مقدمه − در این مقاله برآنام که نشان دهم عبدالکریم سروش علیرغم آنکه همواره در پی آن بوده که از درآمیختن تصوف و سیاست اجتناب کند و همواره سعی کرده میان اخلاق سکولار و اخلاق دینی مرزی بنهد، در سیر زمان و همزمان با تعمق و توغلی که در آثار عرفانی و احوالات معنوی داشته، یا تغییرنظر داده یا غافلگیر بینش عرفانی خود شده است. چشمانداز مطلوب سروش برای آیندهی تمدن اسلامی از عمق رسوخ تصوف در اندیشهی او خبر میدهد، عمقی که امکان جمع میان سنت دینی و مدرنیته را کمرنگ میکند و روشنفکری دینی را به بحران فرومیبرد.
سروش در آثار اولیهی خود سعی میکرد از درآمیختن سیاست و تصوف اجتناب کند. اما در آثار اخیر خود آشکارا تصوف و سیاست را به هم میآمیزد. بررسیهای من نشان میدهد که تفکیک این دو در اندیشهی سروش متقدم مصلحتجویانه و عملگرایانه بوده و هیچگاه بر مبنایی فلسفی استوار نشده است. اندیشهی سروش بیش از هر چیز دیگر ریشه در عرفان و تصوف ایرانی دارد و فلسفههای غرب صرفاً شاخههایی پیوندی بر تنهی اصلی آناند، تنهای که شاخ و برگهای مستقل خود را نیز دارد. آن پیوندگاه هم هرچند ماهرانه ایجاد شده، اما همواره مزهای از پایهی اصلی را با خود دارد. به پرتقال خونی ماند که حاصل تزویج انار بومی کهن با پرتقال وارداتی نوین است. سروش چون مرغی مهاجر چندی به ینگه دنیا سفر کرد و بادهای با کانت و هگل سرکشید، و درنهایت از فراز دودکشهای منازل آلمان و انگلستان به قصد بامهای گلین بلخ و قونیه کوچید و کوشید تا میتواند خانهای مستحکم بنا کند، اما نه از سیمان بل با ریسمان. با پیوند میان مدرنیته و سنت و تولید روایتهایی که حاصل تخیل فعال و توجه به خیر عمومی است.
اشارهی من در این نوشتار متوجه نظریهی اخیر سروش دربارهی تمدن اسلامی و آیندهی مطلوب آن است. نگاهی که بیش از هرجای دیگری در سخنرانیهای اخیر او تحت عناوین «فضیلت ناتوانی» و «ماکیاولیسم مسلح» و مقالهی او با عنوان «هله برخیز که اندیشهی دیگر باید کرد» متجلی شده است. از مجموع آنچه سروش در این باب میگوید نظریهای ساخته میشود که آن را «نظریهی نعمت ناتوانی» خواهم خواهند. نظریهی نعمت ناتوانی سه رکن توصیفی، یک رکن هنجاری و یک نتیجهی توصیهای دارد. در این مقاله نظریهی ناتوانی را صورتبندی کرده و گاه شرحی بر آن مینویسم، سپس به پیگیری خاستگاه این اندیشه در نظام فکری سروش میپردازم و در نهایت آن را از منظر مدرن به نقد میکشم.
شرح و تفصیل
رکن توصیفی اول: تمدن اسلامی تاکنون ناتوان بوده است. به این معنا که بهموجب عدم بهرهگیری از تکنیک مدرن و به تبع آن جنگافزارهای مدرن نتوانسته بر جهان و جهانیان سیطره یابد و در نتیجهی این ناتوانی دستاش به فجایعی مثل استعمار و جنگافروزیهای بزرگ جهانی و استفاده از بمب اتم آلوده نشده است.
رکن توصیفی دوم: لیبرالیسم مکتب حقوق مدار است. به این معنا که تاریخ نظامات لیبرالی تاریخ گشودگی تدریجی طومار حقوق انسان است. از نگاه سروش توجه به حقوق فردی آدمیان در لیبرالیسم بهحدی است که اخلاق و دیگر انتظامات انسانی توجیهگر حقوق آدمیان شدهاند و به این اعتبار پیرو آن شدهاند. در پرتو این نگاه برخی از فضایل اخلاقی مانند قناعت، صبر و ورع که مستلزم چشمپوشی از حقوق است، در جهان لیبرالی مطرودترین هستند.
رکن توصیفی سوم: لیبرالیسم بر یک پیشفرض انسانشناسانه استوار است و آن اینکه آدمی موجودی نیکسرشت است (سروش بهصراحت میگوید که چندی است به این پیشفرض لیبرالی بدبین شده است، چرا که رجوع به تاریخ نشان میدهد که آدمی بیشتر پلیدی و ویرانی به بار آورده است و نه نیکی و آبادانی).
رکن هنجاری: ناتوانی نعمت است. اگر توانایی نعمتی است که آداب خود را دارد، ناتوانی هم نعمتی است. اما چرا؟ چون آدمی موجودی است که در برابر شهوات قدرت و ثروت و حُسن توان محدودی دارد و مگر نوادری باشند که در عین سروکار داشتن با شهوات و امیال تقوا پیشه کنند و به بدی درنغلطند. (رکن توصیفی دوم). به بیان ادبی، سروش میگوید «چو گل بسیار شد پیلان بلغزند» پس برای درنیافتادن به ورطهی لغزش «اژدها را دار در برف فراق» و مشغول این اندیشه باش که «چگونه شکر این نعمت گزارم که زور مردمآزاری ندارم».
