محمود فلکی (متولد ١٣٣٠ در رامسر) در آغاز سالهای دهه ۱۳۵۰ با چاپ شعر در نشریات «فردوسی» و «نگین» کار ادبیاش را آغاز کرد. سپس تحصیلاتش را در رشته شیمی و کتابداری به پایان رساند و در سال ١٣۶٢ به آلمان مهاجرت کرد.
او در سالهای میانی سالهای دهه ۱۳۷۰ سردبیر گاهنامه «سنجش» بود که در زمینه نقد و تئوری ادبی در آلمان منتشر میشد. از او در مجموع ۲۱ کتاب منتشر شده. از میان این آثار میتوان به مجموعه اشعار «داس بر پیکر گندم»، «انسان»، «آرزوی برنیامده»، «زمزمههای گم»، «بر بال لحظهها» و «واژگان تاریک» و مجموعه داستانهای «پرواز در چاه»، «خیابان طولانی»، «داستانهای غربت» و رمان «سایهها» و «مرگ دیگر کارولا» اشاره کرد. این دو رمان به آلمانی هم منتشر شدهاند و خوانندگان آلمانیزبان هم از آنها استقبال کردهاند.
شهرنوش پارسیپور درباره «مرگ دیگر کارولا» میگوید:
در این کتاب با نویسندهای روبهرو هستیم که دو نکته را به خوبی روشن میکند: نخست آنکه نویسندهی خوبی است؛ دوم آنکه این توان را دارد که داستان بینالمللی بنویسد و در همان حال ایرانی باقی بماند.
رمان «سایهها»ی فلکی پس از حدود ۲۰ سال انتظار در سال ۹۳ مجوز انتشار گرفت و با عنوان «وقتِ سایهها» توسظ نشر ثالث در تهران منتشر شد.
محمود فلکی در رشتههای «ایرانشناسی» و «ادبیات آلمانی» تحصیل کرده و رساله دکترایش با عنوان «گوته و حافظ: درک یا کژفهمی متقابل فرهنگ آلمانی و ایرانی» منتشر شده است.
موضوع گفتوگوی ما با او هم به دو جهان به ظاهر نزدیک اما دور از هم و کژفهمی متقابل ربط دارد: دو قلمرو «داخل» و «خارج» با مرزها و مفاهیم شکننده و نمود آن در ادبیات ایران. در این گفتوگو بحث نقد ادبی، بحران کتابخوانی و ضرورت سکوت هم مطرح میشود.
مرزها در خاورمیانه و در کل جهان نیز شکننده شدهاند. آیا در چنین شرایطی تفکیک ادبیات به داخل و خارج به نظر شما هنوز اعتبار دارد؟
محمود فلکی – درست است که مرزها به خاطر گلوبالیزه شدن و عوامل دیگر، به قول شما، شکننده است، یا متحرک شده، ولی این شکنندگی، تحرک یا نزدیکی، بیشتر در پهنهی اقتصاد جهانی و تا حدودی در سیاست پدید آمده که لازم و ملزوم یکدیگرند. اما در بسیاری از پهنههای دیگر، بهویژه در اندیشهی فلسفی یا مناسبات اجتماعی هنوز تفاوتهای فاحشی وجود دارد و عمل میکند. ادبیات نیز به گمانم جزو گروه دوم است که در آن همچنان مرزهای کیفی پایدارند. یعنی اگر چه بسیاری از شاعران و نویسندگان داخل یا خارج از ادبیات پیشرو جهان تغذیه میکنند، اما هنوز نتوانستند در سطح نویسندگان برجستهی غرب آثاری بیافرینند.
