توضیح مترجم:
دو کارل: یکی معرف حرکت از تناقضات سرمایهداری به سوی انقلاب، و دیگری تجسم حرکت از تناقضات لیبرال دموکراسی به سمت محافطه کاری و ارتجاع. مارکس و اشمیت؛ دو دشمن بالقوه، که وجود یک دشمن سوم مشترک، ملاقات آنها را در پیچی تاریخی در انتهای قرن بیستم ممکن ساخته است! در مورد این ملاقات باید محتاط و دقیق بود: نه سنتز، نه مصالحه و نه همگرایی، یک مواجهه؛ شاید مهمترین دستاورد فلسفی-سیاسی گفتار چپ در پایان قرن، همین مواجههی دیرهنگام باشد؛ اتفاقی که تاحد زیادی آن را مدیون نظریهپردازان چپ ایتالیایی و به طور مشخص ماریو ترونتی هستیم.
نیم قرن پس از والتر بنیامین، ماریو ترونتی، از بنیانگذاران اوپرائیسمو در دههی شصت، و چهرهی اصلی و مرکزی اتونومیسم ایتالیایی در دههی هفتاد، بصیرتهای نظری دشمن را جدی گرفته و اندیشهی ارتجاعی او را به نفع تفکر انقلابی بازیابی میکند: «کارل را باید با کارل خواند» یا به عبارت دیگر، نظریهی انقلابی طبقه کارگر بدون نظریه ی قدرت، و تضاد اجتماعی بدون نبرد سیاسی، عقیم است. تاریخ، بیش از قوانین اقتصادی توسعهی سرمایه دارانه، در بطن نبردهای سیاسی کم و بیش حادث تعین مییابد. ترونتی در آغاز دههی هفتاد به خوبی دریافته بود که غفلت از خودآئینی امر سیاسی، پاشنهی آشیل احزاب و جنبش های چپ در قرن گذشته بوده است.
مقالهی پیش رو، فصلی است از کتاب «غروب سیاست» (۱۹۹۸)، نوشتهی ماریو ترونتی[1] که سابقهی آن به سخنرانیای در دانشگاه تورین به سال ۱۹۷۲ برمیگردد. نظریهپردازان اتونومیسم ایتالیایی به ویژه ترونتی آنچنان که شایسته است، در جهان فارسی زبان شناخته شده نیستند؛ مقالهی «استراتژی امتناع» احتمالاً تنها مقالهای است که از او به فارسی ترجمه و منتشر شده است (در کتاب «انقلاب را به خاطر میآورید؟» ترجمهی کیوان مهتدی و ایمان گنجی). علاوه بر «غروب سیاست»، از دیگر آثار ترونتوی ۸۵ ساله میتوان اشاره کرد به کتاب «کارگران و سرمایه» (۱۹۶۶) و «درباب خودآئینی سیاسی» (۱۹۷۷).
***
«گوش کن یاکوب… باید تصدیق کنی که اگر کسی به تو چیزی یاد داده، آن کس حقیقتاً اشمیت است.» (J. (Taubes, La Théologie politique de Paul, Le Seuil, Paris, 1999, p. 145 پس از بازگشت به خانه از گشت و گذار در حوالی پلتنبرگ، فنجان چای در دست، اشمیت به توبس گفت: «حالا توبس، بیا آیات ۱۱-۹ نامه به رومیان را بخوانیم» (Ibid., p. 18)– آری، دفتر ماجرا را باید از اینجا گشود. و این خود توبس است که به ما فرمولی روشن و قاطع از نسبتی درست و موثق با کارل اشمیت به دست داده: Gegenstrebige Fügung، توافق واگرایانه. یاکوب همنشین و معاشر(۱۹۲۳-۱۹۸۷) این خاخام تبعیدی آلمانی، حاضر به تحریر آن چیزی نیست که مهیای تقریرش است. وجود اعجازبرانگیز این شخصیتهای نامرئی اما در چین و تاهای قرن بیستم نهان میماند. این حضورهای بسیار نادر و این تشرفهای بسیار واقعی. در کتابها بدانها برمیخوری، بدین برادران جانی، توگویی همچون آشنایان قدیمی و طبیعی تقدیر. بعدتر صرفاَ ابهام، جدایی، احتیاط، انکار حضور مشترک این وجودهای منفرد است که واجد ارزش خواهد بود. لیکن، آنچه در قرن تضادهای بزرگ ممکن نبود امروز در سالها، ماهها و روزهای سردرگمیهای کوچک ضرروت یافته است. وقتی کشف میکنی توبس در مورد اشمیت میگوید: او حامل امر آخرالزمانی ضد-انقلاب است تا بگوید خود معرف امر آخرالزمانی انقلاب است، میفهمی که پیکان تفکر بر قلب مسئله فرود آمده است.
