این مطلب چند ماه بعد از کشته شدن محمد مختاری به دست دژخیمان حکومت جمهوری اسلامی نوشته شد و‌‌ همان وقت در گاهنامه‌ی «چشم‌انداز» شماره ۲۰ چاپ شد. یاد محمد مختاری، محمد جعفر پوینده و احمد میرعلائی، و همه‌ی مبارزان و اندیشمندان آزاده‌ای که جان در راه آزادی فدا کردند، گرامی باد.

اصلاً از ذهنم نمی‌رود بیرون. لحظه به لحظه جستجویش می‌کنم. دنبالش می‌کنم. می‌گویم: ‌ «محمد می‌خواهم آخرین لحظات زندگی‌ات را ببینم. می‌گویم باید ببینم که بنویسم. خودت می‌دانی دنیا گزارش دقیق از واقعه می‌خواهد. می‌پرسم از کی شروع کنم که بیایم دنبالت. می‌گوید: بنویس قاتلین دورم را گرفته‌اند. دوره‌ام کرده‌اند. می‌گویم از کجا می‌دانی قاتلین تو هستند؟ تو که هنوز زنده‌ای. می‌گوید می‌بینمشان. می‌بینمشان که جرّم می‌دهند. جرّمان می‌دهند. آن اتاق بغلی را برای یکی دیگر آماده کرده‌اند. ببین چطور از چشمانشان کینه و قساوت می‌بارد. می‌گوید: بنویس راوی! همه این‌ها را بنویس! از همین حالا، از همین وقت. و بنویس من خیلی تنهایم. بنویس هرگز نبوده‌ام.

نسیم خاکسار، نویسنده
نسیم خاکسار، نویسنده

گم می‌کند شاهد. شاهد گریه می‌کند. من می‌نویسم این‌ها را.

محمد می‌گوید. من اینجا، در این سرزمینی که انگار هزار تو دارد چه می‌کنم؟ چقدر با چشم بسته دورم دادند، تابم دادند. چرخاندندم. اینجا و آنجا. هی می‌گفتم آقایان یک لحظه خودتان را جای خانواده من بگذارید. جای مریمم، سهرابم. آن‌ها منتظرم هستند. حداقل بگذارید یک تلفن بزنم. می‌خندند قاتلان: چند پرسش ساده است آقای مختاری. تو که اینقدر بُزدل و ترسو نبوده‌ای. دوستانتان هم هستند. می‌بینیشان. بار اولتان که نیست احضار می‌شوید. درست نمی‌گوئیم؟
راوی! بنویس از چشمانشان برق عجیبی بیرون می‌زند. خیلی فرق دارد این‌بار. انگار که دشنه‌اند آن‌ها. تیزند. فرورونده، می‌کاهند مرا. از من می‌گیرند چیزهائی آن چشم‌ها. با آن طور نگاه کردنشان به پوستم. به گلویم.

می‌پرسد محمد: ‌«چه شده است آقایان؟»

می‌خواهد با پرسش جهان را بر مداری آرام بچرخاند. و آن دشنه‌ها را برای لحظه‌ای کوتاه به غلافشان برگرداند، که نباشند؛ ‌ اینطور برهنه و مهیب. و چیزی که با زمین حتی پیوندی بسیار دور دارد، مجال رؤیت بیابد به جای آن دشنه‌ها.

قاتلان می‌گویند چیزی نیست. و محمد می‌گوید: باورشان نکن راوی! آن‌ها دروغ می‌گویند. برای اولین بار نیست که دروغ می‌گویند. بنویس اما این بار رفتارشان با همیشه فرق دارد.
«به کجا ختم شده است این دنیا؟» نوشته بودی این را محمد.

«یادم هست راوی. اما بگو چرا هی این‌ها می‌روند و می‌آیند. و در اتاق بغلی چه تیز می‌کنند که این صدای رعشه‌‌آور می‌آید. غژغژ سوهان هم نیست. دو کارد است و یا چند کارد است که انگار روی هم کشیده می‌شوند. من چرا این قدر می‌لرزم. شاید از سرماست. باید به آن‌ها بگویم که مریض بوده‌ام. باید بگویم هنوز هم خوبِ خوب نشده‌ام. به استراحت نیاز دارم. آمده بودم که قدم‌زنان روزنامه برای خودم و نان و خامه برای صبحانه سهرابم بخرم و بروم خانه باز استراحت کنم. اما انگار نمی‌شود اصلاً با آن‌ها حرف زد. چه سکوت- خانه‌ی ترسناکی است این‌جا. در رفتارشان هم سکوت است. فقط ‌گاه می‌آیند توی اتاقی که مرا انداخته‌اند سری می‌زنند و می‌روند. انگار پی چیزی می‌گردند. یا فقط چیزی برمی‌دارند. در این نور کم و با این حواس پرت، من که چیزی نمی‌بینم. گاهی هم فقط می‌آیند و به دیوار‌ها انگار نگاه می‌کنند. و یا دست می‌زنند به آن‌ها. مشت می‌کوبند. انگار می‌خواهند امتحانشان کنند که پوسیده نباشند. یا به جائی وصل نباشند. یا انگار می‌خواهند فقط کلفتی و نازکیشان را تشخیص بدهند. من که سر در نمی‌آورم. و بعد،،، ـ