به رغم نزدیکی بیشتر به سرمنشأها چرا هنوز آثار برجسته نداریم؟
چون لزوم آفرینش ادبیات مدرن و پیشرو، درونی کردنِ مدرنیته به معنای واقعی کلمه است؛ یعنی رسیدن به فردیت کیفی، به خودِ رها (freies Ich) که مختص مدرنیته باشد. رسیدن به آن فردیتِ رها از بندها و خودیابیِ برآمده از مدرنیته نمیتواند در یک جامعهی بسته و غیردموکراتیک پدید بیاید تا بازتابش را بتوانیم در شعر و ادبیات داخل شاهد باشیم. میتوان ساختار یک اثر را تقلید کرد، ولی اندیشهیی را که با آن ساختار هماهنگی بیابد، نمیتوان تقلید کرد. اندیشهی برآمده از مدرنیته باید چنان درونی نویسنده شده باشد که بدون پیشاندیشی، با ساختار آفریدهی ادبی به هماهنگی برسد. چنین اتفاقی هنوز در ادبیات فارسی رخ نداده. در همین راستا تفاوت فاحشی بین آثار ادبی داخل و خارج که به زبان فارسی نوشته میشوند نمیتوان دید. تنها شاعران و هنرمندان مهاجر این شانس را داشتند و دارند که در جوامع دموکراتیک غرب به آن فردیت مورد نظر برسند و بازتابش را در آثارشان نشان دهند. اما زیستن در غرب به تنهایی ضامن رسیدن به آن فردیت نیست. آن دسته از شاعران و نویسندگان مهاجر که به لحاظ روحی و اندیشگی هنوز در فضای ایران میزیند، حتا اگر درونمایهی آثارشان کمی تغییر کرده باشد، گامهای ادبیشان را هنوز با ادبیات داخل تنظیم میکنند. عدهی محدودی که گامهای تازهتری در پیوند با آموزهی نوین در غرب برداشتهاند و تا حدودی خود را از بند ادبیات داخل رها کردهاند، البته از دستهی نخست نویسندگان و شاعران مهاجر و از نویسندگان داخل پیشروترند، ولی به لحاظ قدرت و کیفیت کار، هنوز با ادبیات جهان مدرن فاصله دارند. از این زاویه، دیگر تفکیک ادبیات فارسی به داخل و خارج اعتبار خود را از دست میدهد. این را هم باید اضافه کنم که برخی از آثار پدید آمده در خارج، در ایران هم منتشر شدهاند. حضور این پدیده و امکان انتشار آثار از طریق رسانههای الکترونیکی، این مرز را بیشتر شکننده میکند و در مواردی برمیدارد.
رمانهای «سایهها» و «مرگ دیگر کارولا» دو فضای کاملاً متفاوت دارند. «سایهها» در ایران اتفاق میافتد، «مرگ دیگر کارولا» در آلمان. آیا به دو گروه خواننده متفاوت نظر داشتید؟
من در زمان نوشتن این دو رُمان به مخاطب معینی فکر نمیکردم. «سایهها» در سالهای نخست مهاجرت نوشته شده، زمانی که هنوز نوستالژی و خاطرات گذشته عمل میکرد. برای همین هم ماجرا در این رُمان در ایران میگذرد. «مرگ دیگر کارولا» سالها بعد نوشته شده، و در نتیجه طبیعی است که زندگی در محیط جدید الویت مییابد؛ در عین حال که نوستالژی رنگ میبازد. این را هم اضافه کنم: از زمانی که به زبان آلمانی شعر و داستان مینویسم، بیشتر از گذشته مخاطب معینی را در نظر دارم؛ یعنی خوانندهی آلمانی را.
چه دگرگونی درونی در فاصله بین این دو رمان برای شما اتفاق افتاد؟ بازتابش در زبان و فکر چه بود؟
فاصلهی نوشتن این دو رمان به حدود ۱۰ سال میرسد. در زمان نوشتنِ «سایهها» هنوز به لحاظ ذهنی در فضای ایران میزیستم. میدانید که در آغاز مهاجرت، گذشته نقش توانمندی در جهان ذهنی انسان مهاجر ایفا میکند. من هم مستثنا نبودم. در این دوره آنچه بیش از هر چیز دیگر عمل میکند یا در روان انسان مهاجر برجسته میشود، خاطرات کودکیاست. اگرچه کودکی، به گمانم، همیشه مانند سایهیی با آدم میزید (چه مهاجر چه غیر آن)، ولی این نوع زیست در انسان مهاجر قویتر عمل میکند. برای همین هم در این رُمان، راوی به خاطرات کودکیاش سر میزند تا ماجرا را بتواند از زبان سالهای متفاوت کودکیاش بنویسد. اما در دورهی بعد، یعنی زمان نوشتن «مرگ دیگر کارولا»، با تجربیات تازهیی در زندگی در غرب مواجه شدم. مسائل نوینی پیش روی من قرار گرفت. نوستالژی یا وابستگی ذهنی نسبت به زادبوم کم و کمرنگتر شد. برای همین هم ماجرا در آلمان و با شخصیتهای آلمانی و ایرانی مهاجر به تصویر کشیده میشود. به لحاظ زبانی در «سایهها» هنوز زبان ادبی فارسی، بیشتر با فضای شاعرانه، خودنماییمیکند. در «مرگ دیگر کارولا» این فضا کمتر جلوه میکند، بهویژه در روایت دوم، که عامدانه زبان ساده و غیر تصویری را انتخاب کردم.
