Opinion-small2

کم‌تر از سی و شش روز پس از توطئه طراحی شده ملاسرا و قتل ناجوانمردانه حیدر خان عمو اوغلو ( ۵ آبان ۱۳۰۰ به دست جناح راست و مذهبی جنبش جنگل)، میرزا کوچک نیز اسیر ارتش مهاجم شد و به قتل رسید. با مرگ این دو رهبر برجسته چپ و راست، کار جنبش جنگل یک‌سره شد و در مطلع ورود کشور به قرن چهاردهم هجری خورشیدی، یکی از جنبش‌های مترقی و دموکراتیک آسیا شکست خورد.

میرزا کوچک‌خان - حیدر عمواوغلی

بعد از قتل میرزا، دوستان عمواوغلی زیر تصویر سر بریده کوچک خان این بیت را نوشته بودند:

دیدی که خون ناحق پروانه شمع را
چندان امان نداد که شب را سحر کند

پرونده انقلاب مشروطه با کودتای رضاخان پهلوی بسته شد و روند دموکراسی‌خواهی مردم ایران با کودتای ۲۸ مرداد و دستگیری و تبعید رهبری آن جنبش تا سه دهه به محاق استبداد رفت. با وجود نقدهای قابل اتکای سلطان‌زاده به روند کاپیتالیزه شدن اقتصاد سیاسی ایران، به یک معنا شاید حتی تا آن برهه و حداکثر شش هفت سال بعد از آن هم، یعنی “اصلاحات ارضی” پهلوی دوم هنوز می‌شد با احتیاط از نقش دموکراتیک و ملی بورژوازی سخن گفت. بعد از این دوران است که بورژوازی ایران با تمام جناح‌هایش یک سره به اردوی ضدانقلاب و ارتجاع پیوسته‌اند.

در این جا قصد نویسنده نه ورود به حوزه بحث تمام شده “بورژوازی ملی مترقی ” وطنی است و نه سر آن دارد به ” نقش شخصیت در تاریخ” بپردازد. با وجود اعتبار جزوه پلخانف، هنوز هم می‌توان در جنبش‌های اجتماعی افرادی را پیدا کرد که پس از مرگ‌شان یک خلاء عمیق به وجود آمده است. برای مثال کاک فواد در جنبش انقلابی کردستان. هر چند مرگ تلخ کاک فواد در برهه‌ای صورت گرفت که جنبش مقاومت در کردستان  به رهبران متعدد انقلابی و برجسته اتکاء داشت و از پشتوانه عمیقا توده‌ای برخوردار بود؛ با این حال و علی‌رغم این که ده‌ها هزار خانواده به احترام کاک فواد نام فرزندان خود را فواد گذاشتند؛ هنوز می‌توان و باید از غیاب آن شخصیت برجسته سخن‌ها گفت.

بعد از کاک فواد، جنبش انقلابی خلق کرد رهبران برجسته دیگری را نیز از دست داد. از جمله صدیق کمانگر و جعفر شفیعی. با این حال مرگ این دو مطلقا تاثیری در حد مرگ کاک فواد نداشت. چرا؟ پاسخ این مهم از نظر نگارنده روشن است: مرگ متکی به یک جنبش پیشرو و مرگ در برهه  عقب‌نشینی و شکست.

ترور و مرگ صدیق کمانگر و سانحه منجر به مرگ جعفر شفیعی در زمانی اتفاق افتاد که جنبش مسلحانه خلق کرد شکست خورده و به آن سوی مرزها عقب نشسته بود. همان طور که ترور غلام کشاورز نیز – با وجود نقش برجسته او در تشکیل حزب کمونیست ایران – واکنش اجتماعی ویژه‌ای در سپهر اجتماعی ایران نداشت.

قتل‌های سیاسی دهه هفتاد

این‌ها واقعیات تاریخی هستند و کم‌تر می‌توانند محل مجادله باشند. چنین فاکت‌هایی در مورد روشنفکران نیز صادق است. بهترین فاکت این مقوله را می‌توان در قیاس میان قتل سعیدی سیرجانی و میرعلایی و …. با قتل پوینده و مختاری به دست داد. بنا به اعترافات موجود در پرونده  قتل‌های سیاسی پاییز ۷۷، پیش از این تاریخ ده‌ها روشنفکر و نویسنده و فعال سیاسی چپ و راست در داخل و خارج ترور شده و به قتل رسیده بودند. در این میان اما خون پوینده و مختاری و البته فروهرها دامن حاکمیت را گرفت. چرا؟ به راستی چرا خون ناحق پروانه‌های روشنفکری ایران چندان امان نداد که قاتلان بتوانند به تکرار آن مبادرت ورزند؟

Light

اصلاح‌طلبان بی‌تامل در پاسخ به این پرسش، به اراده رئیس جمهور وقت محمد خاتمی و تیم همراه او – آقایان یونسی و ربیعی و سرمدی و حجاریان- و البته وجود امثال موسوی خوئینی‌ها و رسانه‌هایی چون سلام و غیره تاکید می‌کنند. شکی نیست که این پاسخ نه فقط متکی به نگاهی تقلیل‌گرایانه و از بالاست، بلکه ابعاد واقعی پرسش‌های مشابهی را که در بدو این بحث به میان آمد بی‌پاسخ می‌گذارد.

