌تو بگیری! تو هفته‌های اخیرم که هر وقت صحبت به ایران کشیده، یه جورایی سِگرمه‌هات تو هم رفته و حرفو عوض کردی…»

لَکِ مِدوسا یا قایق الواری مدوسا (به فرانسوی: Le Radeau de la Méduse) اثری از تئودور ژریکو
کلک مِدوسا یا قایق الواری مدوسا (به فرانسوی: Le Radeau de la Méduse) اثری از تئودور ژریکو

شنبه‌ی گذشته یک عالمه ناگفته‌ها را آماده کرده بودم بگویم که دیگر فکر نکند دارم مشکلات‌ام را ازش قایم میکنم؛ ولی باز هم نتوانستم، نشد. شاید امروز بتوانم!.. دیشب هوا تقریباً روشن شده بود که بالاخره از شرّ تصویرها نجات پیدا کردم و خوابم برد با این حال بر خلاف روزهای گذشته رأس هشت صبح، از رختخواب بیرون آمدم و بلافاصله رفتم زیر دوش. انگار وسواس شده باشم که چند بار سر و بدن‌ام را شامپو زدم. شنبه‌ی پیش هم اتفاقاً همین ساعت دوش گرفته بودم و بعد کاغذ کادوی زرشکی را با روبان صورتی، دور جعبه پیچیده بودم… قبل از کشیدن سشوار، زیر کتری را روشن می‌کنم. تا ظهر وقت زیاد است. پاکت شیر مدت‌دار را از یخچال بر می‌دارم. کمی شیر به لیوان چای اضافه می‌کنم همراه با قرصِ سردردم جرعه‌ای می‌نوشم. سراغ کُمد لباسها می‌روم. آینه‌ی کمد، دنده‌های بیرون‌زده‌ام را نشان می‌دهد. گفته بود که «این روزها چقدر لاغر شدی» خودم را یک بار دیگر در آینه برانداز می‌کنم. بر رخت‌آویز فقط سه دست لباس مناسب هست که هر سه را بارها پوشیده‌ام. «تو چیزی انتخاب نمیکنی، میبینی که قیمتها چقدر مناسبه،.. از لباسهات خسته نشدی؟..» صدای موسیقی را بلندتر می‌کنم، همان موسیقی دیشب است…
ام پی تری پلیرم را در کیف کمربندی‌ام می‌گذارم. موبایل‌ام را هم بر می‌دارم. یک ساعت زودتر از خانه می‌زنم بیرون. معمولاً یک ربع تا بیست دقیقه زودتر می‌رسم و سر میزِ همیشگی‌مان که بیرون از سالن رستوران در فضای باز قرار دارد منتظرش می‌مانم…
از قطار با عجله پیاده می‌شوم. هدفون را از گوشم در می‌آورم. از دهانه‌ی خروجی مترو که بیرون می‌آیم به ساعت نگاه می‌کنم، یک ربع زودتر رسیده‌ام و چه خوب. شنبه‌ی گذشته هم همین ساعت، همین جا به ساعت‌ام نگاه کردم، و کمتر از ده دقیقه به محوطه‌ی رستوران رسیده بودم که دیدم دارد برایم دست تکان می‌دهد. من هم قدم‌ها را تندتر برداشتم: چه عجب، زودتر از من آمده… به میز نرسیده گفتم سلام.
ـ های!
پیش از چاق‌سلامتی، ساک نایلونی را گذاشتم روی میز، کنار فنجان خالیِ کاپوچینواش.
ـ O My God… این دیگه چیه؟
ـ قابلِ تو رو نداره.
با احتیاط گره روبانِ صورتی را از دور جعبه باز کرد: «کی می‌ره این همه راه!»؛ گفتم هنوز که ندیدی! خندان و پرسان نگاه‌ام کرد: «بدجنس از کجا می‌دونستی آی‌پد می‌خوام؟» گفتم: نشنیدی می‌گن طرف علم غیب داره؟… «نکنه روز تولدمه و خودم خبر ندارم؟!» و با لحنی آرام ادامه داد: «نمی‌دونم واقعاً چی بگم حامد.» خیلی جدی گفتم: لطفاً هیچی نگو! و انگشت اشاره را روی لب‌هام قرار دادم به علامت هیس! خنده‌اش گرفت. آی‌پد را دوباره به جعبه‌اش برگرداند. در حالی که دست راستش را برای خبر کردنِ گارسون رستوران بلند کرده بود که پیش‌غذا را بیاورد، گفت: ببینم بهتر شدی؟
دست‌هایم را آرام در آغوش گرفتم و نگاه‌ام روی انحنای ظریف دسته‌ی فنجان ایستاد: من که چیزیم نبود! آمیزه‌ای از مهر و شادی انگار در صدایش نشست: «به این می‌گن خبر خوش!» لبخندی دلپذیر هم چاشنی جمله‌اش کرد. با این حال حس کردم که حرف‌ام را خیلی جدی نگرفته و هنوز مشکوک است. در حالی که آرنج دست‌هاش روی میز قرار داشت انگشت اشاره‌ی هر دو دستاش را به طرف‌ام گرفت: در مورد صحبتای هفته پیش خوب فکر کردی؛ ببین می‌دونم ناراحت شدی ولی حامدجان خودتم مقصری‌آ…
جزیره همچنان گرم صحبت بود و من به چهره و حرکاتِ موزون‌اش، دوخته شده‌ بودم. در هر ملاقات مثل اولین دیدارمان همه چیز برایم تازگی دارد: لباس‌هایی که می‌پوشد، چینِ قشنگی که به‌وقتِ خندیدن گوشه‌ی لب‌هاش می‌نشیند، لحن حرف زدنش، حالت نگاه‌اش، حتا طرز خاص نوشیدنش که هر بار به‌سلامتی را چاشنی‌اش می‌کند،.. و در آن لحظه چه قدر دلم می‌خواست دست‌اش را با سرانگشتم لمس کنم…
..نسيمی ملايم‌ به‌ لطافت‌ همان‌ قطعه موسيقی كه‌ در مترو گوش کرده بودم از سطح رودخانه می‌وزید و حالا که در کنارم نشسته بود، حس خوبی داشتم؛ مثل احساس خوب امنیت که به آدم قوت قلب می‌دهد. آرزوکردم که این حس مطبوع، این چتر حمایت، تا ابد همراهم باشد… نفسِ عمیقی کشیدم. سردردم کمی آرام شد. ماه دوم آشنایی‌مان، از رستوران به طرف مترو برمی‌گشتیم که برای اولین بار از گذشته‌اش گفت و این، علامت خوبی بود: «از بیست سالگی دنبال کار رفتم. باورت می‌شه اولین کارم، تو یه رستوران بود، اونم نیمه‌وقت! البته نسبت به تایم کاری‌اش، درآمدش بَد نبود و دیگه از همون موقع ادامه دادم…»
حس خاصی داشتم، از جنس قوت قلب؛ چون شاید توانسته بودم اعتمادش را جلب کنم. گفتن از گذشته، می‌تواند رابطه‌مان را به نوعی بیمه کند.
