من و همسرم، عباسعلى منشى رودسرى و دو فرزندم بهاره و بيژن در ٩ مرداد ١٣٦٥ دستگير و به كميته مشترك كه در آن زمان «زندان توحيد» يا «بند سه هزار» ناميده مىشد منتقل شدیم.
در همان كميته مشترك بچهها را از من گرفتند و تحويل مادرم دادند. در اين مدت یکبار من را براى بازجويى به اصفهان بردند اما دوباره به كميته مشترك برگرداند. اواسط آذر ماه همان سال من را با چند نفر ديگر از بند سه هزار با يك مينىبوس كه پنجرههايش را با پرده پوشانده بودند به اوين منتقل كردند.
در راه از روزنهى بين پرده مىتوانستم بيرون را ببينم. مردم در رفت و آمد بودند و هيچكس فكر نمىكرد كه انسانهايى سرشار از عشق به زندگى و خانواده به سوى سرنوشت نامعلومى میروند كه رژيم برای آنها رقم زده است. با وجود اشتياقی که به ديدن اطراف داشتم باز لحظاتى چشمانم را مىبستم و خودم، عباس و بچهها را در خيال مجسم مىكردم كه زمانى نه چندان دور در همين مكانها بوديم.
فكر كردن به اينكه باز ما در كنار هم خواهيم بود بيشتر به رويا شبيه بود. اما باز اين رويا از ذهن من مىگذشت كه آيا ما «روزى دوباره كبوترهايمان را پيدا خواهيم كرد؟»
از هر مكانی كه میگذشتیم من خاطرهاى داشتم. تا آن موقع نمىدانستم كه تهران چقدر براى من زيبا و دوستداشتنى است. بالاخره به اوين رسيديم. مردى كه سرتا پا سياه پوشيده بود و دستكش سياهى هم يكى از دستانش را پوشانده بود نام و مشخصات و وابستگى سازمانىام را پرسيد.
بعد با دستى كه با دستكش پوشيده شده بود يكى يكى انگشتان مرا به روى جوهر كشيد و در برگهاى سفيد در چهار خانههايى كه هر كدام مخصوص انگشتى بود، اثر انگشتان مرا ثبت كرد. طى اين مدت با كنجكاوى مىپرسيد ازدواج كردهاى؟ بچه دارى؟ چند تا؟
بعد شمارهاى داد كه به گردنم آويزان كنم و از سمت چپ و راست و روبرو از صورتم عكس گرفت. پس از مراحل تحويل و ثبت مشخصات مرا به ٢٠٩ اوين تحويل دادند.
مورس در انفرادی ٢٠٩
در سلول كه به رويم بسته شد چشم بندم را كنار زدم. در يك سلول انفرادى بودم. در كنار در ورودى پشت به در ايستادم. ديوارها با سفيد رنگ زده شده بود و يك چراغ بالا سمت راست روشن بود كه رويش با جاليهاى فلزى مشبك پوشيده شده بود.
درست در كنار در ورودى در سمت چپ من يك دستشويى و توالت فلزى بود. روى زمين روبروى در ورودى يك پتوى سربازى و شوفاژى قرار داشت كه با ورقههاى آهنى مشبك محافظت مىشد. به انتهای سلول رفتم و رو به در برگشتم. بالاى سلول پنجرهاى بود كه از آنجا مىتوانستم آسمان را ببينم. پنجره باز بود و هواى سرد علیرغم روشن بودن شوفاژ من را به لرزه انداخت.
پتو را به دور خودم پيچيدم و نشستم. سرما در من نفوذ كرد. نوك بينىام سرما را بيشتر احساس مىكرد. بلند شدم شير آب را امتحان كردم. آب باريكى از شير سرازير شد. سعى كردم با حركت سرما را دور كنم. مشغول وارسى سلول شدم. روى دستشويى استيل سلول با دقت كه نگاه مىكردى مىتوانستى حروف الفبا را در جدول مورس* ببينى كه حتماً دست مهربان زندانىای ديگر با زحمت و خيلى ريز آن را كنده بود.
