مفهومِ “پیر” در بستر فرهنگی ما جنبه‌ی الوهی و انتزاعی دارد. یک نگاه طبقه‌بندی شده در ذهنیت و خِرَد جمعیِ شرقی نهفته است که بر بستر قدوسی و در نتیجه انتزاعیِ خویش آرمیده و بر ذهن‌های ما حکومت می‌کند. منظور از نگاه طبقه‌بندی شده انحصارطلبی در حوزه‌ی حق و امتیاز است. یعنی “پیر” نقدپذیر نیست. روشن است که منظور من از “پیر” آدمِ پیر نیست که مقام پیر است. هر که در این جایگاه بایستد برخوردار از این امتیازات می‌شود. یعنی “پیر”‌ مفهومی است انتزاعی ولی با ادله‌ی عینی در بستر اجتماعی و زندگی جمعی ما. این نسبت در خودش تضاد می‌آفریند. ما از یک مفهومِ ذهنی و قدسی سخن می‌گوییم که انتزاعی است ولی تجلیاتش همه عینی است؛ یعنی آن مفهوم از حوزه‌ی ذاتیِ خویش بیرون می‌افتد و تضاد می‌آفریند. برای نقش اجتماعیِ‌ آن هاله‌ای از قداست به طور انحصاری تصور و تولید می‌شود. این قداست مانع نقد است. مانع هر گونه رویارویی است.

صحنه‌ای از مجلس خبرگان، مجمع شیخان پیر
صحنه‌ای از مجلس خبرگان، مجمع شیخان پیر

تضادها هنگامی آشکار می‌شوند که ما با پدیده‌ی “تغییر” یا “شدن” روبرو شویم. تغییر یا “شدن” مستوجب حرکت در بستر زمان است و در این سیر نقطه‌ی مابعد یا واپسین را نمی‌توان پیشبینی کرد. “پیر” به ناگزیر در مقام تفسیر می‌ایستد و مُفَسِر می‌شود‌ (تا عملی برضد ماهیت خویش کند که البته چنین نمی‌کند). بنابر این درِ تفسیر از همان آغاز بسته می‌شود و منع می‌شود. در این فرهنگ «تفسیر» حکم ارتداد می‌گیرد. «نقد» هیچ‌گاه ستوده نمی‌شود. اگر تمثیلی سخن بگوییم این بحث چنین می‌شود: پیر نقطه‌ی مرکزیِ دایره است و جهانِ ما محیط بر آن. تعریفِ ما، تعریفِ وجودیِ ما وابسته به آن نقطه است.

منظور در اینجا از نقد “پیر” آدمِ پیر نیست که مقام پیر است، مقامی که نقدناپذیر تلقی می‌شود.

حاصلِ این سیر همیشه بحران است. مشکل در اینجا نمایان می‌شود؛ وقتی ما با ذهنیت قدوسی و ثابت (غیر متحرک) بخواهیم روندِ “شدن” یا “تغییر” را تفسیر کنیم. نیک می‌دانیم در بحثِ اخلاق «داوری کردن» معادل یک عمل اخلاقی است. بنابر این می‌توان چنین پنداشت که ذهنیت قدوسی برابر با عمل اخلاقی نیست. سهل است هم‌ارز آن هم نیست. ذاتِ اخلاق و عملِ اخلاقی با ذهنیتِ قدوسی تناسبی ندارند؛ زیرا عمل کردن یا شدن (تغییر کردن- متحرک بودن) در مقابلِ ذهنیت قدوسی می‌ایستد (که ایستاست) مگر آن‌که ذهنیت قدوسی تفسیری از عمل اخلاقی را بپذیرد. این پذیرش در ماهیت خود مربوط به گذشته است و درنتیجه ایستاست. سنت است. و باز در برابر تغییر یا شدن می‌ایستد؛ اجازه‌ی عمل هم نمی‌دهد. تنها توجیه‌شان این است٬ سُنت لنگری است که کشتی ما را در این دریای هول‌انگیز نگاه می‌دارد.

ممکن است گفته شود در این صورت “پیر” ضامن نظم است. یعنی همان چیزی که در دنیای امروز می‌گوییم «دولت». اگر این نسبت را بپذیریم درین صورت می‌توان گفت دولتی که این پیر می‌سازد دولتِ قدسی است و “پیر” سرچشمه‌ی سرکوب است. چرا که دولتِ قدسی نقدپذیر نیست. اصلا مشارکتی نیست. “پیر” و “سرکوفتن” دو نقطه‌ی ابتدا و انتهای شعاع آن دایره می‌شوند. درین صورت آغاز و پایان هر دو یکی است. از هر نقطه آغاز کنید به همان نقطه می‌رسید زیرا در همان دایره‌ی بسته قرار دارید.

