من مهر ماه سال ۸۴ دو ماه بعد از آغاز دوران ریاست جمهوری محمود احمدینژاد برای تحصیل در رشته علوم کامپیوتر به دانشگاه تهران رفتم. آغاز فعالیت سیاسی همسن و سالهای من با شکست اصلاحطلبی همزمان شده بود. دانشکده علوم به طور تاریخی فضایی غیر سیاسی داشت. هر وقت که دانشگاه بودم و کلاس نداشتم به دانشکده حقوق میرفتم که آن سالها مرکز فعالیت سیاسی در دانشگاه تهران شده بود. گاهی در مجلات دانشگاه مقالهای مینوشتم. وبلاگی هم داشتم. دانشجویان چپگرا چندان پر تعداد نبودند وقتی محمد قوچانی نوشت: «ضروری است محافظهکاران سرشناسی از جنس همان مقام عالیرتبه دولت فعلی اين بار مانع از تکرار فاجعه شوند و التقاط جديد را در نطفه خفه کنند که خير دنيا و آخرت ايرانيان مسلمان در آن است.» (سرمقالهی شهروند امروز، مهر ۸۶).
آبان ۸۶ وزارت اطلاعات از دادستانی تقاضا کرد که حدود ۴۰ نفر از فعالان چپ دانشجویی ممنوعالخروج شوند. صبح روز ۱۳ آذر سال ۸۶ به دانشگاه تهران رفتم. آن روز قرار بود تعدادی از دانشجویان چپ تجمعی به مناسبت «روز دانشجو» برگزار کنند. من نمیخواستم در تجمع شرکت کنم. این تصمیم را از قبل با دوستانی که آن روزها با هم جمع کوچکی تشکیل داده بودیم گرفتیم؛ به دلایلی که در حوصله این چند خط نیست.
۱۰ صبح طراحی الگوریتم داشتم. یک ساعتی زود به دانشگاه رسیدم. تجمع قرار بود ساعت ۱۲ شروع شود. از سر عادت رفتم دانشکده حقوق تا هم چیزی در بوفهاش که از بوفه دانشکده ما بهتر بود بخورم، هم ببینم که اوضاع چطور است. با چند نفری سلام و علیکی کردم. هاتداگی خریدم. از دانشکده خارج شدم و روبرویش روی پلهها شروع کردم به زدن گازهای بیرحمانهای که تمام حواسم را جلب خودشان کرده بودند. در زمان اشتباهی در آن مکان بودم. سرتان را درد نیاورم؛ حواسم نبود که دو نفر با تیپ ناجوری دارند به سمتام میآیند. تنها بعد از شنیدن «آقای روزبهان امیری؟» بود که هاتداگِ آخر را ول کردم. ناگهان چقدر زود دیر میشود!
در یکی از همان اولین جلسههای بازجویی بود که بازجویم سوتی داد و فهمیدم احتمالاً یکی از همان سلام و علیکها کار دستم داده است.
۲۴ ساعت بعد، در سلول ۴۳ بند ۲۰۹ بودم. چند دقیقه قبلش اجازه داده بودند که جلوی ۲۰۹، ما هشت، نُه نفر جزو آخرین چپهای سری اول بازداشتهای آن روزها سیگاری بکشیم. برایمان چشمبند آوردند، به خطمان کردند. وارد که شدیم وقت این را داشتم تا به دوستی که در نهایت چند سالی در زندان ماند بگویم: «فلانی، همدیگه رو نمیشناسیم.» گفت: «باشه!» خیلی آرام گفت. طنین صدایش اما همیشه در گوش من ماند. یک ماه بعد وقتی بازجویش که گاهی از من هم بازجویی میکرد، با عصبانیت بالای سر من آمد و فریاد زد که فلانی میگوید تو را نمیشناسد، من هم نمیشناختم. آن روزها دیگر چیزهای زیادی برای مقاومت باقی نمانده بود.