«علم امر آخرالزمانی متضمن برخوردی منفعل در نسبت با رخدادهای تاریخی است. هر اثر فعالی به سستی میگراید. سرنوشت تاریخ یونیورسال از پیش متعین شده و بیفایده است اگر بخواهیم در برابر آن مقاومت کنیم. سبک آخرالزمانی ذاتاً امر منفعل را به کار میگیرد. در آخرالزمانها هیچکس هیچ “عملی” انجام نمیدهد، و همه چیز پیشتر اتفاق افتاده و “فرا رسیده است” […] سبک آخرالزمانی، که آن را نزد مارکس هم میتوان یافت، بر مبنای اعتماد ناچیز به انسان بنا نهاده شده. دورانی طولانی از اتفاقات ناگوار، سرخوردگیهای مکرر، قدرت لهکنندهی شر، غول بزرگ سلطنت اهریمنی و زمینی، باعث شده که در آخرالزمان، امید به هر نوع نجات و رستگاری، همچون چیزی بسته به اراده و لذت و آسایش آدمیان، از بین برود. بدین معنا، میتوان از نوعی دترمینیسم دستکم ناشناخته درون ساختار مفهومی آخرالزمان مارکسیستی سخن گفت. مارکس نیز در تاریخ نیروهای متعالیای را در کار میبیند که فرد هیچ تأثیری نمیتواند بر آنها داشته باشد؛ نیروهایی که او با استفاده از دایرهی لغات اسطورهای دورانش “نیروهای مولد” نام مینهد.» (J. Taubes, Escatologia occidentale, Adelphi, Milan, 1997, p. 58 [2])شیوهای دستکم بدیع از خوانش مارکس. پس از دو جنگ جهانی، و بعد از شوآ (Shoah) و بمب (Bombe) [دستگاه الکترومکانیکی که نیروهای امنیتی و اطلاعاتی انگلستان از آن برای رمزگشایی پیامهای کدگذاریشده و مخفی ماشینهای انیگمای آلمانی در جنگ جهانی دوم استفاده میکردند]، توبس نهایتاً دلایل خاص خودش را برای چنین قرائتی داشت. لیکن آیا این دلایل هنوز پابرجا هستند؟ آثار مارکس، اگر در بافتار سیاست قرن بیستم بازنگری شود، فاجعهای آخرالزمانی را از سر گذرانده اند. لیکن نباید تحت تأثیر تکانههای گروتسکِ منجر به فروپاشی سوسیالیسم، دچار سردرگمی و انحراف ذهن شد. تراژدی این تاریخ در سرآغازها، و در بسطهایش، جنگ ضددترمینیستی نومیدانهای بود علیه قدرت وحشتناک نیروهای تولیدی که به شکلی اسطورهای از اعماق فرآیندهایی فرا خوانده شده بودند که ورای کنترل انسان قرار میگرفتند. علت غایی و تعیینکنندهی ملاقات ناممکن اما ضروری مارکس و اشمیت را در همین جا باید جستجو کرد. هر دو پیش روی خود خیزش نیروی مهارناپذیر خردی تاریخی را در مقام خصم میدیدند، و هر دو در جستجوی ابزارهایی برای مبارزه با آن در این سطح بودند. هر چه بیشتر عظمت تراژیک این رسالت، یعنی تحلیل واقعگرایانهی وضعیت دوران را درک کردند، بیشتر مجبور به رادیکال کردن حدود افراطی تصمیم سیاسی شدند. دو شکل تفکر مشاجرهآمیز و «مجادلهبرانگیز»: نه فقط کنش پراتیک، بلکه جستجوی تئوریک نیز قالب جنگ به خود گرفته. دو نقطهنظر بر پایهی مواضع متضاد، در جهت اهداف متفاوت، اما با یک روش یکسان و علیه یک معضل: سرمایهداری-مدرنیته، تاریخی که حامل آن است، و سیاستی که در تقابل با آن قرار میگیرد. یکی پرومته، و دیگری اپیمته، و البته تقابل قرن نوزدهم و قرن بیستم. در پس مارکس، هگل، و در پس اشمیت، وبر. مارکس وبر پرولتاریاست، همانطور که وبر، مارکس بورژوازی. و توبس که میگوید وبر سنتز مارکس و نیچه است. ما در این نقطه قرار داریم؛ از همین سنتز است که باید دوباره عزیمت کنیم. در این چهارضلعی فکری قرن نوزدهمی-بیستمی، در این چهارضلعی صددرصد آلمانی، مارکس-نیچه-وبر-اشمیت، اگر با واژگان کُـرال (Chorals) ۳۰۲ و ۳۰۳ فهرست آثار باخ بگوییم: Ein feste Burg ist Unser Gott (دژی تسخیرناپذیر خداوندگار ماست) [عبارتی که عنوان یکی از مشهورترین سرودههای مذهبی مارتین لوتر است]. از فراز همین دیوارهاست که حملهی هوشهای مصنوعی دشمن را در ۲۰۰۱ میتوان دفع کرد.