تمدن ایرانی در طولِ عمرِ دراز خویش هیچ مشکلی با “پیر” نداشته است. آن نظمِ طبیعی در بسترِ فرهنگیِ ایران دست‌کم سه هزاره دوام آورده است. بحران از هنگامی آغاز شده است که عوامل بیرونی (بیرون از آن دایره؛ حوزه‌ی تمدنیِ غیر) متغیرهای جدید و پارامترهای تازه‌ای را معرفی کرده‌اند و این نظمِ سه هزار و چند ساله را به هم ریخته‌اند. تجلیِ عینیِ این آشفتگی “انقلاب مشروطه” است. و این “پیرِ” قدوسی پیوسته مشغول سرکوب بوده است.

پرسش این است: سرنوشت این “پیر” چیست؟

این بحث را اگر نیک بنگرید توابعِ فراوانِ عینیِ آن را خواهید یافت که در زندگی روزانه‌ی ما نقش بازی می‌کنند. مثالی می‌زنم:

«داستانِ پُر آبِ چشمِ آتش گرفتن یک ساختمان تجاری در تهران است که دو کارگرِ زن در طبقه‌ی بالای ساختمان به تله افتاده‌اند. آنان راه فرار ندارند چون ساختمان راه رُوی خروج اضطراری ندارد. همه منتظر سازمان آتش‌نشانی هستند. ماشین از راه می‌رسد اما نردبان مکانیکی‌اش کار نمی‌کند. آن دو کارگر در لب پنجره آویزان می‌شوند و یکی از زنان وزن خود را تحمل نمی‌تواند و از آن بالا فرو می‌افتد و می‌میرد.»

شهرداری (تو بخوان آن پیرِ قدوسی)‌ یک نهاد مدرن است که دستاورد دخالت عوامل بیرونی است. منظور از بیرون٬ بیرون از حوزه‌ی تمدنِ ایرانی است. غریبه است. اما این نهادِ غریبه و تحمیل شده با آن ذهنیتِ تاریخی از «پیرِ قدوسی» اداره می‌شود. حاصلش بحران‌زایی است. شهرداری در بیانیه‌اش خودِ آن زن را مقصر دانست که باعث سقوط خودش شد. نه مردم بر سر شهرداری کوفتند و نه دستگاه‌ دادگستری و قانون کسی را مسئول مرگ آن زن دانست. و داستانِ آن نردبان هنوز روشن نیست که آیا تعمیر شده است یا نه تا نوبتِ بعد به چه کار آید. هیچکس مجازات نشد. هیچ مقامی از کار خویش برکنار نشد. و کسی نیز از روی شرم استعفا نداد. مردم هم در پی کار خویش رفتند. انگار که این اتفاق نیافتاده است. مقامِ «پیر» مسئولیت‌پذیر نیست ولی مطیع‌پرور است. این نسبت را در نزد همه‌ی مردم از هر طبقه و گروه می‌توان دید. فردِ بزرگتر همیشه بر سر فردِ کوچکتر فریاد زده است. نسبتِ کوچک و بزرگ نسبت پیری و جوانی نیست که نسبت مرید و مرادی است. نقل یک دسته و گروه هم نیست. این‌ها دولت را می‌سازند. رییس سازمان آتش‌نشانی را تربیت می‌کنند؛ شهردار را و دیگران را؛ رییس جمهور را و وکیل مجلس را؛ ملا را و مکلا را.