ـ تا دلت بخواد شغل عوض کردم، پرستاری بچه، معلم خصوصی، کار تو کارخونه، حتا تو بخش بسته‌بندی،.. تجربه‌هایی که بعضی‌هاشون همچین راحت هم نبودن. یه وقت‌هایی به خاطر زن بودن و خاورمیانه‌ای بودن، خیلی برام سخت می‌شد. می‌دونی که چی می‌گم؟
گفتم آره‌ منظورتو کاملاً می‌فهمم. گفت: «خوبه که درک می‌کنی. البته اگه تو محیط کارم رفتار صاحب‌کار یا همکارای مرد، خیلی توهین‌آمیز می‌شد یک لحظه هم نمی‌موندم … به هر حال یه جورایی گلیم خودمو تا حالا از آب کشیدم بیرون حتا تو همین بحران اقتصادی…»؛
بر خلاف من، جزیره حاضر نیست از پدرش کمک‌خرجی بگیرد. هر از گاهی هم، به شوخی یا جدی، سرکوفتم می‌زند که چرا برای شهریه دانشکده، به پدرم متکی هستم، آن هم با وجود تحریم بانک مرکزی ایران و مشکلاتی که در این چند ماه برای فرستادنِ پول از کشور پیش آمده. بعضی وقت‌ها هم زبان‌اش بدجوری نیش دارد: بهم می‌گوید «آقازاده»…
برای پیش‌غذا، سوپ سبزیجات، سالاد سالسای مکزیکی و طبق معمول چاتنی سیر و گشنیز سفارش داده بود، شراب فرانسه هم برای خودش. ولی من هوس یک مینی‌پُرسِ fish and chips کرده بودم… پاکت سیگار را از کیف دستی‌ام کشیدم بیرون و طبق معمول می‌خواستم بپرسم اشکالی نداره؟ که پیشدستی کرد: مشکلی نیس، می‌تونی سیگارتو بکشی، چرا که نه، تو هوای آزادیم… یادمه دفعه قبل، سفت و سخت می‌خواستی ترک کنی‌ها؟
لبخند زدم و بلافاصله سیگارم را روشن کردم. سعی کردم دودش به طرف جزیره نرود. بیش از بیست سال است که پدر و مادرش به لندن مهاجرت کرده‌اند «وقتی مامانم‌اینا تصمیم گرفتن بیان انگلیس، راستش خوشحال نبودم، بیشتر به خاطر همکلاسی‌هام. خب تو فکر کن یه دختر چهارده ساله باشی، تنها دختر خونواده هم باشی و بعدم یه دنیا عاطفه و خاطره، تو رو به همکلاسی‌هات گره زده باشه، اون‌وقت بخوای از همه‌ی این چیزایی که دوست‌شون داری برا همیشه کنده بشی…» پرسیدم: حالا چی؟ دلت واسه ایران، واسه همکلاسی‌ها، اون مدرسه‌ای که می‌رفتی و خیلی چیزای دیگه، تنگ شده آره؟ «ببین، اوایل خیلی‌ام تنگ می‌شد اما وقتی بیست سال بگذره، جور دیگه‌ای به قضیه نگاه می‌کنی. البته ما آداب و رسوم ایرانی‌مونو نگه داشتیم. سفره‌ی هفت سینِ مامانم‌اینا تموم این سال‌ها برقرار بوده، هر سال‌ام پُروپیمون‌تر؛ دورهمی‌های چهارشنبه‌سوری هم بزرگ‌تر و بزرگ‌تر؛.. امسال که خیلی باشکوه برگزار شد، واقعاً جات خالی بود… می‌دونی حامد به نظرم خیلی مهم نیس کجای دنیاییم، هرجا باشیم بالاخره ایرونی‌ایم دیگه؛ دو سه هزار سال فرهنگ و تمدن داریم‌آ…»
ولی به نظر من جزیره ناخودآگاه از فرهنگ لیبرالی انگلیسی تأثیر گرفته است. خودش هم البته خیلی انکارش نمی‌کند.«..نه، لیبرالی بهش نمی‌گم، با لیبرالیسم بقیه اروپا مثلاً با فرانسویا کمی فرق می‌کنه؛ اسم‌شو گذاشتم انگلوساکسیفونی!»؛ گفتم: من که فرقی نمی‌بینم، اینا همه‌شون سر و ته یه کرباس‌اند. گفت: «ممکنه! خب تو این طور می‌بینی؛ اوکی. تجربه‌ی توئه، محترمه؛..»
