داستانی که می‌خوانید فصلی از یک رمان است: «بندباز آماتور». این رمان هنوز منتشر نشده.


مریم رازی خم شده بود و لب‌هاش را به پیشانی داغ شیرین چسبانده بود. شیرین آرام خفته بود و سینه‌اش زیر پتوی نازک سبز اندکی بالا می‌آمد و با مکثی کوتاه پس می‌نشست. شکمش پس از چند هفته کاملا برجسته شده بود.

ساسان قهرمان، نویسنده
ساسان قهرمان، نویسنده

صدایی در بلندگو پیچید. دکتری را صدا می‌کردند. چشم‌هاش را باز کرد. سرش را کج کرد و به در اتاق نگاه کرد، بعد آهسته بلند شد و کنار شیرین ایستاد. به ساعتش نگاه کرد. چهارده دقیقه از آخرین باری که پرستار شیرین را معاینه کرده بود می‌گذشت. آب دهانش را فرو داد. عقب نشست و چشم‌هاش را بست و سرش را به دیوار تکیه داد. اما دو دقیقه بعد چشم‌هاش را باز کرد و دوباره بی اختیار به ساعتش نگاه کرد. خودش هم نمی‌دانست شتابش برای چیست. بلند شد و لیوان کاغذی قهوه را که روی میز کوچک کنار صندلی گذاشته بود برداشت و از پنجره نگاهی به بیرون انداخت، بعد برگشت و باز نشست. لیوان را بین انگشت‌هاش گرفته بود و آرام تکان می‌داد و به شیرین نگاه می‌کرد. شیرین، روی آن تخت، زیر آن پتوی نازک سبز و ملافه‌ی سفید، ذهنش را برده بود به بیست سال پیش. به آن اتاق سرد در بیمارستان سن پترس مونترآل و اندام لاغر و لرزان مریم بیست ساله که حس می‌کرد از درون تهی شده و تنها با بندی نازک به دنیا آویزان است. تمام آن دنیای دور محو، حالا در صورت لاغر و رنگ پریده‌ی شیرین حلول کرده بود و در شکم برجسته‌اش. دنیای گمی که مریم رازی، تا آنجا که توانسته بود از ذهنش پس رانده بود و کوشیده بود فراموشش کند، حالا داشت برمی‌گشت. برگشته بود. جرعه‌ای نوشید و قهوه‌ی ولرم را با تأنی فرو داد و به شکم شیرین خیره ماند. آن دو موجود کی بودند؟ چی بودند؟ دو تکه گوشت، دست‌ها و پاها و اندام‌هایی در هم پیچیده… قلب‌شان برای چی می‌زد؟ قرار بود چکار کنند؟ دنیا بیایند، جیغ بکشند، گریه کنند، بخندند، نگاه کنند، بزرگ شوند، قد بکشند، بیفتند، برخیزند، یاد بگیرند، یاد بدهند، تجربه کنند، کشف کنند، زن شوند، مرد شوند، عاشق شوند، نفرت بورزند، دروغ بگویند، فریاد بزنند، تسلیم شوند، تسلیم کنند، آرزو کنند، حبس شوند، شکنجه شوند، کشته شوند، گیج شوند، سردرگم شوند، شاد شوند، بترسند، فرار کنند، برگردند، بایستند، دست و پا بزنند، پیش بروند، بخواهند، بغض کنند، خیره شوند، خیره شوند، با آن نگاه‌ها… نگاه‌های ساکت خیره، گرسنه‌ی سیر…‌

به صورت شیرین نگاه کرد. دستش را دراز کرد و با پشت انگشت‌ها گونه‌اش را نوازش کرد. بعد دستش را آرام روی شکمش کشید. دوباره به صورت و پلک‌های بسته‌اش نگاه کرد. سرش را گرداند و به در نیمه باز نگاه کرد. بعد خم شد، لب‌هاش را روی لب‌های شیرین گذاشت و پلک‌هاش را بست. لب‌های شیرین خشک بود. آرام زبانش را روی آن‌ها کشید. دست‌هاش را گذاشت روی گونه‌های او و لب‌هاش را به لب‌های او فشرد و مکید. کودک شده بود و آن دهانِ دیگر، لبالب از شیر بود انگار. لذتش، لذت شیرخواره‌ای بود که نمی‌داند لذت چیست، شیر چیست، سیراب شدن چیست، اما وجودش سراسر لذت است و خواستن و چنگ زدن به پستان گرمی که سراسر زندگیست. شیرین سراسر زندگی بود. زنده بود. زیر آن پتوی نازک سبز، پشت آن اندام خفته‌ی خاموش، در دنیای تاریک گمشده‌ای که مریم حس می‌کرد با بندی نامرئی با آن پیوند دارد، سراسر زندگی بود. خاک بود. خانه بود. خاطره بود…