می‌نویسی یا نه راوی؟ بنویس وقتی از کنارم می‌گذرند طوری نگاهم می‌کنند که فکر می‌کنم عمر دنیا دیگر تمام شده است. یخبندانی شده است یکسر جهان. و من، برهنه در ناکجائی، در یک بی‌صدائی مطلق که مثل هیچ نیست جز خود مرگ، عبور چند پایانی را می‌بینم که بی‌صدا، نه. در یک بی‌صدائی مطلق، به سمتم می‌آیند. خاموش و پیش‌رونده. و آن وقت چیزی در یک جای تنم می‌شکند. نباید از بیماری‌ام باشد. من این‌طور نبوده‌ام. سخت‌تر از این‌ها را تجربه کرده‌ام. گوش داده‌ای به کلماتم تو. شنیده‌ای چطور از سرمای نیمکتی در یک پارک عمومی حرف زده‌ام. و چطور رفته‌ام جلو. و تو می‌دانی راوی. که شعر تا کجا‌ها می‌رود. و من رفته بودم بسا راه‌ها را که نمی‌رسید پا‌هایم در عالم واقع به آن‌ها. اما من به مدد واژه‌های شعرم خودم را می‌رساندم به آنجا‌ها. به‌‌ همان سرماهای ته. سرماهای عمق. به‌‌ همان دهان‌های سرد مکنده که،،،، – کدام شاعری گفته بود این را؟ چرا یادم نمی‌آید.

خود را می‌یابد محمد. پس می‌زند سرما را برای لحظه‌ای و می‌پرسد: ‌«حرف بزنید آقایان! یکیتان حداقل بگوید چرا من را بازداشت کرده‌اید؟ چرا من را اینجا آورده‌اید؟ کار و کردار من که برایتان روشن بوده است!» سکوت عمیق‌تر می‌شود. می‌بیند راوی. و آن‌وقت از آن‌ها که از وجودشان سرما منتشر می‌شود، یکی می‌گوید: ‌ «خودمان هم می‌دانیم که روشن است.» و بعد بس می‌کند. سرما ناگهان دهان می‌بندد. می‌خواست بازهم چیزی بگوید اما نگفت. انگار زیر سلطه نیروئی بر‌تر و قاهر جرات‌ نکرد ادامه دهد. انگار آن نیروی قاهر ترس از کلمات بود.‌‌ همان کلمات که ابزار محمد و محمدهاست. ابزار شاعر است. انگار می‌ترسید همین کلمات که از آن او نیستند و هرگز نبوده‌اند با پوشش ظاهری خود او را فریب دهند. حتی از کلمات بویناک خودش هم می‌ترسید انگار. وقتی لب به هم می‌فشرد او از ترس کلمات. محمد پرسید: «من الان کجایم؟ این‌جا کجاست؟ سلول است این‌جا؟»

می‌ترکد‌ قاتل: «خفه شو بدبخت! مادر جنده خفه شو! می‌فهمی یا نه؟ این‌قدر حرف نزن!»

«فشار نده آقا گلویش را.»

«حرف،، نمی‌،،، زنم،،، حالا،،،،، ک،، ه ه می‌خوااا،،،، ی ی ی حررررر،، ف نمی‌زنم، آآآآآآقا.»

سیب گلویش را انگار چیزی له کرده است. راوی می‌گوید: ‌«داشتید او را می‌کشتید آقایان! آخر برای چه؟»

– «برای همین‌ها. برای همین کلمات مادر قحبه‌ای که از دهانش بیرون می‌آید. بگو هیچ نگوید. هیچ. اصلاً حرف نزند. یک کلمه هم نگوید.»

