این مقاله برآیند کوششی است برای ارائه یک نظریۀ روان‎کاوانه درباره دهشت‌‌افکنی (تروریسم) و فلسفۀ پیدایش آن.

تروریسم

یادآوری

فروید در آثار خود از دهشت‎افکنی (تروریسم) سخنی به میان نمی‎آورد و در بارۀ آن نظری ابراز نمی‌‌کند. نبودِ گفت‎وگوی تحلیلی و مفصل دربارۀ دهشت‎افکنی و پیامدهای روانی آن در ادبیات روان‎کاوی پس از فروید نیز مشهود است، و به همین دلیل در واژه‌‌‌‌‌‌نامه‌‌‌‌‌‌های روان‌‌‌‌‌‌کاویِ موجود تا روزگار ما تعریف و توضیح روان‌‌‌‌‌‌شناسانه‌‌‌‌‌‌ای در بارۀ آن نیامده است. تنها با برآمدن سدۀ بیست و یکم و ظهور دهشت‎افکنی‎های گسترده و مکرر گروه‎های تبه‎کاری چون «طالبان» و «القاعده» و سپس «داعش» و «بوکو حرام» و غیره، و کشیده‌‌‌‌‌‌شدن دامنۀ جنایات این گروها به برخی کشورهای باختری در اشکال یهودستیزی و یا غرب‌‌‌‌‌‌ستیزی به‌‌‌‌‌‌طور کل است (از دهشت‎افکنی یازده سپتامبر ۲۰۰۱ در نیویورک توسط «القاعده» گرفته تا کشتار کاریکاتورپردازان هفته‌‌‌‌‌‌نامۀ «شارلی ابدو» در فرانسه) که ما گاه‎ با نوشته‎هایی درکل مقاله‎وار و اغلب روزنامه‎نگارانه روبرو می‎شویم که آهنگ «روان‎کاوی‎کردن» پدیدۀ دهشت‎افکنی را دارند؛ ولی از آن‎جا که ادبیات روان‎کاوی فاقد پیشنۀ درنگ و بررسی سازوار و کارشناسانه در زمینۀ دهشت‌‌‌‌‌‌افکنی است، این کارها (که بیش‎ترشان در رسانه‎ها و پایگاه‎های تارنمایی به‌‌‌‌‌‌چشم می‎خورند)، جز در مواردی بسیار اندک، ‎ متکی به مراجع مستندساز و یا فرضیه و نظریه‌‌‌‌‌‌ای قانع‎کننده‎ نیستند، درکل حاوی استنباط‎ها و برداشت‎های تخمینی و ذهنی و گاه نتیجه‎گیری‎های شتاب‎زده‌‌اند، و ناگزیر بحث‌‌‌‌‌‌انگیز به نظر می‌‌‌‌‌‌رسند.

به هرروی می‎توان گفت تا کنون جز در چند مورد انگشت‎شمار که جنبۀ کلی دارند اثر روان‎کاوانۀ مستقلی که به پدیدۀ دهشت‌‌‌‌‌‌گرایی و دهشت‎افکنی پرداخته باشد، و این‎که از دید نظریۀ روان‎کاوی قابل پذیرش و دفاع بنماید، در دست نیست.[1] این در حالی است که همزمان شاهد پرداخت و نشر کتاب‎ها و مقاله‎های بس گونه‎گون و پرشماری هستیم که در آن‎ها دهشت‎افکنی با توجه به نقش عوامل و سازه‎ه‎های اجتماعی و درون‌‌‌‌‌‌کشوری، بین‎کشوری، سیاسی و ایدئولوژیک، و نیز مذهبی و عقیدتی در ظهور و گسترش این پدیده مورد بررسی و گفت‎وگو قرار گرفته‎اند و همچنان می‌‌‌‌‌‌گیرند.

با این‎همه روان‎کاوی ابزار تحلیلی و مفاهیم قدرت‎مندی در اختیار دارد که امکان رمزگشایی روان‎شناسانۀ دهشت‎افکنی و سنجش اسباب و علل نفسانی آن را به ما می‎دهد، درست همان‎گونه همین ابزار و مفاهیم مطالعۀ روان‎کاوانۀ رخداد جنگ و ستیز و طرح و ارائۀ یک «نظریه جنگ» را میسر گردانیده‎اند، و یا به مطرح‎ساختن یک «نظریۀ دولت» ویژه مدد رسانیده‎اند.