نمی‌دانم این انعطاف و خوش‌بینی، به دلیل سلوکِ روحیِ خود جزیره است یا قاطی شدنِ فرهنگِ اینجایی‌هاست؟ «اصلاً مگه فرقی‌ام می‌کنه؟» این را همان هفته‌های اول آشنایی‌مان گفته بود. اصولاً جزیره یک جورایی خاص است. هم سلوک و منش و برخوردهایش و هم…،.. هیچ وقت از نگاه‌کردن‌اش انگار سیر نمی‌شوم.

مثل دیشب که تا نزدیکای صبح بیدار بودم شنبه‌ی گذشته هم از شبِ قبل‌اش آماده کرده بودم همه‌ی مسایل‌ام را بگویم بهش و خلاص! بعد که آی‌پد را بهش دادم و سیگار روشن کردم، بهترین موقع بود. آمدم شروع کنم ولی تمام حرف‌هایی که تا نزدیکای صبح مرور کرده بودمشان انگار از ذهن‌ام پاک شده بود. صبر کردم مدتی بگذرد شاید سلول‌های خاکستریِ حافظه‌ام دوباره فعال شوند. خانم رنگین‌پوستی که دیگر ما را به خوبی می‌شناسد با چهره‌ی همیشه‌متبسم‌اش، سوپ و سالاد و بادام و بطری مخصوص جزیره را آورد. با جزیره صمیمی شده است. به روال شنبه‌های گذشته، درِ بطری را با احتیاط کامل باز کرد و با آداب و احترام خاصی لیوان جزیره را تا نیمه قرمز کرد. به قول جزیره، این خانم، خیلی آداب‌دان است. طبق معمول، جزیره بود که سر حرف را با او باز کرد… حرف زدن‌شان آرام و آرام‌تر می‌شد، از دور می‌شنیدم. باد توی گوش‌هام هو می‌کشید…
انگار کف دست‌هایش را به هم کوبیده بود: «کجارو نگاه می‌کنی. بازم که چشمات خیره شده؛ مگه دیشب نخوابیدی؟»
ـ چی! نه،.. آره، چه‌طور مگه…
ـ حالا چرا هول شدی؛ ببینم چیزی خوردی قبلاً، گرسنه نیستی یا از پیش‌‌غذا خوش‌ات نمی‌‌‌‌‌آد؟
ـ اتفاقاً خیلی‌ام گشنمه… داشتم به حرفاتون گوش می‌کردم.
پیشخدمت رستوران رفته بود. لیوان‌اش را برداشت و مایع قرمز را مزه مزه کرد: «به سلامتی» و جرعه‌ای نوشید. چشمهاش برق زد «اووم‌م‌م‌م، عالی‌یه»؛ انگار با خودم واگویه می‌کنم گفتم خواهش می‌کنم نوش‌جان. با انرژی تازه‌ای نگاه‌ام کرد: «راستش هفته پیش وقتی که یکهو غمگین شدی دیگه ادامه ندادم و صحبت‌مون نیمه کاره موند، داشتم می‌گفتم بهت که تازگی‌ها رفتارت خیلی عوض شده؛ هیچ‌ام نمی‌گی قضیه واقعاً چیه که باعث شده از همه کنار بکشی؟»
نگاه‌ام را به مایع سرخ‌رنگِ لیوان‌اش دوختم ولی از لحن حرف‌زدن‌اش مطمئن بودم که حالا چشم‌هایش را به نشان شماتت‌ام، تنگ کرده است. «می‌دونی دیروز با خودم می‌گفتم اصلاً چرا باید اصرارش کنم که مشکل‌شو بهم بگه؛ هر کسی یه رازی داره، حامدم مثل بقیه راز خودشو داره…»؛ پرسیدم راز؟! و پُر از سؤال، نگاه‌اش کردم. «خب ببین منظورم قالب جدیدیه که این روزها واسه خودت درست کردی! مدتیه تو هیچ مراسمی که نمی‌آی، سه‌تارت هم که مدتهاست داره خاک می‌خوره؛ چند ماهه که به عمه‌ات هم سری نزدی حتا جواب تلفن‌هاشو نمی‌دی؛ چند روز پیش طلعت جون بازم زنگ زد می‌گفت آوا هم خیلی دلش واست تنگ شده،.. حداقل سری بزن بهشون، اگه نمی‌خوای عمه‌ات رو ببینی طفلی آوا کوچولو چه تقصیری داره.»
ـ چرا نخوام عمه‌طلعت رو ببینم؟..
ـ از من می‌پرسی؟
خواستم بگم حالا چرا داری پیاز داغ‌شو زیاد می‌کنی؛ گفتم: وقت نکردم!
ـ وقت نکردی؟ تو که می‌گی سرکلاس‌های دانشکده‌ات هم دو هفته در میون شرکت می‌کنی.
اولین جمله‌ای که به ذهن‌ام آمد بی‌اختیار بر زبانم جاری شد: آنلاین شرکت می‌کنم!
ـ ایشششـ.. آموزش آنلاین!! بهانه‌ی خوبیه نه؟
قدیم‌ها اگر بهانه یا توجیه مصلحتی‌ام لو می‌رفت، مثل حالا، بی‌اختیار پوزخند می‌زدم.