منظور سروش را میتوان با ساختن جهانهای ممکن و استفاده از شرطیههای خلاف واقع بهتر درک کرد. فرض کنید شما در سال ۱۹۴۵ بهجای هری ترومن، رئیس جهمور وقت آمریکا که دستور دو حملهی هستهای این کشور به ژاپن را داد، بودید. پارهای از مشاوران شما از خبرهای ”موثقی“ سخن میگفتند که از اقدام نظامی قریبالوقوع ژاپن به ایالات متحده خبر میدهد. شما میدانید که ارتش ژاپن پیشتر نیز دست به جنایتهای وحشتناکی علیه آمریکا و برخی همسایگان خود زده است. در گروه شما این فرضیه شکل میگیرد و قوت مییابد که تنها راه وادارکردن امپراطور ژاپن به پذیرش صلح استفاده از سلاح هستهای علیه این کشور است. شما به فکر فرومیروید که دست به این اقدام بزنید یا نه. نگویید معلوم است که استفاده از سلاحهای کشتار جمعی، آنهم در منطقهای غیرنظامی، اقدامی غیراخلاقی است. چراکه بحث من در اخلاقیبودن یا اخلاقینبودن چنین جنایتی نیست. من صرفاً خواهان آنام که توجه کنید اگر آمریکا توان استفاده از بمب اتمی را نداشت، اصلاً برای هیئت حاکمهاش چنین دوراهی اخلاقیای پیش نمیآمد. بحث در این است که قدرت مسئولیت میآورد و در تصمیمگیری مسئولانه همهی گزینهها روی میز است. کشیدن بار مسئولیت ناشی از تعدد انتخابها سنگین است. فراموش نکنیم که با افزایش درجهی آزادی عمل یک سیستم، امکان خطا نیز افزایش مییابد. حال اگر بپذیریم که آدمی موجود بدسرشتی است و به زبان دینی تسلط بر نفس اماره کار آسانی نیست، یک نتیجهی معقول برای کسی که پروای زیادی برای اجتناب از خطا دارد، این است که سادگی اجبار را به پیچیدگی اختیار بفروشد و کمتر مرکب سودا را بجهاند. در اینجا میتوان حدیث متواتر «اتقوا من مواضع التهم» را با اندک تغییری به صورت «اتقوا من مواضع الظلم» خواند و اندیشهی پرهیز را به وساطت مأثورات دینی نیز تقویت کرد. اساساً «تقوا» و «استغفار» در متون دینی چنین دلالتی دارند. و حتی عقل در لغت عرب از ریشهی «عقال» است که به معنای ریسمانی است که با آن پای شتر را میبندند و آن را از انجام سرکشی ناتوان میکنند.[1]
رکن توصیهای: حال که تمدن اسلامی، به هر علت و دلیلی، قدرت، به معنای در اختیارداشتن امکان مردمآزاری را به دست نیاورده است، بهتر است در سیر تمدنی خود نیز به جای تلاش برای مجهز شدن به این قدرت، این سودا را فرونهد و حق مقام فعلی (ناتوانی) را بگزارد. یعنی بکوشد تا قدرت مردمآزاری را به دست نیاورد و تاریخ بالنسبه پاکاش را لکهدار نکند.
چشماندازی که سروش را در طرح این توصیه/نظریه جسارت میبخشد این است که اقدامات منفیای مانند بمبباران هستهای، بردهکشی و استمعار آنچنان بزرگاند که در حافظهی جمعی و تاریخی مردمان ثبت و ضبط میشوند و تأثیری قهری و اجتنابناپذیر در خودفهمی اخلاقی آنان به عنوان یک ملت میگذارند و قبح بیاخلاقی را نزد آنان کمرنگ میکنند. در اینجا هم سروش متأثر از سنت ستبر عرفان ایرانی سخن میگوید. یکی از روایتهای عرفانی مورد علاقهی سروش داستان وارفتن آجرهای مسجدی است که داوود پس از پیروزی بر دشمنان و بهعنوان شکرگزاری بنا میکرد. چون داوود از پی بارها تکرار این ماجرا به خدا گله کرد، ندایی شنید که تو آدمیان بسیاری را کشتهای. داوود گفت: اما به دستور تو بود. پاسخ آمد: بلی، اما آنان بندگان من بودند. این داستان، که مانند بسیاری از داستانهای دیگر تنها در منابع عرفانی یافت میشود، از بصیرتی خبر میدهد که بعدها به نحو نظاممندتری در آثار دیوید راس دیده میشود و آن تفکیک «امر نیک» از «امر درست» است.
بنابه نظر راس میتوان گفت چنین نیست که هر کار درستی کار نیکی باشد. آنجا که سروش در نقد توانایی از چشمانداز وجدان اخلاقی جامعه سخن میگوید، اگر بخواهد بر زمینی شخمزده بایستد باید ابتدا چنین تفکیکی قائل شود و جانب امر نیک را بگیرد.
نقد
به نظرم نظریهی ناتوانی سروش پنج ایراد اساسی دارد: ۱- دچار پارادوکس درونی است. ۲- با وجه روشنفکرانهی پروژهی او در تعارض است. ۳- به مسألهی بنیادگرایی اسلامی بیتوجه است. ۴- نقد نظام سرمایهداری در نگاه او نه به نفع طبقات آسیبپذیر که به نفع اشراف تمام میشود. ۵- با سازوکار سیاست مدرن بیگانه است.
بگذارید تا هر یک از این سرفصلها را بشکافم و توضیح بیشتری دربارهشان بدهم.
۱– پارادوکس درونی
گفتم که سروش لیبرالیسم را مکتبی میداند که بر این پیشفرض غلط استوار است که «آدمی موجودی نیک سرشت است». نظریهی نعمت ناتوانی به این آدم بدسرشت توصیه میکند، که سودای قدرت را فروگذارد.[2] اما توصیهکردن بشر خود بر این فرض استوار است که آدمی موجودی تعلیمپذیر است و اگر خوبی بر او عرضه شود محتمل است که آن را بپذیرد. پس تا آنجا که این نظریه خصلت توصیهای دارد پارادوکسیکال است. اما اگر این نظریه مدعی شود که چیزی جز توصیه دربردارد باید در جغرافیای فکری دیگری طرح میشد و در باب سیاست و اقتصاد و نظام سیاسی مطلوب جایگزین هم سخنی میگفت که صاحب نظریه از این کار امتناع ورزیده است.
۲– تعارض با وجه روشنفکرانه
پیش از طرح این نقد لازم میدانم تا در ابتدا به شرح بیشتر نظریهی ناتوانی در متن آثار سروش بپردازم. باید تا کنون آشکار شده باشد که سروش در نظریهی «نعمت ناتوانی» ناتوانی را بر توانایی رجحان میبخشد. حال آنکه پیشتر در مقالهی «معیشت و فضیلت»[3] با غزالی و دیگر صوفیانی که فقر را بر غَنا ترجیح میدادند درپیچیده بود و حتی تا آنجا پیش رفته بود که سیئات فردی را حسنات جمعی بداند و مدرنیته را قیامتی خافضه رافعه ببیند که ارزشها را دگرگون کرده است. در آن مقاله سروش توانایی (بخوانید توسعه) را از ارکان مدرنیته معرفی کرده بود، رکنی که البته ادب خاص خود را دارد، که همان بهجا آوردن ادب توانایی است. آن موقع سروش از این قیامت خافضه رافعه خم به ابرو نیاورده بود، چرا که هم به سرشت بشر خوشبین بود (بنگرید به مقالهی «نگاهی به کارنامهی کامیاب انبیا» از او[4]) و هم همهی این لرزشها را مربوط به اخلاق خادم میدانست و نه اخلاق مخدوم. زمانی با خود میاندیشیدم که سروش با نگارش آن مقاله از ایدههایی که پیشتر در مقالهی «صناعت و قناعت» آورده بود، عبور کرده است اما یا برداشت من خطا بوده است یا سروش دوباره به خانهی نخستین بازگشته است. سروش در مقالهی «معیشت و فضیلت» هیچ یک از دو مقام فقر و غنا را بر دیگری برتری نمیبخشد و داوری غزالی را مبنی بر اینکه فقر برای عموم مردم برتر از غناست رد میکند. اما ادعای جدید او این است که مقام فقر (بخوانید ناتوانی) بر مقام غنا (بخوانید توانایی) دستکم برای کسی که دومی را نیازموده، ترجیح دارد. به هر روی، تعارضی در آثار سروش وجود دارد که چندان چارهپذیر نیست.
