یادداشت پیش رو برشی از روزها و ماههای پس از عاشورای سال ۱۳۸۸ است. روایتی زنده، از زندگی در زندان، از بند به بند شدن در اوین. خاطرات رضا افشار مجملی است از زندگی به رغم زندان، به رغم تاریخ. او ما را با روایتی از زندان همداستان میکند: اینکه «زاغه» چیست؟ «سوئیت» زندان یعنی چه؟ «کفخوابها» که بودند؟ «بیت العباس» کجا بود؟
رو به دیوار نشسته بودم. چشمبندم را کمی بالا زده بودم که بتوانم بنویسم.
روز اول بازجوییام بود و تا آن لحظه بازجویم بهقدر کافی از دستم عصبانی شده بود. اولاً بهخاطر ماجرای بیوگرافی که مدت زیادی من را به حال خودم گذاشته بود که براش بنویسم و من فقط نام، نام خانوادگی، نام پدر، شماره شناسنامه، محل تولد، و تحصیلات را نوشته بودم. دوماً بهدلیل طفره رفتن از جواب دادن به این سوال که روز عاشورا با کی و کجاها رفتی و چه کار کردی؟
نمیدونم چه مدت از بازجوییام گذشته بود که یک نفر وارد سلول محل بازجویی شد و گفت: «رئیسشون همینه؟». بعد هم آمد در فضای کم بین من و دیوار ایستاد و گفت: «سرت رو بگیر بالا».
هنوز متوجه نشده بودم که این همان آدمی است که از توی خونه دستگیرمان کرد. فکر میکردم نمیخواهند وقت بازجویی آنها را ببینم. با تردید پرسیدم: «یعنی به شما نگاه کنم؟» و گفت آره.
سرم را بالا گرفتم و چشمبند را کمی بالاتر دادم و شناختمش. سرتیم عملیات مأموران وزارت اطلاعات که از داخل خانه دستگیرمان کرده بودند.
به من گفت «واسه من.. شعر نگو! آمار آب هویج خوردنتم دارم». البته راست میگفت ۲ یا ۳ ساعت قبل از دستگیری با دوستانم توی خیابون آب هویج خورده بودیم. موقع دستگیری بهطرز عجیبی آرامش داشتم. نه ترسی بود و نه استرسی. نمیدونم چه مدت بود که داشتند خانه را زیر و رو میکردند. احساس کردم دارد به کلیههایم فشار میآید. بدون اینکه از کسی اجازه بگیرم پا شدم و رفتم به سمت دستشویی و در را قفل کردم که یهو دیدم یکی دارد در را از جا میکند. در را باز کردم که همین آقای سرتیم به هم توپید که مگه اینجا طویله است سرت را انداختی پایین و میروی. بهش گفتم که نه، اینجا خونه است و شماها سرتان را انداختید پایین و آمدید داخل! همه جای دستشویی رو سرک کشید که مطمئن شود من درحال معدوم کردن خودم یا مدارک جرم نباشم!
مهمان اوین
روزها گذشت. حالا مدتی بود که مهمان اوین بودم و چندین جلسه بازجویی شده بودم. صبح زود آمدند و برای بازجویی بردنم.
در بازجوییهای قبل بازجویم دائم تهدید میکرد که برایم حکم تعزیر (یا چیزی شبیه به این) میگیرد. تا حالا این اصطلاح را نشنیده بودم ولی حدس میزدم حکمی است که به بازجو اجازه میدهد زندانی رو شکنجه فیزیکی کند.
آن روز یک کاور قرمز بهم دادن و گفتند بپوش. تعجب کردم چون اولین بار بود که کاور تنم میکردند. بازجوی اصلیام من را سپرد به یک بازجوی دیگر و این تغییر باعث شد که دلهره بگیرم. دوباره همه چی از اول شروع شد. بازجوی جدید یک برگه بهم داد و گفت بنویس، از لحظهای که از کرمان راه افتادی به سمت تهران تا لحظه دستگیریات هر جایی که رفتی و هر کاری که کردی و هر کسی را که دیدی مو به مو توضیح بده.