پنج هفته در انفرادی بودم، در همان سلول ۴۳ که از سر هم کردن دو سلول درست شده بود. فضای زیادی در سلول داشتم و روزانه میتوانستم برای ساعتها کف موکتشدهی سلول را با جاروی دستی سبز رنگی بروفم. در آن سکوت ساکن بیانتها تنها صدایی که رنگ زندگی داشت اذان مؤذنزاده اردبیلی بود. برای زندهماندن اما از ذهنم هم کمک میگرفتم. از سلول ۴۳ به اتاقم در خانهمان میرفتم. لباس میپوشیدم. با مامان و بابا خداحافظی میکردم. پلهها را میآمدم پایین، از ساختمان میرفتم بیرون. از کوچه سالمندان میپیچیدم در کوچه گل و میرفتم تا تاکسیای بگیرم و به سیدخندان بروم. از آنجا یا میرفتم دانشگاه یا میرفتم به بچهای ریاضی درس میدادم. گاهی حتی سخنرانی میکردم و در مسیر خانه محبوبی را میدیدم. نیروی ذهن بود که به مددم میآمد تا مکان را از چنگ زمان در بیاورم، وقتی که خودم به تمامی در چنگش بودم.
دیگر سرگرمی در سلول خواندن نوشتههای روی در و دیوار بود. چندتایشان را هنوز خوب به خاطر دارم. روی یکی از درها -دری که حکم دیوار را داشت، به خطی خوش نوشته بود: «مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش»، و پاییناش اضافه کرده بود: «غصه نخور تموم میشه ولی سخت». من حتی سر سوزنی در نیت خیر و قلب پاک نویسندهی این خطوط تردیدی ندارم، اما خواندناش آب سردی بود بر پیکرهی نیمهجان زندانی در میانهی کششهای ممتد زمان در انفرادی. احتمالاً هیچ زندانیای احساس زیرکی نمیکند و در گوشهای پرهیاهو از مغزش خود را شریک این تقصیر مییابد و حس میکند اگر اندکی در فلان لحظه زیرکتر بود، در آن چاردیواری گرفتار نمیشد.
من همیشه رابطه پیچیدهای با پرندگان داشتهام. با بعضیشان رابطهای کمحاشیهتر و با بعضیشان رابطهای دشوارتر. شریک روزهای تنهایی من غیر از آن دیوارها، یک کلاغ بود. از کلاغها بیزارم. لحظهی اولی که قارقار کلاغ را شنیدم، اصلاً شاد نشدم. بالای سلول دو پنجره کنار هم بودند، با توری فلزی. پایین آن پنجره نقاشیای بود که با خودکار قرمز کشیده شده بود. تصویر تنههای قطعشدهی چندین درخت که از آنها دود بلند شده بود و پاییناش نوشته شده بود: «گروزنی، چچن». کلاغ آمده بود آنجا تا آفتاب بگیرد. در کنار پنجره در نور آفتاب نشست. خوب نگاهش کردم. اندکی بعد رفت. از اینکه غیر از نگهبان زندان موجود دیگری را میدیدم خوشحال بودم.
مثل بسیاری از زندانیان بزرگترین نگرانیام عزیزانم در بیرون زندان بودند. زمان اما ایستاده بود. شبها طولانی بود و همیشه روشن. روزهای اول که از خواب پا میشدم نمیدانستم که در زندانام. چشمانم که باز میشد سلول را میدیدم و تمام اتفاقات منتهی به بازداشت از جلوی چشمم میگذشت. بعد از چند جلسه بازجویی، در انفرادی ذهنام مشغول ادامهاش بود. پس از مدتی خوابهایم دیگر تصویر نداشتند. چشمان بستهی بازجویی در خواب هم رهایم نمیکردند. هر چه میگذشت، سنگینی تابوت زمان بیشتر میشد.
بزرگترین نگرانیام مادربزرگم بود. مادرِ بابا. ۸۳ سالش بود و در آن ماهها خیلی مریض. آن اواخر، آخر هفتهها حتماً به اصفهان میرفتم تا ببینماش. آدم شریفی بود و با وجود درد زیادی که سالیان سال همراهش بود، به عشق دیدن فرزندان و نوههایش به گرمی زندگی کرد.
آخرین آخر هفته را اما از دست دادم. تهران ماندم تا برای امتحان میانترمی که یکشنبه (یازدهم) داشتم درس بخوانم. هفتهی پیش از آن، موقع خداحافظی وقتی خواستم عکسی ازش بگیرم دستش را جلوی صورتش گرفت و با لهجهی اصفهانیاش گفت: «ماما نگیر، بعداً میبینی و ناراحت میشی».