صدای پایی نزدیک می‌شد. لبش را از لب‌های او جدا کرد، کمرش را راست کرد، یک قدم عقب رفت و به در نگاه کرد. صدای پا دور شد. نفس بلندی کشید و صندلی‌اش را نزدیک تخت آورد و نشست. به صورت شیرین نگاه کرد. گونه‌اش را ناز کرد و به پیشانی‌اش دست کشید، یک دستش را روی شکم او گذاشت، بعد خم شد و دهانش را به گوش او نزدیک کرد و زمزمه کرد: “شیرین، شیرین، صدای من را می‌شنوی؟ می‌شنوی شیرین؟ می‌شنوی عزیزم؟ حالا من و تو موندیم… دیگه نمی‌تونم بخوابم. چکار کنم شیرین؟ فردا می‌خوام برم دیدن شمیم. رمانش منتشر شده. دفعه‌ی پیش نگفتم؟ رونمایی کتابشه. می‌خوام ببینمش. بعد از چارده سال. می‌خوام آخرین کسی که من رو بیدار دیده بود، ببینم. بهت گفته بودم یه روزایی چقدر به هم نزدیک بودیم؟ دلم براش تنگ شده. برای همون صحنه‌ای که روش چرخ می‌خوردم و نگاه و دست‌های گرمش که صحنه‌م رو داغ نگه می‌داشت. ولی سرد شد. گیج شد. ایستادیم توی حباب‌های خودمون و دور می‌شدیم و می‌دوید و نمی‌رسید. بهش می‌گفتم دنیا که صحنه‌ی بازی و نمایش نیست. ولی دروغ می‌گفتم. مگه چند سالم بود؟ حالا… چی فکر می‌کنی شیرین؟ فردا اگه ببینمش، چی باید بگم؟ فرقی هم می‌کنه؟ برای اون چی؟ فکر می‌کنی اونم نگران سرگیجه‌هاش می‌شد؟ شیرین، تو بگو.. فردا برم معرفی کتابش؟ ببینمش، بمونم پیشش، باهش حرف بزنم؟ فکر می‌کنی منو یادش میاد؟ آسون نیست بیداری. آسون نیست. بیست سال… می‌فهمی شیرین؟ صدای منو می‌شنوی؟ شیرین می‌دونی کجایی؟ می‌دونی که خواب رفتی و جا موندی؟ بیست سال… می‌دونی چی داره تو وجودت رشد می‌کنه؟ می‌دونی آبستن چی هستی؟ یک روز اینا بیدارت می‌کنن شیرین. می‌دونم. با تمام وجودم. دنیا میان و بیدارت می‌کنن. راستی دارم اتاق‌شونو آماده می‌کنم. می‌دونی می‌خوام اسمشونو چی بذارم؟ Adam and Eve. دوست داری؟ بیدار که بشی میای پیش‌مون… باورم نمی‌شد شیرین. ولی دیدم‌شون. چشماشونو دیده‌م. نگاه‌هاشونو دیده‌م. دارن دنیا میان شیرین. باید به شمیم بگم. همون سه سال پیش هم دلم می‌خواس بتونم رومو برگردونم و کنار خودم ببینمش و بگم نگاه کن! می‌بینی شمیم؟ می‌بینی میلاد؟ می‌بینی؟ اگه دور نبودیم، با همه‌ی وجودم دلم می‌خواس محکم بغلش کنم و صورتمو به صورتش بچسبونم، سرمو روی سینه‌ش بذارم و همه‌ی اشک‌های دنیا رو تو بغلش گریه کنم و بخندم و بگم می‌بینی شمیم؟ این نگاها رو می‌بینی؟ چی می‌شد اگه میلاد…؟ چی می‌شد، اگه بیست سال پیش، ده سال پیش…

اگر فقط ده سال زودتر این لحظه رسیده بود… اگر می‌شد… بیست سال هم نه، فقط ده سال.. اگر می‌شد برگشت.. اگر فقط ده سال زودتر بود…
ناگهان همه چیز به نظرش مسخره آمده بود. همه‌ی برنامه‌هایی که در ذهنش داشت، تنهایی و استقلالش، نظمش، کارش، انتظار بازنشستگی و آرامش در آن آپارتمان کوچک و مرتب، خیال مسافرت به مراکش، هند، یونان، مطالعاتش، حتا آن فکر دور از ذهنی که گاه به مغزش نیش می‌زد، بازگشت به ایران، همه‌ به نظرش ساده و حقیر و مسخره رسید. حس کرد مثل موش‌های آزمایشگاهی، تا کنون در یک جعبه‌ی ما‌ز زندگی می‌کرده و به همان هم خو گرفته است. به این که برخیزد، در راهروهای پیچ در پیچ آن پازل بدود به سوی مقصدی ظاهرن نامشخص، ولی معلوم، بدود، تکه پنیری بیابد و به نیش بکشد، بعد سلانه سلانه و سیر برگردد به چاردیواری آشنای خودش، دستش را بگذارد زیر سرش و بخوابد و بگذارد تا آن جایزه در سکوت و آرامش هضم شود. “کی جز او می‌تواند بفهمد؟” تمام آن سال‌ها در ذهنش گشت. تمام آن بیست سال. به کجا فرار کرده بود؟ از بندی به بند دیگر پریده بود. فکر کرده بود “باید ببینمش. می‌بینمش. باید از خودش بپرسم. باید بپرسم چی شد شمیم؟ کجا رفت؟ تو می‌دانی؟” بیست سال… از آن روزهای دور تا امروز، فرارهاش، دوندگی‌هاش، پشتکارش، گرفتن مدرکش، استادیاری، استادی، بحث‌ها و نوشته ها، عکس‌ها و بعد، آن نظم و سکوتی که کم کم به خودش تحمیل کرده بود، آن سردی، آن رنگ‌های سرد و جدی و منظم که در همه‌ی گوشه‌های زندگی‌اش خود را نشان می‌داد، از دیوارها تا ظروف و مبلمان و حتا لباس‌هاش، فضای خانه، تکنولوژی روز در سیستم صوتی، تلویزیون، ظرفشویی، ماکروویو، کامپیوتر و اتومبیل کوچک و شیک و زنانه‌اش، کتاب‌هایی که می‌خواند، فیلم‌هایی که تماشا می‌کرد، دیدارهای کوتاه با دوستان معدودش، همه را پیش چشم آورد و مرور کرد. همه انگار در خواب گذشته بود. انگار دستی او را گرفته بود و در تاریکی از راهروها و دهلیزهایی از لا‌به‌لای سایه روشن‌های منقطع عبور داده بود. ناگهان حس کرد که این همه را در خواب دیده. بیهوش بوده. حالا چی؟ حالا به هوش آمده بود؟ این هم یکی از آن لحظه‌های پست و بلند گذر از خواب و بیداری‌ها در آن کمای طولانی نبود؟
فقط اگر ده سال زودتر… سی سالگی‌اش یادش آمد. و بیست و پنج سالگی. بیست سالگی.. انگار همه چیز در جهانی دیگر گذشته بود. چشم‌هاش را بست و در ذهنش زمزمه کرد، فقط ده سال… فکر کرد اگر ده سال پیش از این بود، می‌توانست آن لحظه را بقاپد و بین دست‌هاش نگه دارد و بپروراندش. اما حالا…، همه چیز نامربوط، همه چیز دور، همه چیز ناممکن به نظر می‌رسید.