باکی نیست که متفکری نظر خود را تغییر دهد، اما به نظرم اگر نگاهی کلی به آثار سروش بیفکنیم برگرفتن این نظر وجه روشنفکرانهی پروژهی او را از رمق میاندازد. سروش در جغرافیای فکری ایران بیشتر به عنوان یک روشنفکر به ایفای نقش پرداخته است، و روشنفکری مطابق تلقی او حرکت در شکاف سنت و مدرنیته است. نگاه سروش به مدرنیته نگاهی وبری است که مطابق آن ظهور مدرنیته همان بسط و گسترش عقلانیت ابزاری است، در برابر رازآلودگی جهان سنتی. حال اگر ناتوانی را در برابر توانایی فضیلت/نعمت بدانیم، و عقلانیت ابزاری را هم از مقومات فکر مدرن بدانیم، آنگاه جهان سنت را بر جهان مدرن برتری بخشیدهایم، چیزی که سروش، بهدرستی، همواره از آن اجتناب کرده و آن را با رسالت روشنفکرانهی خود در تعارض دیده است. روشن است که عقلانیت ابزاری (این فرزند مشروع مدرنیته) توانایی را به عنوان یک نعمت میپرورد و آن دسته آدابی که توانایی را ارج نهند، فضیلت میشمارد.
بگذارید کمی از اصل مطلب دور شوم و این مسألهی اخیر را بسط بیشتری دهم. عقلانیت ابزاری بر رابطهی استراتژیک و سلطه استوار است، یعنی بر رابطهای که تناسب وسایل و اهداف را میسنجد. از این منظر هر چیز تا آنجا شناختنی است که بتواند در راستای اهداف انسان ثابت و متعین شود. این چشمانداز نظریهی شناختی را میپرورد که مبتنی بر دوگانهی سوژه-ابژه است. در برخی فلسفههای مدرن این مسأله وضوح بالایی دارد. برای مثال، در دکارت سوژه، که موجود اندیشنده است، تنها ابژهها را، که جوهرشان ممتدبودن است، میشناسد. به این ترتیب دیگر نزد او تاریخ مورد توجه نیست و جایی برایش درنظر گرفته نمیشود. فضای دکارتی کارتزینی است! و در آن تنها چیزهایی شناختنیاند که بتوان آنها را در یک فضای ریاضیاتی قرار داد؛ ابژههای شناخت باید مفاهیمی واضح و متمایز باشند. نگاه دکارتی به مسألهی شناخت تقلیلگرایانه و سلطهگرانه است و بعدها توسط فیسلوفانی مثل هگل و دیلتای به نقد کشیده میشود.
نگاه وبر به مدرنیته هرچند بصیرتبخش است اما مسأله را سادهسازی میکند. اگر برای وبر در یک طرف قضیه جهان سنتی را داریم با رازآلودگیاش و در طرف دیگر جهان مدرن را با عقلانیت ابزاریاش، نزد کسی مثل هابرماس دیگر این دوگانه وجود ندارد. دوگانهی وبری رازآلودگی سنت، و به هرحال نوعی معنویت، دربرابر قفس آهنین مدرنیته، علیرغم بصیرتهایی که میبخشد، مسأله را سادهسازی میکند. هابرماس از عقلانیت ارتباطیای سخن میگوید که در کاربرد هر روزهی زبان ما نهفته است. از نظر او کنش ارتباطی بر کنش استراتژیک و هدف-وسیلهای مقدم است و اصلاً دومی در پرتو اولی ممکن است. هابرماس بر خلاف هایدگر و دیگر منتقدان بنیادی پروژهی مدرنیته، در گفتمانهای مدرن سویههای رهاییبخشی هم شناسایی میکند.
خلل روشنفکرانهی پروژهی سروش در همین جا رخ مینماید و عرض اندام میکند. او در درسگفتارهای خود عقلانیت ابزاری را از منظر عرفانی به نقد کشیده است، اما هیچگاه از منظرگاه مدرن یا پستمدرن به نقد آن ننشسته است. سروش عقلی که عرفا آن را نکوهش میکنند به عقلانیت محاسبهگر و ابزاری فرومیکاهد و با تقابل نهادن میان عقلانیت ابزاری و عقلانیت تفهمی (بدون اینکه لزوماً از این اصطلاح استفاده کند) بستهی مباحث عرفانی را، که از نگاه او به دنبال معناکردن جهان است، تماماً در عقلانیت تفهمی جای میدهد و به این طریق به آنان مشروعیت میبخشد. اما اندیشه و کلام او در این زمینه بسطی نمییابد، و مثلاً توجه به عنصر تاریخیت، که در نقد دینی مورد توجه اوست، در درسهای عرفانی و در پرتو آتش گرم مرادش مولانا به بوتهی فراموشی سپرده میشود. سروش دین را لاغر کرد و از فربگی سرطانزا رهایی بخشید، اما عرفان نزد او همچنان فربه باقی مانده است. به نظرم نوبت آن رسیده که این یکی هم رژیم غذایی بگیرد و نسخهی دارویی خاص خود را دریافت کند.
