جهانبخش ولیانپور، نویسنده و شاعر مسجدسلیمانی مقیم هلند از دیرباز از یاران زمانه و از اعضای هیأت مدیره زمانه بوده است. او در عرصههای اجتماعی، به ویژه یاریرسانی به پناهجویان هم فعالیت دارد. داستانی هم که به قلم او میخوانید روایتیست از سرگذشت یک دختر زیبای جنوبی ایرانی، یک «شهرآشوب» که در هلند تقاضای پناهجویی کرده است. داستان در یک لحظه در استخر عمومی آغاز میشود که به سالهای دور راه پیدا کند. میخوانید:
صدگل
در دو لنگه استخر را دست ظریف زن جوانی بازکرد. مایوی دو تکه سیاهرنگی به تن داشت و سینههای گرد و جوانش از زور سفتی میخواستند از زیر سینهبندش بیرون بجهند. تازه از زیر دوش درآمده بود و قطرات آب بر پوست مسیرنگش میغلطیدند و نور کمرنگی را که از روزن سقف استخر میتابید، منعکس میکردند. رانهای خوشتراشش را کرک نرم و ریزِ طلاییرنگی پوشانده بود که برق می زد و چنان صاف و خوشرنگ بودند که بیاختیار میخواستی روی آنها دست بکشی. نشست لب استخر و پنجه پاهایش را در آب فروبرد و با آرامش خیال به بازی با آن ها پرداخت. از حرکت پاهایش آب موج برمیداشت و موج دایره میساخت و دایرهها هر لحظه بزرگتر میشدند و تا به دیواره استخر میرسیدند، پایان مییافتند.
تازه شوهر کرده بود و به شهر آمده بود. روسریش را هنوز به سر داشت ولی زیرشلوارش را دیگر درآورده بود و بجای آن دامن میپوشید و با پای لخت میگشت. اسمش زهرا بود، ولی از بس پوست صاف و اندام کشیده و صورت قشنگی داشت، توی خانه به او “صدگُل” میگفتند. شوهرش کارگر نفت بود، و لکنت زبان داشت. چهارمین پسر یک خانواده پرجمعیت بود و وقتی میخواست صدگُل را بگیرد پدرش به او گفته بود: “حالا چه عجله داری؟ بهتر نیست صبر کنی تا اول برادرهای بزرگترت ازدواج کنند؟” او در جواب به پدرش گفته بود: “نه، شا … ید … اونها … مرد… نباشند. من… چرا… باید… صبر… کنم؟”
به این ترتیب صدگُل زنش شده بود و با هم به اهواز آمده بودند؛ شهری که در آن از زور آفتاب، از زور بمب و خمپاره، گرما بیداد می کرد، و تا پایت را از خانه بیرون میگذاشتی، بوی خاک و شرجی مشامت را آزار میداد، و داغی آفتاب پوست تنت را سوزنسوزن میکرد. کولرهای خانهشان همیشه روشن بودند و تمیزی و خنکی خانه به آدم آرامش میداد. رفتو آمدشان زیاد بود و در حیاط خانهشان همیشه باز بود. یک روز که از خرید برمیگشتم، از دست گرما، و خستگی از سنگینی بار توی دستم، به سایه جلوی خانهاشان پناه بردم. در حیاط باز بود؛ مثل همیشه. در سایه نشستم و به باز بودن در لبخند زدم. باد میآمد، و در سنگین آهنی را با خود باز و بسته میکرد. پرزور که می شد در را عقب می برد؛ از زور که می افتاد در دوباره برمیگشت و نیمهبسته میماند.
خبرگزاریهای هلند گزارش دادند که روی یک پل هوایی که از بالای اتوبانی در نزدیکی شهر آمستردام می گذرد، سه روز است که زنی ایستاده و به نقطهای دوردست خیره شده است. آنها همچنین تأکید کردند گرچه آزار این زن به کسی نمیرسد، اما خیرهگی نگاهش تا کنون باعث اختلالاتی در نظم ترافیک اتوبان شده است. زن اصلیت ایرانی دارد، و از پناهندگان بیجوابی است که چون از طریق خاک فرانسه وارد هلند شده است، خطر اخراجش میرود. استدلال دادگستری هلند این است که چون صدگُل از کشور امنی عبور کرده است، میبایستی در همانجا تقاضای پناهندگی میکرد. صدگُل این استدلال را قبول نداشت و میگفت: “فرانسه اگر امن بود که مردم عبدالرزاق الجزایری را از روی پل هُل نمیدادند که پرت بشه تو رودخونه و کشته بشه!”