دیدارها و رابطه‌اش با اسد در عرض چند هفته ناگهان نظم آشنای زندگی‌اش را به‌هم ریخته بود. ناگهان بیدارش کرده بود. دوباره جان گرفته بود. دوباره می‌دید. دنیا را می‌دید. کارهایی که نکرده بود و می‌خواست بکند، جاهایی که ندیده بود و می‌خواست ببیند، دوباره می‌توانست بگیرد، می‌توانست بدهد، قدم بردارد، پیش برود، دست او را بگیرد، دستش را به او بدهد و پرده‌ها را کنار بزند و عوض شود، عوض کند، باشد، بشود، نشان بدهد، ببیند… نظم سرد و ثابت زندگی‌اش گریخته بود، و راضی بود. از هر گوشه‌ای که می‌شکست و فرو می‌ریخت و به هم می‌خورد، راضی بود. دلش می‌خواست زمان بایستد، دنیا به خواب رود. دلش می‌خواست کنار اسد به خواب رود و دنیا تمام شود و دنیای دیگری از لای دست‌های آن‌ها بروید. دلش می‌خواست در آغوش او گم شود و در دنیایی دیگر چشم باز کند. نفس گرم اسد را روی شانه‌اش حس کند، روی کرک‌های پشت گردنش، پلک‌هاش را ببندد و در آن آرامش فرو رود. تنش را، ذهنش را رها کند تا به خواب رود. انگار هرگز نخوابیده بود. هرگز آرام نگرفته بود. حالا می‌خواست آرام بگیرد و مثل مار بوآی سیری زیر آفتاب حلقه بزند تا همه‌ی آن آرامش و جوششی که دوباره زنده‌اش کرده بود، در جانش هضم کند. در آن هضم شود.

اسد به کره اسبی می‌مانست که ناگهان پوست ترکانده باشد و از پس شیهه و یورتمه‌ای وحشی و رها در باد، حالا کنار چشمه‌ای پوزه در آب فرو برده باشد تا سیراب شود؛ دمی بعد باز از جا بجهد و بتازد. می‌خواستش. آن چشمه را می‌خواست. به او نیاز داشت. به همین که بود. همین زن منظم و محکم و مستقلی که زندگی‌اش را با دست‌های کوچک خودش ساخته بود و در مرکزش ایستاده بود. که مثل او زخم خورده بود، و زخم او را تیمار کرده بود. که از او نگریخته بود، نترسیده بود، آغوشش را وا کرده بود و او در خود فرو کشیده بود و زخمش را در پرده‌های تنش گم کرده بود.

مریم اما از آن مرکز می‌خواست بگریزد. می‌خواست دست اسد را بگیرد و خودش را رها کند تا از آن دایره به بیرون پرتاب شوند. می‌خواست مست شود. مدهوش شود. غرق شود. مست می‌شد و به چشم‌های درخشان اسد نگاه می‌کرد، ومی‌ترسید. پا پس می‌کشید و خودش را چند روز در گوشه‌ای پنهان می‌کرد، اما اختیار از کف می‌داد و پا به زمین می‌کوبید و می‌گفت همینم، همینم، همین بوده‌ام، همین باید باشم، همین است، همین باید باشد، همین را می‌خواهم، حتا اگر فقط چند ماه، فقط چند هفته، فقط چند ساعت، همین ساعت، همین ساعت، همین لحظه که نیازش دارم، همین لحظه که هستم، وجود دارم، زنده‌ام، بیدارم… و باز، به تلنگری بند بندش می‌لرزید. وحشت می‌کرد و یخ می‌زد. دستی از آن بهشت گمشده برش می‌داشت و پرتابش می‌کرد بین دیوارهای واقعیت روزها، روزهای کند، روزهای مدوّر، روزهای 6 ساعت خواب، 2 ساعت ترافیک، نیم ساعت پیاده‌روی، 5 ساعت درس، 3 ساعت نشخوار درس، 2 ساعت خریدن و پختن و شستن و جویدن و فرو دادن و پس دادن، و ساعت‌های گم. روزهای گم. روزهای خانه و خیابان و کلاس و بحث‌های تکراری، راه‌های تکراری، چشم‌های تکراری، نگاه‌های تکراری‌، گوش‌های تکراری، دیدارهای تکراری، عشق‌بازی‌های تکراری، سکوت‌های تکراری، سلام‌های تکراری، خداحافظی‌های تکراری، فیلم‌های تکراری، خبرهای تکراری، روزهای خالی، روزهای کور، روزهای خاکستری پروفسور مریم رازی،-B 244 یورکشایر رُد، آپارتمان 1808، تورنتو، اونتاریو، 9414-844-416 … باید بیدار می‌شد… باید برمی‌خاست… باید برمی‌خاست…


برخاستم و زیر لب عذرخواهی کردم و راه افتادم به طرف دستشویی. دلم می‌خواست یک مشت آب سرد به صورتم بزنم، ولی نمی‌شد. کیفم را نیاورده بودم. آرایشم خراب می‌شد. به خودم توی آینه نگاه کردم. چشم‌هام قرمز شده بود. چند لحظه ایستادم و به دیوار تکیه دادم و چشم‌هام را بستم. دلم می‌خواست از همان‌جا دری به اتاق خوابم باز می‌شد و به تاریکی و تخت و دیوارهام پناه می‌بردم. نتوانسته‌ بودم حرف‌هام را به شمیم بزنم. هنوز غرق در خودش بود. غرق در گذشته‌ها. حس می‌کردم نگاهم می‌کند، ولی نمی‌بیند. امروزم را نمی‌بیند. باید بیدارش می‌کردم. باید بهش می‌گفتم. باید یادش می‌آوردم چکار می‌تواند بکند. باید دفترش را باز می‌کردم و قلمش را می‌دادم دستش و می‌گفتم نگاه کن شمیم، نگاه کن، این نگاه‌های خیره را می‌بینی؟ بیدارند شمیم، دنیا آمده‌اند… کسی در زد. چشم‌هام را باز کردم. دیگر نمی‌شد ماند. خواب بودم انگار. بیدار شدم. با یک مشت آب، دهانم را شستم. دستی به موها و لباسم کشیدم و برگشتم سر میز. شمیم عقب نشسته بود و عینکش را گذاشته بود نوک دماغش و کتابش را ورق می‌زد. نشستم و نفس بلندی کشیدم و لبخند زدم. شمیم هم لبخند زد و عینکش را برداشت و کتاب را بست و گذاشت کنار دستم و به صورتم خیره ماند. چند لحظه به پیشانی و مو‌هاش نگاه کردم، بعد سرم را پایین انداختم. دستم را خوانده بود. دیگر نمی‌شد رل بازی کنم و بپیچانمش. تا واقعیت را نمی‌گفتم، محال بود ولم کند. ولی مگر برای همین نبود که خواسته بودم دوباره ببینمش؟ بعد از آن همه سال؟ برای همین نبود؟ بود یا نبود؟ کی دوباره به یادش افتاده بودم؟ روزی که کتابش را دیدم؟ انتونی؟ … یا شیرین؟