ـ از ایناهم که بگذریم، خودِ منم تو این چند هفته اگه تلفن کرده باشم یا همدیگه رو دیده باشیم بر خلاف اوایل آشنایی‌مون، به ندرت حرفی از دهانت بیرون اومده! به نظرِ خودت عجیب نیس حامد؟…
توی ذهنم دنبال موضوعی، خاطره‌ای، چیزی می‌گشتم که مسیر بحث را عوض کند ولی انگار حافظه‌ام کاملاً پاک شده بود. فقط گفتم: نمی‌دونم شایدم عجیب باشه به قول تو؟ گفت: مطمئن باش که عجیبه! نمی‌دونم چی تو سَرته حامد، چون در این مورد که حرفی نمی‌زنی. تنها چیزی که تو این مدت گفتی، افسوس خوردن برا ناتمام موندنِ ترم آخر دانشکده‌ات بوده؛ همین و بس! غیرِ اینه؟ چه می‌دونم شایدم پیش خودت می‌گی جزیره هم درک ام نمی‌کنه!
آخه چرا باید همچین فکری بکنم..
ـ اوکی؛ ولی یه لحظه مجسم کن که اگه سال آخر دانشکده رو هم می‌گذروندی و فوق‌لیسانس‌ات رو گرفته بودی بازم مجبور بودی این دوره‌ی دوساله رو بگذرونی… حالا اگه سنّ‌ِ منو داشتی می‌گفتم خب شایدم حق داره ناراحت باشـ
وسط حرف‌اش پریدم: این طور می‌گی که مثلاً ثابت کنی خیلی سن‌بالایی و…، نگذاشت جمله‌ام تمام شود: «آخه مگه دروغ می‌گم حامدجان؟ چند سال بزرگترم‌آ؛..» آمدم بگویم برای دو نفر که همدیگر را دوست دارند تفاوت سنّ، خیلی بی معنی‌یه، که گفت: راستشو بخوای یه جورایی فکر می‌کنم قضیه، فراتر باشه از نگرفتن مدرک فوق‌‌ات! به هرحال بازم می‌گم، عیبی نداره، مشکلتو پیش خودت نگه دار و به هیچ کس‌ام نگو، اصلاً چرا باید بگی! ولی مهم اینه که از خر شیطون پیاده شی و تصمیم درستو بگیری؛ اگه مشکلِ جدی وجود داره، خب همین‌جا بمون دیگه! این همه ایرونی مگه چه طور موندن؟ سفارت‌خونه‌ها هم که از آذر پارسال تعطیل شدند، اونم با چه جنجالی، معلوم هم نیس تا کی بسته می‌مونن؟ تحریم نفت هم که شش ماه مهلت داده بودن بالاخره داره رسماً شروع می‌شه. خودت که داری می‌بینی چه قاراشمیشیه!
زیرسیگاری را نزدیک‌تر آوردم: راستش نمی‌دونم چی بگم. گفت: لازم هم نیس چیزی بگی. دنیا که به آخر نرسیده! می‌دونی حامد مشکل تو چیه؟ اینه که از کاه کوه می‌سازی و پس از دو سال هنوزم نمی‌خوای باهاش کنار بیای. اصلاً تو فکر کن سه میلیون آدم تو خیابون اومده باشن، چقدرهاشون تو بهتر باید بدونی که چی کشیدن به خاطر رأی‌شون، و بعد یه نفر این وسط فقط به خاطر یه سال وقفه تو درس‌هاش… بازم بگو آقازاده نیستی.

اواخر ماه می بود، بعد از ناهار وقتی که از رستوران به سمت ایستگاه مترو می‌رفتیم گفت: می‌خوای پیاده بریم؟ مدت‌ها بود که دیگر پیاده به خانه نمی‌رفتیم. گفتم: فرق نمی‌کنه ولی اگه تو بخوای. در طول مسیر، به فروشگاهی نزدیک پیکادلی رسیدیم که حراج فصلی داشت. در حالی که چشم‌هاش برق می‌زد، بی مکث و تردید گفت: بیا! و آستین‌ام را کشید. گفتم کجا؟ اشاره کرد به حراجی. وارد فروشگاه شدیم. آن قدر گشت تا بالاخره «بینگو، بینگو، اینم ژاکت بهاره، نگاش کن، قشنگه نه؟»؛ ژاکتی نازک و بلند بود؛ زیتونیِ روشن که خیلی بهش میآمد. بعد هم یک جفت کفش راحتیِ خال‌خالی، خال‌های سفید در زمینه‌ی سبز یشمیِ سیر، انتخاب کرد. «تو چیزی انتخاب نمیکنی، میبینی که قیمتها چقدر مناسبه،.. از لباسهات خسته نشدی؟..». گفتم: باشه واسه بعد؛ و هر چه اصرار کردم پول‌شان را حساب کنم، اجازه نداد: «قرارمون چی بود حامد؟ دانگی. هر کی دانگِ خودش، آتیش به انبار خودش!» و خندید. منم به زور لبخند زدم: باشه، قبول، دانگی. جزیره از حراجی معروفِ ساتبی هم گاهی خرید می‌کند. توی خرید و انتخاب لباس واقعاً استاد است، جنس را شکار می‌کند. معمولاً رنگ‌های به‌نسبت شاد را دوست دارد. از لباس‌هایی که می‌پوشد همیشه خوشم آمده. مثلاً شنبه‌ی گذشته پيراهنی‌ بلند شبيه‌ مانتوهای‌ زنان داخل‌ ايران،‌ به‌ رنگ‌ بنفش برّاق ـ از جنس ساتن با حاشیه‌ی خَز ـ تن‌اش‌ کرده بود ولی‌ تنگ و چسبان. با آن لباسِ آستین‌حلقه‌ای، کمی هم چاق‌تر نشان می‌داد که به نظرم جذاب‌تر شده بود.