یاد بازجویی روز اولم افتادم و سعی کردم تا جایی که با نوشتههایم به کسی آسیب نرسانم چیزی از قلم جا نماند، بهخصوص آب هویج خوردن!
تازه مشغول نوشتن شده بودم که بازجوی جدید آمد پشت سرم نشست و یک سری سوأل کوتاه و البته تکراری ازم پرسید. بعد هم گفت به نوشتنم ادامه بدهم و از سلول بازجویی بیرون رفت. ساعت به کندی میگذشت و من شرح لحظه به لحظه و مبسوطی از جاهایی که رفته بودم نوشته بودم و بیکار نشسته بودم و نوشتههای روی دسته صندلی را میخوندم و گاهی طرحی روی همان دسته صندلی میکشیدم و گاهی نوشتههای خودم را مرور میکردم. اما فکرم دائم مشغول بود: چرا کاور تنم کردند؟ چرا بازجویم عوض شده است؟ نکند میخواهند شکنجهام کنند؟
ظهر شد، توی راهروی بین سلولهای بازجویی صدای نماز خواندن بازجوها را میشنیدم، اما نه کسی سراغم آمد نه ناهار برایم آوردند (برخلاف بازجوییهای قبل که غذای بسیار با کیفیتی موقع بازجویی میدادند). ساعتهای بعد از ظهر هم به کندی میگذشتند و من روی صندلی خشن بازجویی خودم را جابهجا میکردم که خستگیام کمتر شود. لحظه به لحظه بیشتر به اینکه قرار است شکنجه فیزیکی بشوم فکر میکردم.
بازجوها نماز مغرب و عشا را هم خواندند و کم کم راهرو خلوت و خلوتتر میشد. اما همچنان کسی سراغ من نمیآمد. حالا دیگر شک نداشتم که برنامه این است که بعد از خلوت شدن آنجا من را شکنجه کنند.
همه جا ساکت شده بود و من هم کمی جسارت پیدا کردم که چشم بندم را بالاتر بزنم و سلول بازجویی ام را بهتر ببینم. حتی جرأت کردم که برگردم و پشت سرم را نگاه کنم. حالا ساعتها بود که با اون کاور قرمز نشسته بودم و انتظار شکنجه شدنم را میکشیدم.
صدای پایی شنیدم که نزدیک شد و از جلوی در سلول بازجویی من رد شد و فوراً برگشت جلوی در سلول و با تعجب پرسید: تو اینجا چیکار میکنی؟ گفتم بازجویی میشوم. پرسید بازجویت کجاست؟ گفتم الان بیشتر از ۱۲ ساعت است که کسی سراغ من نیامده است.
به سرعت رفت و بعد از چند دقیقه برگشت و گفت پاشو برویم.
گفتم کجا؟ گفت که بازجوییات تمام است امروز. پرسیدم این برگهها چی؟ من هنوز امضاء و اثر انگشت نزدم. گفت اشکالی نداره، بازجویی بعدی امضاشان میکنی!…
همان شب منتقل شدم به یکی از سوئیتهای ۲۴۰ (اصطلاح سوئیت شاید به این دلیل باشه که این سلولها دستشویی و حمام داشتند). زندانبان ۲۴۰ درب یکی از سلولها راباز کرد و گفت برو داخل.
چهار نفر با ریشهای بلند نشسته بودند وسط سلول و دود غلیظ سیگارشان اتاق را پر کرده بود. دیدن آن قیافهها و دود سیگار من را ترساند. با خودم فکر کردم دارند من را میندازند توی سلول آدمهای خلافکار (البته اگه آینهای روبرویم میگذاشتند متوجه میشدم که خودم هم شبیه خلافکارها هستم). چارهای نبود، باید میرفتم داخل. آنجا با چهار نفر از بهترین جوانهای این مملکت اشنا شدم: دو نفر دانشجوی فوق لیسانس دانشگاه تهران، یک نفر دانشجوی لیسانس دانشگاه تهران، و یک نفر ۱۹ ساله، دانشجوی دانشگاه شریف و رتبه دوم المپیاد. همگی ۱۶ آذر دستگیر شده بودند و مشتاق بودند که بشنوند بعد از دستگیریشان چه اتفاقهایی افتاده است.