شیرین…سکون شیرین زیر آن پتوی نازک سبز، خودم را آورده بود پیش چشم‌هام. و چشم‌های ترسیده‌ی سلیمه…، یا آن غرور زخمی اسد؟… با اسد که حرف می‌زدم، توی آن کافه، ناگهان حس کرده بودم که بی‌اختیار دارم حرف‌ها و حرکات شمیم را تکرار می‌کنم. انگار از پس آن همه سال آمده بود و خزیده بود زیر پوستم. راست می‌گفت: «مشاور باتجربه». ناگهان دلم فشرده شد. چرا ترسید؟ چرا افتاد؟ هیچ‌وقت نبخشیدمش. هیچ‌وقت نتوانستم ببخشمش. می‌دانستم که خودش هم نتوانسته خودش را ببخشد. سکوت و انزوای طولانی‌اش هم حتمن برای همین بود. آدم نمی‌تواند خودش را ببخشد. باید بخشیده شود. باید نزدیک‌‌ترین کس به آدم او را بشناسد و ببخشد. مردم مهم نیستند. آشناها، جامعه، دور و بری‌های دور و نزدیک، نبخشیدن آن‌ها دردآور، ولی قابل تحمل است. حتا می‌شود به حماقت و بدخواهی متهم‌شان کرد و گذشت. ولی تا کسی که مثل همزادت تو را می‌شناسد نبخشیده باشدت، سایه‌ی تلخ تاسف و خشم ر‌هات نمی‌کند.

آن روز، آن شب، حس کردم می‌توانم ببخشمش. کتابش را که می‌خواند و گاه به شنونده‌های ساکتش نگاه می‌کرد، دوباره شبیه همان روزها شده بود. به چشم‌های خاکستری‌اش نگاه کردم. به چروک‌ها و حلقه‌های تیره‌ی پای چشم‌ها و گونه‌های استخوانی‌ش. دوباره شده بود همان مشاور باتجربه و من، انگار شده بودم همان دختر جوان ترسیده‌ای که هیچوقت نگذاشته بودم، نخواسته بودم ببیند. پشت آن صورتک مغرور و محکم خودم را پنهان می‌کردم تا ستاره‌ی آن صحنه باشم و دلم می‌خواست او هم جایی در سایه، باشد. که بدانم هست، و پشت صحنه، با هم به ریش هنرپیشه‌های دست چندم بدبخت و تماشاگرهایی که فریب‌شان داده بودیم، بخندیم و سر به شانه‌ی هم بگذاریم و بازی فردا را تمرین کنیم. بعد از این همه سال، حالا داشت نگاهش را از پوستم، از صورتکم می‌گذراند و چهره‌ای را می‌دید که با بی‌رحمی پنهان کرده بودم و نگذاشته بودم به آن نزدیک شود. چرا. یک بار. فقط یکبار. یک روز صاف آفتابی که روشنی و گرماش به طرز احمقانه‌ای غمگینم کرده بود.

دانشجوها و استادیارهای مک گیل اعتصاب کرده بودند و توی حیاط دانشگاه پلاکارد به دست راه می‌رفتند و با آن‌ها، تمام دنیای گم‌ شده‌ام دوباره بیدار شده بود و پیچیده بود توی رگ‌هام. یک لحظه حس کرده بودم توی دانشگاه تهرانم و سرم را بی‌اختیار برگردانده بودم که به میلاد بگویم می‌بینی؟ و ناگهان دیده بودم که چقدر گم و دور و تنهایم. گذشته روز به روز دورتر و دورتر شده بود. دلم برای آغوشی آشنا تنگ شده بود و حس کرده بودم بی‌پناه و کوچک بین زمین و آسمان ول و گمم. حس کرده بودم از درون ترک می‌خورم و فرو می‌ریزم. دلم خواسته بود سرم را روی شانه‌اش بگذارم، بغلش کنم و خودم را در آغوشش پنهان کنم و اشک بریزم. تمام راه را تا خوابگاه دویده بودم و اشک جوشیده بود. روی پله‌ها نشسته بودم و هق‌هقی وحشی توی سینه‌ام ترکیده بود. یک ساعت بعد به خانه‌اش تلفن کردم. می‌دانستم نیست. تلفن کردم و همه‌ی آن حس‌ها و نیازها را روی پیام‌گیرش ظبط کردم. بی‌آن که بگویم دلم خواسته به خود او پناه ببرم. نگفتم. ولی حسم را گفته بودم. و آن وحشت و ناله‌ای که توی گلویم گره خورده بود…

روی صندلی‌اش جا به جا شد و دستی به موهای سفیدش کشید و آرام گفت:

– پا شو برویم بیرون سیگار بکشیم.
نفس بلندی کشیدم و لبخند زدم:
– آه! مرسی! وقتش بود!

بلند شدیم. آرام کنار رفت و راه داد. کیفم را برداشتم و انداختم سر شانه‌ام و راه افتادم. یک لحظه مکث کرد. بعد خودنویس و تقویم و عینکش را از جیبش بیرون آورد و روی میز گذاشت. نگاهش کردم و لبخند زدم و سرم را تکان دادم. او هم لبخند زد و راه افتاد. با آن کارها و حساسیت‌‌هاش آشنا بودم. می‌خواست گارسون‌ها بدانند که برمی‌گردیم و نترسند. کفپوش کافه را نگاه می‌کردم و می‌رفتم. آرام به پشتم زد و بین شانه‌هام را فشار داد:
– قوز نکن!