از فروشگاه بیرون آمده بودیم که خیلی بی‌مقدمه گفت: «امیدوارم یه وقت فکر نکنی وضع منم که با مامان-بابام اومدیم لندن، مثلاً خیلی گل و بلبل بوده و به هر چی خواستم رسیدم! نه، هیچم این‌طوری نبوده..» از توپِ پُر و لحن کنایه‌آمیزش کمی جا خوردم. «..الانو نگاه نکن که یه جورایی زندگی‌م مثلاً با ثبات شده؛ تازه فقط یک سال و نیمه که بالاخره تونستم کمک‌مربی آموزش سازهای اُرف بشم که شغلِ مورد علاقمه؛ منم تو این سال‌ها تا دلت بخواد تنهایی کشیدم! گاهی وقتا سرِ کار، به خاطر بعضی برخوردها، اون قدر احساس خفت و تنهایی می‌کردم که حتا با گذشت این همه سال هنوزم نمی‌تونم توصیف‌اش کنم. فقط حس منفجرشدن داشتم…»
چراغ عبور عابر پیاده سبز شده بود و داشتیم به آن سمت خیابان می‌رفتیم که گفتم خسته شدی، و اصرار کردم ساک نایلونیِ خریدش را دست‌م بگیرم. اجازه نداد. «..نمی‌خوام حالا نقش یه زنِ قربانی به خودم بگیرم ولی اون وضع مزخرف، اون همه تحقیر و تنهایی حداقل برای کسی مثل من طاقت‌فرسا بود، اون‌قدر که بعضی شب‌ها تو رختخواب تا یه دلِ سیر گریه نمی‌کردم، آروم نمی‌شدم.. ولی به جای گارد گرفتن، سعی کردم به خودم کمک کنم، با یوگا و مدیتیشن، با کمک به کودکانِ خشونت‌دیده، چه می‌دونم موسیقی گوش می‌کنم، رمان می‌خونم، واسه خودم آشپزی می‌کنم، صفحه‌ی فیس‌بوکمو فعال نگه می‌دارم، بعضی وقتا اگه بتونم می‌رم کنسرت، صبح‌ها قبل از که برم سر کار معمولاً بیست دقیقه تا نیم ساعت حسابی ورزش می‌کنم، و و و.. یعنی فرق‌ام با تو اینه که حداقل با خودم و همه‌ی دنیا قهر نکردم،.. ببینم داری با خودت لجبازی می‌کنی‌دیگه!!؟»
شنبه‌ی گذشته هم باز سر صحبت را به همین لجبازی‌ و بی‌مبالاتی‌ام نسبت به مسئولیت‌هایم کشاند. به خصوص دلخور از این بود که چرا بر خلاف روزهای اول آشنایی‌مان، این‌قدر حواس‌پرت شده‌ام «همه‌اش به رودخونه خیره می‌شی! چیه، نکنه بازم کم خوابیدی؟» منتظر فرصت بودم تا فضا را عوض کنم. برای همین به مجردی که لیوانش را بالا گرفت و گفت: به سلامتی؛ منم با صدای به‌نسبت بلند گفتم: نوش جان؛ اینا هم نمک نداره‌ها! و بی‌درنگ ظرف مزه را نزدیک‌اش کردم. خودم هم با این که میل نداشتم اما مقداری بادام هندی گذاشتم توی بشقابِ کنار ظرف سوپ‌ام. دو قاشق هم سالاد برداشتم.
اوایل آشنایی‌مان پیش می‌آمد که بعد از ناهار پای پیاده به خانه برگردیم. اصرار می‌کردم که تا آپارتمان‌اش در هالیورن، همراهی‌اش کنم. پیاده‌روی‌مان معمولاً دو ساعت و اگر هوس می‌کرد خریدی هم بکند بسته به نوع خریدهاش، گاهی تا سه ساعت و نیم هم طول می‌کشید. سرِ راه، اغلب به کافه‌ای دنج بین میدان لستر و پیکادلی که میز و صندلی‌هایش در حیاط پُر گُل و گیاه‌اش قرار داشت می‌رفتیم. تیرامیسوی ایتالیایی موردِ علاقه‌ی جزیره با قهوه‌ی اسپرسو، منم یک فنجان قهوه‌ی ترک بدون شیر، جیره‌مان بود. تا نشستیم گفت: اولین دیدارمون یادته؟ گفتم انگار همین دیروز بود. گفت: یادت می‌آد همو کجا دیدیم؟ گفتم بی‌سوالی‌یه دیگه! خب معلومه، کنار حوضچه‌ی وسط میدون ترافالگار، عکس‌شو دارم. بعدشم گفتی بریم نشنال‌گالری.
صبر کرد گارسون، سفارش‌ها را روی میزمان بچیند. قهوه‌اش را مزه کرد و گفت: تو هم که میون اون همه نقاشی، بدجوری مجذوب مدوسای ژریکو شده بودی. اگه اصرار نمی‌کردم برگردیم احتمالاً تا آخر شب تو گالری می‌موندی..
یک آن جزییاتِ تابلوی نقاشی یادم آمد: کِشتیِ شکسته‌ در گردابِ مهیب اقیانوس، بادبانی که به ابرهای قیراندود کشیده شده بود، علامت‌دهنده با پارچه‌ی خونین و چهره‌ی پُرامیدِ برخی مسافران که در مواجهه با مدوسای مرگ‌طلب، مقاومت می‌کردند. چه جان‌های شیفته‌ای باید فدا می‌شدند تا کشتیِ زخم‌خورده بتواند از موج‌های وحشت به سلامت بگذرد…
ـ آخرشم نگفتی چی توی تابلو می‌دیدی که اون‌طور جذبت کرده بود. از کارهای ژریکو اتفاقاً قایقِ مدوسای‌اش رو بیشتر دوست دارم. به نظرم اون مردی که بالای خط افق وایساده و پارچه‌ی قرمز به دست‌ش گرفته که به دیگران علامت بده، سمبل امید به زنده موندنه؛ یه امیدِ غریزی. ولی اون روز تو گالری، رابطه‌شو با خیس شدنِ صورتت متوجه نشدم.