جمعه ۱۶ آذر اولین جلسهی بازجوییام بود. اجازه دادند که به خانوادهام زنگ بزنم. به تلفن طبقه دوم انتهای راهرو و کنار کتابخانه رفتیم. به بابا زنگ زدم. وقتی صدایم را شنید اندکی سکوت کرد. در مراسم خاکسپاری مادرش بود. از جمعیت فاصله گرفت تا با من صحبت کند. صدای نامفهومی اما هنوز میآمد. گفت تهران است و پیگیر اوضاع من. از من خواست که قوی باشم تا مساله حل شود.
چهل و چند روز بعد که آزاد شدم خانوادهام با تأخیر به اوین رسیدند. بابا ریش داشت و پیراهنی مشکی بر تن. مغزم کار نمیکرد، یا نمیخواست کار کند. گفتم: «بابا، آخرین بار که ریش داشتی پس از فوت بابات بود. این چه تیپی است که زدهای؟» گفت: «تو که نبودی عزادار بودم، پیش خود گفتم تا تو برنگردی، ریشم را نمیزنم و سیاه میپوشم.»
فردایش در مسیر اصفهان بودیم. من هنوز نفهمیده بودم. ۲۰ کیلومتری اصفهان، بابا با کلی مقدمهچینی به من فهماند که داریم برای چهلم ماما به اصفهان میرویم. حسرت تنها چیزی بود که برایم باقی مانده بود.
من پیغام کلاغ را نگرفته بودم. آن عکس هم ماند پیش آقایان و من دیگر ندیدماش. ماما برای همیشه رفت و تصویرش را دیگر ندیدم تا ناراحت شوم. هیچگاه نفهمیدم که آیا خبر زندانی بودن مرا شنید یا نه؛ آیا شنیدناش جان یگانهاش را گرفت یا بیخبر از آن رفت.
آخرین و هفتمین هفته، دو زندانی به سلولام آوردند. با پایان بازجویی همهمان، از انفرادی به عمومی منتقل شده بودیم. یکی از آنها دوست نزدیکم بود. نفر سوم را نمیشناختیم و چون آنجا به هر حال دیوار هم گوش دارد شبها موقع خواب، با صدایی آرام با هم حرف میزدیم. وقتی درباره روزهای قبل بازداشتمان حرف میزدیم مدام به اشتباه میگفتیم «دیروز… یا پریروز…» تو گویی زمان در ما کش آمده بود و ما پس از پنج هفته به فردا رسیده بودیم.
از مجموعه خاطرات اوین
تجربه دوباره “اوین” پس از پنج سال − امیرحسین بهبودی
وقتی که “اوین” شبیه “قزلحصار” بود − حامد فرمند
اوین ۱۳۶۰: شاهد مرگی خودخواسته – ایرج مصداقی
در زندان در دوره اصلاحات − حسن یوسفی اشکوری
تجربه اوین، در آن هنگام که تازهساز بود −رضا علامهزاده
آنگاه که هوای خنک اوین به هوای دوزخ تبدیل میشد − شهرنوش پارسیپور
زندان اوین و بیحقی فزاینده مردم ایران − محمدرضا شالگونی
حکایت آن دستان بسته − نسرین ستوده
ترسیم جدول دادخواهی در اوین − فهیمه فرسایی
حی علی الصلاه: شکنجه نماز در اوین − عفت ماهباز
عزاداران «لونا پارک» در برابر اوین − عزیز زارعی
اوین: رگبارهای شبانه و تیرهای خلاص − بیژن مشاور
اوین، حافظه جمعی ما، نابود نمیشود − منیره برادران
قدم زدن در اوین: ۱۷ و ۲۱− فریدون احمدی
اینجا اوین است و ما در کجای تاریخ ایستادهایم− مصطفی مدنی
بلیط یک طرفه از اوین به برلین − حمید نوذری
مثل یک زخم عمیق، با رد روشن خون− نعیمه دوستدار
تاریخ هجری اوین؛ قمر در عقرب افتاد− امید منتظری