شانه بالا انداختم و آرام خندیدم و در را باز کردم. در را نگهداشت تا من بیرون بروم. گردنش را کج کرد و با خنده گفت:
– از یک مشاور باتجربه بشنو! از این گذشته، حالا همه خیال می‌کنند این پیرمرد فکسنی چه غلطی کرده که این خانم زیبای متشخص را غمگین کرده و قوزش را درآورده!
پشت سرم آمد و آرام از پله‌ها پایین رفتیم. بسته‌ی سیگارم را از کیفم درآوردم. در سکوت به خیابان و رهگذرها نگاه کردیم و به سیگارهامان پک زدیم. پلک‌هام دیگر داغ نبود. چند ثانیه نگاهش کردم. بعد آرام پرسیدم:
– چی شد شمیم؟ چه‌طور گذشت؟

انگار از خودش می‌پرسید. با خودش بود. مثل آن وقت‌ها که توی آینه به چشم‌های خودش خیره می‌شد و سرش را تکان می‌داد و با خودش حرف می‌زد. عین دختربچه‌ها. فقط آن وقت‌ها لحنش تندتر و شوخ‌تر بود. می‌ایستادم و با لبخند نگاهش می‌کردم. دلم می‌خواست بدوم جلو بغلش کنم و غرق بوسه‌اش کنم. یک بار که دیر سر قرار تمرین آمده بود، مثل عموهای مهربان به شوخی تنبیهش کرده بودم و گفته بودم باید نوک دماغ خودت را ببوسی تا راضی شوم. فرداش جست و خیز کنان دوید طرفم و گفت راهش را پیدا کرده و موفق شده. دماغش را به آینه چسبانده بود و بعد آینه را بوسیده بود. بازیگوشی‌ و جدیتش در آن بازی ساده‌ی کودکانه که برای هر کس دیگری می‌توانست لوس و مسخره جلوه کند، از شوق دیوانه‌ام کرده بود. حیرت‌زده به نگاه جدی و شادابش خیره مانده بودم و فکر کرده بودم همین است، همین، همین کودکی، همین جدیت کودکانه، که جهانم را، جهان را باید نجات دهد، رها کند. چند ثانیه به چشم‌هام خیره ماند. فکرم را خواند. پشت دستش را به گونه‌ام کشید و لبخند تلخی زد و باز آرام پرسید:
– چه‌طور گذشت؟
سرم را پایین انداختم و به سیگارم نگاه کردم. پکی به آن زدم و نگاهم گم شد توی خیابان و درخت‌ها و دیوارها. سرش را تکان داد. من هم لبخند زدم و سرم را آرام تکان دادم.
– هوم…هزار بار این را از خودم پرسیده‌ام. هزار هزار بار. دنیا از ما قوی‌تر بود. آماتور باقی ماندیم. داری می‌فهمیش، نه؟ می‌دانی چقدر، چقدر می‌ترسیدم که اشتباه کرده باشم، که تو هم گم شده باشی، که نیاید این روز، که بمیرم و نرسم به این روز؟ اما بعد، بعد توانستم از آن گرداب خودم را بیرون بکشم و به همه چیز، به دنیا، به زمان، به حس‌ها و اتفاق‌ها و هر چه، هر چه، جور دیگری نگاه کنم.
نگاهم کرد و ابروهاش را بالا انداخت. سرم را تکان دادم و لبخند زدم.
– جدی. نه، نخند، از پیری و بی‌حوصلگی نبود. می‌دانی، گوشه‌هایی از فیزیک کوانتوم می‌گوید…، یعنی حدس می‌زند که گذری در کار نیست، همه چیز، هم‌زمان و در همه حال، اتفاق افتاده است و دارد می‌افتد. زمان، مواج است. جسمیت دارد. مثل دریا. از جایی شروع نشده تا یواش یواش جلو برود و در جایی هم تمام شود. همه چیز هم‌زمان اتفاق می‌افتد. هم صد میلیون سال پیش، هم الآن، و هم صد میلیون سال بعد. این ماییم که در برش‌های خود در لحظه و با لحظه زندگی می‌کنیم و چنین برداشتی از زمان داریم. از حسی که خیال می‌کنیم گذر زمان است. گذری در کار نیست. همه چیز در همه حال، در هر حال، دارد با هم اتفاق می‌افتد.
ابرو‌هاش باز بالا جست و با تمسخر و تردید پرسید:
– یعنی آینده‌ای در کار نیست؟
– چه‌طور نیست؟
با شیطنتی مهربان خندید:
– خب، اگر همه چیز همزمان اتفاق افتاده و دارد می‌افتد، یعنی ما فقط داریم در مسیری از پیش تعیین شده پیش می‌رویم. یا پس، یا، چه می‌دانم، می‌چرخیم، در جا می‌زنیم. درست فهمیدم؟ یا بهتر بگویم، تعریف تو از حدسیات فیزیک کوانتومت را درست گرفتم؟

مهربانی را در خنده‌ی نرمش شناختم و دلگیر نشدم. می‌دانستم که حرف‌هام را جدی نگرفته، اما مسخره هم نمی‌کند. من هم خندیدم و ادامه دادم:

