همه چیز طبق نقشه‌ی من پیش می‌رفت. یخ روزهای اول آشنایی پدرم با دامادش، به سرعت شکست. تام فارسی نمی‌دانست، پدرم هم یک کلمه انگلیسی بلد نبود. شده بودم دیلماج‌شان ضمن این که کار چندانی به ترجمه درست حرف‌هایشان نداشتم.‏ تحته نرد را به سرعت از پدرم یاد گرفت و شدند رقیب هم. حالا دیگر از راه نرسیده نمی‌نشست پای بازی فوتبال. ‏روزنامه هم نمی‌خواند.

میترا الیاتی، نویسنده
میترا الیاتی، نویسنده

عصرها که از کار برمی‌گشتیم، می‌نشستند به نرد و نردشان ساعت‌ها طول می‌کشید. چه ‏بارها که تام مرا از زیر دوش کشیده بود بیرون تا کُرکُری‌های پدرم را ترجمه کنم. پدرم هم دست کمی از او نداشت، ‏درست وسط آشپزی صدایم می کرد که این را دیگر از کجا پیدا کرده‌ای، جِرزن بالفطره است!‏ من هم البته دیلماجی خودم را می‌کردم.‏ همه چیر معنای تازه‌ای پیدا کرده بود. تام هر شب برای من گل می خرید و برای پدر سیگارت مصری. مگر می‌شد ‏خوشبخت نباشم؟ مگر اصلا برای دیدن همین خوشبختی من نبود که پدر آمده بود؟ به عروسی‌ام نیامده بود. مادر را هم ‏نگذاشته بود که بیاید.‏ گفته بود: مگر قرار نبود درسش که تمام شد برگردد؟ در ثانی، چرا بی صلاحدید من شوهر کرده، آن هم به خارجی جماعت! پنج سال از ماجرا می گذشت. کارمان داشت به جدایی می‌رسید که اولین نامه‌اش رسید: “دکترها گفته‌اند که از عمرم ‏چند صباحی بیشتر نمانده. آن‌ها هم نمی گفتند، خودم که حال خودم را می فهمم. دیگر وقتش رسیده. فقط نمی‌دانم با این ‏روزهای مانده چه کنم… از دستِ این را بخور و آن را نخور‌های مادرت هم ذله شده ام. دلم هوایی شده. برایم جایی ‏دارید؟ شوهرت بیرونم نمی کند؟”‏ جدا از هم زندگی می کردیم، اما هنوز حکم طلاق‌مان نیامده بود. آپارتمان یک خوابه کوچکی را در محله جرمن تانِ ‏منهتن اجاره کرده بودم و سهمم را از اسباب‌ها برده بودم آنجا.‏ همان شب تلفنی ماجرا را به تام گفتم.‏

– دلیلی ندارد بفهمد دارم طلاق می گیرم.‏
– می خواهی چکار کنم؟‏
– نمی شود چند روزی نقش زن و شوهرهای خیلی خوشبخت را بازی کنیم؟
– زیر یک سقف؟
– اگر برای تو اوکی باشد.‏
– و روی یک تخت؟
– تام، فقط برای چند روز است!
‏- دقیقا چند روز؟
– نمی دانم، شاید هم شد یک هفته یا بیشتر تا ایمگریشن چه قدر بهش ویزا بدهد.‏
– اوکی. درباره‌اش فکر می کنم.‏

دو سه روز بعد موافقتش را اعلام کرد، اما اسبابش را گذاشت درست همان شبی آورد که قرار بود به فرودگاه برویم، آن ‏هم چه اسبابی: مشتی وسایل شخصی در حد مسواک و حوله. من اما خانه را برق انداخته بودم. توی هال، راحتی تخت ‏خوابشو گذاشته بودم و گلدان‌های خالی‌ام بعد از مدت‌ها رنگ گل به خود می‌دیدند.‏ حالا سه هفته از آمدن پدرم می گذشت و حرفی از رفتن نبود. با این که تمام روز تنهاش می‌گذاشتیم، گله نمی‌کرد. پایش را ‏از خانه بیرون نمی‌گذاشت. حداکثر این که تا در ساختمان می‌رفت و خیابان را تماشا می‌کرد. سعی کرده بود با همسایه ‌ها گرم بگیرد. توی راه پله با زبان بی زبانی، به زور سعی می کرد برای خوردن چای و شیرینی به خانه ‏بیاوردشان. به عبث:‏ این‌ها از غربتی هم بدترند. زبان آدمیزاد نمی فهمند که هیچ، باید خیلی خوش اقبال باشی دعوتت را با پس‌گردنی ‏جواب ندهند!‏

