یادداشتی بر این گزارش پس از ۲۶ سال

ناصر زراعتی، نویسنده
ناصر زراعتی، نویسنده

«حمیدرضا جبیب‌پور» یکی از اسامیِ مستعاری است که در سال‌هایِ گذشته، بنابه ملاحظه و از رویِ اجبار، از آن‌ها استفاده می‌کرده‌ام. این نوشته را تابستانِ بیست و شش سال پیش، با این نام از تهران فرستادم برایِ ـ یادش زنده و گرامی باد! ـ اسماعیل پوروالی که آن زمان و نیز تا وقتی زنده بود، در پاریس، هر ماه، «روزگار نو» را منتشر می‌کرد. این گزارشِ طنزآمیز با همین عنوانِ طولانی، در شمارۀ ۹۱، دفترِ هفتمِ سالِ هشتمِ ماهنامۀ روزگارِ نو، شهریور [سُنبُله] ۱۳۶۸، به چاپ رسید.

آن زمان، هنوز خبری از اینترنت و ایمیل و این نوعِ وسایلِ ارتباطیِ سریع نبود و تازه «فکس» داشت رایج می‌شد. من از یکی دو سال پیش از آن، مطالبی را که امکانِ چاپشان در ایران فراهم نبود، برای بعضی نشریاتِ بیرون، از جمله همین «روزگار نو»، به‌وسیلۀ پست می‌فرستادم. بیش‌ترِ این‌گونه مطالب با نامِ مستعار چاپ می‌شد. (شاید زمانی حوصله دست دهد ماجرایِ این‌گونه نام‌هایِ مستعار را جداگانه و به‌تفصیل بنویسم.)

تعدادی از آن مطالب (گزارش و حکایت و داستان و یادداشت و…) را از زبانِ شخصیّتی روایت می‌کردم و می‌نوشتم که دبیرِ ادبیات بود که به‌اجبار بازنشسته شده بود. حدودِ پانزده سالی بزرگ‌تر از من بود و با خانواده‌اش (همسر و پسر و دخترش)، در یکی از محلاتِ قدیمی تهران می‌زیست. اهلِ مطالعه بود و سرد و گرمِ روزگارچشیده…

شاید لازم به توضیح نباشد که نگارش و انتشارِ چنین مطالبی در آن روزگار برای کسانی که در ایران می‌زیستند، چه خطراتی به دنبال داشت. به همین دلیل نیز می‌بایست نکات و مسائلِ امنیتی بادقتِ بسیار رعایت می‌شد.

ماجرای این‌گونه رعایت کردن‌ها (از جمله چگونگیِ نگارش و ارسالِ این نوشته) را در حکایتی از جمله حکایت‌هایِ «شرحِ پریشانیِ منِ» زین‌العابدین حسینی [که مجموعۀ آن‌ها پس از چاپ در «روزگار نو»، در سالِ ۱۳۹۵، در کتابی به همین نام در آمریکا، توسطِ «نشرِ کتاب» منتشر شد] با جزئیات نوشته‌ام.

وقتی مهرماهِ سالِ ۶۸، با ـ سبز باشد یادش! ـ هوشنگ گلشیری و ـ تندرست و زنده بماناد! ـ محمود دولت‌آبادی در سفری فرهنگی به هلند و بعد انگلیس و سوئد رفتیم، چون اسماعیل پوروالی از آمدنم به اروپا مطلع شد، همین شماره ۹۱ را که تازه منتشر شده بود برایم پست کرد و در یکی از مکالماتِ تلفنی گفت که حدس زده بوده این نوشته از آنِ من بوده باشد.

روزگار نو، به کوشش زنده‌یاد اسماعیل پوروالی
روزگار نو، به کوشش زنده‌یاد اسماعیل پوروالی

بعدها، در چند سفر به پاریس، تا زمانی که پوروالی در قید حیات بود، همیشه او را می‌دیدم. معمولاً سری می‌زدم به دفتر «روزگار نو» که خانۀ پوروالی در طبقۀ بالایِ آن بود و بعد، ناهاری هم باهم می‌خوردیم در یکی از رستوران‌هایِ همان محله که گاهی دوستانِ دیگری هم بودند؛ معمولاً از نسل‌هایِ گذشته…

پس از آمدن به سوئد هم ـ به دلیل آن‌که تا نُه سال پیش (۱۳۸۵) هنوز به ایران می‌رفتم ـ معمولاً رعایت می‌کردم و فقط مطالبی را که خیلی به‌اصطلاح «خطرناک» نبود، با نامِ خودم منتشر می‌کردم و دیگرمطالب را که ممکن بود «خطِ قرمز»ها را خدشه‌دار کند و مشکلی ایجاد شود، با یکی از نام‌هایِ مستعار به چاپ می‌رساندم.

پوروالی تعریف می‌کرد که چگونه حضرات پی‌جویِ دریافتنِ نام(هایِ) اصلی‌اند؛ به‌ویژه در مورد این‌که این گزارش را چه کسی نوشته… می‌گفت یکی از آقایانِ دکترها که آن زمان، ماهنامۀ دولتیِ مهمّی را سردبیری می‌کرد [و من فعلاً ترجیح می‌دهم در این‌جا، نامِ ایشان را ذکر نکنم.]، در سفری به پاریس و دیدار با پوروالی هنگامِ صرفِ ناهار، ضمنِ تعارفات و تعریفاتِ معمول و این‌که «روزگار نو» را بیش‌تر «آقایانِ» حاکمان با کنجکاوی می‌خوانند، [پوروالی هر شماره را برای بیشترِ نشریات و شخصیت‌هایِ سیاسی/ اجتماعی/ ادبیِ داخلِ ایران پست می‌کرد.) از زبانِ یکی از مقاماتِ بلندپایه گلایه کرده بود که:

ـ البته گاهی بعضی دوستان شورش را درمی‌آورند و به مقدّسات اسائۀ ادب می‌کنند…

سپس در پاسخِ حیرت و اعتراض و سؤالِ پوروالی، ادامه داده بود:

ـ مثلاً همان مطلبی که رفیقمان در مورد ارتحالِ حضرتِ امام نوشته بود…

پوروالی باز با حیرت اعتراض کرده بود که:

ـ کجایِ آن نوشتۀ طنزآمیز اسائۀ ادب بود به مقدسات؟… و منظورتان کیست؟

آقایِ دکتر گفته بود:

ـ همین دوستمان سعیدی سیرجانی…

[دو سه سال بعد بود که سعیدی سیرجانی ـ یادش گرامی باد! ـ آن نامه‌ها را نوشت که به دستگیری و آن شکنجه‌ها و آن به اعتراف واداشتن و بعد هم کشتنش انجامید…]

پوروالی گفته بود:

ـ مطمئن باشید آن مطلب را سعیدی سیرجانی ننوشته…

آقای دکتر کنجکاوانه و مصرانه پرسیده بود:

ـ پس کی نوشته؟

پوروالی تعریف می‌کرد:

ـ خندیدم بهش که: اولاً خودم هم نمی‌دانم و ثانیاً اگر هم می‌دانستم، به شما نمی‌گفتم!

از آن پس نیز، تا سال‌ها، آقایان کنجکاوانه جویایِ کشفِ ـ به‌اصطلاح ـ این «راز» بودند و از جمله از چند دوست نویسنده و روزنامه‌نگار، چه در بازجویی‌ها و چه در مکالماتِ معمولی، چنین پرسشی را مطرح می‌کردند.