حقیقت این است که دهشت‌‌‌‌‌‌گرایی و دهشت‎افکنی و حضور و دامنۀ فزایندۀ آن در روزگار ما از نگاه دانش روان‎کاوی نمی‎تواند بگریزد، خاصه که بیش ازپیش با نوزایی و قدرت‎گیری گرایش‎ها و تفکرات دهشت‎زایی مواجه می‌‌‌‌‌‌شویم که از ابتدایی‎ترین غرایز سرکش نهفته در نهاد فرد و گروه و نیز تا حدودی چشمگیر از خواب و خیالات واهی و فریبنده و درعین حال زیان‎بار و فاجعه‎آفرین تغذیه می‎شوند، غرایز و خواب و خیالاتی که، با برآمدن دبستان فروید، ازجمله امور مورد درنگ و بررسی روان‎کاوی بوده‎اند. بنابراین نظریۀ روان‎کاوی، در کنار نظریات و توضیحات سیاسی و جامعه‎شناختی موجود و ممکن دربارۀ دهشت‎افکنی و فلسفۀ پیدایشی آن، روشنگری‎هایی دست‎کم تکمیلی می‎تواند در این زمینه ارائه دهد که از آن‎ها نمی‎توان دیده برگرفت.

آن‎چه در زیر از نظر می‌‌‌‌‌‌گذرد برآیند کوششی است اندک در این راستا. ما در این گفتار، به‌‌‌‌‌‌منظور محدود و مشخص‌‌‌‌‌‌تر کردن مسألۀ مورد بحث، از میان اشکال گوناگون دهشت‎افکنی به تازه‎ترین و فعال‌‌‌‌‌‌ترین مورد آن بسنده می‌‌‌‌‌‌کنیم که از چندی پیش به این‎سو و در ابعادی گسترده و کم‌‌‌‌‌‌سابقه توسط گروه ارتجاعی «داعش» (یا «دولت اسلامی») به‌‌‌‌‌‌راه افتاده است و این‌‌‌‌‌‌که هم‌‌‌‌‌‌اکنون بزرگ‌‌‌‌‌‌ترین تهدید برای صلح و ثبات منطقه‌‌‌‌‌‌ای و حتا جهانی است؛ گو این‌‌‌‌‌‌که جریان «داعش» به‌‌‌‌‌‌عنوان نمونۀ بارز و بامعنای دهشت‌‌‌‌‌‌افکنی اسلام‌‌‌‌‌‌گرا راه و روش و دید و تفکر همۀ گروه‌‌‌‌‌‌ها و خرده‌‌‌‌‌‌گروهای اسلام‌‌‌‌‌‌گرای دهشت‌‌‌‌‌‌افکن را در خود فشرده کرده و نمایندگی می‌‌‌‌‌‌کند. همچنین در این نوشتار چند مفهوم کلیدی نظریۀ روان‎کاوی را در توضیح و تشریح روان‎شناختی این چهره از دهشت‎افکنی مد نظر قرار می‌‌‌‌‌‌دهیم، مانند مفاهیم «خودشیفتگی»، «خودبزرگ‎پنداری»، «هیستری‌‌‌‌‌‌زدگی»، «انکار» و «فرافکنی»، «آرمانی‌‌‌‌‌‌سازی»، «همانندشدگی»، «سایقۀ ویران‎گری» و «سایقه مرگ».

cyberterror

۱. از تعریف و اشکال دهشت‎افکنی (تروریسم)

«دهشت‎افکنی» در معنای کلی واژه به‎معنای ایجاد هراس و وحشت‌‌‌‌‌‌زدگی در راستای مقاصد سیاسی، ایدئولوژیک، و یا مذهبی و فرقه‎ای و غیره به‎ویژه در اشکال افراطی، تعصب‎آمیز، و خشونت‎بار این مقاصد است. دلایل و توجیهاتی را که برای چگونگی پیدایش دهشت‎افکنی و اهداف آن می‎توان برشمرد بنا بر موقعیت‎ها و شرایط گوناگون متنوع و متغیرند. به همین ترتیب با اشکال متنوع و متفاوتی از دهشت‎افکنی می‎توان روبرو شد که هریک از فلسفۀ پیدایشی، اهداف و مقاصد، و معنای ویژۀ خود برخوردار است و ناگزیر توضیح و تشریح خاص خود را می‎طلبد. از آن جمله است‎: دهشت‎افکنی دولتی (ربودن و شکنجه‎دادن و کشتن شهروندان مخالف دولت و حکومت)، دهشت‎افکنی فردی (که عامل آن یک فرد است، بی‎آن که او پیوسته به دار و دستۀ خاصی بوده باشد)، دهشت‎افکنی سازمانی (که توسط یک گروه یا سازمان مشخص ضد حکومتی به‎گونۀ عملیاتی پراکنده و یا توأم با نبرد مسلحانۀ سازوار صورت می‎گیرد، نظیر دهشت‌‌‌‌‌‌افکنی سازمانی چهار گروه القاعده، طالبان، داعش، و بوکو حرام). دهشت‎افکنی سازمانی در مواردی از یک ایدئولوژی دینی و اعتقادی خاص تغذیه می‎شود، که در این صورت می‎توان آن را «دهشت‎افکنی مذهبی» و در مواردی «دهشت‌‌‌‌‌‌افکنی فرقه‎ای» نامید. در این مورد از دهشت‎افکنی اسلام‎گرایان سنی‌‌‌‌‌‌مذهب باید یاد کرد که تابع تفکرات طالبانی و سلفی و وهابی و غیره‌‌‌‌‌‌اند و این‌‌‌‌‌‌که به‎گونۀ همزمان شیعه‎ستیزی و حکومت‎ستیزی در عراق و سوریه و پاکستان عمل می‎کنند. از همین سنخ است دهشت‎افکنی متأثر از افکار و باورهای سلفی و داعشی در قارۀ سیاه که آهنگ اجرای بی‎کم‎وکاست شریعت اسلامی و نابودی نهادهای فرهنگی و آموزشی نوین را دارد. نمونۀ بارز آن گروه دهشت‌‌‌‌‌‌افکن «بوکو حرام» در کشورهایی چون نیجریه، کامرون، بنن، چاد و نیجر است.