– بله و نه. منظور پیش یا پس رفتن نیست. هم‌زمان با اکنون، گذشته و آینده هم دارد اتفاق می‌افتد. و همان گمان می‌گوید که در هر ثانیه، چه می‌دانم، هر صد میلیونیم ثانیه، میلیون میلیونیم ثانیه، میلیون‌ها امکان مختلف هست. میلیون‌ها واقعیت وجودی در کنار هم وجود دارند و ساخته می‌شوند. شده‌اند و می‌شوند. در هم می‌پیچند و با هم حضور دارند. حلقه‌های درهم پیچ. ما از میان یا در میان این حلقه‌هاست که حس می‌کنیم می‌گذریم و وجود داریم. می‌دانی شبیه چیست؟ این تصویر الآن به ذهنم رسید. مجسم کن، فرض کن یک جعبه‌ی ما‌ز بزرگ.. یک لابیرنت عظیم. با راه‌های متعدد و پیچ در پیچ. حالا فرض کن در هر وجبش یک موش الکتریکی نشسته و از کف پا‌هاش که با کف جعبه تماس دارد، برق، انرژی، یا الکترون یا هر چی، وارد بدنش می‌شود و حرکت می‌کند. انرژی که به او اصابت کند، در هر یک از این مسیرها ممکن است تکان بخورد و پیش برود. در هر میلیونیم ثانیه این انرژی قطع و وصل می‌شود و با هر بار قطع و وصل شدن، او در مسیری و به مسیری حرکت می‌کند. حالا فرض بگیر که آن قطع و وصل‌ها، انتخاب‌ها و تصمیم‌های ماست و تاثیرهایی که روی خودمان و هم‌دیگر می‌گذاریم. آن مسیرها هم گذشته و اکنون و آینده‌های متعددی است که هم‌زمان اتفاق افتاده و دارد می‌افتد. آن جسمیتِ مواج و عظیمِ زمان. حضور، ما در زمان. از بالا اگر نگاه کنی، به آن تصویر بزرگتر، تصویر میلیاردها ساله‌ی عظیم زمان و مکان و فضا، همه چیز اتفاق افتاده است. از پایین، در این لحظه، در هر لحظه، در هر نفس، هنوز دارد اتفاق می‌افتد. همه چیز. یعنی میلیارد میلیارد امکان مختلف. از پایین، برای آن موشی که فقط پیش پای خودش را می‌بیند، هیچ اتفاقی نیفتاده و او دارد حال و آینده‌ی خودش را می‌سازد. اما کدام آینده را؟
به طرفش خم شدم و نگاهم را به نگاهش دوختم:
– یادت نرود مریم، تن به جریان نده. نمی‌دانم مشکلت چیست. ولی ما را انتخاب‌هامان، تصمیم‌هامان می‌سازند، نه بر عکس.
– پس آن تصویر بزرگ‌تر چی شد؟ مگر همه چیز اتفاق نیفتاده؟
– همه چیز اتفاق افتاده، اما نه یک جور، هزار هزار جور، در هزار هزار مسیر.. همه چیز دارد هی اتفاق می‌افتد، ماییم که هنوز اتفاق نیفتاده‌ایم. یا…، چه‌طور بگویم، می‌توانیم در هر یک از آن اتفاق‌ها حضور پیدا کنیم. و انتخاب، درست همین جاست که معنا پیدا می‌کند.
به سیگارش نگاه کرد، خاکسترش را تکاند، بعد پکی به آن زد و سرش را پائین انداخت و به زمین خیره شد. نفس بلندی کشیدم و سیگارم را انداختم زمین و دستم را گذاشتم روی شانه‌اش:
– ببین، ولش کن مریم. نه من فیزیکدان و ستاره‌شناسم نه تو گوش و حوصله‌ی این حرف‌ها را داری. فرصت دیگر برای هردومان کم است. بگذار حالا ما همان موش کوچک تصویر کوچک‌مان باقی بمانیم. فقط، می‌خواستم فقط بگویم که حواست باشد؛ در هر لحظه انتخابی می‌کنی و با آن انتخاب، قطعه‌ای از وجودت را می‌سازی. قطعه‌ی دیگری را در پازل وجودت می‌گذاری سر جاش. میلیون‌ها چیز، میلیون‌ها قدم ممکن است تو را به این لحظه رسانده باشد. از قطره‌ی بارانی که یک شب روی کفش مادرت چکیده، تا اعدام میلاد. تا اولین، یا آخرین بوسه‌ی انتونی. تا هر لطمه‌ای که خورده‌ای یا زده‌‌ای. تا هر گلی که کاشته‌ای، یا کنده‌ای. هر وحضت یا لذت، هر دروغ یا اعتراف.. اما این سرانجام کار نیست. معین و محتوم هم نیست. ما خیال می‌کنیم انتخاب‌ها و تصمیم‌هامان بر پایه‌ی شخصیتی است که داریم و قبلن تافته و پرداخته شده. یا موقعیت‌ها و اجبارها. اما در اصل همین قدم‌ها وهمین انتخاب‌هاست که شخصیت ما و موقعیت‌مان را می‌سازد. نمی‌دانم الآن کجای زندگی‌ات هستی. نمی‌دانم بعد از این می‌خواهی با زندگی‌ات چکار کنی. درست حرف نمی‌زنی. اما مهم نیست. می‌فهممت. نمی‌خواهم بهت فشار بیاورم. می‌توانم حدس‌های خودم را بزنم. ولی نمی‌خواهم به جای تو فکر کنم. این چهارده سال… فقط یک چیز یادت نرود مریم؛ ما را انتخاب‌هامان می‌سازند. همانی هستی که در هر قدم انتخاب می‌کنی و تصمیم می‌گیری. در همین لحظه هم هنوز میلیون‌ها انتخاب پیش روی توست و میلیون‌ها واقعیت نامرئی در تو و گرداگرد تو هست که داری در میان و از میان آن‌ها قدم بر می‌داری و می‌چرخی و می‌روی. میلیون‌ها قاب، تا قدم برداری و هر لحظه در یکی از آن‌ها جا بگیری. تا قاب و تصویر لحظه‌ی بعد خودت را بسازی. آدم‌های مذهبی، تصمیم‌شان را می‌گیرند، اما آن را می‌اندازند به گردن تقدیر. آدم‌هایی هم هستند که تقدیرشان را می‌سازند؛ با انتخاب. با درک این که ما را انتخاب‌هامان می‌سازند، نه برعکس…

مریم سرش را تکان داد و با پوزخند گفت:
– آدم‌هایی مثل من و تو هم به اتفاق و تقدیر تن می‌دهند، بعد وانمود می‌کنند که تصمیم خودشان بوده.
– حرف‌هام به نظرت مسخره می‌آید؟ شده‌ام یک پیرمرد مسخره‌ی پرحرف، ها؟
– نه. نه. احساسِ کوچکی می‌کنم. از اقیانوسِ مواجِ زمان حرف زدی، از ستاره‌ها، حس می‌کنم چقدر کوچکم…