آن روز و آن شب گذشت. و همراه با آن روزها و شب هاى ديگر. من توانستم در اين مدت با دو سلول بغلى از طريق مورس ارتباط برقرار كنم. از پايین هم ضربههايى به كف سلول در اواخر شب آغاز مىشد و به اين ترتيب روزها و شبهاى من مىگذشت.
نوك انگشتانم درد مىگرفت و به توصيه يكى از همان زندانيانى كه در تماس بودم ته يك خمير دندان را با تكهاى پارچه پوشاندم و به اين ترتيب از درد انگشتانم رها شدم. موقع ظهر كه ناهار مىآوردند بهتريم موقع براى زدن مورس بود. در اين موقع حتى صداى سرودى هم در راهرو به گوش مىرسيد. بعضىها كه دورتر بودند از طريق سرفه كردن و يا حركت كيسههاى پلاستيكى مورس مىزدند و به همديگر روحيه مىداديم و اينطورى من فهميدم كه مادر و دخترى هم كه بهايى بودند در دو تا از سلولهاى اين بند دربندند.
تا آنجا كه يادم مىآيد نام دختر خورشيد بود. من اما خوشحال بودم كه در هوايى نفس مىكشم كه عباس نفس مىكشد. فكر مىكردم عباس بعد از برگشتن به اصفهان به اوين منتقل شده است؛ اين به من شور و شوق مىداد. من كه بخاطر جابجايىهاى مرتب از تهران به اصفهان روزهاى حمام را از دست داده بودم موهايم بافه بافه پايين مىآمد.
بيش از ٤٠ روز بود كه نتوانسته بودم حمام كنم و قبل از آن هم در كميته مشترك ساعت حمام خيلى كوتاه بود و من تا بهاره و بيژن را مىشستم آبگرم را مىبستند و خودم نمیتوانستم حمام كنم. همانجا با همان آب باريك دستشويى موهايم را شستم. حس خوبى داشتم.
ديگر به سرما عادت كرده بودم. اما به توصيه كسى كه از پايين مورس میزد به زندانبان گفتم سلولم سرد است و اگر مىشود دريچه بالا را ببندند. نگهبان رفت و هيچ خبرى نشد. مجدداً به سرد بودن سلولم و باز بودن پنجره اعتراض کردم. اينبار نگهبان برايم توضيح داد که هر شش ماه يكبار براى باز و بسته كردن پنجرهها مىآيند. چون در اين سلول قبل از من يك زندانى با بيمارى قلبى بوده است اين پنجره را نبستهاند و ديگر نمىشود كارى كرد.
در كمال ناباورى بعد از نماز ظهر آمد و گفت: وسايلت را بردار و چشم بندت را بزن و دنبال من بيا. من را به سلول ديگرى منتقل كرد. از شكايت خودم پشيمان شده بودم! در اينجا سكوت مطلق بود. بعد از پخش غذا فهميدم كه در سلولهاى دو طرف من هم زندانى وجود دارد. دو – سه روز صبر كردم و بعد تلاش كردم كه با زندانىهاى سمت چپ و راستم ارتباط برقرار كنم.
زندانى سلول سلول بغل دستی من به مورسم جواب داد اما زندانى سلول دیگر فقط در روزهاى آخر آنجا بودنم به دو يا سه جمله من جواب داد. يادم نيست كه چه مدت در ٢٠٩ اوين بودم كه از آنجا مرا به زير زمين ٢٠٩ منتقل كردند.
از بهداری اوین تا انتقال به اصفهان
در سالن آخر كه باز شد مرا به درون فرستادند و در را بستند و رفتند. آنجا ١٢-١٠ نفر ديگر زندانى بودند. دور تا دور سالن خيلى با نظم و ترتيب پتوها را به فاصله چيده بودند و هر كس به يكى از اين پتوها تكيه زده بودند. بعد از معرفى و آشنايى، به من مقررات سالن را گفتند و به اين ترتيب به جمع تازهاى پيوستم.
