داستان تاریکخانه آدم نوشته فرشته مولوی در هفت بخش گفته می‌شود که در هر بخش، بخشی از داستان را از زبانِ «راوی»، بخشی را از زبانِ ایوب و بخشی را از زبانِ خرمگسِ ایوب می‌شنویم. ابتدا کوتاه شده‌ای از هر بخش را با هم می‌خوانیم:

فرشته مولوی، نویسنده
فرشته مولوی، نویسنده

بخش ۱

دم در تاریکخانهی عکاسی هستیم. کسی آن تو نیست. ایوبِ عکاس با خودش حرف می‌زند. می‌گوید شب که به خانه رفته بود، با جای «او» با «بوی هوای مانده» روبرو شده بود. یادداشتی برای ایوب گذاشته‌اند. به دنبال کسی آمده که هرچند دیگر برایش مرده، اما هنوز از هر زنده‌ای زنده‌تر است. او آمده تا این بار «او» را برای همیشه بکُشد. ایوب گاهی با خودش حرف می‌زند و گاهی با خرمگسی که یک دم او را آرام نمی‌گذارد تا افکارش را سامان دهد. ایوب در پایان این بخش برای ما روشن می‌کند که تحت درمان است. او می‌گوید: «خیال می‌کند می‌آیند می‌گیرند برم می‌گردانند بخش روانی. نه نشانی را دارند نه من وقتِ زیاد می‌خواهم.»

تاریک‌خانه آدم، رمان، فرشته مولوی، اچ اند اس مدیا
تاریک‌خانه آدم، رمان، فرشته مولوی، اچ اند اس مدیا

خرمگسی که پیوسته با ایوب هست او را بی‌خایه می‌نامد. به ایوب گفته از درمانگاه فرار نکند تا دیگران را به دردسر نیندازد و برایمان آشکار می‌کند که بردن ایوب به درمانگاه در پی اقدام به خودکشی بوده است.

در همین بخش اول راوی صحنه‌های دیگری از زندگی ایوب را به ما نشان می‌دهد. او ما را به تماشای صحنه‌ای می‌برد که در آن ایوب در درمانگاه روانی است و با دختر جوانی که روان‌شناسی خوانده و تازه درسش تمام شده و دوره کارآموزی را در آنجا می‌گذراند، مصاحبه می‌کند. دختر از نسل دوم پناهندگان ایرانی است که فارسی را با لهجه و قاتی با انگلیسی حرف می‌زند:

«- اگه شما حرف بزنین، سوال نمی‌کنم. شما Tony Soprano نیستین، من هم روانکاو نیستم. فقط قراره شما راحت باشین و حرف بزنین. بگین چی شد به خودکشی فکر کردین. از اون روز و اون شب بگین.

– این قرص‌ها حافظه م رو خط خطی کرده. سین- جیم پلیس. سین- جیم دکتر. سین- جیم این خرمگسِ چسبیده به مخ…»

و راوی به ما می‌گوید که ایوب پسری دارد و از زن خارجی‌اش جدا شده، این زن دختر هفت ساله‌ای از مرد دیگری دارد، و ایوب تا پیش از دانشگاه رفتن پسرش با او زندگی می‌کرده است.

بخش ۲

در این بخش ایوبِ پنجاه ساله به یاد یکتا، عشق بیست و نُه سال پیشش می‌افتد.

خرمگس از نحوه خودکشی او ایراد می‌گیرد و او را متهم می‌کند که عاشق درمانگر جوانش شده است.

راوی می‌گوید پسر ایوب دوازده ساله که بوده مادرش با مرد دیگری در امریکا زندگی می‌کرده. او صلاح می‌بیند پسرش که «آدم» نام دارد با ایوب زندگی کند، و برای همین ایوب از تهران به تورنتو می‌آید.

بخش ۳

ایوب از مادر بچه‌اش که «اَن» نام دارد می‌گوید. اَن پس از هفت سال جدایی، حالا می‌خواهد پسرش آدم را بپذیرد.