از نظر سروش پست مدرنیسم با تحویل دلایل به علل عقل استدلالی را از اریکهی خدایی به پایین کشیده است. اما سروش هیچ شرح انتقادی یا همدلانهای از این عمل پست مدرن به دست نداده است. عقلانیت ابزاری را بهخاطر بیبهره بودن از عاشقی و پاکبازی و تفویت غرور و مخالفت با قناعت و تفاله کردن طبیعت به نقد کشیدن کافی نیست. ای کاش سروش در نقد روایت وبری مدرنیته با بزرگان معاصری چون هابرماس، گادامر و لیوتار هم همسخن میشد و بحث خود را در گفتوگو با فلاسفه هم پیش میبرد و عرصه را یکسره به عرفا واگذار نمیکرد. همهی متفکران مدرن را در یک کاسه قرار دادن و برای نقد مدرنیته به نقدهای مولانا از عقل بسنده کردن، حق روشنفکری را ادا نمیکند.
۳– بیتوجهی به بنیادگرایی اسلامی
سروش در نسخهای که برای تمدن اسلامی پیچیده هیچ اشارهای به بنیادگرایی اسلامی نمیکند. او فکر میکند که کشتهشدن ۲۰۰ هزار نفر توسط بمب اتمی باید بسیار بیش از سربریدن ۲۰ نفر توسط داعش وجدان اخلاقی جامعه را آزرده خاطر کند، در صورتی که چنین نیست. نظریهی نعمت ناتوانی خود را متکفل توضیح سرچشمههای بنیادگرایی اسلامی و ظهور افراطیونی مثل طالبان، داعش، الشباب، بوکوحرام و دیگر گروههای تندرو اسلامی نمیداند. این در صورتی است که دستکم مطابق یکی از نظریهها بنیادگرایی اسلامی در همین ناتوانی مورد علاقهی سروش ریشه دارد.[5] بنیادگرایی به یک روایت عکسالعمل منفی حاشیهنشینان (بخوانید ناتوانان) در برابر جهانی است که در ساختن آن مشارکتی نداشتهاند. نابودی بنایی است که نه آجرش را میشناسند و نه با معماریاش ارتباطی برقرار کردهاند. خشونت بنیادگرایانه همان خطی است که برخی بچههای جنوب شهر بر روی ماشینهای مدل بالای ”سوسول“های شمال شهر میاندازند. سروش میباید در نسخهی اخیر خود بنیادگرایی اسلامی را توضیح دهد وگرنه نتایج نظریهی او در معرض تردید جدی قرارخواهند داشت. اگر استعمار و بردهکشی رذایلیاند که در نتیجهی ناتوانی حاصل میشوند، شورش و طغیان هم رذایلیاند که ناتوانان بدان مبتلا میشوند. نگویید که اگر ناتوانان به توصیهی ما عمل کنند دست به شورش نخواهند زد. چرا که صاحب نظریه برای حفظ انسجام فکریاش نباید به حرفگوش کنی بشر زیاده از حد خوشبین باشد و این البته به همان پارادوکس درونیای برمیگردد که دربارهاش در نقد مورد ۱ سخن گفتم.
۴– سرمایهداری یا اشرافیت
سروش سرمایهداری را نظامی میداند که نتوانسته چندان به وعدههایش عمل کند. از نظر او سرمایهداری نظامی ضدقناعت است که آتش طمع را در آدمی برمیفروزد. این آدمیان طماع طبیعت را به تقاله تبدیل میکنند و با اشتغلات فراوانی که دارند از خود غافل میشوند. برای کسی چون سروش باید خیلی سخت باشد که تصور کند انسانی سی سال تمام روزی هشت ساعت پای یک دستگاه صنعتی مشغول کار باشد و بقیه را نیز به استراحت پای تلویزیون بگذراند. او زندگیای را میپسندد که در آن آدمی بتواند هر روز چند بیتی شعر بخواند، در طبیعت به پیادهروی برود و در وجود جهان حیرت کند. او تحلیل منسجم و سادهای از سرمایهداری ارائه میدهد که البته در این زمینه تقدم فضل با جناب مارکس است. از نظر سروش سرمایهداری نظامی تولیدی است که بر آزادی بازار استوار است و در آن هدف از تولید کسب سود بیشتر است. اما این هدف محقق نمیشود مگر با مصرف بیشتر و کاهش هزینههای تولید. بنابراین قناعت و فراغت[6] در این نظام جایی نخواهند داشت. او مدعی طراحی نظام اقتصادی-سیاسی جدیدی نیست، چرا که نیک میداند مدل اقتصاد مرکزگرایانهی سوسیالیستی خوشبینی غیرواقعگرایانهای به هیئت سیاسی حاکم دارد و از معایب تمرکز قدرت غافل است. اما حرکت محافظهکارانهی او در غیاب بلندپروازیهای سوسیالیستی و خوشبینیهای مارکسیستی، که همان توصیه به مصرف کمتر و پرداخت قیمت واقعی طبیعت است، باعث افزایش چند برابر قیمت محصولات و خدمات در جهان مدرن خواهد شد و در نهایت معادله را به نفع اغنیا و ثروتمندان حل خواهد کرد. به نظر حقیر اعمال هرگونه سیاست تجویزی که بخواهد با تأثیری مستقیم بر میزان تولید و مصرف عدالت را محقق کند، سبب افزایش استبداد و فساد در جهان خواهد شد. تنها راهکار فعلاً موجود تأثیرگذاری غیرمستقیم بر این روند است که در مناقشهی فلسفی، اقتصادی و سیاسی بر مسألهی مالیات تعدیلی[7] متجلی شده است.
۵- بیگانگی با سازوکار سیاست مدرن
یکی از مشکلات نظریهی «نعمت ناتوانی» این است که قصد دارد مسألهی مردمآزاری را بهنحو ریشهای حل کند. راه حلی که این نظریه ارائه میدهد خیلی ریشهای است. سروش برای جلوگیری از خیس شدن نه چتر برداشته و نه به عقیمسازی ابرها روآورده (راهحلهای کنشگرانهی محافظهکارانه و رادیکال حل مسأله)، بلکه تصمیم گرفته تا از خانه بیرون نیاید (راهحل انفعالی حل مسأله). بگذارید مثال مورد علاقهی او را علیه خودش بهکار گیرم. سروش چون کسی است که میخواهد مسألهی طلاق را با حذف ازدواج حل کند. مثال مورد علاقهی من پلیسی است که از ترس آدمکشی اسلحه نمیبندد، حتی در مقابله با مجرمان خطرناک.