ما در همه‌ی ارکان جامعه‌ی ایران با این پدیده روبرو هستیم. این مشکل تاریخیِ ما است. قداستِ “پیر” در این دنیای مدرن کاملا نقش تخریبی و ضد مدرن بازی می‌کند. در جامعه‌ی مدرن پیوسته نیروها نو می‌شوند. نسل تازه جایگزین نسل قدیم می‌شود و هیچ لطمه به حیثیت و آبروی کسی نمی‌زند. من اگر نتوانم به مجموعه‌ی مسئولیت‌های خود عمل کنم برکنار می‌شوم. نقد می‌شوم و اگر کاری خلاف قانون یا حتا خلاف اخلاق کرده باشم مجازات یا رسوا می‌شوم. ضمانتِ پیریِ قدوسی ندارم. این «بی‌ضمانتیِ قدسی» التزامِ مدرنیت است. موضوع به همین سادگی است. مقدمه و مؤخره ندارد. ریش سفیدی منات اعتبار هیچ چیز نیست. این مفهوم را شما تنها در جوامع عقب مانده‌ی روستایی و فئودالی می‌بینید؛ نه در جامعه‌ی شهری که نیازهایش هزاران بار بزرگتر از جامعه‌ی کوچک روستایی است که با تخصص‌های برآمده از روستا حل نمی‌شوند. تخصصِ شهری و تخصصِ روستایی دو چیز متفاوت هستند. تفاوتشان ماهوی است. نسبتِ آب و آتش است. مسئولیت روستایی با مسئولیت شهری قابل مقایسه نیست. حتا بحران روستایی با بحران شهری از یک جنس نیستند.

پیرِ قدوسی برآمده از روستاست. این پیر در جامعه و فرهنگ روستایی می‌درخشیده اما اینک نقش زهرِ مرگبار را برای فرهنگ شهری و جامعه‌ی پیچیده‌ی شهری دارد. این پیر پیوسته بحران می‌زاید. ممکن است به این سخن ایراد گرفته شود که در جوامعِ مدرن تاکید بر جوان‌گرایی است و به پیران ستم می‌شود. این سخن شاید درست باشد٬ اما نقد من بر جامعه‌ی پیرگرای ماست که در این جهانِ مدرن دارد با معیارهای پیشین خود دست و پا می‌زند و بحران‌زایی به سبک قرون‌وسطا می‌کند (از بریدن دست و پای دزد و اعدام به اتهام محاربه و زندانِ دگراندیشان بگیرید تا حقوق پایمال شده‌ی سیستماتیک زنان). نقد جامعه‌ی مدرنِ غربی نه در وظیفه‌ی من است و نه در امکان من.

نکته‌ی مهم دیگر در این است که “پیر” نسبتی با مفهوم “کهنگی” ندارد. اگر می‌داشت ما تاریخ خود و میراث فرهنگی خویش را پاس می‌داشتیم. آن قداستِ انتزاعی از مفهومِ “پیر” تنها تبدیل به مؤلفه‌های عینی در حوزه‌ی مدیریتی (کدخدا- شاه- ولی‌فقیه) و حوزه‌ی اقتصادی (پیوندهای مافیایی و فراقانونی) می‌شود (فرهنگ و میراثش از این قداست بی‌بهره می‌ماند مگر آن‌گاه که بهره‌ای سیاسی یا اقتصادی داشته باشد). این همان تضاد ماهوی است که پیشتر اشاره کردیم. از یک سوی این پیر بهره از قداست انتزاعی و ثابت می‌برد‌ (هر کسی از پیر و جوان٬ زن و مرد می‌تواند در این مقام بنشیند و همان کارکرد یگانه‌ی پیرِ قدوسی را داشته باشد)؛ از سوی دیگر همه چیز مشمول نسبیت‌پردازیِ ذاتِ اقدس می‌شود. این پیر از ما فقط عبودیت و بندگی می‌طلبد. ولی خود را مقید به چیزی نمی‌داند. حتا قانونِ خود را موکول به مصلحت می‌کند. در این فضا «قانون» عینیتِ جامع و جهانشمول نمی‌یابد و دستخوش تفسیر‌های مقطعی و ذوقی می‌شود که برای جامعه‌ی شهری زهرِ مُهلک است. حاصلِ این فضا «ترس» است. آن حسِ عدم یقین در وضعِ موجود٬ بُعد زمان را کوتاه می‌کند. زمان تبدیل به لحظه‌ی «آن» می‌شود. همه چیز در یک «آن» معنی می‌یابد که در لحظه‌ی دیگر ممکن است نباشد. مغتنم شماریِ دَم از اینجاست. در این فضا همه دشمن یکدیگرند. دَم را غنیمت می‌شمرند و گلوگاه هم می‌دَرند.

ما اگر انسان‌های مسئولی باشیم (من این مسئولیت را هم‌ارز مدرنیت می‌دانم) دیگر “پیر” و “بزرگ” هیچ معنایی نخواهند داشت و صرفا “مسئولیت” در مرکز توجهات ما در مرکزِ آن دایره خواهد نشست، نه پیرِ قدوسیِ غیر مسئول. دیگر هنگام آن است که ما با این پیر بدرود کنیم.