با کارل اشمیت: توافقی واگرایانه. با مارکس در عدم توافقی همگرایانه. احساس درونی نظریهپرداز سیاسی، این فرزند جنبش کارگری، در پایان قرن بیستم، پس از شکست انقلاب چنین است. میان مارکس و اشمیت، نسبت تکمیلکنندگی تاریخی طبیعی در کار است. در قرن بیستم، بدون اشمیت، خوانش سیاسی مارکس ناممکن است. و البته خوانش اشمیت بدون مارکس هم دیگر به لحاظ تاریخی ممکن نیست، چرا که، بدون مارکس، اشمیت نمیتواند وجود داشته باشد. «او ضدبلشویک بود» توبس می گوید، «[…] او به خوبی میتوانست یک لنینیست باشد، لیکن استعداد تبدیل شدن به یگانه ضد-لنینیست مهم را داشت» (La théologie politique de Paul,cit., p. 146). و او چنین نشد مگر از طریق تفکر. تبدیل شدن به چیزی سیاسی صرفاً از طریق تفکر، تقدیر مشترک آنهاست. مارکس واشمیت، با هم، das Kriterium des Politischen [معیاری برای سیاستورزی] به ما باز عرضه کردهاند، وقتی که این معیار، پس از لنین، رفتهرفته ناپدید شده بود. آنها با هم نام تازهای آفریدهاند برای دوست-دشمن. مارکس ما، تنها contra hostem [علیه دشمن]، جان سالم از این قرن به در برده است. او به این دشمن عمومی جدید نیاز داشت برای کشف آنچه نمیتوانست در قرن نوزدهم آشکار شود: خودآئینی سیاست. قرن بیستم دوران سیاستی است که بدون امکان هر چیزی فراسوی خود، به انجام میرسد و نائل به تحقق خویش میشود. جنبش کارگری، با فراروی از خویش، و البته با حفظ میراث خاص مبارزات و سازماندهیاش، شاید میتوانست در پناه نیروهای تاریخ حامل سیاست باشد. لیکن میبایست قدرت اجتماعی یکسر متفاوتی در کار میبود، برخوردار از موهبت تفکر استراتژیک و نیروهای مادی. امکان استمرار جز در امر اجتماعی وجود ندارد. طبقاتی که از بین بروند هرگز کاملاً ریشهکن نمیشوند. نمیتوان ریشههایی را که در طول قرنها دوانده شده، در چند روز یا چند سال برکَند. اشرافیت به شیوهی خود از سرمایهداری جان سالم به در برد. و در انگلستان، که پیش از این مادر و امروز مادربزرگ جهان مدرن است، آنطور که تحقیقات دقیق نشان میدهند، این آریستوکراتها بودند که انقلابهای بورژوازی را پیش بردند. بورژوازی جوان، به مثابهی امانتدار روح سرمایهداری در جان آدمی، آرام و قرار نداشته: کافیست که به سستی در سرزمینی کهن ریشه کند، تا با منطق تاریخیاش در برابر خشونتهای سیاسی تاب بیاورد و ثابت کند که نه او بل به راستی دیگرانی که مرگ او را میخواهند شایستهی نابودی اند. سیاست در مقابل، با حدوث، فرصتها، لحظات و گذرگاهها سر و کار دارد. رشتهی جامعه سری دراز دارد، و رشتهی سیاست برعکس، سری کوتاه. و با این حال فوران جهش آنی دورهای کوتاه هم میتواند دورهی بلند را قطع، خم یا منحرف کند. این نیروی سیاست، سوبژکتیویته – ارادهی آن، است که همواره به شکلی یگانه و منحصربهفرد، همچون پدیدهای غیرمنطقی در قلب هزاران دلیل تاریخی سر بر میآورد.
زمانهای مملو از جنگها، برخوردهای مستقیم، تضادهای قطبی؛ جهان دوپارهشده، جامعهی شکافبرداشته و سیاستستیز ما را واداشته تا در درگیریای هیجانی (که شامل تعلق و انکار، طردها و مبادلات میشود) به مصاف تفکر دشمن برویم و حسابهای خود را با آن صاف کنیم. وضعیتی بدیع، به زعم من، از جستجوی فکری و در هر حال، حالتی استثنائی برای نظریهی سیاسی. آن که این دوران را نزیسته فقدان چیزی را حس خواهد کرد. آنچه غایب است اما معنای تراژیک نبرد نیست. برای هر که مشتاق آن است، این معنای تراژیک با توهمزدایی از تجربه به دست میآید. آنچه فقدانش احساس میشود بیشتر همین فرم تفکر مجادلهآمیز است، که تو را بر تضادی غیرقابلحل متوقف میسازد، در تماس بیواسطه با دوقطبی منفی تقلیلناپذیری که دست آخر بخشی از تو میشود که علیه آن باید بجنگی و سر و کله بزنی. در قرن بیستم، مارکس به معنای واقعی کلمه اشمیت را در خود گنجانده بود. چرا که انقلاب و ضدانقلاب، امر آخرالزمانی انقلابی و ضدانقلابی، انقلاب کارگری و انقلاب محافظهکارانه، یعنی سیاست بزرگ قرن بیستم، نه فقط تمام قلمرو گزینههای ممکن را با رادیکالیزه کردن آنها در هیأت نوعی انتخاب