هر روز دو نفر غذا را از بالاى پلهها مىآوردند و بين ما زندانيان قسمت مىكردند. نظافت سالن و دستشويىها هم هر روز بين زندانيان تقسيم مىشد. در اين سالن علاوه بر زندانىهاى سياسى خانمى بود كه با بقيه خيلى متفاوت بود و هر روز براى بازجويي احضار مىشد. زن شوخ و شنگول و شادى بود. او را در رابطه با منكرات به قول خودشان گرفته بودند.
در يكى از شبها موقع خواب ازش پرسيدم كه چرا هر روز براى بازجويي مىرود؟ گفت من در يك باند دختران تلفنى كار مىكردم و در عرض دو سال ٦ ميليون پول در آوردم. هر روز هم میروم و فقط مىنويسم. باند ما در تمام نقاط ايران شعبه داشت و اگر يك نفر كه مسئول ما بود بنام داش غلام دستگير شده بود ما بايد٤-٣ سال فقط بازجويي پس مىداديم.
از همه نوع مشترى هم داشتيم از مأموران عالیرتبه اداره آگاهى بگير تا وكيل و قاضى و روحانى و الخ. هميشه از دختر جوانى صحبت مى كرد كه اسمش ليلا بود و نگرانش بود. بعدها كه از اوين به اصفهان منتقل شدم يكى از پاسدارها گفت: «ليلا دختر خودش بوده است كه اين خانم براى شبى ٦٠٠٠ تومان كرايه اش مى داده است. راست يا دروغ نميدانم اما گفت كه ليسانس اقتصاد دارم. اما درآمد اين كار بيشتر است. از او پرسيدم چگونه عضوگيرى مىكرديد؟ گفت از كلاسهاى قران، خياطى، آشپزى و ورزشگاههاى زنانه و هر جا كه زنان جوان رفت و آمد داشتند. آنهايى را كه مستعد بودند زير چشم مىگرفتيم و با آنها دوست مىشديم و كم كم كه اعتمادشان جلب مى شد به كار مىگرفتيم.
در اين سلول بود كه با مرى دارش دخترى قدبلند، متين و زيبا آشنا شدم. قبلاً در اصفهان زندان بود و بعد به تهران منتقلش کرده بودند. او را در ارتباط با گروه طوفان گرفته بودند. بعدها فهميدم كه آزاد شده است اما گويا در يك تصادف ماشين جانش را از دست داده بود.
بخاطر دندان درد قرار شد به بهدارى اوين بروم. در راهروى بالا كه منتظر ايستاده بوديم از غفلت نگهبانان استفاده كرده و بين من و يكي ديگر از زندانيان كه در كميته مشترك با هم بوديم جملهاى كوتاه رد و بدل شد. من گفتم به فلانى هم سلام برسان. همان موقع زندانى كه در طرف راست من ايستاده بود با بازويش زد زير دست من و گفت: بانو بانو من فلانى هستم. او سالها قبل دستگير شده بود. به من گفت كه چه كسانى سر موضع ماندهاند و يك نفر را هم نام برد كه همكارى مىكند. این زندانی اشاره كرد كه شما خيلى بىپروا هستيد كمى بيشتر احتياط كنيد.
در بهدارى اوين نوبت به من نرسيد و بىنتيجه برگشتم. اما ديدار همين دوست باعث شد كه شور و شوقى بگيرم.
اوايل ماه دی بود كه اسمم را خواندند و گفتند كه وسايلم را جمع كنم و چشم بندم را بزنم. در هواى آزاد خواستند كه منتظر مينىبوس بمانم. صداى خزيدن و خشخش روی زمين توجه مرا جلب كرد و چون ايستاده بودم مىتوانستم از زير چشمبند زمين را ببينم. یک زندانى كه لباس زندان تنش بود دمپايي را به دستانش كرده بود و با تكيه به دستانش باسنش را روي زمين مىكشيد. پاهايش سرتاسر باند پيچى شده بود. هر دو منتظر مانده بودیم. وقتى مينىبوس آمد من خواستم كمكش كنم و دستانش را بگيرم اما او امتناع كرد و خودش را بالا كشيد. بعدها فهميدم كمك به يك زندانى ديگر جرم بود و حد شلاق داشت. وقتى او سوار شد راننده مينىبوس با خونسردى گفت: «چرا دروغ گفتى كه تعزير بشوی؟»
مرا جلوى ساختمانى در اوين پياده كردند و گفتند كه مىتوانم چشمبندم را بردارم. در محوطه باز آنجا كشيش جوان و خوش قيافهاى بود كه راه میرفت و مرد ديگرى كه سرش را در لاك خودش كرده بود و قدم میزد.