تصور می‌کنم حالا که مدّت‌هاست تابوِ تقدّسِ هم آن «آقا» شکسته و همین این یکی «آقا»، و نزدیکِ سه دهه از آن اتفاق گذشته است، انتشار و مطالعۀ این گزارشِ طنزآمیز شاید خالی از لُطف نباشد. با این تذکرِ کوچک که شاید نسلِ جوان، جوانانی که هنگامِ نوشتنِ این مطلب یا تازه به این دنیا پا گذاشته بودند یا هنوز به این دنیایِ دونِ ما نیامده بودند، دشوار باشد برایشان درکِ آن فضایِ بستۀ خفقان‌آور… که البته سال ۶۸ که جنگِ هشت ساله به پایان رسیده بود، باز با سال‌هایِ آغازِ دهۀ شصت و آن سرکوب‌ها و فشارها و دستگیری‌ها و اعدام‌هایِ وحشتناک، اصلاً قابلِ قیاس نیست.

گوتنبرگِ سوئد

خردادماه ۱۳۹۴

ناصر زراعتی

پیرامونِ ماجرایِ درگذشتِ آقایِ خمینی و تشییع جنازه و مراسمِ سوّم و هفتم و چهلمِ ایشان و الباقیِ قضایا

(نامه‌ای از تهران)

تشیع جناره آیت‌الله خمینی
تشیع جناره آیت‌الله خمینی

می‌گویند: «آقا با اِیرفِرانس آمد، با اِرتِحال رفت. با بلیزِر آمد، با فریزر رفت.»

مردمِ باذوق و مضمون‌کوک‌کُنِ ایران مجموعۀ عظیمِ بارگاهِ مقدّسِ امام و رهبرِ انقلابِ اسلامی را «قُمبولعَظیم» نامیده‌اند؛ زیرا بینِ شهرِ مقدّسِ قُم و شاهزاده عبدالعظیم (یا به‌قولِ تهرانی‌ها: شابدولَظیم) واقع شده است.

وقتی ساعتِ هشتِ شبِ سیزده خرداد از قولِ پزشکانِ معالجِ «آقا» اعلام کردند که حالِ امام وَخیم است و از اُمّتِ همیشه‌درصحنۀ و حزب‌الله خواستند تا برایِ سلامتِ ایشان دعا کنند، به یادِ دوستِ پزشکم افتادم که هرگاه بیمارش در شُرُفِ موت بود، از خود رفعِ مسؤلیّت می‌کرد و از بستگان و همراهانِِ بیمار می‌خواست که به درگاهِ اَحدیّت دستِ توسّل و دعا بردارند.

به همسرم گفتم: «کار از کار گذشته… یا همین الان امام به رحمتِ ایزدی پیوسته‌اند یا اگر هنوز زنده باشند، دارند نَفَس‌هایِ آخر را می‌کشند و به‌زودی شربتِ گوارایِ مرگ را خواهند نوشید.»

قبل از آن، یک هفته ده روز پیش، وقتی آقایانِ پزشکان را به «سیمایِ جمهوریِ اسلامی» آوردند و آن‌ها جریانِ عملِ جرّاحیِ موفقیّت‌آمیزشان را رویِ معدۀ آقا گزارش کردند، با خود گفتم: «انگار بویِ الرحمان بلند شده!»

پیش از آن هم وقتی آقا را رویِ تختِ بیمارستان (که بعدها دریافتیم بیمارستانی است خانگی و مخصوص و مجهز به آخرین وسایلِ پیشرفتۀ پزشکی و در آن، حدودِ صد پزشکِ متخصصِ اکثراً مؤمن، شبانه‌روز، دست‌اندرکارِ مداوا و معالجۀ بیمارِ منحصربه‌فردشان هستند)، کیسۀ خون و سِرُم به رگ، نشان دادند که دعا و قرآن می‌خواندند و نماز می‌گُزاردند و رادیوِ بیگانه گوش می‌دادند و یک بار هم قاشق‌قاشق شوربا میل می‌فرمودند، باز پیشِ خودم گفتم: «انگار دارند مردم را آماده می‌کنند.»

راستش، من که از دانشِ پزشکی (مثلِ خیلی چیزهایِ دیگر در این دنیا) سر درنمی‌آورم، امّا (گفت: «نخورده‌ایم نانِ گندم، دیده‌ایم دستِ مردم.») این یک فقره را می‌فهمیدم و می‌دانستم که معدۀ جراحی‌شده، گیرم نه از آنِ فردی عادی، بَل متعلق به «حضرتِ امام» با آن‌همه کرامات و معجزات، امکان ندارد بتواند پس از سه روز، این‌طور شوربایِ داغِ هورت‌کشیده را به خود بپذیرد و هضم کند و…

البته گویا ـ این را بعدها فهمیدیم ـ حرفِ پزشکانِ معالج چندان هم پُربیراه نبوده است. عملِ جرّاحی واقعاً موفقیّت‌آمیز بوده. آقایان معده را که باز کرده‌اند، دیده‌اند سرطانِ ملعون متأسفانه کارِ خودش را کرده و چنان رگ و ریشه دوانده که نمی‌شود دست به ترکیبش زد. در نتیجه، بلافاصله، بُریدگی‌ها را دوخته‌اند و گفته‌اند که حالا حضرت امام می‌توانند شوربایِ سیری نوشِ‌جان کنند. و بعد هم از اُمّتِ شهیدپرور خواسته‌اند که دست به دعا بردارند.

بگذریم که بعدها گفتند آقا از همان‌وقت که از پاریس به تهران آمدند و به بهشتِ زهرا رفتند تا بگویند که محمّدرضا شاهِ خبیث گورستان‌ها را آباد کرده، حال و احوال‌شان خوش نبوده و بر اثرِ عارضۀ سکته‌ای، قلبِ مبارک نارسایی داشته است. و از همان زمان به بعد، چنان تحتِ نظر و مراقبت بوده‌اند که فی‌الواقع باید گفت ایشان را به ضرب و زورِ دوا و درمان و به‌کمکِ دستگاه‌هایِ ریز و درشتِ ساختِ غرب، سرِپا نگه‌داشته بوده‌اند.

همین است که حالا، بهانه افتاده دستِ یک مشتِ آدمِ لیچارگویِ بدخواه که از صبح تا شب می‌نشینند نُطق‌هایِ اجتماعی/ علمی/ فلسفی می‌کنند که:

ـ دیدید؟ این هم از پزشکانِ ما! تمامِ بدبختی‌ها و فلاکت‌هایِ این ده یازده ساله زیرِ سرِ همین فلان‌فلان‌شده‌هاست. اگر این‌ها این‌قدر کاسۀ داغ‌تر از آش نمی‌شدند و اجازه می‌دادند اَجَل کارِ خودش را بکند و در همان سال‌هایِ اوّل و دوّمِ بعد از انقلاب، ایشان جان به جان‌آفرین تسلیم نمایند، نه جنگی هشت‌ساله داشتیم که این‌همه شهید و کُشته و اسیر و مفقودالاثر و معلول و موج‌گرفته رویِ دست و دلمان باقی بگذارد و نه این‌همه اعدام و کُشت و کُشتار و خونریزی و در نتیجه، این‌همه ویرانی…

واقعاً که!… حضرات انتظار داشته‌اند پزشکانِ حاذقِ مؤمنِ ریشو و اهلِ نماز و روزه و انگشترِ عقیق به‌دست و متعهد و دانشمندِ ما سوگندِ بُقراطِ حکیم را (که مثلِ تمامِ پزشکانِ عالَم در پایانِ تحصیلات‌شان خورده بودند) پشتِ گوش می‌انداختند و وظیفۀ مقدّس و دشوارِ پزشکی را سرسری می‌گرفتند و اجازه می‌دادند بیمارشان همین‌طور مفت و مُسلّم، آب‌به‌آب شوند و جان به عزرائیل بدهند و خدای ناکرده نتوانند نقشِ تاریخیِ خود را در این ـ به‌اصطلاح ـ «بُرهه از زمان»، چنان که باید و شاید ایفا کنند؟

ما را با این جماعتِ پَرت‌وپَلاگو کاری نیست.