آه بلندی کشید و چشم‌هاش را بست. سرخ شده بود و پره‌های بینی‌اش می‌لرزید. اخم کردم و چند ثانیه نگاهش کردم. انگار می‌خواستم مطمئن شوم که می‌شناسمش. که همان است، اوست، مریم، مریم من. بود؟ نفسم تنگ شد. رسیده بود به همان ‌جایی که در آن ماه آخر با خشم و کینه‌ای تلخ آرزو کرده بودم. کینه؟ نه. چرا. نه. ولی آن خشم و ناتوانی تلخ دردناک مگر چه فرقی با کینه داشت؟ چه روزهایی! چشم‌هام را بارها بسته بودم و نشانده بودمش پیش روم تا هر چه عیب و کاستی و بدی و زشتی ممکن را در جان و جسمش ببینم و زیر ذرهبین بگذارم و بتوانم دور شوم. فریاد کشیده بودم “می‌رسی، می‌رسی و می‌شکنی و فرو می‌ریزی..!” همه‌ی افسوسم اما آن بود که یکتا بودنش، بی‌مانندی‌اش، سوخته بود و خاکستر شده بود. با خودم می‌گفتم تمام موجودیت کسی مثل او در آستانه‌ی سی سالگی‌اش، به یکتا بودنش باید باشد. به متفاوت بودنش. در این باغ وحش بزرگ، در این گند و لجن همگانی، در این نسخه‌های کمرنگ برابر اصل که گروه گروه عین هم نعره می‌کشیدند و می‌نالیدند و چشم می‌دراندند و همه‌‌ی وجودشان سوراخ‌هایی بود که در آن فرو روند و فرو کشند و ببلعند و پس دهند و نعره بکشند و مدام فقط داوری و خودنمایی کنند تا خیال ککند وجود دارند و همین، تمام ارزشِ او می‌توانست به یگانه بودنش باشد. و می‌ترسیدم. که نباشد. نبوده باشد. نماند. که او هم مثب بقیه‌شان دروغ باشد. و حالا… حالا چی؟ نگاهش کردم. هر چه بود، خودش بود. هنوز بود. و دردش؟
به طرفش خم شدم:
– نمی‌خواستم با هم بحث فلسفی و علمی بکنیم مریم. اصلن نمی‌خواستم بحث کنیم. به تنها چیزی که می‌خواستم برسم با این حرف‌ها، این بود که در هر لحظه، در این لحظه، درست در همین لحظه، انتخابی می‌کنی که پرتابت می‌کند به یک مسیر، یک آینده‌ی خاص. ببین، به شطرنج شبیه است. هر حرکت، زمینه‌ی حرکت بعدی است. و می‌شود دید. تا جایی که ذهنت قد بدهد، یعنی تا جایی که خودت بگذاری قد بدهد…

به حرف‌هاش گوش می‌کرد و نمی‌کردم. از جسمیت مواجِ زمان حرف زده بود و حس می‌کردم لحظه‌ها دارد دورم موج می‌زند و من در آن‌ها. صدا و نگاه شمیم هم. دستش را که تکان می‌داد. شعله‌ی کبریت. حلقه‌های دود.. باز با دقت چشم‌ها و صورتم را کاوید. نگاهش روی صورتم گشت، بعد به چشم‌هام خیره ماند، آرام و نرم نفس بلندی کشید و پوزخند زد:

– چقدر دیر رسید این لحظه مریم. این شاید اولین باری باشد که من و تو داریم واقعن با هم حرف می‌زنیم. و شاید آخرین بار. من و تو، نمی‌دانم، دیگر نمی‌دانم که چی در هم دیده بودیم. یا چه‌طور. یا چرا. نمی‌دانم. حالا که دارم نگاهت می‌کنم، در این لحظه، فکر می‌کنم که چه عمری هدر شد. داری می‌فهمیش مریم، نه؟ داری می‌رسی. تو حالا هنوز در اوجی. اما کم کم داری حس می‌کنی. منظورم زیبایی و جاذبه‌ی تن فقط نیست. می‌دانی که داری کم کم از گردونه‌ی بازی‌های تکراری دنیا بیرون می‌روی، بی آن که رسیده باشی. هیولاهای کوچکی مثل سیلی دامنگیر سرازیر شده‌اند و از دایره بیرونت می‌رانند تا ما را تکرار کنند. هیولاهایی یک شکل و یک رنگ و یک جنس. یأجوج و مأجوجی که در حدیث‌ها آمده همین‌ها نیستند؟ گرچه، هر نسلی انگار یأجوج و مأجوج‌های خودش را دارد.

چند لحظه ساکت شد و به چشم‌هام خیره ماند. بعد آب دهانش را فرو داد و سرش را پایین انداخت. سیگارم لای انگشت‌هام سوخته بود و تمام شده بود. خواستم پک بزنم، ولی همه‌اش خاکستر شده بود و ریخت. یکی دیگر درآوردم و روشن کردم. انگشت‌هام می‌لرزید. دود سیگار را با نفسی بلند بیرون دادم و نگاهم را به خیابان دوختم. راست می‌گفت. رسیده بودم. ایستاده بودم لب همان پرتگاهی که می‌گفت. روی همان بند. بی آن که بازی را آموخته باشم. می‌شود یاد گرفت؟ می‌شود فاصله‌ها را پر کرد؟ چرا هیچ وقت هیچ چیز سر جای خودش نیست؟ حس می‌کردم که دیگر حتا قدمی در مسیری که سال‌ها در آن رفته بودم، دویده بودم، ممکن نیست. دیگر نیست. یک انتخاب، یک تصمیم، پانزده سال رابطه‌ی کج‌دار و مریزی که با انتونی نگهم داشته بود، چیزی از من ساخته بود که نمی‌خواستم. تبدیلم کرده بود به همین آدم نصفه نیمه‌ای که خیال می‌کردم راحتم و سوار بر زندگی. تازه، انتخاب و تصمیم درست و حسابی‌ای هم در کار نبود. خود آن انتخاب هم نتیجه‌ی انتخابی بود که سال‌ها پیش کرده بودم. دیگران کرده بودند. پدرم. مردم. انتخابی که میلاد کرده بود. و قدم به قدم، انتخاب‌های دیگری که موج پشتِ موج می‌آمد و از سر می‌گذشت. من ریشه‌ی آن انتخاب‌ها بودم، یا آن انتخاب‌ها ریشه‌ی من، قاب و قالب من؟ حالا چه انتخابی باید می‌کردم؟ فرصتی هم مانده بود؟ هفته‌ی پیش، وقتی که در را پشت سر اسد به هم کوبیدم و بغض و نعره‌ام ترکید، به تنها چیزی که فکر نمی‌کردم همین بود که می‌شود نشست و فکر کرد و انتخاب کرد. پیشانی‌ام تیر کشید. رسیده بودم. راست می‌گفت. برای همین هم فهمیدمش. و بخشیدمش. حالا خودم نیاز داشتم که بخشیده شوم. و هیچکس جز او نمی‌توانست ببیند و ببخشدم…
– مریم؟