من متعجب بودم كه چرا بدون چشمبند؟ ما را كجا مىبرند؟ حدس میزدم باز مراسم تحويل زندانى به عدهاى ديگر باشد.
در اين فاصله پرسيدم من همسرم را مدتهاست نديدهام، آيا مىتوانم قبل از رفتن او را ببينم؟ يكى از آنها اسم و مشخصات عباس را از من پرسيد. پس از مدتى همان شخص بازگشت و گفت همسرت در اوين نيست. فكر كردم نمىخواهند من عباس را ببينم. بعدها كه از عباس پرسيدم گفت او را تا ١٧ دی در كميته مشترک نگه داشته بودند.
سرانجام من، کشیش و آن مردی که سرش در لاک خودش بود را سوار ماشین کردند تا به همراه دو پاسدار به اصفهان منتقل کنند. نگران سرنوشت عباس عباس بودم. در طول مسیر فهمیدم کشیش یک کاتولیک لهستانی است که به او اتهام جاسوسی زدهاند. مرد دیگر هم که در فکر بود گفت بهایی است و نامش کاوه.
ديدار دوباره از اوين
بعد از اعزام به زندان اصفهان و پس از آزادى، براى ملاقات با عباس، همسرم از اصفهان به تهران آمدم. نزدیکیهای چهار راه سئول ما را بازرسى مىكردند. بعد كارت ملاقاتى به ما میدادند كه بايد آن را به سينهمان سنجاق مىكرديم.
اولينبار بود که برای ملاقات با عباس میرفتم. سالن ملاقات از هياهوى بچههاى زندانيان پُر بود. هر كس بىصبرانه منتظر بود تا نام زندانياش را بخوانند و به سالن ملاقات برود.
بهخاطر نام فاميل عباس كه با «م» شروع میشد من تقريباً جزء آخرين نفراتى بودم كه براى ملاقات خوانده مىشدم. در تمام مدت پشت در سالن مىنشستم و با هر بار باز و بسته شدن در سالن قلبم از جا كنده مىشد.
در اولين ملاقات بالاخره توانستم براى ١٠ دقيقه از پشت شيشه صورت و چشمان رخشان عباس را ببينم و صدايش را از پشت گوشى تلفن بشنوم. پس از ملاقات ما، بچهها را براى چند دقيقهای به ملاقات پدرانشان مىبردند.
من در مدت دو سالى كه عباس زندان بود فقط بعد از آزادیام توانستم به ملاقاتش بروم. به جز دو بار كه ملاقاتش قطع شد ديدار من و عباس فقط از طريق تلفن بود و پشت شيشه!
يكبار وقتى حكم عباس را به او ابلاغ كرده بودند يك ملاقات غيرمنتظره حضورى به من، پدر عباس و خواهرش دادند. خواهر عباس هم شوهرش در اوين زندان بود. بنابر این مىتوانست هم برادرش را ببيند و هم همسرش را.
هنوز بوسه عباس بر لبانم را احساس مىكنم و شرمم را از حضور پدر عباس!
در سالن ملاقات بچههاى ما مىدويدند. بازى مىكردند و نارنگى بين هم تقسيم مىكردند. آنها هم بیتاب ديدن پدر يا مادرشان بودند.
هنوز فرزندان ما وقتى به هم مىرسند از رنگ صندلىهاى سالن ملاقات سخن مىگويند و خاطرات آن دوران: زمان ملاقات حضورى چند دانه بادام در مشت كوچكشان مىگرفتند تا براى باباهایشان ببرند!