بگذریم. وقتی ساعتِ پنجِ صبحِ یک‌شنبه چهارده خرداد ماه، همسرم مرا از خواب بیدار کرد که: «فلانی! چه خوابیده‌ای که از ساعتِ چهار رادیو و بلندگویِ مسجد همین‌طور یکریز دارند قرآن پخش می‌کنند.»، خوابالود، از این پهلو به آن پهلو شدم. گوش دادم. دیدم واقعاً درست می‌گوید.

گفتم: «پس امام بالاخره رحلت فرمودند!»

خواستم دوباره بخوابم که گفت: «گمان نمی‌کنم.»

(شما همسرِ بنده را نمی‌شناسید. من که بیست و پنج سال از عمرِ عزیزم را با ایشان سر کرده‌ام می‌دانم چه موجود شکّاکی تشریف دارند!)

گفتم: «عزیزم! باور کن. تا آن‌جا که من در این پنجاه سال عمری که از خدا گرفته‌ام دیده و فهمیده‌ام، ما اُمّتِ خَتمی‌مَرتبت تا کسی از دارِ دنیا نرود، برایش قرآن نمی‌خوانیم. تو کِی و کجا دیده‌ای که برایِ زنده‌ها یا حتا بیماران قرآن بخوانند؟ این‌قدر بدبین نباش! آقا ـ امام خمینی ـ باور کن که رحلت فرموده‌اند.»

فکر کردم نکند او هم شروع کند به سر دادنِ شعارِ «خدایا! خدایا! تا انقلابِ مهدی، خمینی را نگه‌دار!»، دیدم حوصله ندارم، گرفتم خوابیدم.

ساعتِ هفتِ صبح، صدایِ رادیو را آن‌قدر بلند کرده بود که «انالله و انا الیه راجعونِ» بغض‌آلودِ گویندۀ اخبار مرا از جا پراند.

همان‌طور نشسته در رختخواب داد زدم: «دیدی گفتم عزیزِ دلم!؟»

و کارمان درآمد: یک هفته تعطیلی و خانه‌نشینی و میخ شدن جلوِ صفحۀ تلویزیون و تماشایِ گریه‌زاری و سینه‌زنی و بر سر کوبیدنِ اُمّت…

*

واقعیّت این است که کسی باورش نمی‌شد امام فوت بفرمایند. آن‌ها که موافق و پیروِ ایشان بودند، واقعاً باور داشتند که آقا تا ظهورِ حضرتِ مَهدی (عَج) و حتا پس از آمدنِ او و در کنارِ او، سال‌هایِ سال، به زندگیِ پُربرکتِ خود ادامه خواهند داد. آن‌ها هم که مخالف بودند و گوششان دائم به خبرهایِ رادیوهایِ بیگانه بود و در نتیجه، از کم و کیفِ وضعیّتِ ریه و قلب و کبد و کلیه و حتا مثانه و پروستاتِ آقا بهتر از اعضایِ خانواده و نزدیکانِ‌شان اطلاع داشتند، کم‌کم باورشان شده بود که حضرتِ امام حالاحالاها رفتنی نیستند. می‌گفتند: «حضرتِ نوحِ پیامبر نُه‌صد سال عمر کرد!» می‌گفتند: «آیت‌الله پسندیده که هفت هشت سالی از اخوی بزرگ‌تر است، هنوز هم که هنوز است، سُر و مُر و گُنده، به حیات ادامه می‌دهد!» می‌گفتند: «اصلاً در خانوادۀ پسندیده/ خمینی/ هندی، عمرِ کم‌تر از صد سال سابقه نداشته و تازه، اگر کسی در صدسالگی بمیرد، می‌گویند طفلک جوانمرگ شد!» وانگهی، حرف‌هایِ گاه‌به‌گاهِ پزشکان هم داغ‌شان را تازه می‌کرد: «قلب و اندام‌هایِ دیگرِ حضرتِ امام مثلِ اعضایِ جوانی هجده‌ساله است!»

حتا از سرِ نومیدی، مضمون‌هایی هم کوک کرده بودند:

ـ آقا بچّه‌کلاغی را نشانده بوده کنارِ تُشکچه‌اش. از حِکمَتِ این عمل می‌پرسند. امام می‌فرمایند: «شنیده‌ام کلاغ صد سال عمر می‌کند. می‌خواهم ببینم این حرف درست است یا خیر.»

و یا:

ـ وقتی ستارۀ هالی از آسمان عبور می‌کرده، حاج احمدآقا دوان‌دوان نزدِ ابوی می‌رود که: «اماما! تشریف بیاورید ستارۀ هالی را تماشا کنید!» آقا که احتمالاً داشته‌اند به برنامه‌هایِ رادیو آمریکا یا بی.بی.سی گوش می‌داده‌اند، می‌فرمایند: «تو بُرو تماشا کن احمد! من حالا حوصله ندارم. دفعهِ بعد می‌بینم.» [می‌گویند ستارۀ هالی هر هفتاد و پنج سال یک بار از آسمان عبور می‌کند.]

از سویِ دیگر، از عوام‌النّاس گرفته تا سیاستمدارانِ ریز و درشتِ داخل و خارج‌نشینِ به‌اصطلاح «اپوزیسیون»، همه و همه، اعتقاد داشتند که: رفتنِ آقا از دارِ دنیا همان و تمام شدنِ کارِ حکومتِ مُلایان در ایران، همان!

احتمالاً به‌همین دلیل بود که کارِ فرشتگانِ مسؤلِ نوشتنِ دعا و نفرینِ بندگانِ خدا در عَرش، زیاد شده بود و بیچاره‌ها وقتِ سر خاراندن نداشتند. از یک سو، دائم مشغولِ یادداشت کردنِ دعاهایِ غلیظ و شدّادِ هوادارانِ حزب‌اللهی بودند و از دیگرسو، ناله و نفرین‌هایِ مخالفان و دشمنانِ قَسَم‌خوردۀ آقا را ثبت می‌کردند.

معتقدان می‌گفتند: «همین دعاهاست که آقا را زنده و سلامت نگه‌می‌دارد.»

و مخالفان بعدها ادعا کردند: «همین ناله‌ها و نفرین‌ها بود که عاقبت، دامنِ ایشان را گرفت و در هشتاد و شش یا هفت یا هشت سالگی [روایت‌ها مختلف است] جوانمرگ‌شان کرد.»

*

امّا تمامِ جهانیان با دیدنِ یک چنان وداع و تشییع‌جنازه‌ای به حیرت فرورفتند.

