شهروز رشید در سال ۱۳۴۲ در فارسآباد در دشت مغان متولد شده. او دوران کودکی و سالهایی از نوجوانیاش را در کنار عشایر سپری کرده. میگوید به همین جهت از شیوه زندگی عشایر و مفهوم کوچ در اشعارش تأثیراتی پذیرفته است.
شهروز رشید از سال ۱۹۸۴ تاکنون در آلمان زندگی میکند. از او در این سالها چندین مجموعه شعر و ترجمههایی از آثار سندور مارای، سز نوتهبوم، آموس اوز و فیودور داستایوفسکی منتشر شده است.
«مرثیهای برای شکسپیر» رمانیست از شهروز رشید درباره زندگی یک معلم تاریخ که به او لقب «حسنک» را دادهاند: یک ایرانی از دنیا بریده در برلین.
ناصر غیاثی در معرفی این شخصیت در مقالهای که در رادیو زمانه منتشر شده، مینویسد:
او میخواهد از طریق فهم رابطه خودش با خودش، با زندگی، با محیط، با تاریخ و با هر آنچه در سر دارد، ادبیات بیافریند.
او اعتقاد دارد: «ادبیات آنگاه آغاز میشود که چرخ زندگی از حرکت باز مانده باشد»، پس «در صعبالعبورها چادر» میزند و گرفتار «من» خودش میشود، غرق خودش. میخواهد به اعماق خودش برود، آنجا نفس بکشد، خودش را ببیند و بعد برگردد به بیرون. نمیتواند.
در آستانه جنون، ناصر غیاثی، رادیو زمانه
شعری از شهروز رشید را میخوانیم:
ایکاروس
الف
نه
شعر، کلمهی مناسبی نیست
ما شعر را برای خوانندگان و کتابها مینویسیم
به همین خاطر، هیچ کتابی چندشآور یا خطرناک نمیشود
کتابها، خوباند یا زیبا
افسارداران صفتهایی بیخطر، رام، خانگی.
عبور من از میان سالها چون ثانیهای از برابرم میگذرد
احساس میکنم نیازی مبرم به آواز خواندن دارم.
این سطرها چیزی شبیه مرور است
چیزی شبیه بازی گمشده
چیز شبیه خوابی بیتعبیر که شایستهی فراموشیست
مثل نفرتی خوش سیما و عشقی ناگزیر در آستانهی چشمها.
کودکیام با مجری عقیق و فیروزه و اطلس رفت
و سماورهای بعد از ظهر
و هفت سالگی دنیا
و خواهران شبهای حنایی
(چراغی بر طاقچه میسوزد
و گونههایت در آینهی کوچکی
در جیب جلیقهی سروهای خمیده و منجوقها و سکهها)
و نخستین خاطرهام به شکل ماه در آمد
در انزوای ناگزیر
و اسطورهی تلخی بنا نهاده شد.
نه خشتی بر خشت نهاده بودم
نه سنگی بر سنگ
در پوستی بیگانه میچرخیدم
در خانهی غیر
در حضوری شرمآگین، در خارزاران خشک بغضی سمج
هزار پلهی هول، هر روز در هر قدم
و میل ذوب شدن در انزوای ماه
و استغاثهی گم شدن در چاه سیاه یادی سوزان
به تماشا ایستادم، بر هر میدانچه و آستانهای
(در معبر هوسهای دور و بطالت نزدیک)
بیآنکه وعدهی دیداری در میان باشد.
و دهلیز زمهریری دستهای مغضوب
و جان، زندانی ناممکن بود.
و نه کور سوی برزخی حتی در دوردست.
خو کردهی مردی بودم که به خوابی تاریک میمانست
و مرا به جرگههای هیاهو میبرد
سخت میرفتم و لنگان میرفتم
و پای میکوفتم
بر او من پای میکوفتم
پای میکوفتند
بر او پای میکوفتند.
شب لهیده. تندیس پریشان. پیشانی دوشقه.
دستهایم را دوست نداشتم.
میخواستم «او» باشم که دور بود
و در جای دیگری بود
و خوب بود
و هرگز نبود.
در خانهی عنکبوتان چالاک
دیگر فرصت آنم نیست که پیشانیام را مرتب کنم
به دیار تاریک سایهها خواهم رفت؛ به سال و ساعتی
که ماه و میدانچه و باد، خاطرم را انکار میکنند.
لام
سفاکتر از کابوس
بیرحمتر از دلهره
از ترس
مفصل اصراف و
هرگز امساک
تا ساکن کنم روان پرپرزن خود را
سوسوی چشمکزن شباهت
– چراغکهای محتضر مرداب-
را جستم.
خوهای اضطراب مرا و
من آهِ اکراه را طی کردم.