يكبار بهاره، دخترم را به خاطر همين چند دانه بادام كه در مشت كوچكش گرفته بود از ملاقات پدرش محروم كردند. آنموقع بهاره سه سال و چند ماه داشت. دست بهاره در دستم بود. او مثل مرغ سركنده بالا و پايين مىپريد و مىگفت: «مىخوام بابامو ببينم، مىخوام بابامو ببينم». يكى از پاسداران آمد و بهاره را گرفت كه ببرد بابايش را ببيند. گويا در چارجوب يك در عباس را به بهاره نشان داده بودند اما نگذاشته بودند كه عباس او را بغل كند. بهاره گريه مىکرد و مىگفت: «من مىخواستم بابامو تو روشنايي ببينم نه تو تاريكى».
هنوز از يادآورى اين صحنه قلبم «سنكوپ» مىكند. اين همه رنج، درد بار شانههاى ما كردند و عاقبت ما را دست خالى گذاشتند و كشتند.
کربلایی و بازداشتی موقت
يكبار ملاقات عباس را براى سه ماه قطع كرده بودند اما من علیرغم قطع ملاقاتها هر دو هفته يكبار از اصفهان با هزار دوندگى و التماس براى يافتن بليط به تهران میرفتم تا شايد بتوانم عباس را ببينم. هنوز يادمه ١٠ مرداد ماه ١٣٦٦ بود.
كربلايى، مسئول سالن ملاقاتهای لوناپارک به من گفت ملاقات ندارى. من اعتراض كردم و گفتم شوهر من از درد زانو شكايت داشت. كربلايى گفت ما تحقيق مىكنيم. گفتم از اصفهان مىآيم. گفت: ما تحقيق مىكنيم. گفتم چرا هر چى شما مىگوييد ما بايد باور كنيم، اما حرفهاى ما بايد در موردش تحقيق شود؟ زندانى كه حكم دارد ديگر چرا بايد ملاقاتش قطع شود؟ خشمگين بودم و صدايم از حالت عادى بلندتر بود.
كربلايى رو كرد به بقيه كه آنجا بودند كه البته بيشترشان از خانواده زندانيان بودند و گفت من زور و قدرت پشت سرم دارم اما داد نمىزنم اين خانم فرياد مىكشد. منم گفتم: «بله حاج آقا! شما زور و قدرت داريد اما من حق دارم!»
کربلایی عصبانى شد و به يكى از پاسدارها گفت: «اين را ببر تو يه اتاق تا از اوين بيان ببرندش». پدر عباس التماس مىكرد كه مرا ببريد اين عروس من دو تا بچه دارد. برگشتم به پدر عباس گفتم پدر به اينا التماس نكن. براى مدتى مرا در يك اتاق نگه داشتند. چند بار هم آمدند سوالهاى بىخود پرسيدند كه شايد من عذرخواهى كنم. منم لجباز پيش خودم گفتم حالا دو ماه هم روش. مرا با يك رنو به اوين بردند، چشمبند و چادر زدند و مرا تحويل شعبه پنج دادند.
بازجو گفت که شما از اوين خيلى خوشت اومده كه دوباره اومدى؟ گفتم كى با خوش اومدن به اوين آمده» همه را شما بزور مياريد. گفت: «خفه شو! آروم حرف بزن». گفتم من تُن صدام همين است، اون آقا هم خوشش نيامد من را فرستاد اينجا. گفت من مىتوانم تو را بندازم زندان، مىتونم بدم تعزيرت كنند! منم گفتم من فقط مىخوام شوهرم را ببينم، چرا بايد زندانى كه حكم داره ملاقاتش قطع بشه؟
بحث بالا گرفت و گفت تو از كى خط مىگيرى؟ گفتم من؟ من از گرونى، از دو تا بچه كه بدون پدر انداختيد رو دوشم، از اينكه من را از كار اخراج كرديد. من از اينا خط مىگيرم. گفت: «گمشو برو بيرون».