شما در چندین دوره داور جشنوارههای ادبی هم بودهاید. اگر در ایران نقد ادبی داریم، چرا آثار نقد نمیشود؟ اگر نقد ادبی داشتهایم و الان نداریم، چرا چنین شده؟
بحث نقد ادبی در ایران بحث درازدامنی است. نخست بگویم که نقد واقعی و بسامان تنها میتواند در یک جامعهی آزاد و دموکراتیک شکل بگیرد. بدون برخورد آزادانه و بیمرزِ آرا، نقد در هیچ زمینهیی نمیتواند کارایی لازم را داشته باشد. وقتی رسانههای مهم داخلی، از رادیو و تلویزیون گرفته تا نشریات مختلف در انحصار عدهی معدودی است که با معیار «خودی» و «غیر خودی» به ارزشگزاری آثار میپردازند یا در مقابل آنها سکوت پیشه میکنند و عمدتن برخوردی ایدئولوژیک با ادبیات دارند و سانسور هم در این میان همچنان قیچی بهدست خلاقیت را مثله میکند، دیگر چه انتظاری از یک نقد بسامان در ایران داریم؟ همان آب باریکهیی که به نام «نقد ادبی» مستقل در ایران جریان دارد، متأسفانه عمدتن با همان معیار خودی وغیرخودی به ارزیابی آثار ادبی میپردازد. یعنی یک نوع نقد قبیلهیی هنوز عمل میکند. تنها تفاوتش با نقد گذشته این است که در آن زمان، آدمهای قدری در سطح ادبیات فارسی وارد میدان میشدند و حالا کوتولههای ادبی میداندار شدهاند. البته همیشه استثناهایی وجود دارند، ولی استثنا هیچگاه پایهی پدیدهیی را نمیسازد.
«پرواز در چاه» شما سال ۱۳۶۶ با تیراژ هزار نسخه در خارج از ایران منتشر شد و فروش هم رفت. الان به روایتی شمارگان واقعی شعر و داستان در ایران از ۳۵۰ نسخه فراتر نمیرود. اگر مخاطب را حذف کنیم، از بحث درازدامن و تمامیناپذیر ادبیات داخل و خارج چه باقی میماند؟
پایینتر رفتن تیراژ کتابها نشاندهندهی شدت گرفتن فقر فرهنگی است که البته دلایل گوناگونی دارد، که مهمترین آن، همانگونه که پیشتر به آن اشاره کردم، سیاست حذف دیگری و ایدئولوژی کردن ادبیات است. افزون بر این، فرهنگ مطالعه باید از مدارس آغاز شود. نگاهی به کتابهای درسی فارسی بیندازید. متنهای این کتابها بهترین نسخه برای بیزار کردن کودک از مطالعه است. در حالی که در غرب، کودکان بهجز کتاب درسی، کتابهای دیگری را به انتخاب خودشان باید مطالعه کنند و در کلاس دربارهاش بحث و گفتگو کنند. یعنی کودک، از همان دوران کودکی هم با مطالعه هم با حق انتخاب، و هم با خودآگاهی نسبت به ارائهی آزادانهی عقاید آشنا میشود و هم چگونگی نقد و بررسی را میآموزد.
اما اینکه تیراژ پایین و کم شدن یا به قول شما «حذف» مخاطب، دیگر چه جایی برای بحث دربارهی ادبیات داخل و خارج باقی میگذارد، باید بگویم که این بحث دیگر دغدغهی ذهنی من نیست. حالا چرا عدهیی به این بحث دامن میزنند، برای من روشن نیست. باید از خودشان پرسید.