اگر نظر سروش را توصیهای اخلاقمدارانه به سیاستمداران بدانیم، که در پارهای موارد آشکارا چنین است، عمل به توصیهی او اساس سیاست مدرن را ویران میکند. سیاستمداران و سیاستگذاران با خیر جمعی سروکار دارند و نه خیر فردی. با سروش موافقام که آدمکشی و استعمار حتی اگر در مواردی روا باشد، تأثیری منفی در خودفهمی اخلاقی آدمیان میگذارد. به علاوه، حتی اگر پای تفکیک راسی امر نیک و امر درست را هم به میان نیاوریم، از آنجا که پارهای تعارضهای اخلاقی رفعناشدنیاند، یعنی چنین نیست که در موارد تعارض همواره یک تصمیم درست وجود داشته باشد که اگر اتخاذ شود باقیماندهی اخلاقیِ طرف دیگر صفر شود، میتوان در مواردی به ناتوانیای که مسئولیت و بار سنگین انتخاب را از دوش آدمی برمیدارد امتیاز اخلاقی داد. سروش به نیکی این مسأله را دریافته است، اما چیزی که او به آن توجه نمیکند شأن «امر درست» است، که اساس سیاست مدرن را تشکیل میدهد. سیاستمدار در جهان مدرن به لحاظ حقوقی و اجرایی نماینده مردمان یک واحد «کشوری» یا «بینالمللی» است و نه نمایاننده، آنطور که در سیاست ولایی چنین است. رابطهی نمایندگی، بر خلاف رابطهی نمایانندگی، رابطهای نیست که از هر لحاظ وساطتپذیر باشد. نماینده اختیار محدودی دارد و در مواردی مشخص و محدود و در زمانی مشخص و محدود بر مبنای قراردادی نانوشته پارهای تصمیمگیریها به او ”تفویض“ شده است. در صورتی که تصمیمگیری بر مبنای توجه به «امر نیک» امری تفویضپذیر نیست، چرا که اگر امر درست، کم و بیش، بر مبنای شواهد در دسترس همگان قابل ارزیابی است، ارزیابی امر نیک یکسره به شهود اخلاقی آدمیان وابسته است.
اما بیگانگی این نظریه با سازوکار سیاست مدرن به تفکیک دو مقام «نمایندگی» و «نمایانندگی» خلاصه نمیشود. خصلت توصیهای نظریهی ناتوانی نیز آن را با سیاست مدرن بیگانه میکند. سروش بیشتر شبیه خواجه نظامالملک عمل کرده تا ماکیاول و اگر روا باشد که لیبرالیسم را «ماکیاولیسم مسلح» بنامیم، رواست تا نظریهی ناتوانی را «نظامالملکیسم نامسلح» بنامیم. نحوهی انتقاد سروش از لیبرالیسم آشکار میکند که او نظامی را میطلبد که در آن طبع و خواست آدمیان بدسرشت توسط اخلاق مهار شود. او نقصان نظام لیبرالی را در این میداند که در این نظام اخلاق پیرو اهوا و خواستهای آدمیان شده است و هرآنچه آدمیان بخواهند بهتدریج در جامهی اخلاق تزیین میشود. در حیرتم که سروش بهسرعت به تفسیری از لیبرالیسم نزدیک میشود که عمری با آن درپیچیده بود و آن را با تندترین عبارات به انتقاد گرفته بود و آن ترجمهی تفسیری لیبرالیسم به «مکتب اصالت اباحه» است. سروش همواره لیبرالیسم را به مکتب حقمداری تعریف کرده است، اما اکنون به ما میگوید این حق با زیر پانهادن و پایمالکردن اخلاق به دست آمده است. این روایت، ترکیبی را در معرفی لیبرالیسم به دنیا میآورد که تفاوت چندانی با ترجمهی لیبرالیسم به مکتب اصالت اباحه ندارد. حتی به نظر من میتوان گفت تعبیری که سروش اخیراً در توصیف لیبرالیسم به کار برده، یعنی ماکیاولیسم مسلح، بار منفی به مراتب بیشتری دارد تا تعبیر اصالت اباحه. نظریهی ناتوانی در صورتی میتواند موفق باشد که دولت را هادی و معلم مردم جامعه بخواهیم و نه ناظم و تدارکاتچی. اگر سیاستمداران توجه به امر نیک را سرلوحهی کارشان قرار دهند، خود را معلم دیدهاند و نه مدیر و این درغلطیدن به مدل کلاسیک سیاست (افلاطون) است. چنین دولتی میباید پارهای آزادیها را محدود کند. سخن من این نیست که دولت مدرن نباید اعتنایی به اخلاق داشته باشد، اما عمل در چارچوب اخلاق یک چیز است و وضع چارچوب برای اخلاق و به دنبال آن احساس تکلیف برای ”پیادهسازی“ اخلاق چیز دیگر. اینکه سیاستمدار نباید از الفاظ رکیک استفاده کند یک چیز است و اینکه دستور توقیف فیلمی را بدهد که در آن الفاظ رکیک استفاده شدهاند چیزی دیگر.
سروش لیبرالیسم را بر پیشفرض «نیکسرشت» بودن آدمی استوار میبیند، این نوعی درک خاص از لیبرالیسم است که، دستکم، در دوران معاصر خریدار چندانی ندارد. به عنوان مثال جان راولز در نظریهی عدالت سیاسی کوشیده تا لیبرالیسم را از ضرورت ابتنا بر هرگونه «آموزهی فراگیرِ»[8] دینی یا فلسفی برهاند.[9] حتی روایت کلاسیک از لیبرالیسم هم از آنجا که دولت را «شر لازم» میبیند و نه «پدر مهربان» و از آنجا که تجمع و گسترش قدرت را چندان برنمیتابد، لزوماً بر نیکسرشتی بشر مبتنی نیست. کما اینکه کسانی نظریهی سیاسی هابز را نوعی نظریهی لیبرالی میدانند. هابز به هر چه معتقد بود مطمئناً به نیکسرشتی بشر باوری نداشت.