محمد می‌گوید: ‌ «خوب حرف نمی‌زنم. اگر واقعاً ناراحتتان می‌کند. نمی‌زنم.» می‌کوبند توی دهانش با مشت. و با حرکت چشم و دندان قروچه و هرچه جز کلمه، به او می‌گویند خفه شود. همین.
من می‌نویسم این‌ها را. او نمی‌تواند حرف بزند. نمی‌تواند آه بکشد. ر‌هایش می‌کنند قاتلان. عقب می‌کشند آنان، با چین‌های روی پیشانیشان و با دندان قروچه‌هاشان. و با دشنه‌های سرد چشمانشان. تا وقتش بیاید. بعد قاتلان دورش می‌چرخند. شروع می‌کنند به چرخیدن دور او. محمد با تعجب نگاه‌شان می‌کند. و در مغزش می‌گذرد چرا آن‌ها این طور نگاهم می‌کنند. نه! حرف نزنم. حتی در ذهنم هم حرف نزنم بهتر است. شاید آن‌ها را سکوت من خوش‌تر می‌آید. شاید سکوت من آرامشان کند. راوی ادامه می‌دهد. آرام شوند بهتر است. اما آن طور که آن‌ها دایره را دور او تنگ کرده‌اند هر دم بیم آن می‌رود که دنده‌هایش را بشکنند.

«دنده‌هایم را بشکنند، ‌راوی! نه بهتر است نپرسی. بهتر است تو هم هیچ نگویی. همین پرسش ساده‌ات هم آن‌ها را به خشم می‌آورد.» یکبار دیگر گفت؛ محمد: ‌ «چرا بی‌خودی گریه‌ام گرفته است. چرا این قدر احساس تنهائی می‌کنم. من که هرگز در حضور انسان احساس تنهائی نکرده‌ام. من که نشان کرده‌ام ستاره دوری را، سنگی را. آه،،،، بشر، انسان، تو،،، -»
چشمانش را می‌بندد محمد. آن‌ها حلقه را تنگ‌تر می‌کنند. می‌بینم که خم شده‌اند روی او. در‌‌ همان حالت که می‌گردند و می‌چرخند. و بعد می‌ایستند. محمد که چشم می‌گشاید آن‌ها را نمی‌بیند. دوباره می‌بندد که اگر آمدند آن‌ها را نبیند. و بعد خیال کنند تنهاست. فکر‌هایش در آغاز چشم بستن کجا بود؟ می‌پرسد راوی از خودش. اصلاً به چه فکر می‌کرد محمد وقتی گفت «تو» و جمله‌اش را تمام نکرد. اصلاً این تو که او می‌گفت خطاب به کی بود؟ به چه بود؟ ‌ من یادم می‌آید. من که راوی دردناک‌ترین لحظات زندگی دوستم محمد هستم، یادم می‌آید که خطاب او به درختی بود خشک و بی‌برگ در باغی در اوترخت. زمستان بود که آمده بود به هلند. و آن وقت که داشت از پنجره آپارتمانی که محل سکونت من و خانواده‌ام بود به بیرون نگاه می‌کرد و درخت را دید گفت: «تو،‌ای انسان، ‌ اگر می‌دانستی در پایان زندگی‌ات چیزی بیش از این نخواهی بود، دست از بسیاری از زشتکاری‌هایت برمی‌داشتی. و یا از خودخواهی‌هایت.»

نه نگفته بود این را. گفته بود: ‌ «آیا می‌دانی‌ ای انسان که در ‌‌نهایت چیزی مثل این خواهی شد. چوبی خشک. سنگی شاید. و‌ کاش می‌دانستی که فقط دوره‌ای کوتاه هستی و بعد مرده‌ای. هیچی اصلاً تو. پاره سنگی.»

محمد به من بگو، ‌ برای همین نبود که تو از نیمکتی در پارک شعر می‌نوشتی؟ ‌ شاید، ‌ شاید همین‌هاست. درست نمی‌گویم؟ اما انگار محمد. چیزی آزارت می‌دهد. چیزی انگار می‌خواهی بگوئی؟ می‌خواهی توضیحی بدهی با کلمات خودت، اما می‌دانی که نمی‌توانی. و یا شاید نمی‌خواهی اکنون. چون آنان از کلمات تو به خشم می‌آیند. همین کلمات ساده، که در روشن شدن چگونگی خطابت به آن‌ها بین من و تو رد و بدل می‌شود، آتش‌اند محمد. آن‌ها را می‌سوزاند. آن‌ها را که انسان نیستند خاکستر می‌کند. کلمات تو از آبادی می‌گویند، از شادی می‌گویند و از خرد و تأمل‌های تو بر اشیاء و بر جهان حس که جهان بزرگ و سرشاری است از میوه‌های خیال: ‌