آمدم بگویم که از چه رابطه‌ای حرف می‌زنی؟ که سرش را جلو آورد و آرام گفت: «پیشونی‌ت عرق کرده. انگار به تابلوی مدوسا شرطی شدی که تا اسمش می‌آد عرق می‌کنی!» و جعبه‌ی کوچکِ دستمال‌کاغذی را نزدیک‌ام کرد. بی‌اختیار از دهانم پرید: اون روز واقعاً عرق کرده بودم؟ گفت: «ایشـشـشـ..، می‌خوای بگی یادت رفته صورتت چه‌طور خیسِ خالی شده بود… اصلاً ولش کن، قهوه‌تو بخور.» و مشغول خوردن تیرامیسو شد. چندتا دختر و پسر با سروصدا وارد کافه شدند. یکی از پسرها کوله‌پشتی به‌نسبت بزرگی داشت. دوتا میز را اشغال کردند. فضای آرام کافه با ورودشان، به کل تغییر کرد. جزیره از شلوغی و سروصدا بیزار است.«چی شد چرا قهوه‌تو تموم نمی‌کنی؟» گفتم حوصله‌ت سر رفت، می‌خوای برگردیم؟ «آره برگردیم.»؛ از کافه آمدیم بیرون. انداختیم تو میدان لستر و سلانه سلانه به سمت آپارتمان‌اش در محله هالیورن رفتیم. باز هم خاطره‌ی اولین برخوردمان در آموزشگاه موسیقی یادش آمد: «چقدرم اتفاقی پیش اومد، نه؟ آوا را آورده بودی تو کلاسِ من ثبت‌نام‌ش کنی. خانم مدیر هم منو صدا کرد که آوا را ببینم. بعد…» گفتم چه سریع گذشت، یه سال‌ام بیشتره، اوایلِ تابستونِ گذشته بود، درست می‌گم؟ «ژوئیه بود. نه ببخشین ژوئن. ولی اون نامه‌ات بود که باعث…» تند و دستپاچه گفتم: بل‌بله، اون نامه‌ام. خب دل به دریا زده بودم دیگه.. شایدم موقع نوشتن‌اش گفته بودم هرچه بادا باد. بعید می‌دونم بتونم دوباره همچین نامه‌ای بنویسم. همون موقع‌شم واسم سخت بود.
ـ همون نامه باعث شد که بتونیم با هم باشیم.
اتفاقاً نامه را یک هفته بعد از آن که به پیشنهاد خودِ جزیره رابطه‌مان را از طریق فیس‌بوک، پی گرفتیم برایش نوشتم. بعد از آن نامه بود که دوستی‌مان کلید خورد و قرارهای منظم هفتگی‌مان را ظهر شنبه‌ها در همین رستوران ساحلی، فیکس کردیم. همه چیز خیلی خوب بود، امن بود و رابطه‌مان هیچ مشکلی نداشت، تا سه‌چهار ماه پیش در یکی از همین قرارهای شنبه، بعد از ناهار، گفت: موافقی بریم موزه‌ی تیت. گفتم مگه بازه؟ گفت: آره فکر کنم، شنیدم تعمیراتِ سالن اصلی رو تموم کردن.. حالا می‌ریم دیگه.
بخشی از مسیر را باید با مترو می‌رفتیم. در طول راه، سر صحبت را به وضعیت روحی‌ام کشاند. برایم خیلی سخت بود که حضوری و رو در رو، وضعیت‌ام را برایش توضیح بدهم. چندین بار سعی‌ام را کرده بودم ولی تا می‌خواستم بگم، یک جورایی انگار تحقیر می‌شدم. مطلقاً حس خوبی نیست. برای همین کوشیدم موضوع بحث را عوض کنم، سر صحبت را به فعالیت داوطلبانه‌اش در انجمن حمایتِ کودکانِ خشونت‌دیده کشاندم، از کارش در آموزشگاه موسیقی پرسیدم ولی دوباره سر حرف را به اوضاع روحی‌ام برگرداند. شایدم متوجه نبود که با پرسش‌هایش چقدر حس ناامنی را در حفره‌های درونم می‌ریزد. به هر جان‌کندنی بود سکوت کردم چون نمی‌خواستم لحظات‌مان را با صحبت در باره خودم خراب کنم. سعی کردم قانع‌اش کنم که: چیزیم نیس، باور کن مشکل خاصی ندارم، می‌بینی که قبراق و سالم جلوت نشستم. ولی مگر دست برداشت…
و از آن موقع بود که سعی دارد راه حلی پیدا کند. طی دو ماه گذشته چندین و چند توصیه بهداشتی کرده و من هم که باید به توصیه‌هایش حتماً عمل کنم؛ پیگیری می‌کند. هر چه هست قرار شنبه‌هایمان این شده که جزیره با نوعی حساسیت و کنجکاوی، یک‌بند صحبت کند؛ بپرسد؛ توصیه کند.. به خصوص در هفته‌های اخیر. شنبه‌ی گذشته هم همین بساط بود و میان حرف‌هاش مدام تکرار می‌کرد: «حواست با منه؟» منم با تکان دادن سر، نشان می‌دادم که حواس‌ام به صحبت‌هاش هست. واقعاً هم سعی می‌کردم روی جمله جمله‌ی حرف‌هاش تمرکز کنم اگر که سردردِ لعنتی و رژه‌ی تصویرها امانم می‌داد. هرچند نگاه‌ام آزاد بود که به قول جزیره به آن دوردست‌ها در انتهای سطح صاف رودخانه دوخته شود یا روی همنواییِ ساتن بنفش با رنگ پوست‌اش بلغزد. به نگین‌های گُل‌بهی سینه‌ریزش دقت کردم که توی تلفن گفته بود خواهرزاده‌اش از بازار تبریز واسش خریده؛ مدتی گذشت تا متوجه شوم که ترکیب این رنگ‌ها چه هارمونی زیبا و چشم‌نوازی آفریده است.