نشسته بودم و تكان نخوردم. گفت پاشو برو بيرون. گفتم خوب از اول همين را مىگفتى! از اوين تا چهار راه سئول را پياده سر و سينه زنان طى كردم تا به پدر عباس برسم و از نگرانى درش بياورم. نبود.
بقيه خانوادهها که به ملاقات مىرفتند گفتند بانو به ما ملاقات دادند برو كارت بگير بيا ملاقات. رفتم دم پنجره ايستادم. كربلايى سعى كرد من را نديده بگيرد و تا چشمش به من مىافتاد رویش را بر مىگرداند و به بقيه جواب مىداد.
مژه نمیزدم و همينطور بهش زل زده بودم. وقتى خلوت شد گفت تو چى مىخواهى؟ گفتم ملاقات. گفت ندارى. گفتم همه رفتند ملاقات به منم گفتند ملاقات دارى. برو اونا كه به تو گفتند ملاقات دارى بيار. گفتم اونا سوار مينىبوس شدند و رفتند. گفت برو پدر شوهرت را بيار. گفتم اون نااميد شد و چون از اینكه من را هم نگه داشتيد ناراحت شد و رفت.
خلاصه برگ ملاقات گرفتم و بعد از بازرسى رفتم عباس را ديدم. او گفت ديروز ٩ مرداد بود. يكسال از دستگيرى ما گذشت. وقتى برايش از برحورد كربلايى تعريف كردم گفت با شما كه خانواده زندانى هستید اين طور رفتار مىكنند، حساب كن با ما زندانىها چكار مىكنند.
صاحبخانه تا من را دید گفت برو كه پدر عباس داشت سكته میكرد. رفت كه اگه بتواند بليطش را جلو بیاندازد و برگردد شمال. نفهميدم تا ترمينال را چطورى رفتم. پدر عباس را ديدم و بهش اطمينان دادم كه حال عباس خوب است. پيرمرد بيچاره فكر كرده بود من را نگه مىدارند. وقتى من را ديد خوشحال شد.
آخرين ملاقات من و عباس تيرماه ١٣٦٧ بود. پيراهنى را كه براى تولدش فرستاده بودم پوشيده بود. چشمانش برق میزد و مىخنديد. پر از شور و سر زندگى بود.
براى گرفتن ساك عباس من نبودم. ٢٨ آبان ١٣٦٧ دو تا ساك از عباس به پدرش تحويل داده بودند. اما بعد از مراسمها و هر بار كه به خاوران مىرفتم، گاه گاه به در زندان اوين هم مىرفتم و مىگفتم مىخواهم از شوهرم خبر بگيرم. مرا از اين خط به خطى ديگر وصل مىكردند و عاقبت هم بدون جواب بر مىگشتم. هر بار مىپرسيدم چرا؟ چرا زندانىای را كه شش سال حكم داشت اعدام کردید؟ وصيتش؟ نشانش؟ اما هر بار دست از پا درازتر به اصفهان بر مىگشتم. برادرم مىگفت: «هر بار كه میروى و بر مىگردى ١٠ سال پيرتر شدهاى. اما اين تنها كارى بود كه از من بر مىآمد. حالا اوين تفريحگاه بشود يا موزه اين خاطرات را كه چند برگ از مثنوی هفتاد من است از دل ما چه كسى خواهد شست؟
*پانویس: مورس روشی برای ارتباطات تلگرافی بود که بعدها برای انتقال پیام و اطلاعات بین زندانیان استفاده میشد. زندانیان با ضرب زدن بر روی دیوار حروف الفبا را مراد میکردند و با زندانیان دیگر در سلولها اطراف خود ارتباط میگرفتند و صحبت میکردند. مورسها به مرور در زندان از شکل اولیه به شکلهای پیچیده و پیشرفتهتری در آمد تا زندانبانان قادر نباشند آن را رمزگشایی کنند.