همگان از چگونگیِ ماجراها مطلع‌اند. لزومی به تکرار نیست. این که پیکرِ مطهر را چه‌گونه در جماران شُست‌وشو دادند و کفن کردند و بعد، بیش از یک شبانه‌روز در مُصلایِ بزرگِ تهران، در یخچالی شیشه‌ای گذاشتند تا عاشقانِ امام با آن وداع کنند و بعد، با هلیکوپتر به بهشتِ‌زهرا بُردند و با آن برنامه‌ریزی‌ها که همه می‌دانند و دیدند، دفن کردند و در این فاصله، هزاران نفر از بَس تویِ سر و کلۀ خودشان کوبیدند، غَش و ریسه رفتند و صدها نفر در ازدحام، زیرِ دست و پا مجروح شدند و ده‌ها تن جان باختند و جماعتِ چند میلیونی هِی شربت‌هایِ شیرین و خُنک نوشِ‌جان کردند و هِی «عزا عزاست امروز، روزِ عزاست امروز، خمینیِ بُت‌شکن پیشِ خداست امروز!» خواندند و بعد، دورِ کانتینرهایِ ساختِ فرنگستان طواف کردند و سپس، آن گنبد و بارگاهِ کذائیِ موقت را برایِ شبِ هفت حاضر کردند و برایِ چلّۀ آقا، رویِ مقبره‌اش، ساختمانی عظیم ساختند که حالا، زیارتگاهِ همۀ مسلمانانِ جهان شده است و کار و کاسبیِ حضرتِ رضا و حضرتِ معصومه و حتا در کنارش، همین امامزاده شاهزاده عبدالعظیم را سخت کساد کرده است و شاید اصلاً فرداروزی بگویند: «مسلمانانِ جهان! متحّد شوید و دیگر به مکّۀ مُعظمه نروید و به‌جایش، بیایید همین‌جا، حج به‌جا بیاورید که ثوابش هفتادهزار برابرِ طوافِ حَرَمِ کعبه و خانۀ خداست!» و حتا حاج‌آقا رفسنجانی در مسجدِ باکو، برایِ مسلمانانِ کمونیست سخنرانی کرد و آنان را به گریه انداخت و از ایشان دعوت به‌عمل آوَرد که برایِ زیارتِ مرقدِ مطهرِ حضرتِ امام از رفیق گورباچُف پاسپورت بگیرند و… این‌ها و خیلی چیزهایِ دیگر را همه می‌دانند و نیازی به تکرارِ مُکررات نیست.

امّا حالا که همۀ ما ـ حتا خارجی‌ها ـ انگشت به دهان حیران مانده‌اند، شاید زیاد بد نباشد که بنده هم از این کنجِ تهران ـ در این هوایِ داغِ وحشتناکِ تیر ماهِ امسال ـ نظرم را ابراز کنم و تحلیلم را ارائه دهم. باشد که ـ خدا را چه دیده‌اید؟ ـ فایده‌ای از آن، دیگران را مُتَرَتِب گردد.

یک. تردید نباید داشت که جمهوری اسلامی و رهبرِ فقیدِ آن در این مملکتِ باستانیِ ویران‌شده و بلاکشیده، هوادارانِ اندکی ندارد. غیر از آنان که در این ده ساله از نمدِ انقلاب کلاهی نصیبشان شده و دست‌شان به پُست و مقام و مرتبه و جایی بند گشته و حقوق‌بگیرِ این نظامَ‌اند و از قِبَلِ آن، به پول و پَله و خانه و پیکان و رِنویی رسیده‌اند، و گذشته از اعضایِ سپاه و بسیج و کمیته‌ها و زندان‌ها و ـ به‌قولِ خودشان: ـ دیگر«نهاد»هایِ انقلابی و اَعوان و انصار و نانخورهاشان، حدودِ یک میلیون خانواده (بگیر هر خانواده دستِ‌کم سه چهار نفر، می‌کند به‌عبارتِ سه چهار میلیون نفر) یک جوری خواسته یا ناخواسته، به‌خاطرِ فرزند یا برادر یا پدر یا همسرشان که در «جبهه‌هایِ حق علیهِ باطل» یا به شهادت رسیده‌اند، یا مفقود شده‌اند، یا اسیرِ عراقی‌ها شده‌اند و یا دست و پاشان قطع شده یا فلج شده‌اند یا کور و کر شده‌اند و یا موجِ انفجار گرفته‌شان و یا در بمباران‌ها و موشکباران‌ها نعمتی از این دست که برشمردم نصیبشان گشته و یا توسطِ «ضدِانقلاب» یک طوری لطمه خورده‌اند، به‌دلیلِ آن دویست هزار تومن‌ها و آن خانه‌ها و آپارتمان‌ها و آن پیکان‌ها و آن کوپُن‌ها و آن سهمیه‌هایِ دانشگاهی و غیرُذالک هم که شده، اگر نه همه‌شان، اکثریّت‌شان جُزوِ هواداران و شاید عاشقانِ پَر و پا قرصِ نظام درآمده‌اند و حالاحالاها وِل‌کنِ معامله نیستند.

البته بر این جمعِ کثیر باید روستاییان عقب‌مانده* را هم بیفزاییم که دلشان به آسفالتِ کوره‌راه‌هاشان و کشیدنِ سیمِ برق و تلفن به روستاهاشان خوش است و شادمان‌اند که حکومتِ مستضعفان توانسته بعد از ده سال، فقر را میانِ ملّت این‌گونه قشنگ قسمت کند؛ حالا اگر شهرها آب و برق نداشتند و آسفالتِ خیابان‌ها افتضاح بود و غیره، به‌دَرَک! آن کارِ «روستایی‌رنگ‌کُنِ» مرحومِ مغفور رجایی را فراموش نکنید که بنزینِ لیتری یک تومن را ناگهان سه برابر کرد و گفت که چرا باید حقِ روستاییانِ بیچاره را بدهیم به آقایان و خانم‌هایِ شهرنشین و طاغوتی که سوارِ ماشینِ شخصی بشوند؟ بعد هم برایِ پیرزنان و پیرمردانِ بالاتر از شصت سالِ روستانشین حقوقِ بازنشستگی تعیین کرد: ماهیانه سه هزار ریال (سی‌صد تومن)!

(دوستی می‌گفت پیرزنی روستایی را دیده که آن مرحوم را نفرین می‌کرده که: «خدا ازت نگذره. اون موقع که این ماهی سی‌صد تومن حقوق رو نمی‌گرفتیم، یه حَلَب روغن‌نباتیِ پنج‌کیلویی می‌خریدیم بیست و پنج تومن، حالا، همون رو باید بخریم هشت‌صد تومن!»)

حالا، تعدادِ فراوانِ سربازوظیفه‌ها و درجه‌دارها و افسرانِ نیروهایِ سه‌گانۀ ارتش و شهربانی و ژاندارمری و کارمندانِ اداراتِ دولتی و آموزگاران و بچّه‌محصل‌ها و دانشجویانِ وحشتزده را هم بر این جماعتِ هواداران بیفزایید که همگی‌شان ناچار بودند مثلِ نمازجمعه‌رفتن، بروند تشییع جنازۀ آقا و سینه بزنند و «عزا عزاست…» بخوانند.

دیگر از برخی افغان‌هایِ مهاجر و امثالِ آنان نمی‌گویم که به‌هر ترتیب، خیرِ این امام و جمهوری یک طورهایی انگار به آنان رسیده و می‌رسد و خواهد رسید…

منظور این است که این حکومت به‌هرحال، سه چهار میلیون طرفدار پَر و پا قُرص و عمله اَکَرۀ حقوق‌بگیر و جیره‌خوار دارد و در وجود و حضورِ این سه چهار میلیون نباید تردید به خود راه داد. به‌اِتکایِ همین سه چهار میلیون هم هست که جمهوری اسلامی پنجاه میلیون آدم را به گروگان گرفته است.

دو. بنده خود شخصاً به مُصلا رفتم؛ غروبِ همان روزِ چهارده خرداد…

خیابان‌هایِ اطراف را بسته بودند و اجازه نمی‌دادند اتومبیلی رَد شود. همه ناچار بودند پیاده بروند. من هم دو سه کیلومتری پیاده گَز کردم و دو سه ساعتی آن‌جاها پلکیدم و پیکرِ مطهرِ امام را درازکشیده رویِ یخچالِ ویترینی دیدم که تویِ مکعب‌مستطیلی شیشه‌ای جا گرفته بود و دورِ پایینِ یخچال را پارچۀ سبزرنگی آویخته بودند که بادِ پنکۀ موتورِ یخچال آن را تکان تکان می‌داد و کُلِ مربع‌مستطیلِ شیشه‌ای در آن بالا، با چند نورافکن روشن شده بود و پیکرِ کفن‌پوش با عمامۀ سیاهِ قرارگرفته رویِ سینه، اُبُهتی داشت که تا از نزدیک و در میانِ آن جماعتِ سینه‌زن و نوحه‌خوان و گریان نمی‌دیدی، نمی‌توانستی واقعیّتش را احساس و درک کنی.