پس کودک وحشتزدهی لاجرم حریص
مرا نوشید.
در طول راه
این راهها
سرگشتههای اسلیمی
در من
در هر قدم
سایه
آفتاب را نوشیده است.
شیشهها پیر شدهاند
و ملال
رگهای شیطنت را پی میکند.
اکنون
یعنی در زخم یاد و
در مغاک تنهاترین خاطرهای
که منم
در این زمان مسقف
بیوقفه میتند
آز آشنا
آز تردست
دیوار مدور سیاه را
و من چون سزاری خوابدیده
دیگر نمیتوانم
پلههای خونین سنا و
هیهاتهای بعد از ظهرها را
مرمت کنم.
میم
همیشه اینجا بودهام
در ساحل این رود که گلههای گاهی سفید موج و
طناب آبی آب را با خود میبرد
ارس یا گنگ، راین یا دانوب
میسیسیپی یا تیمز
همیشه در این سو بودهام
در سوی بیتو بودن
سوی هبوط.
در هیاهوی بندرها
در بوی ماهی و در بوی آب
در بوی جلبک و زعفران
در کوچههای پر رونق عصر
بر نیمکتهای سنگی محتشم
در میخانههای گل سرخ
و عشق در یک قدمی
در تالارهای وقار و آینه
در پلههای خراب شب سیاه مست
بر ارتفاع مسطح، کنار آبشارهای غیور
در ساحل ترعههای فروتن
چیزی شبیه وسوسه، چیزی شبیه وحشت
چیزی شبیه تشویش
در شقیقهام تیر میکشد
شبیه میل سقوط، چیزی شبیه رؤیای ماه دو شقه.
همیشه بیابانی را با خود حمل کردهام؛
باد و باتلاق و سرگردانی روح رها شده
از صحرا تا صحرا، از شن تا خورشید
از سلوک پوست تا امساک نسیم
سرابی هم حتی نمیتپد
در بیابانی که با خود حمل میکنم.
صحرا سکوت میکند
صحرا کناره میگیرد
به چله مینشیند در کینههای صحرایی
صحرا سخن میگوید با صدای سنگ و عطش آب
صحرا صبور است؛
صحرا خدا را به باز آمدن وسوسه میکند.
قطاری هست آیا که در ایستگاهی انتظار مرا بکشد
قطاری سرشار از خاطرههای خرم و سایههایی به رنگ لمیدن.
میدویدم به دنبالش میدویدم تا ارض موعود میدویدم
و بر اولین صندلی میلمیدم در دایرهی زمین میچرخیدم
از دهکدههای طاق بر طاق، پلههای خشت و آفتاب
گلیمهای گیج رنگ و بادهای خانگی
و زنگولههای علف میگذشتم
و زنبق و سنگ و ساعت را پیر میکردم.
همیشه احساس کردهام
حیاطی هست بیخانه، حیاطی هر طرف دیوار
و سنگینکمان پلی در دوردست که وحشتها را به هم میدوزد.
و داوران
افسار به سنگ میبندند
ستاره و فانوس و شبتاب را مینوشند
تا شرم سگ بریزد
تا قربانی
شب از فریاد و
سگ از سنگ بازنشناسد.
همیشه احساس کردهام
نیلوفری فروتن
نوری نجیب در من است
حتی آنگاه که خدایان مردهام را با شراب میشستم
به گاهی که خسته بودم از آفتاب و آب و خواب
سنگی به تنگ آمده از آسمان
از آهِ خاکستر
آنگاه که دست کریم شعر نیست
و هولی هزار سر
روزنههای پوست را پر میکند
انگار شولایی از کاکتوس به بر کردهای
و گرد زخمکهای پوستات میچرخی
و بعد باریدن میگیرد- سخت و سفاک-
عقربها و کژدمهای سرخ
و آسمان دور است
دست میافشانی اما نمیتوانی درهایش را ببندی
و هیچ چیز ره نمییابد به درون تو از روزنههای سرخ
نه لمحهی نسیم رهگذری
نه یاد شفاف پر سیمرغی
هیچ رودابهای به خاطر تو دیوانه نمیشود
سنگی باز ماندهای و مسدود میمانی
جیغک فریادی حتیزاده نمیشود
همیشه احساس کردهام:
امروز نه
فردا پر پر خواهم شد.
«ایکاروس» با صدا و اجرای شهروز رشید:
دریغ که ادبیات معاصر ایران، یکی از شاعران برجسته خود را از دست داد. به همه گان تسلیت می گویم.
نفیسی، شاعر و نویسنده معاصر، که از علاقمندان شعر شهروز است، مقاله ای در سوک او نوشته است.
***
پرتو نوری علا / 03 February 2019