زندگی اشغال کرده بود، بلکه چنان آنها را مستقیماً به یکدیگر ارجاع داده و در هم منعکس ساخته بود که آنچه در وسط جای میگرفت، یعنی دموکراسی لیبرال، برای دورهای طولانی در جایگاه فرهنگی فرودست قرار داشت. تجدیدنظرطلبی تاریخی، همچون تمام مواضع ارتجاعی منسجم، واجد نطفهای از حقیقت است که باید از آن پرده برداشت. تجدیدنظرطلبی تاریخی میبایست با نوعی تجدیدنظرطلبی فلسفی همراه میشد. لیکن این تجدیدنظرطلبی فلسفی جز از جبههی چپ نمیتوانست بیاید، به همان ترتیب که تجدیدنظرطلبی تاریخی منشئی جز راست نمیتوانست داشته باشد. تفکر سیاسی این فرصت را یافت که از شمای ارتدوکس سفت و سخت سنت مارکسیستی بِبُرد. این اساساً عملیاتی مارکس–اشمیتی بود. آنچه وجود نداشت، لیکن شجاعت تجربه و آزمایش برای تقبل این مسئولیت و آزمودن نتایج عملی آن بود. هستهی حلنشدهی مشکل، عبارت است از نسبت با مدرنیته. میراث جستجو و پژوهش فکریای که تاریخ جنبش کارگری برای چشماندازهای نو-انقلابی ممکن و نامحتمل به ودیعه گذاشته، همین معضل است. مدرنیته، بر خلاف باور مبتذل و عامیانهی عقل سلیمی دوران ما، صرفاً یک دروازهی بزرگ گشوده به سوی آیندهای مجازی نیست. مدرنیته انباشت آثار و مواد گذشته، تمدنهای به خاک سپردهشده، شهرهای محوشده و سنگهای تکهتکهشده نیز است؛ نه فقط ابداعات فوتوریستی، بلکه تاریخی پیموده شده. ما مدرنیتهای دیررس را زندگی میکنیم: همزیستی جهش تکنولوژیک آینده با ضرورت نوعی باستانشناسی امر مدرن. اگر این ابهام مدرنیته را بازشناسی نکنیم، این Welt von gestern [جهان دیروز] بودنش را علاوه بر future of the world [آیندهی جهان] بودنش، نمیتوانیم وجه پروبلماتیک یا معضلآفرین مدرنیته را دریابیم. جنبش کارگری به شیوهی خاص خود، با «معضل» مدرنیته مواجه شده و آن را حل کرده بود: ازطریق رویکرد مارکسیستی، خود را همچون بخشی از جهان مدرن، ثمره و میراثش اعلام کرده بود؛ بخشی مدرن که میتواند گذرگاه تاریخ را به شیوهای چریکی به نفع فرآیند رهایی بشری به کار گیرد. این همان چیزی است که نبردهای جنبش کارگری بودند، این همان چیزی است که اشکال سازماندهی آن میخواستند باشند، همان چیزی که تسخیر کاخ زمستان در روسیه، تا برساخت سوسیالیسم در سرآغازهایش، وانمود میکرد هست. این پروژه شکست خورده است. و همراه با آن ایدهی توسعه به مثابه پیشرفت نیز، این ایدئولوژی غیرسیاسی مدرنیته، که امروز سرمایهداری آن را فاتحانه از میان گرد و خاک پرچمهای وانهاده توسط طبقهی کارگر برگرفته و تصاحب کرده است. در سوی دیگر جبهه، راه حل معضل را در اهریمنی ساختن امر مدرن، از طریق جوهری کردن تکنیک، پیدا کردند و این همان نقطهای است که کاتولیسیسم رومی و متافیزیک مرگ خدا ملهم از پروتستانتیسم در اتحادی مقدس علیه قرن در کنار هم قرار گرفتند. این ضدمدرنیسم ضدیت راه حلهای تمامیتخواهانه با جهان مدرن نبود، راه حلهایی که در واقع بیان صریح چیزی در جان آدمی و واقعیتی ساختاری در تمدن مدرن بودند. این ضد-مدرنیسم بیشتر ضدیت فرهنگهایی با جهان مدرن بود که در بدو امر به این راه حلها همچون سلاحهایی سرنوشتساز علیه دشمنانشان امید دوخته بودند؛ واقعیتی که طرفداری اولیهی چهرههای روشنفکر از پروفیلی اشرافی برای فوران تودهای فاشیسم و نازیسم را توضیح میدهد. لیکن این پروژه نیز، همچون دیگری، به شکست انجامید. قرن بیستم، قرن شکست پروژههای اصلاح روشنفکری و اخلاقی، با خاستگاههای گوناگون و متضاد، بوده است. راهحل نهایی پیروز راهحل روندهای به لحاظ مادی عینی بود: اینکه این روندها، به شکلی اهریمنی تمامیتخواه، یا به طریقی فرشتهگون دموکراتیک بودند، از آن پس چندان فرقی نمیکرد. دست آخر، این تاریخ مدرن بود که به لطف چهرهی دوگانهی مبهمش پیروز شد؛ چهرهای که هرگز بازشناسی نشد، لیکن برای خود عمل میکرد، بدون آنکه هرگز برای چیزی دیگر به کار گرفته شود. آنچه شکست خورد سیاست بود، که به جای ستیز با مدرنیته همچون رقیب – وقتی آن را به مثابهی عرصه و میدان خویش به کار گرفته بود – دورویی خاص خود را با ابهام مدرنیته انطباق نداد.