خرمگس به ایوب می‌گوید پسرش ناخلف از آب درآمده و ادامه می‌دهد:

«حالا زن ذلیل بودی، سرت را بخورد؛ دیگر چرا بچه ذلیل شدی؟ گفتم این بچه را مرد بار بیاور؛ گفتی وقت این حرف‌ها گذشته. گفتم نمی‌خواهد ورزش رزمی یاد بگیرد، دستِ کم بگذارش هاکی بازی کند. تاریک خانه برایش درست کردی، مثل بابا ننه‌اش عکاس شود. چی شد؟ صبح تا شب یا زل زد به کامپیو‌تر یا خط کشید. چه مرگش هست که هیچ از دختربازی چیزی بروز نمی‌دهد. شانه بالا انداختی که لابد وقتش نشده؛ گلوش که گیر کرد، خودش مُقر می‌آید. آخرش مُقر آمد، اما چی را؟»

راوی شرح می‌دهد که چگونه مادر ایوب در پانزده شانزده سالگی زن یک پیرمرد شده و نیز چگونه ایوب ساکن تورنتو شده است.

بخش ۴

خرمگس به ایوب می‌گوید اگر او چنان بابایی نبود، او هم چنان پسری از آب در نمی‌آمد. و اما ایوب که دیر می‌فهمد پسرش همجنسگراست، از خرمگس می‌شنود که: «به وقتش می‌فهمیدی، نصیحتش می‌کردی. اَقلِ کم کون کُن باشه نه کون دِه.»

و این جان کلام این داستان است که می‌خواهد به تابو و جَزم‌های فکری و فرهنگی جامعه‌ای پدرسالار بپردازد که در آن «کردن» افتخار است و «تجاوز کردن» نشان توانایی و مردانگی، و شخص «تجاوز شده» تا آنکه جامعه حقیرش نپندارد و طردش نکند، باید همه‌ی عمر با عذابِ وجدان و تحقیرِ خرمگس درونش بسازد و در تنهایی‌اش در سوگِ غرور بر باد رفته‌اش زاری کند.

خرمگس ایوب می‌خواهد تقصیر را به گردن مادر بچه و یا مادر ایوب بیندازد که بچه‌اش را به پدر و مادر پیرش (پدربزرگ و مادربزرگ ایوب) می‌سپرده تا «برود پی دادن به غریبان».

راوی می‌گوید ایوب کمی پیش از انقلاب به امریکا می‌رود و با «اَن» آشنا می‌شود. این فصل به این رابطه می‌پردازد.

بخش ۵

در فصل پنجم ایوب نشان می‌دهد که از یادآوری گذشته‌اش ناراحت می‌شود.

خرمگس به ایوب می‌گوید: «زور نگویی، زور می‌شنوی. یا باید فرمان بدهی، یا فرمان ببری».

در این بخش با «آدم» پسر ایوب در نوزده سالگی‌اش آشنا می‌شویم.

راوی در این بخش ما را جلوی صحنه‌ای می‌نشاند که می‌بینیم ایوب عکسی را که نزدیک به سی سال است با خودش داشته، عکس دختری دانشجو به نام «یکتا» را از کشویی درمی آورد و نگاه می‌کند و می‌فهمیم که نخستین عشقش، «یکتای بیست ساله‌اش را بی‌خبرِ او خاک کرده بودند.»

بخش ۶

ایوب در تنهایی‌اش سخت با خودش درگیر است. از طرفی آدم را دوست دارد و خود را در تربیت یا «بی‌تربیتی» او گناهکار می‌داند، و از طرف دیگر نمی‌تواند رفتار او را بپذیرد. خرمگس آنچه را که ایوب در لایه‌های زیرین مغزش پنهان کرده و می‌خواهد هرگز به یادش نیاید، از میان گند و کثافت بیرون می‌کشد و با حکایت دردناک ایوب که در کودکی مورد تجاوز یک نَرمسلمان قرار گرفته، روبرو می‌شویم.
در این بخش «راوی» ما را به دیدن صحنه‌ای می‌برد که ایوب با دختر درمانگرش حرف می‌زند و به آنجا می‌رسد که وقتی شاگرد بوده و حاجی به او تجاوز کرده، از‌‌ همان زمان خرمگس پیدایش شده و در گوشش به زمزمه نشسته که: «کونِ دریده گفتن نداره که! حالا شما خانوم درمانگر می‌گی داره؟ بگم که چی؟ چی رو بگم که گفتنی باشه؟ هان؟ به خرمگس باشه، می‌گه گفتن این حرف‌ها، اون هم به دخترخانومی مث شما، قباحت داره. از بیخ تف سربالاست. بی‌راه هم نمی‌گه شاید. هرچی باشه برمی گرده به روی خودم و باز باید قورتش بدم.»

بخش ۷

این بخش غمنامه‌ی ایوب است در سوگ پسرش آدم؛ پاره‌ای از وجودش که دیگر نیست، اما همچنان با اوست. غمی که تنها مرگ ایوبِ پسرکُش می‌تواند به پایانش برساند.