خیلی‌ها با زن و بچّه آمده بودند برایِ تماشا. ظاهرِ بسیاری‌شان نشان نمی‌داد حزب‌اللهی یا هوادارِ امام بوده باشند. همین مردمِ عادّی بودند. شاید هم جُزوِ مخالفانِ دوآتشه‌ای که از صبح تا شب، به نظام بد و بیراه می‌گویند… امّا آمده بودند. همان‌طور که منِ نوعی به‌بهانۀ تماشاکردن و احساس‌کردنِ فضا رفته بودم، آن‌ها هم آمده بودند؛ مُنتها برایِ سیاحت و به‌منظورِ وقت‌گذرانی و اگر تعجب نمی‌کنید بگویم: برایِ تفریح و پیک‌نیک… میوه و تنقلات هم آورده بودند. پتو و گلیم و زیلو و چادرشبِ پهن‌شده هم کم نبود. فلاسکِ آبِ یخ و چای و بساطِ شام هم گسترده بود. خُب، تعطیلی بود. مردم هم که تفریح ندارند. از قدیم هم عادت کرده‌اند بروند سیر و گشت و گُذار، از بی‌بی شهربانو گرفته تا سید مَلَک خاتون و سرِقبرِآقا و حتا ابن‌بابویه و مسگرآباد و اخیراً هم بهشتِ‌زهرا…

تازه، مگر آن‌ها که پیش از انقلاب، دو طرفِ خیابان‌هایِ تهران و شهرستان‌ها را به‌هنگامِ عبورِ موکبِ مُلوکانۀ اعلاحضرتِ همایونی می‌انباشتند و یا در جشن‌هایِ به‌اصطلاح «ملّیِ» 21 آذر و 28 مرداد و امثالهم، در میدان‌ها شرکت می‌کردند و به نوایِ موسیقیِ دسته‌هایِ موزیکِ ارتشی گوش می‌سپردند و یا حتا کلّۀ سَحَر، دستِ زن و بچّه‌شان را می‌گرفتند (گاهی حتا از شبِ قبل در آن‌جا می‌خوابیدند تا جایِ مناسب بگیرند) و می‌رفتند میدانِ اعدام و بعدها توپخانه، تا مراسمِ جذّاب و جالبِ به‌دارکشیدنِ قاتل‌ها را از نزدیک شاهد باشند و آن را به چشمِ خود ببینند و بعد که جسد بالایِ دار تاب می‌خورد، سکّه‌ای ـ کفّارۀ دیدنِ میّت ـ پَرت می‌کردند و بعد، با یک نوع احساسِ لذّت و آرامشِ درونی و روحانی، دستِ زن و بچّه‌شان را می‌گرفتند و برمی‌گشتند به کانونِ گرمِ خانوادگیِ خود، از کُرۀ مریخ یا زُحَل آمده بودند؟ نَع… همین مردم بودند: همین مردمی که حتا خراب کردنِ یک خانۀ کلنگی هم برای‌شان تماشایی است و دوپُشته می‌ایستند و دل از فروریختنِ خشت‌ها و آجرهایِ آن برنمی‌کَنند.

سه. از قدیم و ندیم گفته‌اند: «شرابِ مفت را قاضی هم می‌خورَد.»

خودِ بنده یادم است سی سال پیش، در شهرمان، یک حاج‌آقا کُلنگی نامی بود که آمد یک حمّامِ مُدرنِ مجهز به آبِ لوله‌کشی، دارایِ دو دستگاه عمومی (زنانه و مردانه) و هجده دستگاه خصوصی (نُمره) ساخت.

همان زمان‌ها بود که تازه حضراتِ حُجَجِ اسلام و آیاتِ عظام که فریادِ «واشریعتا!» و «وااسلاما!» سر داده بودند که: حمّام اگر خزینه نداشته باشد، مسلمانان نمی‌توانند غسل کنند و همه نجس باقی می‌مانند و در نتیجه، نماز و روزه‌شان به هدر می‌رود و دین و ایمان نابود می‌شود و لازم است که مسلمانانِ محترم و عزیز و گرامی در کثافتِ خزینه‌هایِ پُر از چرک و پشم و پیله و ته‌ماندۀ واجبی و هزار کوفت و زهرِمارِ دیگر غوطه بخورند تا طیّب و طاهر شوند، داشتند تا حدّی آرام می‌شدند و ناچار، می‌پذیرفتند که «غسلِ ترتیبی» هم دستِ‌کمی از «غسلِ اِرتماسی» ندارد و در نتیجه، حمّام‌ها اندک اندک داشت دوش‌دار می‌شد. اگرچه هنوز جماعتی بودند (و اگر بگویم امروزه روز هم هستند و در همین دارالخلافۀ تهران، در محلۀ بازار، حمّامِ خزینه‌دار هست، حرفم را باور کنید!) که زیرِ بار نمی‌رفتند. باری، همین حاج‌آقا کُلنگیِ خیّر روزِ اوّل، برایِ تبلیغِ حمّامِ مدرنش، اعلام کرد که:

حمّامِ عمومیِ مردانه از صبح تا شب، برایِ عمومِ اهالیِ محترم و شرافتمند رایگان است!

حالا، آن زمان، نرخِ حمّام چه‌قدر بوده باشد خوب است؟ چهار قِران آبِ خالی و اگر تن و بدنت را می‌دادی دستِ دلاک تا کیسه بکشد و صابون بزند و مُشتمال هم بدهد، شش قِران. حالا بگو هشت قِران و با انعام و آب‌زرشک و آب‌آلویِ سربینه، حداکثر ده قِران که می‌شود همان یک تومان…

فکر می‌کنید چه شد؟

بنده خود شاهدِ عینی بودم. بیست‌ساله جوانی بودم از سربازی برگشته. نزدیکِ حمّام ایستاده بودم و نظاره می‌کردم. هر که بود و نبود، پیر و جوان و بچّه از سر و کولِ هم بالا می‌رفتند و درست لباس‌نَکَنده، می‌ریختند تویِ حماّم… انگار تمامِ اهالی شهر خبر شده بودند و هجوم آورده بودند.

آن روز، دستِ‌کم ده بیست نفر شَل و پَل شدند و کلّی دست و پا و سر و گردن شکست…

حالا، دولتیان رفته‌اند تویِ ده‌کوره‌ها و شهرستان‌ها و شهرهایِ کشور، با ماشین و بلندگو راه افتاده‌اند که:

ـ انالله و انا الیه راجعون! ماشین و اتوبوس و مینی‌بوس و قطارِ رایگان حاضر آماده است برایِ شما ای ملّتِ همیشه در صحنه! بیایید سوار شوید ببریمتان پایتخت تا در مراسمِ تشییع جنازۀ امامِ عزیزتان شرکت کنید. بدیهی است غذا و میوه و شربت سبیل است و جایِ استراحت و خوابیدن هم ایضاً مجّانی…

حالا می‌خواهم ببینم همین ملّتِ شرابِ مفت‌خور و حمّامِ مفت‌بُرو دلش می‌آید یک هفته تعطیلی‌اش را در ولایت و خانه بمانَد و نیاید پلوخورشتِ قیمۀ چرب و چیل بخورد و شربتِ شیرینِ صلواتی نوشِ جان کند؟ به‌خصوص که برنج شده است کیلویی صد و هشتاد تومن و شکر هم کوپُنی است و اگر هوسِ شربت کردی، مجبوری از بازارآزاد بخری کیلویی صد و چهل تومن… پس، یا علی مَدَد!

