خبرهای حملات تروریستی/ انتحاری پاریس هنوز داغ است. یکی دو روز بیش‌تر نگذشته. اخبارِ رادیو «فردا» دارد پخش می‌شود. مشغول تدوین مستند تازه‌ام هستم و گوشم به خبرهای جدید است که زنی میان‌سال، لبخند به لب، وارد کتاب‌فروشی می‌شود:

ـ سلام!

از جا برمی‌خیزم:

ـ سلام… خوش آمدی!

پیراهنی بلند به‌رنگ سیاه با گُل‌های رنگارنگ و شلواری خاکستری به تن دارد و شالی روی شانه‌هایش افتاده و موهای سیاه بلندش ریخته روی آن. سیه‌چُرده است و بعد که کمی حرف می‌زنیم، درمی‌یابم درست حدس زده‌ام: هندی است.

terorist_rezajozani_20151011

نگاهی به دور و بَر و کتاب‌ها و تابلوها و عکس‌ها و اشیای قفسه‌ها می‌اندازد و می‌پرسد:

ـ فارسی؟

ـ آره… تعدادی هم کتابِ سوئدی داریم.

طبقِ معمول، در گفت‌وشنود به زبان سوئدی با خارجی‌ها راحت‌ترم.

همچنان لبخند به لب، می‌آید جلوتر و کتاب‌ها را نگاه می‌کند.

می‌پرسم:

ـ فارسی بلدی؟

می‌خندد:

ـ نه… اُردو بلدم…

بعد از لحظه‌ای سکوت، می‌گوید:

ـ جایی هست که قرآن یاد بدهند؟

ـ قرآن؟

ـ آره… کلاسِ قرآن… برای بچه‌هام می‌خوام…

بعد می‌گوید که دو فرزند دارد: پسری ۱۵ ساله و دختری ۱۳ ساله. ده دوازده سالی است به سوئد آمده‌اند. در پاسخِ سؤالم که: «چه می‌کنی؟» لبخندزنان، سر تکان می‌دهد:

ـ کار می‌کنم…

برایش توضیح می‌دهم که مسجدهای مسلمانان در جاهای مختلف شهر هست و انجمن‌هایی هم هست که حتماً کلاسِ قُرآن دارند. و یادم می‌افتد که شنبه‌ها، نزدیک ظهر، ترامواها و اتوبوس‌ها پُر است از پسربچه‌ها و دختربچه‌های پنج شش تا شانزده هفده ساله، سومالیایی و عرب و افغان و…، هر یک قُرآنی ـ کوچک یا بزرگ ـ به‌دست، که از محلّه‌های مختلف، راهیِ دو سه محله خارجی‌نشینِ شمال شهرِ گوتنبرگ‌اند تا بروند بنشینند سرِ کلاس‌های آموزشِ قرآن، در مسجدها یا مکان‌های تحت اختیارِ انجمن‌هایی که از کمک‌های دولتی هم به‌خوبی برخوردارند.

می‌گوید:

ـ می‌خوام شیعه باشند…

می‌گویم:

ـ قُرآن که دیگه شیعه و سنّی نداره باجی!

«باجی» را به‌همین صورتِ فارسی می‌گویم و نمی‌دانم متوجّه می‌شود یا نه.

ـ درسته… ولی می‌خوام شیعه باشند…

می‌گویم:

ـ توصیه نمی‌کنم بچّه‌هات را بفرستی این‌جور جاها…

لبخند از لبش می‌پرد و ابروهایش به‌هم نزدیک می‌شوند:

ـ چرا؟

فقط یک کلمه می‌گویم:

ـ داعش!

باز می‌خندد:

ـ آها… می‌گی ممکنه تروریست بشن؟

ـ نه… ولی خُب… ببین باجی!… من خودم باوَری ندارم… بچّه‌هام هم بزرگند، امّا اگه نوجوان بودند و می‌خواستم قُرآن یاد بگیرند، نمی‌فرستادمشون این‌جاها… کُلّی سی.دی هست: آموزشِ قرآن… با ترجمه به زبان‌های مختلف و…

ـ ترجمه نه… فقط می‌خوام خوندن یاد بگیرند… [کمی مکث می‌کند]… «حفظ»… می‌دونی؟

«حفظ» را به همین شکل می‌گوید.

ـ آره… می‌فهم… تو خودت قرآن را خوانده‌ای؟

ـ خوانده‌ام… آره…

ـ با ترجمه؟…

ـ نه… فقط عربی… می‌خوام بچّه‌هام یاد بگیرند بخونند… همان «حفظ».