این آرایش و گرایش برای فهم نظری نشان ذاتی مدرنیتهی دوگانه به شیوهای منفک و بریده نزد مارکس و اشمیت وجود داشت. باید صحه گذشت بر کار کارلو گالی که آثار اشمیت را از بستر تاریخی خاص آلمان دههی بیست و سی جدا کرده و آنها را در مقام خصلت آغازین یا خاستگاهی سیاست مدرن، در بافتار دورهای تبارشناسیای سیاسی قرار میدهد. به طور مشابه، آثار مارکس را نمیتوان به سرمایهداری منچستری در انگلستان نیمهی قرن نوزدهم فروکاست، چرا که، درمقام خصلت خاستگاهی اقتصاد مدرن، افقی برای تبارشناسی اقتصاد سیاسی میگشایند. تمکیلکنندگی این دو دستگاه نظری به شکلی منحصربهفرد، پیچیدگی ابهامبرانگیز مدرنیته را در کلیت خویش به ما عرضه میکند. با بازنویسی مضمون عمدهای که پایهگذار امر مدرن است، یعنی ستیز و نظم، در زبان قرن که میشود «انقلاب و فرمها»، این آثار در کنار یکدیگر امکان قرائت انجام قرن بیستم، نخستین و دومین نیمهی قرن بیستم، را میدهند. «[…] تبارشناسی اشمیت نوعی صعود یا فرود به خاستگاه سیاست مدرن است. در مفاهیم و نهادهای خاصه مدرن است که اشمیت، همچون لحظات آغازین آن، همانقدر احساس بینظمی بنیادین در کار میبیند که قید به تولید نظمی مصنوعی؛ همانقدر حدوث که ضرورت فرم.» (C. Galli, Genealogia della politica, Il Mulino, Bologne, 1996, p. xii ) مدرنیته «با دو چهره»: از یک سو، فرآیند سکولاریزاسیون، و از سوی دگر، نقاط یا حدود فاجعه، در آغاز و در پایان. برای مارکس نیز وضعیت به همین ترتیب بود: توسعهی سرمایهدارانه در میانه، اما در ابتدا خشونت انباشت اولیه، و در پایان Zusammenbruch [فروپاشی] نظام به دلیل تناقضات بنیادین غیرقابلحل. وانگهی، نزد مارکس، این انسانها هستند که تاریخ را، در شرایط کاملاً متعین میسازند؛ انسانها و نه انسان به طور عام، به عبارت دیگر، طبقات، در نبردشان با هم، و احزاب به مثابه نظام نامگذاری (nomenclature) طبقات، و حکومتها در مقام کمیتههای امور طبقات. «برای اشمیت، کنش سیاسی […] منحصراً به حاکم مربوط میشود، نقطهای که در آن لوگوس مدرن، تفکر راهبردی نظم عقلانی، با چنان شدت و حدتی در خود متمرکز میشود که خود را نفی میکند: از فرد منزوی، و راهبردهایش جز بینظمی و اختلال، یا در هر حال، بیاثربودگی نمیتوان انتظار داشت، در حالی که انرژی تودهها نیازمند به فرم درآمدن است.» (C. Galli, Genealogia, cit., pp. xxiii-xxiv) بدون آنکه بخواهیم تمام تفاوتهایی را که گالی فهرست کرده نفی کنیم (pp. 52-56)، حاصل عملیات مارکس به علاوهی اشمیت تفکری خواهد بود فرای دامنهی دو کوشش علمی که به یکدیگر در نوعی بدشانسی سیاسی بیواسطه پیوستهاند، بدشانسیای که همان عدم تناسب فوقالعاده ژرف میان مداخلهی نظری و آزمایش عملی است. نفی این حکم نیکش، که «پاسخ اشمیت پاسخی بورژوایی به مفهوم مارکسیستی نبرد طبقاتی است» و در مقابل تصدیق این که «پاسخ اشمیت بازتفسیر ستیز طبقاتی در درون سازوکارهای دستهبندیای است که به شکلی بنیادین با سازوکار مارکسیستی فرق دارند» (Ibid., pp. 54 et 55)، بدین معناست که شاید تنها جمع کارل و کارل میتواند این «هرمنوتیک تراژیک از امر مدرن» را به دست دهد؛ هرمنوتیکی که امروز صرفاً قادر به تشریح گذرگاهی برای عبور از بحران دورهای نبرد طبقاتی است. بحران خرد سیاسی مدرن را در همین بافت و پسزمینه باید جست. جدا از مواجهه و برخورد و نزدیکی اشمیت با نوعی مارکسیسم انتقادی و بدعتگذار قرن بیستمی، در حد فاصل سورل و بنیامین، و البته و متأسفانه، منهای مارکسیسم کرش و لوکاچ جوان، میتوان به ویژه در آثار او شکلگیری پدیدهی ضربهی قوچ ناشی از حضور لنین را احساس کرد [ضربهی قوچ (Coup De Belier) یا چکش آبی افزایش فشار یا موجی است که در شارههای در حال حرکت پس از توقف یا تغییر مسیر ناگهانی پیش میآید. این افزایش فشار معمولاً هنگامی رخ میدهد که شیری در مسیر حرکت شاره (آب یا گاز) ناگهان بسته میشود]. و خوانش درخشانی که