احتمالاً در رسانههای داخلی پی موضوع بیدردسر میگردند. آیا بدون چشمداشت خواننده، در غیاب نقد ادبی و به یک معنا در سکوت میتوان نوشت؟
در این مورد تنها میتوانم از تجربهی شخصیام نکتهیی را مطرح کنم که شاید هم دقیق نباشد. در آغاز، یک نوع اتوماتیسم در من عمل میکرد؛ یعنی مینوشتم برای اینکه نوشته باشم، بیآنکه به واکنشهای مخاطب به طور جدی فکر کرده باشم، بیآنکه از خود بپرسم چرا مینویسم؟ برای کی مینویسم؟ مانند خودِ زندگی. عمدتن انسانها میزیند، برای اینکه زندگی کنند، بیآنکه بپرسند چرا زندگی میکنند؟ به گمانم اکثریت آدمها چنین زندگی خودکار یا خودبخودی دارند. اما در دورهیی که نوشتن جدیتر شد، این پرسش بنیادیکه «چرا مینویسم» هنوز در من شکل نگرفته بود، بلکه «چگونه باید بنویسم؟». در این دوره من هم مانند بسیاری برایم مهم بود که نوشتههایم مورد توجه قرار بگیرند، نقد شوند و… اما از زمانی که پرسشهایی از این دست در من شکل گرفت که «چرا مینویسم یا چرا باید بنویسم، برای کی مینویسم، چه ارزشی یا فایدهیی دارد نوشتن من، و اینکه چرا زندگی میکنم»، نوشتن دشوارتر شده، یا بگویم خودم سختگیرتر شدهام. برای همین است که از آن زمان به بعد (که چندان هم دور نیست) کمتر مینویسم یا گاهی اصلن نمینویسم. البته طرح این پرسشها در نتیجهی یأس و بدبینی ناشی از مشکلات یا شکست نیست که فراوان یافت میشود و بیشتر در سوی بیتفاوتی (Gleichgültigkeit) میل میکند، برعکس، این پرسشها و جستوجو برای پاسخیابی مرا در رسیدن به یک نوع آرامش و رهایی (Gelassenheit) و بهویژه گریز از بار بسیاری از ارزشگزاریهای متداول یا اخلاقی یاری رسانده. برای همین هم خیلی چیزها که در گذشته برای من مهم جلوه میکردند، دیگر اهمیت خود را از دست دادهاند یا کمرنگ شدهاند. بهمثل در گذشته برای من ادبیات شکل نوعی تقدس را گرفته بود، که فکر میکنم برآمده از فرهنگ پنهان و آشکار عرفانی در نزد من و تقریبن همهی «روشنفکران» ایرانی بود. احتمالن در نزد خیلیها هنوز هم باید چنین کارکردی داشته باشد. ولی مدتی است برای من همهی پدیدهها، از جمله ادبیات حالت قدسیشان را از دست دادهاند. یعنی به نوعی به تقدسزدایی و اسطورهزدایی از هر نوعش نزدیک شدهام و به جای زندگی در رؤیا که خاص فضای پیش مدرن است، بیشتر در و با واقعیتهای ملموس زندگیمیکنم و مینویسم. یا اینکه در گذشته خودم و نوشتهام را «مهم» میدانستم. دیگر چنین نیست یا خیلی کمتر شده و از کسی هم طلبکار نیستم که چرا مثلن مرا نمیفهمند. این نوع خودپسندیهای متداول را تا حدود زیادی کنار گذاشتهام. شاید باور نکنید، اما حتا برای من چندان مهم نیست که کارهایم منتشر شوند یا نشوند. البته باید اعتراف کنم که هنوز کاملن به آنجا نرسیدهام که از این زاویه در «سکوت» بنویسم، اما تا حدودی به آن رسیدهام. به گمانم اگر نویسنده یا شاعر خودپسندی و بزرگبینیاش را، «مهم» دانستنش را بتواند کنار بگذارد، امکان نوشتن در سکوت تا حدود زیادی میتواند پیش بیاید، یا شاید هم اصلن دیگر ننویسد. شاید با رسیدن به یک نوع رهایی درونی یا بیمعنا شدنِ بسیاری از ارزشهای زندگی، این حالت تشدید شود.