همین سیب
که می‌تابد
و می‌تاباند دندان را
در وسوسه گوشت شادابش
همین چشم،،،
همین پوست،،،
همین دست،،،،
همین غول
که به آزادی و آبادی
چون خاطره سیب
بشارت می‌آرد،،،
همین چشم که از چرخش و تابش
اگر باز بماند
به تحلیل می‌رود دنیا
در ذائقه مرگ

این واژه‌ها، قاتلین تو را می‌ترسانند. زیرا آنان خود، ویرانی‌اند، مرگ‌اند، و از هرچه خرد به دور. کلمات تو صاعقه است محمد! من می‌نویسم واژه‌های تو را ازین پس، وقتی لب‌های تو خاموشند. به جای تو می‌نویسم. وقتی از آن اتاق هنوز صدای غژغژ می‌آید. من دیگر می‌دانم محمد که برای تو چه نقشه‌ای دارند. آن‌ها، قاتلان، دارند با سرعت تصمیم شومی می‌گیرند. تصمیمی که در خور کینه‌شان باشد. وقتی تو سراپا عشق بودی. آن‌ها از صبوری تو، ‌ از شکیبائی تو می‌ترسند. گلوی تو را هدف گرفته‌اند. من می‌دانم محمد، تو در آخرین لحظه با آن‌ها حرف خواهی زد. می‌دانم محمد داری با چشمانت به من می‌گویی: «ترکم نکن راوی. نکُشم به این زودی بر صفحه کاغذ. بنویس من هنوز زنده‌ام. آن‌ها بیهوده کارد تیز می‌کنند و طناب برای خفه کردنم می‌بافند. بنویس من هنوز زنده‌ام. همین چند دقیقه هم خوب است. در همین دقایق من افلاکی را سیر می‌کنم. راوی تو از قانون نسبیت خبر داری. تمام عمر بعدی من همین لحظه است. فراموش نکن راوی که موزارت فقط سی و پنج سال عمر تقویمی کرد. اما تو هنوز آثار خلق نشده‌ای از او داری که باید بشنوی. چه بسا همین فردا کار تازه‌ای از او بشنوی. حتی سال‌ها بعد ‌پسران من؛ سیاوش و سهراب، فردا شعر تازه‌ای از من می‌خوانند که هرگز نخوانده بودند. و دختر تو، سحر، عکس تازه‌ای از من و تو خواهد دید که هرگز ندیده بود. بنویس راوی. بنویس با اولین حلقة طنابی که برگردنم بپیچانند آن‌ها خود مرده‌اند. آن‌ها من را نمی‌کشند راوی، خودشان را می‌کشند. من اکنون نمی‌دانم کجایم. دارم پرواز می‌کنم. اتفاقی که در رویا نصیبم می‌شد. راوی من را با کلمات شعر خودم بنویس. با کلماتی که آرام آرام و با زحمت آموختم. از آموختنم بگو راوی. این‌ها مهم است. بنویس با زحمت آموختم چگونه باید با انسان سخن بگویم. چگونه باید نظم جهانی را پی‌ریزیم که سنگ سنگ آن با ساروجی از جنس حس و عاطفه با هم یکی شده‌اند. بنویس راوی، می‌دانم، می‌دانستم که آن‌ها روزی با طناب خواهند آمد. و همانطور که دورم خواهند چرخید، دورم می‌چرخند. طناب را به گردنم خواهند انداخت. می‌بینمشان و می‌بینیشان که آن‌ها از ترس اینکه کلماتی از من بشنوند، از تو بشنوند، به من خواهند گفت به تو می‌گویند: «تو دیگر تمامی. اما من تمام نیستم راوی. بر صفحه کاغذ، هنوز من را نکُش. بگو که کلمات من جان من‌اند.»

– «جان تو‌اند.»

«می‌خواهند در آخرین لحظه، وقتی فشار طناب راه را بر نفسم بسته است، با کینه‌ای که راه می‌یابد به چشمانم، وارد بدنم شوند تا من در خشمی مرده و در حسی تلخ نسبت به جهان تسلیمشان شوم. و آن وقت وجودم بخش ناچیزی از آن‌ها را به خود بگیرد. اما من که از چشمه زلال اندیشه مردم نوشیده‌ام، من که به گیاه و انسان نظاره کرده‌ام. هرگز با کلمات آن‌ها سخن نخواهم گفت. و هرگز با نگاه آن‌ها به جهان نگاه نخواهم کرد. می‌شنوی راوی؟ آن‌ها از حرفهای من دیوانه شده‌اند. کف بر لبشان آمده است و دارند جزغاله‌ام می‌کنند. اما من همچنان خواهم گفت با کلماتی که دوست دارم. می‌شنوی؟»

«می‌شنوم.»