در آن هفته‌ی آخر بارها به چشم‌های خودم در آینه نگاه کرده بودم و گفته بودم تمام می‌شود. نمی‌ماند. دیر است. دیر شده. دیر شده بود. دره‌ای دهان باز کرده بود و با هر قدم عمق و وسعتش را بیشتر به رخ می‌کشید. شن به کمرم رسیده بود. درسم را خوانده بودم، شغلم را داشتم، درآمد و پس‌اندازم را، دوست‌ها و رابطه‌ها و موقعیت اجتماعی‌ام را، و خانه و زندگی‌ای که ساخته و پرداخته و جا افتاده بود. نه دلم دیگر بچه می‌خواست، نه حال و هوای ازدواج و تور به سر انداختن وپایکوبی‌ها و چشم و هم‌چشمی‌های مسخره‌اش را داشتم، نه حوصله‌ی تغییر و جا کن شدن… نداشتم؟ چرا داشتم. داشتم. داشتم. می‌خواستم. می‌خواستم. حالا می‌خواستم. همین حالا، درست در همین لحظه می‌خواستمش. با تمام وجودم. همه‌ی رویاهای گم شده‌ام درست در همین لحظه سر بلند کرده بود. ولی مگر می‌شد؟ همه چیز که عشق و هوس و حتا تفاهم نیست. هست؟ نیست. نبود. دیگر نبود. می‌دانستم… ولی یک لحظه بعد لبخند می‌زدم و شاد می‌شدم و همه‌ی چیزهایی را تصور می‌کردم که چند دقیقه پیش در دلم مسخره کرده بودم، و نفسم بند می‌آمد. می‌خواستمش. فقط کافی بود خودش را از گور تاریک زندانی که دیوار‌هاش را در درون او بالا برده بود بیرون بکشد، تا دوباره جان بگیرد و بیدار شود. دنیاش، وجودش، تن و ذهنش آتشی بود که می‌توانست اوج بگیرد و شکوفه بزند. می‌خواستم آن آتش را. تا من هم بتوانم جان بگیرم و از خاکستر برخیزم. می‌خواستمش. خودم را دست در دستش می‌دیدم که با لباس سفید از در خانه‌ای بزرگ بیرون می‌دوم و دسته گلی را به پشت سر پرتاب می‌کنم، در هلهله‌های دور و بر گم می‌شوم و بعد، بعد، بوسه‌هاش را تا پشت پلک‌هام مجسم می‌کردم و خون به پوستم هجوم می‌آورد و دلم نمی‌خواست دیگر به هیچ چیز فکر کنم…

– مریم؟ کجایی دختر؟ حالت خوبست؟

خوب، خوب، خوب، خوب‌تر… در رستورانی رمانتیک کنارش نشسته‌ام و دستش را گرفته‌ام و به چشم‌هاش نگاه می‌کنم.. دست در دست او در خیابان، در پارک، در فروشگاه‌ها قدم می‌زنم.. در جلسه‌ها با مشت‌های گره کرده شعار می‌دهیم.. به خیابان‌ها می‌رویم و کنارش فریاد می‌کشم.. در وانی مملو از کف در آغوش هم فرو رفته‌ایم.. کنار او در آشپزخانه‌ خوراک حاضر می‌کنم، روبه‌روش روزنامه می‌خوانم و بحث می‌کنم، آرایش می‌کنم و با او از در خانه بیرون می‌روم.. کنار در می‌بوسمش.. بدرقه‌اش می‌کنم.. در کوچه‌ها و میدان‌ها بین مردم اعلامیه پخش می‌کنیم.. در را براش باز می‌کنم.. چراغ را خاموش می‌کنم لخت می‌شوم زیر ملافه می‌خزم و گونه‌هام را به سینه‌اش می‌چسبانم و به تنش می‌پیچم… به تنش می‌پیچم.. به تنش می‌پیچم.. همه‌ی رویاهام می‌دوید و به اینجا ختم می‌شد.. آغوش اسد. تن اسد. بوی اسد. نگاه اسد. صدای اسد. بودن اسد. بودنم با اسد. اسد؟ چهره‌ها در هم می‌چرخید و و رنگ به‌رنگ می‌شد.. شمیم .. اسد.. میلاد.. اسد.. انتونی.. اسد.. مست می‌شدم و پر می‌زدم پرپر می‌زدم، و بعد…، ناگهان صاعقه می‌زد و تاریک می‌شد و به قعر دره پرتاب می‌شدم. یک صدای بوق از پشت پنجره، یک زنگ نابه‌گاه تلفن، یک حرکت ناگهانی، یا حتا یک حرف جدی و یک بحث و درگیری ساده‌ با خود او، ناگهان چنگ می‌گشود و از بالای ابرها می‌کشید و به زمینم می‌کوفت. ناگهان می‌دیدمش. خودم را. خنده‌ام می‌شکست. رنگم می‌پرید. دستم را جلو دهانم می‌گرفتم و چشم‌هام را می‌بستم…