سه نفری زندگی خوشی داشتیم. روزهای هفته، آشپزی با من بود و چه لذتی داشت چیدن میز! آخر هفته پدر آستین را بالا ‏می زد. می رفت و از قصابی کاشر روبروی خانه راسته‌ی گوسفندیِ ذبح حلال می‌خرید. گوشت را توی ماست و پیاز و زعفران می ‏خواباند و فردایش که می‌رفتیم لب دریاچه، تام مثل همه‌ی ویک اندهایی که با هم داشتیم، سرگرم ماهیگیری می‌شد و پدر ‏هم آتشی به پا می کرد و بساط کباب یا به قول تام باربکیو را راه می انداخت.‏

یک شب تنها برگشتم خانه. تام دیرتر آمد. بی دسته گل و سیگارت مصری. شام‌شان را خورده نخورده نشستند سر ‏بازی. تام بعد از دو سه تخته نرد، درست وقتی روی برد بود، یکهو از جا بلند شد، شب بخیری گفت و رفت به اتاق ‏خواب. پدر هم گفت خسته است و آماده خواب شد. من هم به بهانه‌ی شستن ظرف‌ها، به‌آشپزخانه پناه بردم. داشتم می‌رفتم بخوابم که صدا زد: “نیلو!”‏ تندی اشک‌هایم را خشک کردم.‏

– بابا جان، بیا بغلم!

نرفتم پریدم! به سرم دست کشید و موهایم را نوازش کرد. بغضم روی شانه‌اش ترکید:‏ بابا، ممنون که آمدید. پیش تام سرفراز شدم.‏
همچنان نوازشم می‌کرد:‏ می‌شود ازت یک خواهشی بکنم؟‏
یکهو دلم ریخت: نه محال است بگذارم حالا حالاها بروید. جواب تام را چه بدهم؟
خندید:‏ چه کسی از رفتن حرف زد دختر!‏
– پس چه؟‏
– فردا، فردا حرف می‌زنیم.‏
کنار تام دراز می‌کشم. با فاصله و پشت به پشت. می‌چرخد طرفم: مطمئن نیستم بتوانم ویک اندِ بعدی را هم بکشم.‏
از توی هال صدای آواز سوزناک خواننده زن عرب می آید. پدر هر بار که میان‌ اش یا مادر شکرآب می‌شد یا گرفتاری ‏داشت، رختخوابش را جدا می کرد و تا صبح، رادیو را می‌گذاشت روی ایستگاهی که ام کلثوم پخش می‌کرد.‏

– اُکی. اما خیلی ظالمانه است!
‏- مشکلم این است که دارد کم کم بازی باورم می‌شود.‏
با خودم می گویم کدام بازی؟ نکند این همه مدت را با هم و بی‌هم بوده‌ایم؟
– تام ازت خواهش می کنم. پدرم هنوز نرفته. مهمان است. مهمان هر دو نفرمان.‏
– مهمان هر دو نفرمان؟‏

“هر دو نفرمان” را چنان با غیظ می‌گوید که حس می کنم راه برگشتی نمانده. قبل از اینکه شروع کنیم به تنها زندگی ‏کردن، از شدت تنهایی و بی‌مهری فقط دلم می‌خواست از پیشم برود و تنها بشوم.‏
– مهمان هر دو نفرمان، مهمانِ منِ تنها، چه می‌دانم تام، مگر فرقی می کند؟‏
بازویش را می‌چسبم:‏ یعنی واقعا فینیش؟

به بهانه برداشتن سیگار دستش را پس می‌کشد. می نشیند و پاکت سیگار را از عسلی کنار تخت بر م‌ دارد.‏ فندک شعله می‌زند و چهره‌اش را لحظه‌ای روشن می کند. سیگاری هم به من می‌دهد و دوباره می بینمش. کمتر از یک ‏لحظه.‏