نگارنده پیش از این و در مقالات دیگر، نظر تحلیلی خود را در مورد جنبش اجتماعی دوم خرداد بیان کرده است. بحث به سادگی این است که جنبش دوم خرداد چیزی شبیه همه جنبش‌های خرده بورژوایی و طبقه متوسطی- گیرم با مشارکت انفرادی مردم کارگر و زحمتکش – بود که در بالا به دنبال اهداف ارتجاعی بود. به لحاظ سیاسی دموکراسی روال کار هانتینگتونی در دستور کار بود. در متن تحولات اقتصادی با وجود همکاری اقتصاددانان شرافتمند و کینزینی همچون زنده یاد حسین عظیمی ارانی، جهت‌گیری غالب تیم اقتصادی دولت در همان راستای پروژه ادغام در سرمایه‌داری غرب و تکمیل هوشمندانه برنامه نئولیبرالیزاسیون بود.

با تمام این اوصاف دوم خرداد فضای سیاسی کشور را تغییر داده بود. حالا دیگر می‌شد در مورد جامعه مدنی بحث کرد و در رسانه‌هایی که غالب مدیران مسوولش از چهره‌های امنیتی سابق بودند، حتی از ترور فریدون فرخزاد سخن گفت. در همین دوره اگر چه قانون کار علیه کارگاه‌های کوچک غلتید و اعتراض کارگران خاتون‌آباد به رگبار مسلسل و هلی‌کوپتر بسته شد، اما با این همه تفاوت جامعه پر نشاط آن دوران با دوره حاکمیت سیاه رفسنجانی به وضوح هویدا بود. مهم‌ترین خصلت این تفاوت، سیاسی شدن شهر و اعتنا به عنصر سیاست در همه عرصه‌ها از جمله دانشگاه و خیابان و رسانه و سینما بود.

انبوه مطالبات معوقه مردم در تمام زمینه‌ها علنی شده بود. اگر چه جناح کنسرواتیست حاکمیت کماکان با تسلط بر نهادهای سرکوب مانند قوه قضاییه و نیروی انتظامی و بسیج و سپاه توانست به تدریج از پس جنبش‌های اجتماعیِ مترقی رو به جلو بر بیاید و برای مثال اعتراضات گسترده  بعد از ۱۸ تیر دانشگاه تهران را سرکوب کند، اما با این همه تیغ اقتدار سرکوب تا حدود زیادی کند و کنترل شده بود.

 ریکاوری نیروهای اطلاعاتی

این تحول به خصوص بعد از افشای دخالت مستقیم وزارت اطلاعات در قتل‌های سیاسی و به خصوص چهار قتل آخر به نحو ملموسی برای فعالان سیاسی آشکار بود. قتل‌هایی که بر خلاف تیترهای مبتذل رسانه‌ها به هیچ‌وجه رویکرد افراد “خودسر ” نبود، خیلی سریع بساط یک عده را افشا کرد. تیم‌های ترور یا تضعیف شدند و اعتماد به نفس‌شان را از دست دادند و یا به نهادهای دیگر – برای ریکاوری – کوچیدند.

در چنان شرایطی بود که بسیاری از فعالان سیاسی که سابقه زندان و بازجوییِ دوران ری‌شهری و فلاحیان را تجربه کرده بودند، ترجیح می‌دادند که در صورت دستگیری به بازداشتگاه‌های وزارت اطلاعات منتقل شوند تا حفاظت اطلاعات سپاه. چنین ترجیحی برای کسانی که سال‌هاست از فضای واقعی و مادی سیاسی کشور دور شده‌اند ناملموس و درک‌ناشدنی است.

بیهوده نیست که به فلان کارگر زندانی غر و لند می‌کردند که “مگر آدم هم برای تغییر زندان خود اعتصاب غذا می‌کند؟!” بالاخره در شرایطی که امیدی به رهایی نیست؛ در روزگاری که کارخانه و خیابان ساکت و خاموش است، برای زندانی تعویض زندانبان بد اخلاق و انتقال از بندی که گرم است و کثیف است و سوسک و موش دارد به یک بند تمیز و خنک یک ترجیح مهم است.

طرح چنین مقوله‌یی به مفهوم انتخاب بد در مقابل بدتر در متن انتخابات ایران نیست. گیرم که همین گزینه، خواه ناخواه در متن دوقطبی سازی‌های گاه ساختگی، به نفع و در مواقعی به زیان حاکمیت عمل کرده است. بالاخره مردمی که می‌خواهند از شر احمدی‌نژاد خلاص شوند و هیچ گزینه‌ دیگر جز موسوی ندارند، لاجرم به او رو می‌کنند. برای خودِ من که سابقه بازجویی پس دادن‌های طولانی و عذاب‌آور داشته‌ام ، تغییر بازجو و فضا در متن تحولات بعد از دوم خرداد یک پوئن بود. من جا به جا از این تغییر به نیکی سخن گفته‌ام.