خرمگسِ ایوب با او به دردِدل می‌نشیند و به یادش می‌آورد که در سرزمینی با چنان فرهنگی که «کردن» نشان توانایی است و موجب برازندگی، و به رخ کشیدن خایه از به رخ کشیدن مخی که کار می‌کند ارزشمند‌تر، شایسته‌‌ همان است که تجاوزشدگان سرشان را پایین بیندازند و رازِ درناکشان را چون قوزی زشت و سنگین، بر گُرده‌ی دوتاشده، تا به درون گورشان با خود بکشانند و ببرند. و چنین است که راوی آخرین جمله‌ی کتاب را چنین در دهان ایوب می‌گذارد: «با تو همه چیز تمام می‌شود». و «با تو» یعنی با زندگی تو، زندگی تو که ایوب شدی تا در عین بی‌گناهی، سنگینی بارِ دردهای فرهنگی سرزمینت را بر دوش بکشی و آن‌ها را عُقده کنی؛ آدمی سراسر عقده شوی و آن‌ها را بر سر عزیز‌ترین کسانت خالی کنی و تا آنجا پیش بروی که تنها خودت بمانی و وجدان زخم دیده‌ای که جانت را پر از درد کرده است.

یکی از کارهایی که ادبیات می‌کند، اما ادبیات علمی و تخصصی نسبت به آن وظیفه‌ای ندارد، درگیر کردن احساس خواننده با موضوع و ایجاد همدلی با نویسنده یا شخصیت‌های داستان است. به بیان دیگر، ادبیات زیبا یا غیر تخصصی از راهِ درگیر کردن احساساتِ ما با موضوع مورد بحث̊ ما را به تفکر و بازاندیشی اندیشه‌هایی می‌کشاند که فرهنگ جامعه و خانواده به عنوان خوب و بد، یا درست و نادرست، از‌‌ همان کودکی در مغز ما حک کرده است. اما ادبیات تخصصی در برانگیختن احساساتِ ما بی‌طرفی پیشه می‌کند. به گمان من، در داستان تاریک خانه‌ی آدم خواننده احساس همدلی چندانی با ایوبِ ستمدیده نمی‌کند. نکته‌ی دیگر اینکه، با اینکه «آدم» از نور̊ دلشاد می‌شود و از تاریکی بیزار است، تصویر خود او را به روشنی نمی‌بینیم و به سانِ سایه‌ای پیدا و ناپیدا می‌شود.

خانم الهه دهنوی در نقدی بر این کتاب اشاره کرده است که نقش دختر درمانگر در این میان نه تنها کمکی به پیشرفت داستان نمی‌کند، بلکه تا حدودی مزاحم هم هست و نیز با مهرک کمالی موافقم که می‌گوید در این داستان، درهم تنیدن ایوب و خرمگس که روی دیگر ایوب است، می‌توانست به جذابیت کار بیفزاید.

خانم فرشته مولوی در این کتاب به موضوع مهمی پرداخته که در ادبیات فارسی هنوز تازه است و آثار اندکی در این زمینه داریم. او در این اثر ما را پای اعترافات کسی می‌نشاند که فرهنگِ جامعه‌ای که در آن تربیت یافته او را به شکنجه گر خودش بدل کرده و تا گناهِ آنکه به او تجاوز کرده، به پای خودش نوشته نشود، رنج سنگینِ تجاوز را تا پنجاه سالگی به تنهایی به دوش کشیده و همجنسگرایی فرزندش را برنمی تابد از آن رو که فرهنگش آن را نمی‌پذیرد و از آن رو که فرهنگ ِ مردانه «کردن» را می‌پسندد و نه «دادن» را و این مرد ایرانی با آنکه در کانادا و در فرهنگی غربی نفس می‌کشد، هنوز نپذیرفته که در یک رابطه‌ی جنسی̊ برابری امکان پذیر است و در یک رابطه‌ی برابر، می‌شود به فعل‌های «کردن» و «دادن» از زاویه‌ی دیگری نیز نگاه کرد.

در پایان اضافه کنم که نویسنده در این اثر بی‌آنکه خود نظری ابراز کند، ما را پای اعترافاتِ ایوب می‌نشاند و داوری و نتیجه گیری را به عهده‌ی خودمان می‌گذارد که امری است بسیار نیکو.

مشخصات کتاب «تاریک خانه آدم» نوشته فرشته مولوی

در همین زمینه:

تاریک‌خانه آدم: فرشته مولوی