کارلو گالی از آن میکند شایسته است به طور کامل بازگویی شود: «آنچه در تفکر لنین، اشمیت را جذب کرده بود، قطعاً چشمانداز نابودی و انقراض سیاست نیست، چیزی که برای اشمیت از قدرت مدرن تکنیک ناشی میشود، بلکه بیشتر لحظهی انقلاب، فرماندهی سیاسی پرولتری و فرم سیاسیای است که علیرغم همه چیز، به لطف غلظت حاد مجادلهآمیزی که خاستگاهشست، خود را میسازد؛ دیکتاتوری پرولتاریا – گذرگاه اهریمنی به نابودی سیاست – به نظر اشمیت (بسیار بهتر از وساطت گفتاری بورژوایی) جنین این آگاهی را در خود دارد که سیاست همبسته است با غلظت و شدتی خودآئین از هر محیط وجودی دیگری.» (p. 47)
در این واقعیت که اوپرائیسمو (l’ouvriérisme) ایتالیایی دههی شصت، به نوبهی خویش در دههی هفتاد آثار اشمیت را جدی میگیرد، انگیزههای عمیقتری از آنچه گالی بدان نسبت میدهد، در کار است. باید به این ماجراجویی فکری در چارچوب دیگری بازگشت. در بدو امرحقیقتاً این آرزو و جاهطلبی عملی وجود داشت که راز خودآئینی سیاسی از چنگ اشمیت درآورده شود تا همچون سلاحی برای حمله در اختیار حزب طبقهی کارگر قرار گیرد. لیکن رفتن به سمت اشمیت صرفاً بدین دلیل خام نبود. معنای عبارتEt ab hoste consilium [از دشمنان پند بگیر] به تمایز گذاردن میان فرم انقلابی و محتویات ارتجاعی یک تفکر خلاصه نمیشود. خیر، نسبتی که مقرر بود با اشمیت برقرار شود همان نسبتی نمیتوانست باشد که مارکس با هگل دارد. هرچه بحران نبرد طبقاتی و بحران سیاسی مدرن، در بافت تاریخی مشترکشان، شدت مییافت، و هرچه دو فرآیند – پایان جنبش کارگری و پایان سیاست مدرن – به شکل بارزتری نمود پیدا میکرد، نسبت [مارکس] با اشمیت نزدیکتر، حادتر، و درونیتر میشد. بازشناسی آنچه به تو تعلق دارند و به کسانی که در طرف تو قرار میگیرند، در اشمیت در مقام «متفکر وجودی و نه وجودگرا»، گذرگاه راهبردی مسیر فکریای بود که از دور میآمد و در نظر داشت تا دوردست برود؛ اشیت متفکری که نزد او حدوث– چه بهتر اگر آن تراژیک باشد– به Grund [بنیاد] تصمیم بدل میشود. این بازشناسی دقیقاً بازشناسی خصیصهی خاستگاهی سیاست بوده و شده بود، تصدیق «سیاست به مثابه نیرویی اولیه و خاستگاهی»، که تکرار میکنم، در نسبتی، وانگهی زیبا و خوشایند، متضمن خود تو، هستی انضمامیات و حیات تاریخیِ بخشی از جهان، جامعه و تفکر بود که احساس میکردی بدان تعلق داری. حضور اشمیت، «امر آخرالزمانی کنش»، حکم مداخلهی دشمن را داشت که درست مثل لنین با «انقلابش علیه سرمایه»، رشتههای الگوی علم مارکسی را درهم ریخته و مغشوش کرده بود، و تو را وادار میساخت حین جستجوی نومیدانهی ردهای ازدسترفتهی نوعی «امر آخرالزمانی از پایین»، توان فکریات را در میسری که او راه نموده، به کار گیری. همانا صحبت از ماجراجویان تفکر است؛ آنان که میارزند به دانشگاهیان عقل سلیم حاکم.
اشمیت نوشته است: « تنها آن کس که طعمهاش را بهتر از خود آن بشناسد میتواند پیروز شود.» (Ex Captivitate salus, Adelphi, Milan, 1987, p. 41). حریف را شناختن بهتر از خود او. این روشی است برای خودآئین بودن از دشمن، بیش از آنکه روشی برای غلبه بر او باشد. ته و توی دشمن را درآوردن، برای فرودستِ او نشدن. «از دشمن به نرمی سخن نگفتن. آدمی از طریق دشمنش ردهبندی و شناخته میشود.» درصدد نابودی او نبودن. «نابودسازی او نابودسازی خویشتن است. دشمن، دیگری است. به یاد بیار پیشنهاد فیلسوف را: رابطه با خویش در دیگری، بیکرانگی حقیقی چنین است.» (Ibid., p. 92) Der Feind ist unsre eigne Frage als Gestalt [دشمن تجسم مسئلهی خود ما در کلیت آن است (تئودور دوبلر)]: این کلید بازشناسایی نه فقط تفکر اشمیت، بلکه اندیشهی مارکس است. مارکس، که کاشف قوانین حرکت سرمایه با ابزار مدرن ستیزهای طبقاتی بود. اشمیت، که تصمیم سیاسی لویاتان مدرن را علیه بهیموث جنگهای شهری جهانی کشف نمود. اشمیت، که حتی اگر با همهی آثار مارکس آشنا نبود، جوهر موضع