«نگاه کن/ پرنده‌ای کنار پنجره / نشسته است/ و پرزهای خاکی پر‌هایش را می‌تکاند/ به روی شیشه کبود/»

«راوی بنویس این‌ها را.»

«دارم می‌نویسم.»

«این سرو در چه فاصله‌ای ایستاده است؟ می‌خواه ه ه ه،،،»

«فشار ندهید گلویش را بیرحم‌ها!»

«بگو حرف نزند.»

«نمی‌زند. مگر نمی‌بینید دهانش بسته است.»

«پس این صداهای لعنتی چیست که پیچیده است توی این زیر زمینی؟»

طعم گس. رویای خاک و ماه. انگشتهای نازک. و صدا و کلمات پر می‌کنند زیرزمینی را. بعد از زیر زمینی بیرون می‌روند. هل می‌دهند یکدیگر را در آن فضای تنگ و خفه. و راه می‌گشایند به بیرون. و آن‌ها. خاموش کنندگان صدا، دیوانه‌تر شده‌اند. و محکمتر طناب را از دو سو می‌کشند.

«/ می‌خواهم از سر انگشتانت/ بابونه‌های کوهی بچینم. /» و راوی چشم‌هایش را می‌بندد.

نمی‌توانم. بگذار محمد با چشمهای بسته بنویسم. زیرا نمی‌خواهم ببینم طناب را که فرو رفته است در گوشت گردنت. و ببینم چشمهای تو را که بیرون زده‌است و چهره تو را که سیاه شده‌ و من نمی‌توانم مردنت را تماشاگر باشم.

– «نه! باز کن چشم‌هایت را راوی! من هنوز نمرده‌ام. ببین آن‌ها نمی‌دانند چطور خود را از دست کلماتم نجات دهند. دارند به هم فحش می‌دهند. و از جنون سر به دیوار می‌کوبند. می‌بینی راوی؟
– آری می‌بینم. و می‌بینم که تو را دارند می‌برند که در خرابه‌ای بیندازند محمد. و این بار این ماشین نیست که دیگر می‌چرخد، یا تاب می‌خورد. این منم که تاب می‌خورم میان سطر سطر شعر تو. کلمات تو. تو از من دور می‌شوی با سرعت. غایب می‌شوی، تا ما چند روزی دنبال جنازه‌ات بگردیم در این سرد‌خانه و آن سردخانه. وقتی تو در پارکی نشسته‌ای با قلم و دفترت و داری می‌نویسی:
آن یک عصا کشان خود را کنار نیمکت می‌رساند/ آن یک نگاه رهگذری را می‌جوید/ که گام‌های لرزان‌اش را همراهی کند/ تا سایه دراز بید مجنون/ این رو به باد روسری‌اش را می‌گشاید/ آن رو به آفتاب کلاهش را بر می‌دارد/ در خاطرات رفته هنوز جائی هست/

می‌گویی راوی بیا کنار من بنشین و بنویس تمام زندگی من همین کلمات است که می‌خواهد راه نگاه کردن را به من بیاموزد. تو فکر می‌کنی می‌توان دور گردن کلمات من طناب پیچید؟
می‌گویم نه. نمی‌توانند، محمد. حق با توست. ما می‌نویسیمت محمد با همین کلماتی که تو دوست داشتی. ما می‌خوانمیت محمد با کلمات خودت و تو همچنان با ما خواهی بود. و هر صبح به خیابان خواهی رفت تا روزنامه بخری. آن‌ها، قاتلان، ‌ ربایندگان تو مرده‌اند پیش‌تر، همان‌وقت که تو را ربودند.

اوترخت فوریه ۱۹۹۹
ـــــــــــــــــــــــــ
۱-کلمه‌ها و جمله‌های مشخص شده در متن تکه‌هائی از شعرهای محمد مختاری‌اند.
۲- دهان سرده مکنده، اشاره‌ای است به شعر فروغ فرخزاد.

از همین نویسنده:

درباره نسیم خاکسار؛ فیلم، مقاله و گفت‌و‌گو

در همین زمینه:

شبان‌ـ رمگی و حاکمیت ملی، محمد مختاری