صدگُل این خبر را اتفاقی از خواهر عبدالرزاق در فرودگاه شلوغ “شارلدوگل” پاریس شنیده بود. ماجرا از این قرار بود که صدگُل در پی یافتن راه خروج از خانمی به زبان انگلیسی سئوال میکند. خانم به فرانسه جواب میدهد که سئوال او را نفهمیده است. صدگُل بار دیگر سئوالش را به عربی تکرار میکند (عربی را او از همسایههای عربش در اهواز یاد گرفته بود). همین عربی صحبتکردن به دل خواهر عبدارزاق نشسته بود و با توجه به تسلطش به زبان فرانسه کمی به صدگُل کمک میکند تا از فرانسه خارج گردد. ولی این داستان را کارمندان دادگستری باور نمیکردند و صدگُل برافروخته به آنها جواب داد: “در ایران تمام انرژِیم را بکار بردم تا به پاسدارها ثابت کنم که چیزی را که آنها میگویند، نیستم، ولی آنها باور نمیکردند، و حالا هم تمام انرژِیم را بکار میبرم که به شما بقبولانم همان چیزی هستم که بودم ولی باز موفق نمیشوم.”
از سرجایش بلند شد و شروع کرد به قدمزدن در کنار استخر. چنان زیبا راه میرفت که گویی میخواست تمام رعنائیش را به رخ من و بقیه آدمهای توی استخر بکشد. روبروی دیوار شیشهای بلندی رسید که محوطه استخر را از بار جدا می کرد. در حالیکه دستهایش را سایبان چشم هایش کرده بود، روی شیشه خم شد تا داخل بار را بهتر ببیند. از بیتابی انتظار ناخنهای بلندش را روی شیشه می کشید، جوری که صدای جیرجیرشان در تنم رعشه میانداخت. بنظر میآمد دنبال کسی میگردد. لحظاتی بعد باسن به اندازه و خوشفرمش را در بغل پسر جوانی قرار داد و تقریبا تا پایان وقت استخر تکان نخورد، یعنی سه ساعتونیم تمام.
عرق تنم خشک شده بود و دهانم مزه شور میداد. فشار گرما و سستی درونم کمتر شده بود. بلند شدم که بروم در خانه شان را ببندم. هنوز راه نیفتاده بودم که یک جیپ لندکروز از خم خاکی کوچه پیچید و از میان من و خانة صدگُل عبور کرد. چهار نفر، دو خواهر و دو برادر، توی جیپ نشسته بودند و هنگام عبور هرچهار نفر رویشان را به طرف خانة صدگُل گرداندند و نگاهی از لای در نیمه باز به داخل حیاط انداختند. این درست همان موقعی بود که باد پرزور شده بود و در را عقب می برد. صدگُل هم عبور جیپ را دیده بود؛ چون آمده بود توی حیاط تا آب را به باغچه کوچک بیندازد؛ باغچهای که از زور حرارت آفتاب تابستانی پلاسیده و بیجان شده بود. لندکروز چند متر آنطرفتر ترمز کردو بسرعت عقبعقب آمد و روبروی خانة صدگُل توقف کرد. یک برادر و یک خواهر پیاده شدند و در حالیکه برادر سرش را پائین انداخته بود و خواهر بن چادرش را با دست سفت گرفته بود، زنگ در را بصدا درآوردند و با هم گفتند: “خواهر، حجابت را درست کن و بیا دم در لطفا”!”
چندین ساعت بود که صدای بمب و خمپاره گوش را کر میکرد. از “چهارراه نادری” خبر آوردند که گلوله توپی توی یک هندوانهفروشی خورده و قرمزی خون و قرمزی هندوانهها از هم غیرقابلتشخیص است. در “زیتونکارمندی” هم شب قبل بمبی هفت خانه را در هم کوبیده بود و تعداد زیادی کودک که در یک خانه جمع شده بودند تا تولد دوستی را جشن بگیرند، کشته شده بودند. صبح زود که من رفتم محل بمبها را نگاه کنم، دیدم که پاسدارها دارند تابلوی بزرگی را وسط ویرانهها میزنند که رویش نوشته شده بود: “جشن تولد شایعه است”. امروز هم چندبار هوپیماهاها حمله کردند.
صدگُل بسرعت توی خانه رفت و یک چادر گلدار سرش کرد و آمد بیرون و به خواهر و برادر دم در گفت: “بفرمائید، چیزی شده؟!”
دو دل بودم که بروم جلو مداخله کنم یا نه. می خواستم بگویم این خانم با من فامیل است، و اگر چیزی پیش آمده به من هم بگوئید شاید بتوانم کمک بکنم. در همین میان صدای غرش هواپیمائی را از بالای سرم شنیدم. آنقدر نزدیک آمده بود که روشنی رنگ آلومینیومیاش به چشم میخورد.