مارکسی را بازشناسایی کرده بود؛ موضعی که عقایدش با آن در تضاد بود. انقلاب/ضدانقلاب ستیزی بزرگ است، جنگ بزرگ دوران، که بیشکلی بیواسطه در پس ما قرار دارد، گذشتهی نه یک توهم که یک واقعیت است. توهم اما در این ایدهی آرامبخش است که چنین مواجههای هرگز رخ نداده، یا از آن بدتر، نمیبایست رخ میداد. چیزی که به منزلهی عقبنشینی مارکس به جلو، به نیهیلیسم قرن بیستم، و پیشروی اشمیت به عقب، به سنتگرایی قرن نوزدهم خواهد بود. دو فصل بزرگ [نیهیلیسم و سنتگرایی] نیز مکمل یکدیگر اند. دو فصل غنی، نه چندان به منزلهی پیشنهاداتی برای فهم آنچه اتفاق افتاده، که همچون منظرهای آیندهای که زمان حال ما را میدرند و دوپاره میکنند. اشمیت به واسطهی فلسفهی دولت ضدانقلاب – دومیستر، بونالد، دونسو کرتس – ، قرن بیستم و به ویژه سرانجامها و پیامدهایش را، بیشتر و بهتر از مجموع سوسیال دموکراسی و دموکراسی لیبرال درک کرد. فهم طرف مقابل عمیقترین شیوهی فهم خویش است. درک موضع افراطی در قطب دیگر کمک میکند رادیکالبودگی موضع خویش را تعریف کنیم. رادیکالبودگی به پیشبینی آنچه در پیش است، قبل از وقوع آن، کمک میکند. دونوسو کرتس و توکویل – که هر دو به شکل خارقالعادهای در چهارراه تعیینکنندهی تاریخ مدرن، قبل و پس از جنگ داخلی اروپایی در ۱۸۴۸، حاضر اند– در مسیر شناخت اشمیت، باید با هم خوانده شوند. دو پیشبینی بزرگ، که از زمینهی تاریخی خود در قرن نوزدهم جدا شده و به قرن بیستم پرتاب شدهاند، که تنها آنها میتوانند عظمت دو فرم، متضاد و مکمل اندیشهی سیاسی را بازگو کنند. نخست، فرمی که کتاب نخست دموکراسی در آمریکا(1835) بدان ختم میشود: «امروز بر زمین دو ملت بزرگ وجود دارد، که با عزیمت از دو نقطهی متفاوت، به نظر به یک مقصد رسیدهاند: مردمان روس و مردمان آنگلو-امریکن […] تنها آنها آسان و سریع قدم در راهی گذاردهاند که پایانش هنوز به چشم نمیآید. آمریکاییها علیه موانعی که طبیعت پیش پایشان گذاشته، میجنگند؛ روسها علیه آدمها. یکی با بیابان و توحش مبارزه میکند، دیگری با تمدن مجهز به تمام اسلحههایش… نقطه عزیمتشان متفاوت و مسیرشان مغایر است؛ با این حال، توگویی مشیت الهی بر آن بوده که هر یک سرنوشت نیمی از جهان را به دست گیرند.» ( Œuvres complètes, tome I, 1, Gallimard, Paris, 1961, pp. 430-431 )و فرم دیگر اندیشه، متعلق به دونسو کورتس در گفتار در باب اروپا در ۳۰ ژانویه ۱۸۵۰ (بنگرید به Il potere cristiano, Morcelliana, Brescia, 1964, pp. 90 sqq.) در آن میتوانید این پیشگویی بزرگ را بیابید که انقلاب در سنپطرزبورگ آسانتر از لندن فوران خواهد کرد. دونسو از اقامت در برلین بازمیگشت، اما گفتارش نه متوجه پروس که معطوف به روسیه بود. دشمن جدید تمدن اروپایی از آنجا خواهد آمد: از ملاقات ممکن میان سوسیالیسم انقلابی و سیاست روس. در مقالهای به سال ۱۹۲۷، اشمیت آنچه را که به زعم وی، بهتآورترین پیشبینی برسازندهی دونسو بود، اینگونه خلاصه میکند: «انقلاب خاصه ارتشهای دائم را منحل خواهد کرد؛ سپس سوسیالیسم تمام احساسات ملی را خفه خواهد کرد و هر ستیزی را به ستیز میان مالکان و غیرمالکان فرو خواهد کاست؛ سپس، وقتی انقلاب سوسیالیستی توانست هرگونه احساس ملی را بکشد، وقتی مردمان اسلاو به رهبری روسیه متحد شدند، وقتی جز ستیز میان استثمارگر و استثمارشده باقی نماند، آن وقت فصل عظمت روسیه فرا خواهد رسید و با آن عذاب عظیم اروپا.» چنین عذابی طولانی خواهد بود و مثلاً تنها با افول انگلستان به پایان نخواهد رسید. «روسها شبیه به مردم آلمان نیستد که در زمان مهاجرت تمدن اروپایی را احیا کردند؛ روسیه در اشرافیت و مدیریتش، به اندازهی باقی اروپا فاسد است؛ پس از پیروزی، زهر اروپای کهن در رگهایش جریان خواهد داشت، بدانگونه خواهد مرد و خواهد پوسید.» (C. Schmitt, Donoso Cortés interpretato in una prospettiva europea, Adelphi, Milan, 1996, pp. 63-65) و چنین شد!