از مجموعه خاطرات اوین
تجربه دوباره “اوین” پس از پنج سال − امیرحسین بهبودی
وقتی که “اوین” شبیه “قزلحصار” بود − حامد فرمند
اوین ۱۳۶۰: شاهد مرگی خودخواسته – ایرج مصداقی
در زندان در دوره اصلاحات − حسن یوسفی اشکوری
تجربه اوین، در آن هنگام که تازهساز بود −رضا علامهزاده
آنگاه که هوای خنک اوین به هوای دوزخ تبدیل میشد − شهرنوش پارسیپور
زندان اوین و بیحقی فزاینده مردم ایران − محمدرضا شالگونی
حکایت آن دستان بسته − نسرین ستوده
ترسیم جدول دادخواهی در اوین − فهیمه فرسایی
حی علی الصلاه: شکنجه نماز در اوین − عفت ماهباز
عزاداران «لونا پارک» در برابر اوین − عزیز زارعی
اوین: رگبارهای شبانه و تیرهای خلاص − بیژن مشاور
اوین، حافظه جمعی ما، نابود نمیشود − منیره برادران
قدم زدن در اوین: ۱۷ و ۲۱− فریدون احمدی
اینجا اوین است و ما در کجای تاریخ ایستادهایم− مصطفی مدنی
بلیط یک طرفه از اوین به برلین − حمید نوذری
مثل یک زخم عمیق، با رد روشن خون− نعیمه دوستدار
تاریخ هجری اوین؛ قمر در عقرب افتاد− امید منتظری
۲۰۹، چاردیواری ۴۳، اوین− روزبهان امیری
از قزل قلعه تا اوین − عبدالکریم لاهیجی
پرونده “نوارسازان” و یادی از یک زن زندانبان −شیرین عبادی
من مرگ را دیدم! − اصغر ایزدی
یک دقیقه تا آزادی − سیامک قادری
ملاقات قاچاقی در اوین: بازجو، زندانی و معشوقهاش − رخشنده حسینپور
شاهد روز مبادا در اوین − احمد پورمندی
۳۰ خرداد ۱۳۶۰، ساعت چهار و نیم بعد از ظهر − فاطمه حاجیلو
اوین، بند ۲ الف سپاه؛ همراه با سرباز بریتانیایی و مرد عراقی − مدیار سمیعنژاد
از اوین بزرگ من فقط سلولش را میشناسم − منیر ت
مکان تولد: زندان اوین − محبوبه مجتهد
«پسران دوشنبه» زیر هشتی اوین − بابک بردبار
دو دهه ملاقات خانوادگی در اوین − جعفر بهکیش
انقلاب نمیکردی خانوم جون
شاه همتونو نفرین کرد و از ایران رفت و آواره شد
نفرینش بدجوری گرفت
منتها امثال منم که هی چکاره بودیم گرفت بخاطر تو و امثال تو
کامیار / 27 October 2015
درود برروان عباست زندگانی تان راتباه کردید مخصوصا اون خدابیامرز
صوفی / 27 October 2015
در اوین مورس صدای ما بود!
http://www.iranglobal.info/node/51114
بازتاب / 28 October 2015
با درود بر همه ايرانيان ، در جايي ديگر گفتم اين كربلايي بعضا خانواده ها را در لوناپارك ميداد با سيم ترمز موتور ميزدند ، ولي منهم در اشغال ميهنم ايران. توسط خميني دروغگو ، ابزار تبليغات دول خارجي شدم ( مثل ميليونها ايراني آنزمان ) ايا همه بايد شكنجه ميشدند و طعنه شنوند ؟ حتي امرا و وزراي نظام پهلوي كه ، خميني دروغگو را رها كردند ؟ كه باهنر را نجات داده و بكار گماردند ؟ كه مطهري ضد ايراني را مسئول كتب درسي من كردند ؟ همه شريك بوديم چون ندانستيم و نفهميديم وطن يعني چه ؟ جنايات اين ضدايرانيان را هر شخصي چشيده و بازگو مينمايد ، درود بر او . پاينده ايران ، سربلند ايراني
كشكساب / 22 January 2016