برایشان از عاشورا گفتم و اینکه چطور دستگیر شدم. از فردای آن روز همچنان منتظر بازجوییهای بعدیام بودم، چون بازجویی قبل به نظر ناتمام میآمد. روزها بدون بازجویی گذشتند و من به سلول دیگری منتقل شدم و با دوستان بسیار خوب دیگری آشنا شدم. برای وقت گذراندن با امکانات کمی که داشتیم بازیهایی را درست کرده بودیم و سعی میکردیم که خودمان را سرگرم کنیم، اما به هر حال زمان واقعاً به کندی میگذشت.
قرنطینه بند ۷
مدتی بعد همگی به قرنطینه بند ۷ منتقل شدیم. روز ۱۲ بهمن ۸۸ اکثر کسانی که به بازپرسی رفتند با قرار وثیقه یا کفالت ازاد شدند. بعد از ظهر اسمم برای بازپرسی خوانده شد. خوشحال بودم و فکر میکردم که آزاد میشوم. نه تنها آزاد نشدم بلکه اتهام جدیدی هم به چهار اتهام قبلیام اضافه شد. حالا مجموعاً پنج اتهام به من تفهیم شده بود: اجتماع و تبانی به قصد بر هم زدن امنیت ملی، تبلیغ علیه نظام، اخلال در نظم عمومی، توهین به مقدسات، و استفاده از ماهواره.
دیگر مطمئن بودم که تا مدتی نامعلوم مهمان اوین خواهم ماند. قرنطینه بند ۷ شاید بهترین روزهای اقامت من در اوین بود، بهخصوص روزهای آخر قبل از انتقال به بند ۳۵۰ که با آزادی تعداد زیادی از همبندیها تعدادمان واقعاً کم شده بود وتقریباً بهصورت نامحدود میتوانستیم از تلفن استفاده کنیم و خرید از فروشگاه کوچک قرنطینه خیلی آسانتر شده بود و اوضاع خورد و خوراکمون با خرید از فروشگاه بهتر شده بود.
حتی یک بار برای خرید ما را بردند به فروشگاه اصلی بند ۷ و من از دیدن اینکه آنجا اجاق گاز و کولر و بهطور کلی خیلی از لوازم زندگی هم در کنار مواد غذایی فروخته میشد تعجب کردم.
ماجرای دستگیری من به همت خانوادهام از مادرم مخفی نگه داشته شده بود تا از رنج کشیدنش جلوگیری کنند اما بعد از بازپرسی من و اطمینان از اینکه من فعلاً از زندان آزاد نمیشوم در طی تماسهایی که با خانواده داشتم تصمیم گرفتیم که به مادرم اطلاع بدهیم.
قرار بر این شد که من خودم در ساعت مشخصی که همه پیش مادرم باشند بهش تلفن بزنم و بهش اطلاع بدم که کجا هستم و چه اتفاقهایی برایم افتاده است. واکنش مادرم باورنکردنی بود. اول فکر کرد که باهاش شوخی میکنم، ولی وقتی قسم خوردم باور کرد و پرسید اذیتت کردند؟ گفتم که دوره بازجوییهایم تمام شده و الان بند عمومی هستم.
نمیدونم که بعد از تلفن من در خلوت خودش غصه خورد و گریه کرد یا نه اما میدانم که وقتی با من صحبت میکرد صداش هیچ لرزشی نداشت، قوی و محکم بود و تمام سعیاش را کرد که به من روحیه بدهد که قوی باشم و این واقعاً به من قوت قلب داد.
ایستگاه آخر: ۳۵۰
بعد از مدتی اقامت در قرنطینه بند ۷ به بند ۳۵۰ منتقل شدیم. بند ۳۵۰ از دو طبقه تشکیل شده بود. اتاقهای طبقه پایین تماماً به زندانیهای سیاسی اختصاص داشت و اتاقهای طبقه دوم همگی متعلق به زندانیان مالی بود. به جز یک اتاق که به زندانیهای سیاسی خاصی واگذار شده بود.