چهار. عرض شود چهل سال پیش، وقتی در دورانِ جهالتِ کودکی و نوجوانی، در ایّامِ ماهِ مبارکِ مُحرّم، به دسته‌هایِ سینه‌زنی و زنجیرزنیِ ولایت‌مان می‌رفتیم و برایِ امام حسین و یارانش سینه و زنجیر می‌زدیم، گاهی چیزهایی می‌دیدیم که خون‌مان به جوش می‌آمد. امّا وقتی بزرگ‌تر شدیم و از مرحلۀ بلوغ گذشتیم، دیدیم خودمان هم انگار زیاد بدمان نمی‌آید و اتفاقاً خوشمان هم می‌آید و کلّی هم هیجان دارد و آدم را حالی‌به‌حالی می‌کند.

دخترها در تمامِ طولِ سال حق نداشتند از خانه پا بیرون بگذارند، امّا در شب‌هایِ احیا آزاد بودند. چادر سر می‌کردند و همراه و همپایِ دسته‌ها راه می‌افتادند. برایِ پسرانِ جوان و نوبالغ و نیز دخترانِ جوان و هنوزشوهرنکرده، تاریکیِ شب فرصتِ مغتنمی بود که اگر لمس و مالش و بوس و کناری پنهانی صورت نمی‌پذیرفت (که اکثراً خوب هم صورت می‌پذیرفت!) با چشم و ابرو و لبخند، اظهارِ عشق و محبّتی بکنند و راز و نیازی با هم بنمایند… و همین هم کم چیزی نبود.

در مجالسِ روضه‌خوانی و در مساجد نیز نشستن کنارِ پردۀ حائل بینِ قسمتِ زنانه و مردانه سرقُفلی داشت و هر کس و ناکسی به آن محل‌ها راه نداشت. وقتی آقایِ واعظ می‌زد به صحرایِ کربلا و شامِ‌غریبان و چراغ‌ها خاموش می‌شد تا جماعت حسابی گریه‌زاری کنند، از زیرِ پرده، دست‌ها بود که از قسمتِ مردانه به قسمتِ زنانه می‌رفت و هیچ‌یک نیز بی‌نصیب نمی‌ماند و با خود غوغایی خاموش به ارمغان می‌آوَرد که اگرچه مدّتش کوتاه بود، اما لذّتی دراز به همراه داشت.

در مراسمِ رحلتِ حضرتِ امام نیز برایِ نخستین بار در جمهوریِ اسلامی، حُکمِ همیشگی و آشنایِ «خواهرها یک طرف، برادرها یک طرف!» شنیده نمی‌شد. چه در مُصلا ـ به‌هنگامِ وداع با پیکرِ مطهرِ بر یخچال خوابیده ـ و چه در تمامِ طولِ راه تا بهشتِ‌زهرا و چه در مدفنِ آقا، زن و مرد از یکدیگر جدا نشدند و اصلاً نمی‌شد از هم جداشان کرد و کسی هم نمی‌خواست جداشان کند. زنانِ شوی‌مُرده و بیوه و دخترانِ بالغِ چادربه‌سر و مردانِ جوانِ محرومیّتِ جنسی کشیده در هم ادغام شده بودند.

من خود در مُصلا به چشمِ خود بسیاری از جوانانِ بیکار و بیعار و ژیگولو و پانک و (به‌اصطلاح) غربزدۀ محله‌مان (محلۀ ما در شمالِ غربیِ تهران واقع است.) را دیدم که پیراهنِ سیاه به تن کرده بودند و در مُصلا، پیِ «شکار» می‌گشتند.

و بعد از مراسم، به گوشِ خود، از جناب سروانِ شهربانی‌چیِ یکی از کلانتری‌هایِ مرکزیِ تهران شنیدم که می‌گفت: «ما ده‌ها مرد را به جُرمِ همین‌گونه اَعمالِ خلافِ عفّتِ عمومی در میانِ جمعیّت دستگیر کرده‌ایم که هم‌الان در حبس به‌سر می‌بَرَند. حتا یکی از این نانجیب‌ها که مردی میانسال و روستایی بود، وقاحت را به جایی رسانده بود که ما با ضرباتِ باتون و تَهِ تفنگ هم نمی‌توانستیم او را از مطلوبۀ محبوبۀ مُحجبه‌اش جدا کنیم. هرچه هم جماعت با چوب و چماق و مشت و لگد بر سر و کولش می‌زدند، دست از طلب برنمی‌داشت!»

پنج. گذشته از همۀ این‌ها، ما ملّتی هستیم که در مُرده‌پرستی شهرتِ جهانی داریم.

تا آن‌جا که سنِ بنده قد می‌دهد و حافظه‌ام یاری می‌کند، در این چهل سالۀ اخیر، مملکتِ ایران ـ البته بهتر است بگویم شهرِ تهران ـ شاهدِ پنج تشییع جنازۀ تاریخیِ باشکوه و شگفتی‌آور بوده است:

الف. تشییع جنازۀ رضاشاه که وقتی در سالِ ۱۳۲۳ در افریقایِ جنوبی درگذشت، شاهِ (آن زمان) جوان که اوضاع و احوال را مساعد نمی‌دید پیکرِ ابوی را به وطن بازگردانَد، آن را به قاهره فرستاد تا در مسجدِ الرفاهی (همین مسجدی که هم‌اکنون جسدِ خودِ شاه در آن قرار گرفته)، به امانت بمانَد.

شش سال بعد که محمّدرضاشاه طلاقنامۀ رسمیِ فوزیه را توسطِ دکتر قاسم غنی برایِ برادرزنش مَلِک فاروق روانۀ مصر کرد و به‌جایش جسدِ ابوی را تحویل گرفت و به وطن بازگرداند، بنده آن زمان در تهران نبودم، امّا در روزنامه‌ها می‌خواندم و از رادیو می‌شنیدم و بعدها، شاهدانِ عینی برایم نقل کردند که در آن روز، در بهارِ ۱۳۲۹، در آستانۀ جنبشِ عظیمِ ملّتِ ایران برایِ طردِ قراردادِ ۱۹۳۳ نفتِ جنوب، همان قراردادی که رضاشاه رویِ دستِ ملّتِ ایران گذاشته بود، همین ملّت برایِ تشییع جنازۀ او چه‌ها که نکرد و چه اشک‌ها که نریخت و چه غلغله‌ای که در خطِ سیرِ جنازه از ایستگاهِ راه‌آهن تا خیابان سپه و از آن خیابان تا میدانِ توپخانه و از آن‌جا تا خیابانِ ری و بعد، تا شاه عبدالعظیم به راه نینداخت!

ب. تشییع جنازه مَهوَش. این مورد را خود از نزدیک شاهد بودم. سالِ ۱۳۳۹ بود. وقتی خبر پیچید که مهوش تصادف کرده و مُرده و جنازه‌اش در بیمارستانِ سیناست، یک تهران به حرکت درآمد.