– فکر می‌کنم بازیچه شده‌ایم و تو خیلی خوب میدانی که من دوست ندارم بازی بخورم، آن هم در یک بازی لاس لاس، ‏یک بازی بی برنده.‏
– ریه‌هایم تحمل دود سیگار را ندارد:‏ معلوم است داری چه می گویی؟ کدام بازنده؟ حرفت را واضح بگو.‏ ‏- پدرت می‌داند تو و من با هم نیستیم، دقیقا. شاید هنوز امیدهایی دارد. برای همین هم با ما بازی می‌کند. هم خودش ‏نقش بازی می‌کند و هم ما را مجبور کرده نقش بازی کنیم.‏

– یعنی آمده دوباره جفت و جورمان کند؟‏
– از کجا که نه؟‏
– از کجا که آره؟‏
– از نگاهش، از تاس انداختنش. از خیلی چیزها که فقط بین من و خودش است. توی بازی به من باج می دهد و من هم ‏فقط از یک چیز بدم بیاید، باج گرفتن است. مگر ندیدی که امشب وسط برد، پا شدم؟
‏به بازویش چنگ می زنم:‏ تام، یواش تر حرف بزن، سر و صدایمان را می شنود!
‏از جا بلند می‌شوم تا لای در را کیپ کنم.
‏- با صدای این رادیو؟

مادرم چیزهایی از قضیه فهمیده بود. به او گفته بودم جدا از هم زندگی م‌ کنیم. توضیح داده بودم که در این جا طلاق ‏هفت خوان دارد که خوان اولش جدایی است. مادرم پرسیده بود: مگر فرقی هست بین طلاق و و جدایی؟ و من گفته ‏بودم: آره، در این جا فرق هست و شرط طلاق، تحمل جدایی است، آن هم نه یکی دو روز یا یکی دو هفته و ماه که ‏بیشتر از یک سال. مادر هم گفته بود: خداعمرشان بدهد!‏

نکند مادرم ِسر نگهدار نبوده؟ چه رنجی برده پیرمرد!‏
دستش را روی شانه‌ام می‌گذارد:‏ خوابی؟
کنار هم دراز کشیده‌ایم، با فاصله و گُر گرفته.‏
– اگر بروی پدرم دق می‌کند.‏
– کسی از آینده خبر ندارد.‏
صدای خس خس سینه‌اش را می‌شنوم.‏
– سیگارت زیاد شده؟
– خیلی سخت گذشت. مسیری را که هر روز عصر با هم بر‌می گشتیم خانه، عوض کردم. بعد، هر چه را با خودت ‏نبرده بودی، بردم توی انباری. ویک اندی را هم، تک و تنها به ماهیگیری رفتم، اما چنان دلم گرفت که به سرعت راه ‏آمده را برگشتم. راستش چند باری هم دستم رفت شماره‌ات را بگیرم، شاید به هم برگردیم، اما نتوانستم. فکر کردم نباید ‏عجله کنم. باید به زمان وقت کافی می‌دادم تا خودش کار خودش را بکند. باید مطمئن می‌شدم که باهم بودن‌مان از سر ‏عادت نیست. لااقل برای خودم.‏
– و حالا؟‏
– از کجا بدانم؟ فقط شده‌ام یک آدم خسته. مگر خودت نمی‌بینی؟ شب‌ها را که تا بوق سگ بیداریم و نشسته‌ایم به ‏بازی. روزها را هم پشت میزم فقط چرت م‌ زنم. عزیزم، تو که نمی‌خواهی کارم را از دست بدهم؟‏
– تصمیمت نهایی است؟‏
– خیلی دلم می‌خواست اقلا خودم این را می‌دانستم.
‏سرم را روی سینه‌اش می گذارم.‏
– پس مطمئن نیستی؟
– بهتر است تا پدرت هست، من نباشم.
‏- به او چه بگویم؟
– بازی را ادامه بده. بگو رفته ماموریت.‏
بیرون، توی هال، پدر رادیو را خاموش کرده و از صدای کشدارِ آواز زن عرب دیگر خبری نیست.‏