سروش خواهان کنارهگیری مسلمانان (وشرقیان) از قدرتاندوزی نظامی است، علاوه بر این، او شرکت آنان در بازار جهانی اقتصاد را، که از نظر او سبب تخریب طبیعت و خودفراموشی است، توصیه نمیکند. سروش این اندرز را در عصری به مسلمانان میدهد که پافشاری دولت-ملتها بر ”منافع ملی“ در بسیاری موارد سبب تضییع حقوق مردمان دیگر ملتها میشود. معلوم نیست که روی این سخن با کدام مسلمانان یا شرقیان است. سروش لوازم و لواحق زندگی در عصر مدرن را به نیکی در پارهای موارد شناسایی کرده و اتفاقاً فقه اسلامی را به خاطر عدم سازگاری با دولت مدرن به نقد کشیده است، اما او، همچنان همانند اقبال و شریعتی، همواره با مسلمانان سخن میگوید. اگر بپذیریم، که سروش پذیرفته است، هویتهای ملی و جهانی در جهان جدید بر هویت دینی غلبه یافتهاند، آنگاه در غالب موارد باید با ایرانی و افغانی و ترک و یا انسان، به ما هو انسان، سخن بگوییم و نه با مسلمان. مشکل فقدان مخاطب در این مورد خاص اینگونه رخ مینماید که معلوم نیست کشوری که نه سلاحی داشته باشد تا از خود دفاع کند و نه اقتصاد پویایی که دیگران را به خود وابسته کند، جولانگاه چه تاخت و تازهایی خواهد شد و قدرتهایی که خود سروش آنان را «جهانخواران» نامیده است چه معاملهای با او خواهند کرد! و مثلاً آیا جمهوری اسلامی باید در شرایطی که عربستان بزرگترین خریدار سلاح در جهان است، همچنان پای خود را از بازار خرید سلاح بیرون بکشد. اینگونه است که چنین نظریاتی در صحنهی عمل تمام توان هنجاری خود را از دست میدهند و صرفاً به خودآشکارگریهایی انتزاعیِ بدل میشوند. در جهان جدید هر اندیشهی صلحطلبانهای باید راهحلی جهانی ارائه دهد و مخاطب خود را نه شرقیان و غربیان یا مسلمانان و مسیحیان، که جهانیان و اعضای سازمان ملل متحد بداند.
نتیجهگیری
امیدوارم نقدهای من در این نوشتار موجب پدیدآمدن این سوء تفاهم نشده باشد که من به مقام معلمی سروش متعرض شدهام. وجود کسانی چون او برای جامعه لازم است. همین وصفها و توصیههای او بصیرتبخش و مهماند، اما در مقام حکمت و نه فلسفه و در حیطهی اخلاق فردی و نه ساختارهای کلان اجتماعی و سیاسی. اگر سروش توصیهی خود را با نقد لیبرالیسم همراه نمیساخت و آیندهی مطلوب تمدن اسلامی را ترسیم نمیکرد، سخنی بس شنیدنی گفته بود و محمل خوبی برای انسانشناسی فراهم کرده بود، اما طرح این مطلب در ظرف فعلی و در قالب نظریه زیانبخش و نابهاندام است و میتواند سبب تقویت ارکان دیکتاتوری صلحا و تضعیف پایههای اخلاقی مشروعیت امنیت ملی شود.
سخن پایانی
مایلام سخن را با اشارهای به متافیزیک الهیاتی سروش به پایان برسانم. سروش درکی الهیاتی-اخلاقی از انسان در ذهن دارد. به نظر من همان پارداوکسی که گریبان متافیزیک اسلامی را گرفته در این مورد خاص، برخلاف دیگر نظرات سروش، گریبان او را هم گرفته است. از نظر سروش آدمیان هرچند مقام و تواناییهای ویژهای دارند و بار امانت الهی را حمل میکنند، اما در عین حال موجوداتی ظالم و جاهلاند. سروش به این آدم توصیه میکند که گاه برای پاک بودن باید کناره گرفت: «اگر خواهی سلامت بر کنار است». این توصیه بر نوعی دوگانگی ارزشی میان انسان و جهان دلالت دارد. و «متافیزیک وصال» سروش را به «متافیزیک فراق» بدل میکند. [10] به متافیزیک اسلامی نظر کنید. خدای اسلام خدایی برجهان است، یعنی نسبت به جهان هم به لحاظ وجودی و هم به لحاظ ارزشی علو و مرتبت دارد. تأکید میکنم که این علو و مرتبت فقط وجودی نیست، بلکه ارزشی و هنجارگذارانه هم هست و تا آنجا پیش میرود که در غالب موارد خداوند از آنچه مخلوقات مکرم خود مینامد راضی نیست. پیامبرانی پشت سر هم ارسال میشوند و ایمان نمیآورند مگر اندکی. پیامبر از قوم خارج میشود و عذاب الهی نازل میشود. این پیرنگ اصلی قصص الأنبیا قرآن است که در مقام تذکره مدام در گوش رسول خوانده میشود تا او تمنای مسلمان شدن همهی انسانها را رها کند و آنطور که به او امر شده پایداری کند.[11] خدای قرآن در غالب موارد همچون مدیر عصبانی یک دبیرستان جلوهگر میشود و نه معلم مشفق یک دبستان. زیردستان او جوانانی شکلیافتهاند که دیگر تربیتپذیر نیستند،[12] و به جز اندکی باید بقیه را به سختی تنبیه کرد. مدیر این دبیرستان از هیاهوی بچهها ترسی ندارد و مطمئن است کنترل اوضاع از دست او خارج نخواهد شد، چرا که سیاهچال مدرسه به اندازهی کافی جای دارد[13] و دانشآموزان نیز همگی از نوانخانه به آنجا فرستاده شدهاند و پدر و مادری ندارند تا دادخواهی آنان را بکنند.[14] جهان شیطانزده است و «قلیل من عبادی شکور». آری، اگر جهان چنین باشد، «اگر خواهی سلامت بر کنار است» اما پارداوکس این متافیزیک در این است که خالق این جهان و شیاطیناش خود همان خداست و همهی این جهان هم آیات و نشانههای اویند، اینجاست که دوآلیسم اسلام هم عود میکند.
پانویسها
[1] فرهنگ فارسی معین.
[2] «اندرز من به امیران ایران همین بوده و هست که سلاح اتمی را نه به سبب تضییقات جهانخواران، بل بهخاطر پاکدامنی سیاست، نخواهند و نسازند. بگذارند آیندگان بگویند که قومی میتوانستند، اما نخواستند”آبروی فقر و قناعت ” را ببرند و زور مردمآزاری داشته باشند و چندان توانا شوند که توانایی عدل و انصاف را از کف بدهند.» (سروش، «هله برخیز که اندیشه دیگر باید کرد»)
[3] بنگرید به سروش عبدالکریم، اخلاق خدایان، انتشارات صراط
[4] بنگرید به سروش عیدالکریم، مدارا و مدیریت، انتشارات صراط.
[5] با تشکر از دوست فاضل و دانشمندم صالح توسلی که این نکته را به من گوشزد کرد.
[6] قناعت رنگ میبازد، چراکه تولید بیشتر مصرف بیشتری را طلب میکند و فراغت رنگ میبازد، چرا که کاهش هزینههای تولید نیازمند تمرکز بالا بر کار و بروز خلاقیت اقتصادی است.