حالا، من یک «مهوش»ی می‌گویم، شما یک «مهوش»ی می‌شنوید! نبودید ببینید که این خانم گِرد و قُلُمبۀ عشوه‌گر چه حکومتی بر دل‌ها می‌کرد! تویِ کافه‌ها و کاباره‌ها، چه رقصِ شورانگیزی به راه می‌انداخت! چه سینه و کپلی می‌جُنباند و چه‌طور تمامِ مردانِ گردن‌کلفت برایش آه می‌کشیدند و غش و ضعف می‌رفتند و به‌سلامتی‌اش استکان‌هایِ عرق را بالا می‌انداختند و با کج و راست شدنِ اندامش، چه‌گونه تمامِ وجودشان کج و راست می‌شد! این‌ها حالا هیچی، در سینماها هم هر فیلمی که به‌اصطلاح «نمی‌گرفت» (یعنی خوب از نمایشِ آن استقبال نمی‌شد) ـ فرقی نمی‌کرد فیلمِ ایرانی بود یا خارجی ـ یکی دو تا میان‌پردۀ رقص و قِرِ کمرِ همین مهوش خانوم را می‌گذاشتند و فیلم را از کسادیِ بازار درمی‌آوردند.

به‌هرحال، آن روز، صبحِ کلّۀ سَحَر، دَمِ بیمارستانِ سینا، چهارراهِ حسن‌آباد جایِ سوزن‌انداختن نبود. علاوه‌بر داش‌مشدی‌ها و کلاه‌مخملی‌ها و عرقخورها و چاقوکش‌ها که صاحبانِ اصلیِ عزا بودند، از هر گروه و قشر و طبقه‌ای ـ کارمند، روشنفکر، محصل، دانشجو، کاسب ـ و پیر و جوان و زن و مرد، در آن‌جا گِرد آمده بودند تا پیکرِ خُردشدۀ مهوش، آوازه‌خوان و رقاصۀ محبوبِ توده‌ها را با سلام و صلوات و «لاالله الاالله»گویان تا ابن‌بابویه ببرند.

آن روز، شهرِ تهران تعطیل شد و در سوّم و شبِ هفت هم غلغله بر پا بود.

چندین روزنامه ـ از جمله «بامشاد» ـ سرمقاله‌هایِ خود را به این حادثۀ مهم اختصاص دادند.

ج. تشییع جنازۀ تختی. سالِ ۱۳۴۷ بود که تختی خودکشی کرد (یا به‌روایتی، ساواکِ شاه او را کُشت.)

بنده آن زمان، دبیرِ دبیرستانِ مَرویِ تهران بود. خبر که رسید، معلم‌ها و دانش‌آموزان ریختند بیرون. مدیر و ناظم مخالفِ رفتنِ بچه‌ها و تعطیلِ مدرسه بودند، امّا حریف نشدند.

راه افتادیم. تا «پزشکیِ قانونی» ـ خیابانِ جنوبیِ پارکِ شهر ـ غوغا بود.

تختی وَجیه‌المله بود. ورزشکار بود. پهلوان بود. قهرمانِ کشتی در سطحِ جهان بود و کلّی مدال و افتخار کسب کرده بود. نجیب بود. لوطی‌مسلک بود و از همه مهم‌تر سیاسی بود و هوادارِ «جبهۀ ملّی» و دوستدارِ دکتر مصدق و مخالفِ شاه و خاندانش. مردم خیلی دوستش داشتند و در نتیجه، تشییع جنازۀ مفصلی برایش گرفتند.

د. تشییع جنازۀ آقایِ طالقانی. سالِ ۱۳۵۸ بود که آقای طالقانی به‌طورِ ناگهانی و به‌شکلِ مشکوکی درگذشت. شعارِ مشهورِ «عزا عزاست امروز، روزِ عزاست امروز، خمینیِ بُت‌شکن صاحب‌عزاست امروز.» از همان روز رواج یافت و بعد، در طولِ ده سال، آن‌قدر تکرار شد تا سرانجام بخشِ آخرش تبدیل شد به «خمینیِ بُت‌شکن [خودش] پیشِ خداست امروز.»

از شُکوه و عظمتِ تشییع جنازۀ آقای طالقانی که روحانیِ مبارزی بود و مردم دوستش داشتند و وجهۀ سیاسیِ مثبتی هم داشت، همگان آگاهَ‌اند. مردم چه‌ها که نکردند، چه سینه‌ها که نزدند! حتا به‌قولِ آقای خمینی، کُلنگی را که با آن گورش را کَنده بودند، مردم دست‌به‌دست می‌دادند و می‌بوسیدند و (به‌تعبیرِ امام:) با آن «عشقبازی» می‌کردند…

ه. و حالا، عظیم‌تر از هر چهار تشییع جنازۀ قبلی، تشییع جنازۀ رهبرِ انقلابِ اسلامی است که به‌گمانِ بنده، آمیزه‌ای بودند از آن چهار شخصیّت (خواستم بگویم «رَجُل»، دیدم یکی‌شان خدابیامُرز، به‌قولِ این آقایان: «ضعیفه» بوده).

به‌نوعی رضاشاه بود، زیرا قدرتِ مطلق داشت و بیش از ده سال مثلِ آن شاهِ قَدَرقُدرت، با دیکتاتوریِ تمام‌عیار و کم‌نظیری حکومت کرد و تویِ پوزِ همه زد و هیچ‌کس حریفش نشد. این از نظرِ قدرتِ سیاسی.

حالا شاید بگویید ایشان چه ربطی به مهوش داشتند؟ باید بگویم که در مثلِ اولاً مناقشه نیست و دیگر این‌که وقتی آقا به ایران تشریف‌فرما شدند، تمامِ «مهوش»ها و نَعم‌البَدَل‌هایِ بعدیش ـ مثلِ «گوگوش»ها، «مهستی»ها، «هایده»ها، «جمیله»ها و امثالهُم ـ را از صحنۀ تلویزیون و سِنِ کاباره‌ها بیرون ریختند و آن‌گاه، خودشان و جماعتی مُلا شبیهِ خودشان را جانشینِ آن‌ها کردند. اگر آنان آواز می‌خواندند و می‌رقصیدند و مردم را سرگرم می‌کردند و در عوض، مردم هم شیفته‌شان بودند و برایشان می‌مُردند، حالا اینان موعظه و سخنرانی می‌کردند و روضه می‌خواندند و باز هم همین مردم را سرگرم می‌کردند و در نتیجه، مردم ـ برایِ سپاسگزاری هم که شده ـ برایشان می‌مُردند و می‌میرند!

شباهت با تختی ـ مردِ مبارزِ سیاسی، ضدِشاه و وجیه‌المله ـ نیز نیازی به توضیح ندارد. آقای خمینی هم به‌نوعی قهرمان بود که اگر نه رویِ تُشکِ کُشتی، که در عرصۀ سیاستِ داخلی و خارجی، پشتِ خیلی‌ها را به خاک رساند.

آقا در وَجهِ روحانی بودن و عمامه و عبا و نعلین داشتن و نماز خواندن و روزه گرفتن و حدیث دانستن و قرآن خواندن نیز به آقایِ طالقانی شباهت داشتند.