ناگهان ذهنم به بیش از نیم قرن پیش پرواز می‌کند:

ده دوازده ساله‌ام: مؤمنِ دوآتشه‌ای که نماز و روزه‌اش قطع نمی‌شود. پنج‌شنبه‌شب‌ها، می‌روم جلسۀ «قرائت قُرآن». پدر البته راضی نیست و خودش نمی‌آید، امّا مانع رفتنِ من هم نمی‌شود. جلسه هر هفته، در خانۀ یکی از خویشاوندان برگزار می‌شود. نوبتِ ما هم که می‌رسد، پدر مخالفتی نمی‌کند، امّا ساکت گوشه‌ای می‌نشیند. تنها کسی است که قُرآن دست نمی‌گیرد. حاج آقا عبّاس که از همه مسنّ‌تر است، به‌نوعی «ریاستِ جلسه» را برعهده دارد و آقای صالحی ـ شوهرِ خالۀ بزرگم ـ قرائت نوبتی حاضران را اصلاح می‌کند. بساطِ چای و پذیرایی با خُرما و میوه و شیرینی هم ـ در حدِّ توان هر عضوی از اعضای جلسه ـ برقرار است. و البته فقط «ثواب» مَدِّ نظر است و آن حال خوش و لذّت معنوی‌ای که پس از پایان جلسه، مؤمنان به آن دست می‌یابند.

پنج شش ماهی می‌گذرد.

در پایان یکی از جلسات، با خجالت و تته‌پته‌کنان، پیشنهادی را مطرح می‌کنم که مدت‌ها در موردش اندیشیده‌ام و تصور می‌کنم بسیار مورد استقبال و تأیید و حتی تشویقِ مؤمنان حاضر در جلسه قرار بگیرد:

ـ بهتر نیست حالا که ما قرآن می‌خونیم، معنیِ اون رو هم بخونیم؟

سکوتی سنگین برقرار می‌شود. همه باحیرت خیره می‌شوند به من. دستپاچه می‌شوم و عرقِ سردی بر پیشانی‌ام می‌نشیند. در نگاه‌ها، تأیید و تشویق نیست، حیرت است و شماتت.

سرانجام، حاج آقا عباس سینه‌ای صاف می‌کند و می‌گوید:

ـ قرآن مجید… کلام خداوند قادرِ متعال… کار هر کسی نیست معنی کردنش…

سعی می‌کنم توضیح بدهم. صدایم انگار از تَه چاه بلند می‌شود:

ـ نه… منظورم اینه که ترجمه فارسی آیه‌ها رو هم بخونیم… قرآن آقای صالحی هست… زیرِ هر آیه، ترجمه فارسی‌ش ریزتر چاپ شده… از الهی قُمشه‌ای…

صدایِ ضعیفم زیرِ صداهای بلند حاضران ـ همه در تأیید فرمایشات حاج آقا عبّاس ـ محو می‌شود:

ـ چه حرف‌ها!… قرائت قرآن فقط برای ثوابشه…

ـ کسی نمی‌تونه کلام خدا رو معنی کنه…

ـ عجب!…

دماغ‌سوخته و سرخورده و شرمنده از جا بلند می‌شوم.

در روزهای بعد، شایعات خویشان مؤمن، دهن‌به‌دهن می‌چرخد تا می‌رسد به گوشِ ما:

ـ پسرِ مَشدی مَمد زراعتی بابی شده!

«بابی» و «بهائی» شدن یعنی «کافر» شدن!

پدر فقط یک کلام می‌گوید:

ـ چیزی نگفتم به‌ت تا خودت بفهمی… حالا… شُکرِ خدا، ما هم راحت شدیم!

و من دیگر به جلسه «قرائت قرآن» نمی‌روم.

صدای خانم مسلمان شیعه هندی مرا به خود می‌آوَرَد:

ـ … هست؟

ـ چی؟

ـ کلاس آموزش قُرآن… شیعه باشند ها…

کمی فکر می‌کنم:

ـ حتماً هست… دو تا انجمنِ ایرانی هست… فعالند… به‌خصوص در ماه‌های رمضان و محرم… خرج هم می‌دهند… روضه‌خوانی و سینه‌زنی هم دارند… شنیده‌ام از سفارت جمهوری اسلامی براشان آخوند روضه‌خوان می‌فرستند.

وقتی نگاه حیرت‌زده «باجی» را خیره به خود می‌بینم، بقیه توضیحات و اطلاعات کسب‌شده از هموطنان و دوستان و آشنایان ساکنِ این شهر را دَرز می‌گیرم و با این وعده که: «اگر سراغ کردم، خبر می‌دهم.» کارتم را می‌دهم به ایشان تا بعد، اگر خواست، زنگی بزند و بپرسد.

لبخند به لب، خداحافظی می‌کند و آرام، راه می‌افتد طرف در. می‌رود بیرون و در را پشت سرِ خود می‌بندد.

اخبارِ رادیو «فردا» تمام شده. حالا رسیده به برنامۀ «فردآهنگ» که رادیو را خاموش می‌کنم و می‌روم سراغِ ادامۀ کارم.

یادم می‌افتد بیش‌ترین تعداد داوطلبان داعش از همین کشورِ سوئد راهی عراق و سوریه شده و همچنان می‌شوند و زخمی‌هاشان هم برمی‌گردند تا از امکانات بالای پزشکی در بیمارستان‌های این‌جا استفاده کنند و چون جرّاحی و معالجه و مُداوا شدند و آبی زیرِ پوستشان دوید، باز برگردند به کشورهای خرتوخرِ خاورمیانه و بجنگند در راه برقراری «خلافت اسلامی».

تا کِی نوبت برسد به ما و شهرمان که از حملات انتحاری/ تروریستی‌شان برخوردار و بهره‌مند شویم، مانند اهالیِ پاریس و شهرهایِ دیگر…