بهدلیل حجم بالای دستگیری، اتاقهای زندانیهای سیاسی (طبقه پایین) گنجایش کافی نداشتند و اجباراً عدهای از ما در اتاقهای زندانیان مالی (طبقه بالا) و نمازخانه (بیت العباس) اسکان داده شدیم.
من و تعدادی از دوستانم در اتاق چهار ساکن شدیم. زندانیان مالی رفتار نامناسبی با ما داشتند. به محض ورود به ما دستور دادند که باید دوش بگیریم که مبادا شپش و ساس وارد اتاقشان کنیم!
به آنان گفتیم که ما از قرنطینه بند ۷ میآییم که فوقالعاده تمیزتر از اینجاست، اما به گوششان نرفت. ما اصطلاحاً «کفخواب» بودیم و جایی برای گذاشتن وسایلمان نداشتیم و در طول روز هم اگر میخواستیم استراحت کنیم با اعتراض و توپ و تشر زندانیهای مالی روبرو میشدیم که چرا وسط اتاق پاهایمان را دراز کردیم.
ترجیح میدادیم که وقتمان را داخل نمازخانه بگذرانیم یا استراحت کنیم. البته آنجا هم زندانیان مالی نمازگزار اعتراض میکردند که اینجا حق ندارید بخوابید ولی زورشان به ما که تعدادمان هم زیاد بود نمیرسید.
آن روزها چیزی نزدیک به ۲۰۰ نفر زندانی به اصطلاح «امنیتی» بودیم که دربند ۳۵۰ نگهداری میشدیم و تلفنهای طبقه پایین به ما اختصاص داده شده بود. اما با توجه به تعداد کم تلفنها و محدودیت ساعتهایی که میشد از تلفنها استفاده کرد به هر نفر حدود دو دقیقه در روز وقت تلفن داده میشد.
در حالی که زندانیهای مالی تعدادشان کمتر و تلفنهایشان بیشتر از ما بود و طبعاً مدت بسیار طولانیتری در روز برای استفاده از تلفن نصیبشان میشد. به مرور با آزادی تعدادی از زندانیهای «امنیتی» ما هم به طبقه پایین و اتاقهای زندانیان سیاسی منتقل شدیم. من این بار ساکن اتاق ۷ شدم. مجدداً با ترس ساس و شپش روبرو شدیم و اعتراض کردیم که ما از اتاق ۴ میآییم که خیلی تمیزتر از این اتاق است.
اما نهایتاً مجبور شدیم که قبول کنیم و پتوهایمان را توی هواخوری آفتاب بدهیم و خودمان هم دوش بگیریم!
بچههای تحصیل کرده کمتری ساکن این اتاق بودند و طرز گفتارشان با ما خیلی فرق داشت اما در کل آدمهای با معرفتی بودند. بعضیهاشان را در اولین گروه دادگاههای تلویزیونی و نمایشی دیده بودیم و حالا که از نزدیک آنها را میدیدم و پای خاطرات دستگیری و آن دادگاه کذاییشان مینشستیم بیشتر به عمق فاجعه پی میبردیم.
این بار هم کفخواب بودیم اما کسی به ما بیاحترامی نمیکرد و بچههایی که «زاغه» داشتند وسایل شخصی ما را برایمان نگه میداشتند تا مجبور نباشیم وسط اتاق رهاشان کنیم. زاغه در واقع تختهایی بود که گاهی با پردهای به شکل یک مکان شخصیتر در میآمد.
به نظر اینجا ایستگاه نهایی بود و ما باید به زندگی در آن اتاق و آن بند خو میگرفتیم.
اغلب زندانیها کارتهای خریدی داشتند با عنوان «کارت مددجو» که از بیرون زندان توسط خانوادهها شارژ میشد. اصولاً در داخل بند پول نقد وجود نداشت، اما سیگار به نوعی نقش پول رایج بند را ایفا میکرد. افرادی که توان مالی کمتری داشتند برای نظافت اتاق یا شستشوی ظرفها داوطلب میشدند و در مقابل سایرین سیگار در اختیارشان میگذاشتند و این سیگار برای خرید مواد غذایی و سایر احتیاجات این افراد استفاده میشد.