ناکسانی از این مقوله در حد “تمجید وزارت اطلاعات” و “همکاری با مقامات امنیتی” یاد کرده‌اند و اینجا و آنجا پارازیت‌هایی افکنده‌اند. باری گذشته از بیماری لاعلاج “کیس‌های حاد سایکوتیک” برای تشریح این مقوله، کمی واقعی‌تر وارد موضوع می‌شوم. من سابقه بازجویی پس دادن‌های طولانی در هر سه دوره پیش گفته ( ری شهری، فلاحیان و یونسی) را در کارنامه سیاسی خود دارم. از سال ۶۲ تا برهه‌یی که در دسترس بودم و از سال ۷۲ تا بعد از قتل مختاری و پوینده روند این بازجویی‌ها به شکل عجیبی قابل تامل است.

الگوهای رفتاری

در برهه اول بازجویی‌ها به شرح ذیل بود:

در پریودهای نامنظم. به این شکل که امروز بازجویی پس می‌دادم و در حالی که فکر می‌کردم تا مدتی به حال خود رها شده‌ام فردا دوباره…. و چنین بود که همیشه تصور این که هر آینه ممکن است فراخوانده شوی در ذهن انسان تاب بر می‌داشت.

بازجو سیاهه‌‌ای از همه کارهای مربوط و نامربوطی را که در آن مدت کرده بودم شرح می‌داد. فلان روز ساعت بهمان به فلان جا رفتی. تلفنی چنین گفتی … و این یعنی که تو همیشه تحت کنترل هستی! بازجویی در ساعات غیر منتظره روز یا شب انجام می‌شد. مثلا گاه صبح زود یا شب…. معمولا باز جو یا دیر می‌آمد و یا زود.

چیدمان اتاق بازجویی. یک چهارپایه شبیه صندلی در اتاق بود. یک پرده ضخیم و چرک و چروک. باید در فاصله نیم متری دیوار و پشت به پرده می‌نشستی. بازجو پشت پرده نشسته بود و تو هرگز چهره او را نمی دیدی. یک یا دو سرباز مسلح انگشت به ماشه در کنارت می‌ایستادند. در طول بازجویی نه از آب خوردن خبری بود و نه اجازه داشتی سیگار بکشی. زمان بازجویی. گاه بازجویی طولانی می‌شد و گاه دو دقیقه بیش تر طول نمی‌کشید…

با چنین تجربه‌یی در اواخر زمستان ۷۷بود که پس از مدتی بار دیگر تلفن من با علامت معروف Private No به صدا در آمد. صدایی ناشناس که حدس هویت او آسان بود همان امریه همیشگی را صادر کرد. یک نشانی و ساعت و روز …

اولین چیزی که به ذهنم رسید و در گفتن‌اش تردید نکردم این بود که “من شما را نمی‌شناسم و در صورتی که حکم دارید می‌توانید به خانه …” در نهایت گفتم با این تلفن‌های ناشناس دیگر به جایی نخواهم آمد و خودتان می‌دانید چرا! گفته شد “جای ناشناسی نیست و بازجویی نیست و احوال‌پرسی است.” که مجاب شدم بروم و رفتم.

یکی از دفاتر علنی وزارت اطلاعات. قبلش نیز به دوستانی ماجرا را گفتم و این که اگر دیر شد و نیامدم…. باری رفتم به نشانی مورد نظر و خانه‌ای بود شیک و پیک . فردی لباس شخصی که نه سرباز بود و نه مسلسل به دست داشت من را به اتاقی بزرگ راهنمایی کرد و گفت “الان حاج آقا تشریف می‌آورند. چایی میل دارید یا قهوه؟” روی میز کلی میوه و شیرینی چیده بودند و در مقابل صندلی من یک بسته سیگار. از همان مارکی که همیشه می‌کشیدم. بازجو و همکارش آمدند و رو در روی من چهره به چهره نشستند و بار دیگر به صحرای کربلا زدند.” خب از کردستان…..” تا آمدم اعتراض کنم که ” از کردستان به قدر کافی…” یکی از حاج آقاها گفت “باشه…”

این تجربه‌‌ای است که چند بار تکرار شده و بی آن که قصد “تمجید” از کسی یا نهادی در کار باشد، متکی به فاکت و واقعیت است. از تجربیات بازجویی در دوران احمدی‌نژاد فعلا می‌گذرم که سخنم بیش از حد طولانی نشود. طرح و بحث اصلی در این مقاله که با تاخیر فراوان نوشته می‌شود، پاسخ به یک پرسش سوزان بود. پرسشی که از سوی یک عزیز در مراسم پاس‌داشت مختاری و پوینده با نگارنده در میان گذاشته شد: راستی تفاوت پوینده و مختاری با زال‌زاده چیست؟