ـ وا، حامد؟ حتا یه قاشق‌ام که از سوپ نخوردی، بیا حداقل کمی از سالاد بخور.
نگاه‌اش کردم. باز هم جرعه‌ای نوشید؛ صورتش گُل انداخته بود: «ببینم کجایی! اصلاً شنیدی چی گفتم بهت؟» و ناخنِ مانیکور زده‌اش را روی دست‌م فشار داد. سر تکان دادم با لبخند که یعنی بله گوشم با توئه! و نگاه‌ام را به محتویات ظرف سالاد دوختم. مثل وقت‌هایی که ناگهان نکته‌ی فراموش‌شده‌ای را به خاطر می‌آورد گفت: نكنه‌‌ یه‌وقت خودتو گرفتار کرده باشی حامد؟ پرسیدم: مثلاً گرفتار چی؟ و نگاه‌اش کردم. لیوان را با هر دو دست‌اش گرفته بود. گفت: چه می‌دونم، فکر کن همین قرص‌های ترامال، اکسی‌کدون یا متادون که این روزآ مثلاً مُد شده… تو که واسه سر دردت مرتب مُسکن می‌خوری، اینه که پیش خودم می‌گم نکنه یه وقت به این قرص‌ها هم…
یکدفعه مُشت،مُشت خون به صورت‌ام دوید و تا بناگوش‌ام آتش گرفت. نگاه‌ام بی‌اختیار به موهای پشت دست‌م گره خورد: نِـ ، نِـ ، نمی‌دونم، از چی حرف می‌زنی؟ با لحنی ترحم‌انگیز ـ که من چقدر از این لحن متنفرم ـ گفت: آخه چشات! خیلی گود نشسته، زیرش‌ام می‌بینی که مثه معتادها چقدر کبود شده!… چی رو داری پنهون می‌کنی حامد، چرا نمیگی چه چیزی داره اذیت‌ات می‌کنه…
تلاش کردم لرزش صدایم را کنترل کنم: چیزی رو از تو قایم نمیکنم، باور کن!.. پیشانی‌ام بدجوری تیر کشید. درد، تمام کاسه‌ی سرم را گرفت. نتوانستم ادامه بدهم. لحظاتی سکوت شد. چند ثانیه بعد شاید برای سد کردنِ هجوم بی‌رمق ذراتِ حقارت بود که نگاه‌ام از موهای سیخ شده‌ی دست‌م بار دیگر به افقِ پُرغبارِ پشت سرش دوخته شد؛ باز هم یک عالمه تصویر، تصویرهایی عجیب و غریب که پیوسته و سریع از مقابل چشم‌هایم رژه می‌رفتند. ولی دومین بار بود که وقتی با جزیره‌ام این اتفاق می‌افتاد،… باز هم دست بردم و چشم‌هایم را مالیدم اما تصویرهای متحرک، باز هم ظاهر می‌شدند. با حرکت سریع رژه‌شان صدایی شبیه زوزه باد توی گوشم می‌پیچید که سردردم را بیشتر می‌کرد…
ـ ببینم حامد، می‌گم ممکنه یه جورایی به سندروم وجدان‌درد مبتلا شده باشی؛ احساس نامردی می‌کنی که همکلاسی‌هات گرفتارند و تو داری این ور آب مثلاً خوش می‌گذرونی؟… ای کاش واقعیت داشت، کاش خوشحال بودی…. وا مگه چی گفتم؟ اصلاً معلومه چِت شده این روزا؟…
و هول هولکی چند دستمال کاغذی را از جعبه بیرون کشید. آره، کاملاً حق با جزیره بود. راستش هیچ متوجه نبودم، داشتم به رژه تصویرها نگاه می‌کردم که یکهو انگار اشک به‌ چشم‌هام دويده… با شرمندگی لبخند زدم و دستمال کاغذی را در حالی که احساس می‌کردم لِه شده‌ام ازش گرفتم…
شنبه‌ی گذشته به کل، حالم خوب نبود. ذره، ذره سرگیجه‌ام بیشتر می‌شد و پیشانی‌ام مدام تیر می‌کشید. بهش چیزی نگفتم ولی پیش‌غذا را آورده بودند که سردردم شدت گرفت و از همان لحظه، پاره‌-پاره‌ می‌دیدم و به مجردی که می‌خواستم بر یکی از تصویرها دقت‌ كنم بلافاصله‌ تصوير بعدی به دنبالش می‌آمد. تصویرهای لعنتی خیلی موّاج‌ و درهم و عجیب بودند.. از میان تکه‌پاره‌ی تصویرها و خاطره‌ها، پنجره‌ای كوچک و دوست‌داشتنی را می‌دیدم در ديوار بتونیِ نزدیک به سقف، که دو لايه‌ توریِ تيره‌رنگ مثل بختک، راه نفس‌اش را بسته‌اند؛.. تصویر بعدی صدای خاصی داشت و اگر تکه‌پارچه‌ی برزنتیِ کثیف و سمج، شب را به چشم‌ها آورده بود و نمی‌شد اطراف را دید اما آن صدای چفت‌شده با تصویر، کاملاً واضح به گوش می‌رسید، همان صدای فِرّره‌ی تکه کابلِ سیاه وقتی هوا را می‌شکافت و با حرص و ولع هجوم می‌آورد. بعد جنس صدا روی شیارهای نقش‌بسته بر گوشتِ تن‌ات می‌نشست. آسمان هر لحظه تاریک می‌شد. رگبارِ مرگبار در توفان صداهایی که حالا اوج گرفته بود. نوکِ دماغه‌ی کِشتی، علامت‌دهنده ندا بود و موج‌های بلندِ وحشی و پیکر خونین سهراب بر عرشه. انبوه ریزگردهای بیابان‌های اطرافِ تهران که دید مسافران را کور می‌کرد. پرواز فوج‌ متراکم سبزقباهای کوچک و عبور وحشت‌زده‌شان از برهوتِ کهریزک…
ـ حامد! باز چی شده‌؟ کجایی… یه چیزی بگو لطفاً..