خرید از فروشگاه ۳۵۰ بسیار دشوار و طاقت فرسا بود. فروشگاهی بسیار کوچک که ابتداییترین نیازهای زندانی را هم به سختی برآورده میکرد و اصولاً قابل مقایسه با فروشگاه بند ۷ و یا حتی فروشگاه کوچک قرنطینه بند ۷ نبود. ساعت فعالیت فروشگاه حداکثر دو ساعت در روز بود که البته نه ساعت مشخصی داشت و نه اصولاً تضمینی بود که حتماً فروشگاه هر روز باز باشد.
همین موضوع باعث شده بود که لابیهایی برای خرید از فروشگاه شکل بگیرد. بارها اتفاق میافتاد که ما بلافاصله بعد از آمار و ورزش اجباری صبحگاهی جلوی فروشگاه ساعتها میایستادیم و با وجودی که جزو نفرات اول صف بودیم نوبت به ما نمیرسید و در مقابل شاهد بودیم که سفارشهای غالباً سنگین افرادی خاص که اصلاً توی صف نبودند به آنها تحویل داده میشد.
گذراندن وقت در زندان کار آسانی نبود، گاهی به کتابخانه کوک بند پناه میبردیم، گاهی به صحبت با هم وقت را میگذراندیم و گاهی هم با قدم زدن در هواخوری لحظهها را میگذراندیم. مسابقات فوتبال بند تا مدتی مایه سرگرمی ما شده بود و بعد از اون هم بازی والیبال به نوعی کمک میکرد که برای مدتی هرچند کوتاه فراموش کنیم که زندانی هستیم.
مدتی بود که وقت دادگاه من مشخص شده بود و من در حال تمرین نحوه پاسخ به سوألهای احتمالی قاضی بودم. از دوستانی که تجربه بیشتری داشتند و یا حقوق خوانده بودند برای این منظور مشورت و کمک میگرفتم.
بالاخره روز دادگاه من فرا رسید. امید زیادی داشتم که بتوانم از خودم دفاع کنم اما قاضی شعبه ۲۸ دادگاه انقلاب، قاضی مقیسه، فرصت چندانی برای دفاع به من نداد و دائماً با حالتی پرخاشگرانه دفاعیات من را تغییر میداد و از منشی دادگاه میخواست که به شکلی که او میخواست پاسخ ثبت شود. وقتی که از من خواست آخرین دفاعم را بگویم شخصی (ظاهراً دختر ایشان) با تلفن همراهشان تماس گرفت.
من سکوت کردم تا تلفنش تمام شود ولی منشی دادگاه گفت ادامه بدهم. در جواب گفتم چه فایده دارد که من ادامه بدهم وقتی که ایشان گوش نمیکنند؟ به این ترتیب آخرین امید من هم برای خلاص شدن از بند از بین رفت. اما روز بعد خبر رسید که قاضی با مرخصی ۲۰روزه من از زندان موافقت کرده است.
آخرین روزی که در زندان بودم مشغول نصب تور والیبال بودم که اسمم برای اعزام به مرخصی از بلندگو اعلام شد.
من رفتم و بعد از اتمام مرخصی هم به زندان برنگشتم و از آن روزها برایم زخمهایی بر روح، درسهایی برای زندگی، و دوستیهایی فراموش نشدنی بجا ماند.