صدای برخورد سنگینی به گوشم آمد. دخترک از بالای سرم شیرجه رفته بود و صدای برخورد تنش با سطح آب مرا از جا پرانده بود. چند متر آنطرفتر همچون عروسی زیبا از آب بیرون آمد و از پلهها بالا رفت و دوباره با شیرجه رفت زیر آب. هالهای از روشنایی بر تنش افتاد. موجی که از قیچی شناکردنش ایجاد شده بود از روی اندامش عبور کرد و بنظر میرسید بدنش تکهای از طلای مذاب و لرزان است که در آب حرکت میکند. با نگاه مسیر حرکتش را دنبال کردم و چشم به زیبائی های تنش دوختم که نرم و سبک میلغزید و به هزار شکل درمیآمد. با خودم فکر کردم صدگُل هم حتما” اندامی به همین خوشرنگی و خوشتراشی داشت. پس از مدتی طولانی که زیر آب ماند و از زیادی نفسش مرا به تعجب انداخت، همچون زیردریائی خوشرنگی سرش را از زیر آب بیرون آورد، سینة آب را شکافت و شناکنان بطرف من آمد.
وقتی به دیدارش رفتم نرمهبادی میوزید که بوی شرجی داخل استخر را میداد و در آن لحظه سه روز بود که از ظاهرشدنش روی پل میگذشت. هنوز در همان حالت ایستاده، یعنی همانطور که تصویرش از کانال تلویزیون محلی آمستردام پخش شده بود، به نردههای محافظ پل تکیه داده بود و پروندهای قطور در دست داشت و مهمتر از همه نگاه حیران خود را به دوردستها دوخته بود. عمل او به جز نظر پلیس و چند خبرگزاری کوچک، نظر چندان دیگری را به خود جلب نکرده بود. سفارت ایران به نقض حقوقبشر در هلند و بخصوص نقض حقوق شهروندان ایرانی توسط دولت هلند اعتراض کرده بود. صدگُل دامنش را محکم گره زده بود و گره را محکم در دست داشت. دلم میخواست با او حرف بزنم. اصلا” برای همین آمده بودم که با او حرفی بزنم. نزدیکش که رسیدم، صورتش را برگرداند و نگاهم کرد، گفتم: “صدگُلخانم ترا خدا اینقدر اینجا نایستید. بیائین بریم خونة ما نوار خانم دلکش را گوش کنیم که تازگیها آقای افتخاری خونده.”
خیره به من نگاه کرد و با صدای خفه و گریهآلودی گفت: “تو هم فکر میکنی من دیوونهم؟”
شرم زده گفتم: “نه، فقط فکر کردم دلتون تنگ شده و منم تنها فامیلی هستم که شما اینجا دارید.”
رویش را برگرداند و محل چندانی به من نگذاشت. رنگ چهرهاش مات و مهتابی بود و سردی رفتارش را دوچندان میکرد. کمی این پا و آن پا کردم و بعد راهم را گرفتم و برگشتم. چند روز بعد شنیدم که پلیس او را به زور به کمپ برگردانده است.
صدگُل آمد دم در. خواهر به او گفت: “خواهر بیا سوار شو.” صدگُل سراسیمه پرسید:
“برا چی؟ اتفاقی افتاده، چیزی شده؟!”
خواهر و برادر با هم گفتند: “نه خواهر، چیز مهمی نیست، فقط با ما بیائید مرکز، چند تذکر راجع به حجابتون هست که باید بهتون بدیم.”
صدگُل را با همان چادری که سرش بود با خودشان بردند و در را هم بستند. در دیگر صدای غژوغژ نمیداد.
شوهرش همهجا را دنبال او گشت. ولی نتوانست خبری از او بدست بیاورد. سه روز بعد، یک صبح خیلی زود، خودش برگشته بود. زیرشلوار کلفتی میپوشید، دامنش را از وسط گره میداد و گره را محکم با دست میگرفت و مرتب با خودش میگفت: “یه چیزائی رو پاهام راه میرند. پردهها را بکشید که کسی نبینه.” بعد به سرعت زیرشلوار و دامنش را درمیآورد و توی شورتش را نگاه میکرد و دنبال چیزهایی میگشت که سیاهند و شبیه سوسک و روی همه جای بدنش راه میروند.
دخترک از کنار من گذشت و بطرف دوست پسرش که تازه از راه رسیده بود رفت. دستش را بطرف او دراز کرد تا خود را از دیوارة استخر بالا بکشد. دوستپسرش در نیمهراه دست او را رها کرد و دخترک با پشت محکم به سطح آب خورد و آب به اطراف پاشید. بخنده افتادند. اینکار را چندینبار پشتسرهم تکرار کردند و بیشتر خندیدند. هنوز نیمساعت از شروع کار استخر نگذشته بود که خیلی از دوستان دیگرشان هم به جمع آنها اضافه شدند. همه همدیگر را هل میدادند و توی استخر میانداختند. از زیادی آدم دیگر او را نمیدیدم.
خورشید از روی سقف شیشهای استخر عبور کرده بود و تاریکی عصر همه جا را گرفت. از آدمها فقط سایههائی میدیدم که چرخ میزدند، غلت میخوردند، و بنظرم میآمد سوسکوار روی آب شنا میکردند.
داستان صدگُل با صدا و اجرای جهانبخش ولیانپور