[7] Redistributive tax
[8] Comprehensive doctrine
[9] راولز در لیبرالیسم سیاسی آموزهی جامع را این چنین تعریف میکند:
«تلقیهایی از آنچه در زندگی بشر ارزش است، و ایدهآلهای شخصیت فردی، همچنین ایدهآلهای روابط دوستانه، خانوادگی و معاشرتی و بیشتر چیزهایی که به رفتار ما شکل میدهند، و مرزهای زندگی ما به عنوان یک کل را میسازند. یک تلقی جامع است، اگر همهی ارزشها و فضایل بهرسمیتشناختهشدهی درون یک سیستم تاحدودی بهطور دقیق مفصلبندیشده را پوشش دهد؛ حال آنکه یک تلقی تنها تاحدودی جامع است، هنگامی که شامل تعدادی، و نه همهی، ارزشها و فضیلتهای غیرسیاسی باشد، و تا اندازهای مفصلبندی شده باشد.»
John Rawls, Political Liberalism, New York Columbia University Press 1993 , 13.
[10] سروش در نظریهای که به «کلام محمد» معروف شد، کوشیده تا دوگانگی وجودشناختی میان خدا و جهان را از میان بردارد و پیامبر را نه پیکی پیامرسان که زنبوری مولد ببیند و جهان را نه معلول که جلوهگاه خداوند بداند. او در توصیف نسبتی که میان خدا و پیامبر برقرار میبیند، متافیزیک خود را در برابر آنچه «متافیزیک فراق» منتقدان مینامد، «متاقیزیک وصال» میخواند.
[11] مضامین جملات این فقره غالباً از سورهی هود اخذ شدهاند. این سوره از لحاظ آنچه من در اینجا بر آن انگشت تأکید نهادهام وحدت کمنظیری در قرآن دارد.
[12] «صُمٌّ بُکْمٌ عُمْيٌ فَهُمْ لا يَرْجِعُونَ» کرند، لالند، کورند، بنابراین به راه نمیآیند (بقره: ۱۸، ترجمه محمدمهدی فولادوند). آیاتی نظیر این آیه در قرآن فراوان است.
[13] « لاَ يَغُرَّنَّكَ تَقَلُّبُ الَّذِينَ كَفَرُواْ فِي الْبِلاَدِ مَتَعٌ قَلِيلٌ ثُمَّ مَأْوَاهُمْ جَهَنَّمُ وَ بِئْس المْهَادُ» مبادا رفت و آمد (و جنب و جوش) کافران در شهرها تو را دستخوش فریب کند. کالای ناچیز و برخورداری اندکی است؛ سپس چایگاهشان دوزخ است و چه بدقرارگاهی است. (آل عمران: ۱۹۷-۱۹۶، همان).
[14] «وَلَقَدْ جِئْتُمُونَا فُرَادَى كَمَا خَلَقْنَاكُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ وَتَرَكْتُم مَّا خَوَّلْنَاكُمْ وَرَاء ظُهُورِكُمْ وَمَا نَرَى مَعَكُمْ شُفَعَاءكُمُ الَّذِينَ زَعَمْتُمْ أَنَّهُمْ فِيكُمْ شُرَكَاء لَقَد تَّقَطَّعَ بَيْنَكُمْ وَضَلَّ عَنكُم مَّا كُنتُمْ تَزْعُمُونَ» و همان گونه كه شما را نخستين بار آفريديم [اكنون نيز] تنها به سوى ما آمدهايد، و آنچه را به شما عطا كرده بوديم پشت سر خود نهادهايد، و شفيعانى را كه در [كار] خودتان، شريكان [خدا] مىپنداشتيد با شما نمىبينيم. به يقين، پيوند ميان شما بريده شده، و آنچه را كه مىپنداشتيد از دست شما رفته است. (انعام: ۹۴، همان)
شما بکلی مطلب سروش رو اشتباه متوجه شدی. وی بار ها گفته که اگر ما بمب داشتیم بلکه بدتر میکردیم بنابراین باید شکر کنیم که توان آزار رسانی نداریم. دوم – بارها گفته که در فضیلت دانایی چیز گفتنی گفته شده و من اگه در فضیلت ناتوانی میگویم نه اینکه دانایی را مذموم میدانم میگویم که در ندانستن بعضی چیز ها فضیلت هست مثل آدمی که بلد نیست دروغ بگوید. این ناتوانی او خود یک فضیلت است. سوم – او بارها در ذم دانشی که بکار نمیاید صحبت کرده و میگه اگه دانشی بدردی نمیآید نباید برایش هزینه کرد. این یک صحبت اخلاقی است و با بحث بازدارندگی که شما مثل زدی (جنگ جهانی) بکلی متفاوت ست. پیشنهاد میکنم که به بحث های او قبل از قضاوت بیشتر گوش کنید
Amir Sepasi / 02 July 2015
فیلسوفان و سفسطه بافان عادت دارند موضوعی بی اهمیت را چنان در لفافه پرگویی مغلق بپیجند که کسی از آن سر در نیاورد تا هر وقت جبر زمانه اقتضا کرد سخن خود را طور دیگری تعبیر و تفسیر کنند. برخی از آنها حتی زحمت ارایه یک تفسیر واضح از حرف های ناواضح خویش را به خود نمی دهند و می گذارند مخاطبین از ظن خود یار شده هر چه دلشان می خواهد بسرایند. آنها خود خوب می دانند که در نهایت سودی از این نظریه پردازی عاید جامعه بشری و افراد نمی شود.
ناتوانی و عجز ( شامل نادانی به معنای ناتوایی در درک موضوعات) در هیچ شکل خود برای آدمی یک فضیلت نیست. فضیلت که بار ارزشی دارد تنها وقتی معنی دار می شود که کسی توانایی کاری را داشته باشد و بر اساس بنیادی ارزشی، عملی را با آن توانایی خود انجام بدهد یا ندهد. البته از دید ذینعان بیرونی، ناتوانی یک نفر می تواند دربرگیرنده یک مزیت (نه فضیلت) برای خودشان تلقی شود. اگر فرض سروش درست بود پاره سنگ افضل موجودات جهان می شد. البته هستند بیکارانی که در وصف همین گزاره اخیر ساعت ها حرف بزنند.
محیط / 03 July 2015
چرا به محض نقد مشاهیر و بزرگان بلافاصله ناقد را متهم به بی اطلاعی از کنه نظریات مورد نقد می کنیم.