در تمام مدت، همه‌ی این صحنه‌ها جلوی چشمم رژه می‌رفتند. به کسری از ثانیه، تصویر سکوتِ سردخانه و سردی تن دختركی را دیدم پیچیده در ملافه‌ای به رنگ‌ دشتِ نمک و بوی دریاچه ارومیه که انگار دارد می‌بلعدش… تصویر حجله‌های ترس‌خورده‌ی جوانانی را که معلوم نمی‌کند به چه دلیلی عکس‌شان به چارچوب نشسته و آینه‌های کوچک لوزی‌شکل به ستون‌های منبت‌کاری؛ فلورسنت‌های مهتابی که روی چوب بسته‌اند….
ـ بازم که رنگت پریده حامد! یه کم حرف بزن، هر چی تو دلت…
صدای مهربان جزیره را از دور می‌شنیدم که می‌گفت: هر چی تو دلت مونده بریز بیرون. با خودخوری که مشکل حل نمی‌شه. حالا نفس عمیق بکش، این طوری: ووووف‌ف‌ف.. سعی کن ریلکس باشی، حداقل یه بار امتحان کن حامدجان… بازم که صورتت مثل اون روز تو گالری خیس شده!…
ناگهان سیبک گلوی مادرم از میان گره روسری‌اش، از پشت شیشه‌ی سرد در حالی که گوشیِ تلفن به‌دست، منتظرم نشسته آنی جلوی چشمم مجسم شد. گُر گرفتم، می‌خواستم فریاد بکشم: «مـامـان!» که تماس لیوانِ سرد بلوری با پشت دست‌ام: «بگیرحامد، یه کم آب بخور!» مرا به رستوران برگرداند؛ نگاه‌ام اما همچنان روی سیبکِ گلوی جزیره قفل بود که داشت آب‌ دهانش را به سختی قورت می‌داد. به‌ آرامی دستش را نزدیک آورد و با نوکِ انگشت‌، عرق‌ پيشانی‌ام را گرفت: «طفلکی،..» و با عجله چندتا دستمال کاغذی دیگر از جعبه بیرون کشید و مثل مادرم با دلسوزی پیشانی‌ام را خشک کرد: «ببين‌، من‌ كه‌ نمی‌خواستم‌ روضه‌ بخونم و اشکتو درآرم، پیش خودت حتماً می‌گی جزیره داره چرند می‌گه. اوکی؛ ولی مهم اینه که دنیا به آخر نرسیده؛ رسیده؟ حامدجان حواس‌ات با منه؟ به فرض‌ام که گرفتار شده باشی، خب پیش اومده دیگه، نباید که این طور بهم بریزی؛ ترکِ اعتیاد خیلی‌ام سخت نیس. راستش حدس زده بودم؛ قیافه‌ت داد می‌زد. ولی اصلاً مهم نیس. همه چیز درست می‌شه. می‌گم چطوره بعد از ناهار یه سر بریم دکتر، یا پیش مشاور اعصاب؟… وا حواسم کجاست، امروز شنبه‌ست تعطیل‌اند. باشه، فردا می‌ریم؛ فعلاً سعی کن نفس عمیق بکشی، نفس بکش حامد..»
و همراهِ این توصیه، دست سنگین‌اش‌ را‌ بر ساعد دست‌م گذاشت‌. نگاه‌م از سیبکِ گلویش باز هم به دوردست‌ها، به منظره‌ها و نماهای مه‌آلود گره خورد؛ بی‌اختیار با خودم واگویه کردم: «… روضه‌؟… چرند؟!… مشاور اعصاب؟…،..» یکدفعه انگار بی‌طاقت شده باشم از صندلی‌ام بلند شدم. قلبم پُر شده بود از آشوب. انگشتان هر دو دست‌م را به موهای سرم فرو کردم؛ و راستش هیچ نفهمیدم چرا یکهو از صندلی بلند شدم؟ دست‌م به طرف پاکت سیگار کشیده شد که دوباره دست‌ش را روی دست‌م گذاشت: چرا پاشدی؟ دست جزیره هم سرد بود. نشستم. نفس‌ام‌ به سختی بالا می‌آمد. دلم می‌خواست هرچه زودتر برگردم و این حباب لعنتی گلویم را توی تنهایی اتاق‌ام بترکانم…،.. اصلاً چرا اومدم، باید تو ایران می‌موندم… برای اولین بار حس کردم از این رستوران بدم می‌آید. باد هم شدیدتر شده بود، احساس سرما کردم. دست‌م را بردم زیر میز گذاشتم روی زانویم و فشار دادم… دوباره از صندلی بلند شدم، این پا، آن پا کردم، به هر زوری بود حباب را قورت دادم و در حالی که صورت‌م را چرخانده بودم به سمت دیگر، گفتم: می‌بخشی..، باید … برم ، دیگه باید برم … احتیاج دارم خونه باشم…
..اما نتوانستم قدم از قدم بردارم…. نتوانستم بروم..،… نشستم.
– پاکنویس اول: تیر۱۳۹۱
– این تحریر : خرداد ۱۳۹۵، تهران