روندی مبهم، متناقض، و نه به سادگی مترقی از تمرکزیابی و دموکراتیزه شدن بشریت، finis Europae افول غرب، از منظر دو نگاه متباین، نقدی لیبرال و پیشاموعد از دموکراسی و مفهومپردازی منقضینشده و انقضاناپذیر مسیحی از تاریخ. هر دوی این مفسران – پیشگویان، فرانسوی و اسپانیاییِ این Kritik der Zeit [نقد زمان]، در «مفهوم خاص آلمانی کلمهی kritik»، که از کیرکهگارد و بوکهارت تا ترولچ، وبر، راتناو و اشپنگلر در نیمهی دوم قرن نوزدهم شکل میگیرد، ابتدای قرن بیستم را میپیماید، و در برابر بحران بزرگ سیاستی که قرنمان غمگنانه با آن افول میکند، متوقف میشود، به ته میرسد و فرو میپاشد. در ۱۹۷۱، اشمیت مینویسد: «کارل مارکس میتوانست دستکم تصدیق کند که روبنای ایدئولوژیک (که مفاهیم حقوقی و قانونی در آن جای میگیرند) گاهی به شکل آرامتری از بنیاد اقتصادی–صنعتی بسط مییابد. پیشرفت معاصر دیگر نه زمان دارد، نه صبر. به آینده بازمیگردد و انتظارات فزایندهای را سبب میشود که خود از آنها با انتظارات جدید و باز بزرگتری فراتر میرود. لیکن انتظار سیاسیاش در پایان به “امر سیاسی” ختم میشود. بشریت همچون جامعهی متحد و واحد ذاتاً و از پیش صلحآمیز فهم شده؛ دیگر دشمنی در کار نیست؛ آنها به شرکایی”در تنش و مجادله” (Konflitpartners) تبدیل شدهاند؛ به جای سیاست جهانی باید پلیسی جهانی ایجاد شود.» (مقدمهی نسخهی ایتالیایی Catégories du politique, Il Mulino, Bologna, 1972, p. 25 ). کارل مارکس و کارل اشمیت، معرف نوعی باستانشناسی سیاسی امر مدرن اند، به صراحت پیش از نیکلا ماکیاولی و توماس مور. اگر ابدیت مدرن این دو بیآزار را در بهشت فرهنگ پذیرا شد، آن دو ملعون را به جهنم سیاست فرو فرستاد.
پانویسها
[1] » Karl und Carl», MARIO TRONTI, dans LA POLITIQUE AU CRÉPUSCULE, trad. Michel Valensi, 2000, Editions de l’éclat, pp.189-204
[2] N.d.t. – Abenländische Eschatologie, (1947), Matthes & Seitz, München 1991.
چرا درك ماركس را از فرارفتن از تولید ارزش كندوكاو میكنیم؟ چرا اكنون؟ / پیتر هیودیس / ترجمه حسن مرتضوی و فریدا آفاری
https://pecritique.com/2014/01/06/%DA%86%D8%B1%D8%A7-%D8%AF%D8%B1%D9%83-%D9%85%D8%A7%D8%B1%D9%83%D8%B3-%D8%B1%D8%A7-%D8%A7%D8%B2-%D9%81%D8%B1%D8%A7%D8%B1%D9%81%D8%AA%D9%86-%D8%A7%D8%B2-%D8%AA%D9%88%D9%84%DB%8C%D8%AF-%D8%A7%D8%B1%D8%B2/
ss / 24 May 2016
پیش نهاد : به باور من جای متون دشوار که فهم آن با وجود ارجاعات پی در پی به وقایع تاریخی و کتابهای متعدد چندان آسان نیست دررسانه ای که باید مخاطب عام را مد نظر داشته باشد , نباشد. بهتر است روشنگری به زبان ساده بیان شود, چه ده ها سال است اندیش مندان فلاسفه و تئوریسین ها کتاب خانه های جهان را در پی سعادت بشر از حجم انبوهی از کتاب ها آکنده اند . انقلاب سوسیالیستی اکتبر شوروی با وجود اندیشه های خیر خواهانه رهبران اولیه اش سر از جایی در آورد که مشاهده می شود . به نظر من یکی از علت های دست نا یافتنی بودن این اندیشه های متعالی در عرصه عمل دشوار خوانی های آن در میان توده هایی است که مخاطبان اصلی آنند باید این متون رااز عرش به فرش آورد و هر چه ساده تر خلق های تحت ستم جهان را با آن آشنا ساخت .هزاران ترفند سرمایه داری جهانی را که روز به روز نو شده وبا زبانی ساده در جهت هر چه بیشتر دوشیدن خلق ها به کار گرفته میشود را تنها و تنها آموزش تئوریک پیوسته و هم تراز با. آن می تواند خنثی کند . صادق دادمهر. 5-3-95
صادق دادمهر / 25 May 2016
nomenclature به روسی: nomenklatura به معنای “سردمداران طبقۀ حاکمه” است.
kamran / 04 June 2016
مارکس ، آگاهانه یا ناخودآگاه سعی در این داشت که پیامبری باشد بدون مذهب و خدا ، تنها مشکل اساسی او عدم آگاهی از علم هرمنیتیک بود ، روشن است که آن زمان چنین معقوله ای در علوم اجتماعی وجود نداشت! و از آنجایی که اخلاق را همانند مذاهب پیشین یهود ، مسیحیت و اسلام مستقیماً مورد سؤ استفاده قرار نمیداد ، به همان میزان هم پیروان کمتری بدست آورد! در نهایت کار پروژه به شکست انجامید.
برديا / 22 December 2016