بعید می دانم کسی باشد که چیزی گفته باشد که نتوان با تیغ تیز نقد به مصاف اش رفت. اگر شما از نظرات سروش اطلاع وسیعتر و عمیق تری داری پای به میدان بنه و گر تو بهتر می زنی بستان بزن….
مه دی / 04 July 2015
“عنصر تاریخیت، که در نقد دینی مورد توجه اوست، در درسهای عرفانی و در پرتو آتش گرم مرادش مولانا به بوتهی فراموشی سپرده میشود. سروش دین را لاغر کرد و از فربگی سرطانزا رهایی بخشید، اما عرفان نزد او همچنان فربه باقی مانده است. به نظرم نوبت آن رسیده که این یکی هم رژیم غذایی بگیرد و نسخهی دارویی خاص خود را دریافت کند.”
یکی از نظرات بنیادین سروش این است که دین فربه تر از ایدئولوژی می باشد. در مورد درس های عرفانی نیز با توجه به سنت روشنفکری دینی سروش تضادی وجود ندارد. وما اتینهم من کتب یدرسونها ما به آن ها کتابی ندادیم که تدریس کنند.
“کما اینکه کسانی نظریهی سیاسی هابز را نوعی نظریهی لیبرالی میدانند. هابز به هر چه معتقد بود مطمئناً به نیکسرشتی بشر باوری نداشت.” نظریه هابز را نظریه لیبرالی نامیدن کار دشواری است هابز به وضوح سلطنت طلب بود و در مقابل او جان لاک به عنوان شاخص ترین چهره لیبرال سرشت بشر را چون لوح سفید می دانست.
“دستکم مطابق یکی از نظریهها بنیادگرایی اسلامی در همین ناتوانی مورد علاقهی سروش ریشه دارد.” این سخن نیز که ناتوانی و یا استضعاف باعث بنیادگرایی می شود می تواند درست باشد اما ناتوانی مورد علاقه سروش شاید مطلبی جدا از استضعاف باشد و بیشتر به درویشی نزدیک باشد. علاوه بر آنکه بنیادگرایی بیشتر بر پایه جهاد و نمایش قدرت و توانایی قرار دارد. سروش در سنت پوپری قرار دارد. پوپر بیشتر از آنکه لیبرال باشد و یا به ایدئولوژی لیبرالیسم اعتقاد داشته باشد مخالف هرگونه ایدئولوژی است. و به جای لیبرالیسم و سوسیالیسم از دوگانه جامعه باز و بسته صحبت می کند. سروش مخالف سنت گرایی و تصوف از سنخ حسین نصر بوده است. و بهتر است بگوییم در اینجا با نظریه نعمت ناتوانی به آن ها نزدیک شده باشد. ضمن آنکه تاکید سروش بر لیبرالیسم مدرن بوده است و بیشتر مدرنیسم را متهم کرده است تا لیبرالیسم را. به نظر می رسد جناب عرفان بادکوبه با آنکه در زمینه فلسفه تحصیلاتی داشته اند اما متوجه مطلب نبوده اند. دولت فقر یا نعمت ناتوانی خود یک پارادوکس هست و اینکه عرفان بادکوبه بخواهد در آن پارادوکسی به سروش نسبت دهد مطلب مهمی نیست. و این تضاد بیشتر به تضاد و توصیه های دوگانه ماکیاولی بر می گردد.ماکیاولی نقطه جدای سنت و مدرنیته است و دیواری آهنین بین این دو قرار می دهد. پس لزوم نقد این دیدگاه سروش بیشتر نقد ماکیاولی را می طلبد. و باید او را از مدرنیته کنار گذاشت. خرد مدرنیستی ماکیاولی به وضوح در سعدی دیده می شود. اگر توصیه های ماکیاولی غیر اخلاقی به نظر می رسد آیا منظورش این نیست که وضعیت واقعی امور اینچنین است سعدی نیز همین را می گوید که زور مردم آزاری نداشتن جای شکر دارد . ماکیاولی متعلق به عصر رنسانس و پیدایش اومانیسم است و اینگونه روشنگری را چاره بهبود وضعیت ایتالیا می دانست. یعقوب لیث صفاری در جواب کسانی که نامه و مهر خلیفه را طلب می کردند به آن ها گفت که فردا بیایند تا حکم انتصاب او را از طرف خلیفه ببینند و او برق شمشیر را به آن ها نشان داد و اشاره کرد که آیا خلیفه جز به وسیله این شمشیر مشروعیت پیدا نکرده است و آنان نیز به حکم شمشیر باید او را بپذیرند.
نکته ها چون تیغ پولاد است تیز/ گر نداری تو سپر واپس گریز(مولوی)
عبداله / 05 July 2015
پیشنهاد میکنم که به بحث های او قبل از قضاوت بیشتر گوش کنید” .
فرع- این مفروض آقای sepasi است. از کجا میدانید که نویسنده “نشنیده” است.
اصل- آقای سروش باید مقاله و کتاب با معیارهای علمی بیاورند و نه وعظ و سخنرانی یا جزوههای چندین وچند و پی در پی. البته میگویند اگر وعظ و سخنرانی به وسیله روانکاوان توانا انجام شود برای درمان و التیام گروهی شاید مفید باشد.
علی دادخواه / 06 July 2015
“اما پارداوکس این متافیزیک در این است که خالق این جهان و شیاطیناش خود همان خداست و همهی این جهان هم آیات و نشانههای اویند، اینجاست که دوآلیسم اسلام هم عود میکند” وبر ویژگی عصر مدرن را وجود خدایان و شیاطین متکثر می داند. و هابرماس دقیقا با این نکته مخالف است و می خواهد زندگی را بر اساس یک اصل یکتا بنا نهد. آن نوع ویژگی عصر مدرن سنخی عرفانی دارد. هابرماس برخلاف آدرنو حتی خواهان ورود عنصر هنری و معنا دار کردن هنر در زندگی است. پس باید توجه کرد که اگر هابرماس از برداشتن شکاف سنت و مدرنیته می گوید و اکنون نیز از بازگشت دین گفته است و خود نیز الگوی پسا روشنگری خود را بر پایه یونان باستان گذاشته است تفاوتی با باز اندیشی سروش در عرفان ندارد هرچند که البته پروژه سروش از اساس دینی است.در این سیاق یمعشر الجن و الانس الم یاتکم رسل منکم. ای معاشران جن و انسان آیا رسولانی از جنس خودتان نیامد. یمعشر الجن قد استکثرتم من الانس. ای جماعت جن شما بر انسان فزونی یافتید.
عبداله / 06 July 2015
Trackbacks