خداوند تمامِ رفتگان و اسیرانِ خاک را بیامرزد، رفتگانِ بنده و شما را هم بیامرزد… ما در ولایتمان، یک کربلایی آقامیرزایی داشتیم که اگرچه معلوم و مشخص نبود اصلاً کربلا رفته باشد، اما تعزیه‌خوانِ خوبی بود. در ایامِ مُحرّم، هر ساله، همراه با فرزندانِ ذکورش، تعزیه‌ها می‌خواند. تقریباً تمامِ «نُسخه»ها را داشت و خودش در ضمنِ تعزیه‌گردانی، با تمامِ ضعف و پیری، از ایفایِ نقش‌هایِ اوّل (مثلِ نقشِ امام حسین یا حضرتِ عبّاس) یک قدم هم پایین‌تر نمی‌گذاشت و الحق هم که نقش‌ها را خوب بازی و تعزیه‌ها را عالی اجرا می‌کرد. باری، این کربلایی آقامیرزایِ ما (که حالا هرچه خاکِ اوست عمرِ بنده و شما باشد) جز ایّامِ محرم، بقیۀ سال را بیکار بود و چون از وقتی پا به این جهانِ گذران گذاشته بود، سیّدِ اولادِ پیغمبر بود و مثلِ دیگر همخون‌هایش اصلا و ابدا عادت به کار کردن نداشت، می‌نشست تویِ خانه و بر قُطرِ شکم می‌افزود و گاهی سرِ زن و بچّه‌هایش فریاد می‌کشید و به ایشان امر و نهی می‌کرد. امّا همولایتی‌هایِ ما ـ علی‌الخصوص زن‌ها ـ دست از سرش برنمی‌داشتند. هر روز یک عدّه «لچک‌به‌سر» نباتی، نُقلی، چیزی می‌پیچیدند تویِ دستمال و می‌بُردند خدمتِ آقا، می‌دادند به ایشان تا دعایی بخوانَد، آبِ دهانی به آن‌ها بمالَد و فوتی بکند به‌شان تا تبرّک شوند. بعد هم یکی دو قِران می‌گذاشتند کنارِ تشکچه‌اش و برمی‌گشتند خانه و آن نبات‌ها و نُقل‌هایِ تُف‌مالی‌شده و دعاخوانده‌شدۀ کربلایی سیدآقامیرزا را به‌هنگامِ بیماری ما بچّه‌هایِ بدبخت، به خوردمان می‌دادند و اتفاقاً بیش‌ترِ اوقات «معجزه» رخ می‌داد و ماها خوب می‌شدیم! (شاهدِ زنده‌اش همین خودِ بنده هستم که الان پس از نیم قرن که دستِ‌کم ده پانزده سالش به خوردنِ نبات و نُقلِ تُف‌مالی‌شدۀ آن سیّدِ اولادِ پیغمبر گذشته، صحیح و سالم نشسته‌ام، دارم برایِ شما این گزارش را می‌نویسم!)

خُب، چندان چیزی عوض نشده است. همین همولایتی‌هایِ بنده حالا آمده‌اند شهر و درست است که بچّه‌هاشان دکتر و مهندس شده‌اند، ولی اکثراً دکتر و مهندسِ مکتبی که همه‌شان حالا خانوادگی به زیارتِ مرقدِ مطهر می‌روند و دستمالی، روسری‌ای، چیزی می‌دهند به پاسداران تا آنان بمالند به در و دیوارِ آن مرقد تا متبرک شود و بعد آن را کنجِ صندوقخانۀ خود نگه‌دارند و هنگامِ سردرد و دل‌درد و پادرد و گوش‌درد و چشم‌درد، همراه با دوا و درمان‌هایِ دیگر، به کار بگیرندش و یک عمر دعاگو باشند و ازدواج کنند و گویندۀ «لاالله الاالله» پس بیندازند و جمعیّت را افزایش دهند تا در هنگامِ ضرورت، هزارتا هزارتا بروند جبهه و بپرند رویِ مین و بعد از درکِ لقاءالله، از همان‌جا، یکراست با کلّه بروند بهشت و تا ابد، با حوری و غلمان حال کنند و شیر و عسل و شراباً طهورا بنوشند و همیشۀ خدا، مست و مَلَنگ و نشئه باشند و هرگز پیر نشوند و…

*

به‌نظرِ من، ما ملّتِ غیورِ باستانی تا بوده‌ایم همین بوده‌ایم. می‌گویید نه، بردارید تاریخ را بگذارید جلوتان. اگر توانستید محلِ گورِ ده تا پادشاه، پنج تا وزیر را به من نشان بدهید که کجاهاست، جایزه دارید.

این فقط آغامحمّدخانِ قاجار نبود که فرمان داد استخوان‌هایِ کریم‌خانِ زند را (که تازه مادرمُرده خودش را پادشاه هم نمی‌دانست و گفته بود «وکیل‌الرعایا» صداش بزنند) از شیراز آوردند و زیرِ درِ ورودیِ اَرکِ پادشاهی در همین دارالخلافۀ طهران چال کردند تا او و دیگران هر بار داخل و خارج می‌شوند، از رویِ آن‌ها بگذرند تا جگرشان خُنک شود! دیگران هم کم و بیش چنین کرده‌اند و گویی تعمد داشته‌اند که احترامی برایِ فرمانروایانِ این مملکت قائل نشوند، ولی تا دلتان بخواهد امامزاده داریم و هر دولت و قدرتی هم که آمده، نه تنها این‌ها را خراب نکرده، بلکه تقویتشان هم کرده است و حالا، جمهوریِ اسلامی در صددِ جبرانِ کمبودها برآمده و تصمیم به ازدیادِ مرقدِ مطهرِ بالاتر از امامزاده گرفته تا امام رضا را که قرن‌ها «غریب» بود، از غریبی درآوَرَد… اوّلینش همین مرقدِ مطهرِ آقاشان روحِ خدا (روح‌الله) است!

*

یک روز، در تب و تابِ همین مراسمِ ارتحال و سوّم و هفتم و چهلمِ امام، از خود پرسیدم: «چه می‌شد اگر آقای خمینی پس از آن‌که به وطن بازگشت و قدرت را به‌دست گرفت، به‌جایِ تمامِ آن کارهایی که کرد، راه و روشِ معقولی در پیش می‌گرفت و با چنان پشتوانۀ مردمی‌ای که داشت، قدرتش را در خدمتِ آزادی و استقلالِ واقعیِ مردم می‌گذاشت و این مملکتِ ثروتمند را به یاریِ همین مردم، آباد می‌کرد و از ایران یک بهشتِ برین می‌ساخت و خودش هم شخصیّتی نظیرِ ـ شاید هم بالاتر و مهم‌تر و معتبرتر و قابلِ احترام‌تر از ـ گاندی از آب درمی‌آمد؟»

بعد، خودم به خودم نهیب زدم که: «عجب حرفی می‌زنی! اگر می‌شد، لابد شده بود. حتماً نمی‌شده که نشده است. برایِ این‌که آب از سرچشمه گِل‌آلود است و آقایِ خمینی در زنده‌ماندنش، خوب می‌دانست چه‌طور باید با این اُمّتِ شهیدپرور معامله کند تا بعد از مرگ، دورِ مرقدِ مطهرش طواف کنند و از آن معجزه بطلبند!»

وَالسلام… حمیدرضا حبیب‌پور

تیرماهِ ۱۳۶۸، تهران

*) واقعیّت متأسفانه همین است و تلخ هم هست. حالا ممکن است طرفدارانِ خلق‌هایِ زحمتکش به تِریجِ قباشان بربخورَد. مهم نیست. بیسوادی و جهل و خرافات موجبِ عقب‌ماندگی است و هیچ کاریش هم انگار نمی‌شود کرد. گیرم که این عقب‌ماندگانِ جاهل و بیسواد و خرافات‌پرست مظلوم و زحمتکش و رنجبر هم بوده باشند (که حتماً هم هستند). به‌هرحال، واقعیّت تغییر نمی‌یابد. لطفاً دیگر بیش از این خودمان را گول نزنیم. بعد از این ده سال تجربۀ تلخ، بلاهتِ خلق‌زدگی و توده‌گراییِ ساده‌لوحانه واقعاً شرم‌آور است و اصلاً درست نیست که این‌گونه بیانِ واقعیّت‌ها را توهین به توده‌هایِ ستمکشیده تلقی کنیم و رگ‌هایِ گردن‌مان آماس کند و عربده سر بدهیم که: «آهای…»