از مجموعه خاطرات اوین
تجربه دوباره “اوین” پس از پنج سال − امیرحسین بهبودی
وقتی که “اوین” شبیه “قزلحصار” بود − حامد فرمند
اوین ۱۳۶۰: شاهد مرگی خودخواسته – ایرج مصداقی
در زندان در دوره اصلاحات − حسن یوسفی اشکوری
تجربه اوین، در آن هنگام که تازهساز بود −رضا علامهزاده
آنگاه که هوای خنک اوین به هوای دوزخ تبدیل میشد − شهرنوش پارسیپور
زندان اوین و بیحقی فزاینده مردم ایران − محمدرضا شالگونی
حکایت آن دستان بسته − نسرین ستوده
ترسیم جدول دادخواهی در اوین − فهیمه فرسایی
حی علی الصلاه: شکنجه نماز در اوین − عفت ماهباز
عزاداران «لونا پارک» در برابر اوین − عزیز زارعی
اوین: رگبارهای شبانه و تیرهای خلاص − بیژن مشاور
اوین، حافظه جمعی ما، نابود نمیشود − منیره برادران
قدم زدن در اوین: ۱۷ و ۲۱− فریدون احمدی
اینجا اوین است و ما در کجای تاریخ ایستادهایم− مصطفی مدنی
بلیط یک طرفه از اوین به برلین − حمید نوذری
مثل یک زخم عمیق، با رد روشن خون− نعیمه دوستدار
تاریخ هجری اوین؛ قمر در عقرب افتاد− امید منتظری
۲۰۹، چاردیواری ۴۳، اوین− روزبهان امیری
از قزل قلعه تا اوین − عبدالکریم لاهیجی
پرونده “نوارسازان” و یادی از یک زن زندانبان −شیرین عبادی
من مرگ را دیدم! − اصغر ایزدی
یک دقیقه تا آزادی − سیامک قادری
ملاقات قاچاقی در اوین: بازجو، زندانی و معشوقهاش − رخشنده حسینپور
شاهد روز مبادا در اوین − احمد پورمندی
۳۰ خرداد ۱۳۶۰، ساعت چهار و نیم بعد از ظهر − فاطمه حاجیلو
اوین، بند ۲ الف سپاه؛ همراه با سرباز بریتانیایی و مرد عراقی − مدیار سمیعنژاد
از اوین بزرگ من فقط سلولش را میشناسم − منیر ت
مکان تولد: زندان اوین − محبوبه مجتهد
«پسران دوشنبه» زیر هشتی اوین − بابک بردبار
دو دهه ملاقات خانوادگی در اوین − جعفر بهکیش
در اوین مورس صدای ما بود − بانو صابری
تیرباران جزنی و یارانش در تپههای اوین− فرخ نگهدار
اوین؛ از فشار توابان تا زخم بایکوت همبندان− زهره تنکابنی
ساعات اولیه به وقت اوین− محمدامین ولیان
دانشآموزان زندانی در خانههای کارمندان اوین−مهناز پراکند
چه کسی در «اوین» چهارپایه را از زیر پای پنج اعدامی کشید؟−علی عجمی
سکوت سکوت سکوت…
حسن / 15 January 2016
با درود بر همه ايرانيان . سخت هميشه سخت است ( اما ) براي چه كسي ؟ در چه زماني ؟ و در كجا ؟ بنده با احترام به تلاش ايشان كه زحمت اين جانيان را رقم زده اند عرض ميكنم ، چيزهايي مثل تلفن ، ملاقات ، صبحت با خانواده ، تماس با ديگران در زندان ، خريد ووو را ( مقايسه ميكنم ) با ماهها و در مورد ديگران كه شاهد بودم ، سالها انفرادي بدون توالت توام با كابل و شكنجه هاي ديگر ، عدم امكان رفتن به توالت و ادرار بر پتوي مچاله كه زودنر خشك شود ، نبردن به توالت توسط زندانبان بشدت مسلمان كه نتيجه اش ، انجام قضاي حاجت در ظرف غذاي پلاستيكي بود تا ( وقت نماز ) برده و شسته شود ، عدم امكان استفاده از دمپايي ، پاهاي زخمي و چركي ، صورت و بدن مضروب ، دادگاه كه نه ، فحش كده ، سپس تهديد و مضروب شدن مادر در لونا پارك با سيم ترمز موتور سيكلت توسط حاج كربلايي ، عدم امكان نظافت معمول ووو ، ميگويم ، هركس بزباني سخن وصف تو گويد ::: بلبل به چمنخواني و قُمري به ترانه . انچه كه عرض شد از شرف اين نويسنده و ديگران كه بر ضدايرانيان شوريدند نميكاهد چنانچه آن ده ها و صدها برابري كه بيش از من ، بر ديگران و خانواده هايشان رفت از ارزش زحمات من نكاست . پاينده ايران ، سربلند ايراني
كشكساب / 22 January 2016