با این‎همه، چند وجه مشابه و مشترک میان اشکال گونه‌‌‌‌‌‌گون دهشت‎افکنی می‎توان تشخیص داد، و آن کاربرد مستقیم و بلاشرط خشونت، سودجویی بی‎چون و چرا از ابزار و شیوه‎های قهرآمیز و پرخاش‎جویانه و ویران‎گر، هراس و دهشت‎آفرینی، و در موارد بسیار دیگرکشی‎های سازمان‎دهی شده است (و یا توأمان خودکشی و دیگرکشی است که امروزه به‎خصوص در کشورهای اسلامی و آفریقایی و نیز در مناطق مسلمان‌‌‌‌‌‌نشین چچن و چین شاهد آنیم). در این میان قربانی دهشت‎افکنی یک دولت یا تشکیلات و نهادهایی از آن می‎تواند باشد (نظیر چهار دولت کنونی در افغانستان، پاکستان، عراق، سوریه، و تشکیلات رسمی آن‎ها که همواره هدف دهشت‎افکنی طالبان و داعش و گروه‎های مشابه و هم‎داستان این دو گروه قرار می‎گیرد)، و یا یک فرد، یک لایۀ اجتماعی، یا پیروان یک کیش و آیین ویژه است (مانند مسیحیان قبطی در مصر، شیعیان عراقی و پاکستانی، ایزدیان و آشوریان در کردستان). نیز قربانی دهشت‌‌‌‌‌‌افکنی در موارد بسیار عامۀ مردم بی‎گناه و بی‎دفاع از هر تیره و تبار و کیش و آیین می‌‌‌‌‌‌تواند باشد، نظیر آن‎چه که از دو دهۀ پیش به این‌‌‌‌‌‌سو در افغانستان، عراق، سوریه، مناطق مسلمان‎نشین هند و چین و غیره شاهد آنیم. در همۀ این موارد نخستین هدف دهشت‎افکنی به‌‌‌‌‌‌بار آوردن حداکثر تخریب روانی و مادی و برجاگذاشتن بیش‎ترین شمار قربانی است، و نقشه‌‌‌‌‌‌ریزان این جنایات در تحقق نیات و مقاصد خود از مزدوران انتحاری نیز به‎عنوان ابزار عملیاتی سود می‎جویند.

۲. دهشت‎افکنی : یک جنگ روانی تمام‌‌‌‌‌‌عیار

دهشت‎افکنی، دست‌‌‌‌‌‌کم بنا بر معنای واژگانی آن که بر عنصر «دهشت» (ترور) تمرکز دارد، در مرحلۀ نخست یک «جنگ روانی» است. هدف از دست‌‌‌‌‌‌زدن به این «جنگ» ایجاد بالاترین درجه از هراس و وحشت‎زدگی، و همگام با آن قدرت‌‌‌‌‌‌نمایی و خودبزرگ‌‌‌‌‌‌نمایی و برانگیختن احساس ناتوانی و خودکوچک‌‌‌‌‌‌شماری در طرف مقابل در راستای چیره‌‌‌‌‌‌جویی بر آن است. هراس و وحشت‌‌‌‌‌‌آفرینی در جنگ روانی دهشت‌‌‌‌‌‌افکنانه، بنا بر طبیعت چشم‌‌‌‌‌‌بسته و خردگریز و تعصب‎آمیز خود، دشمن و بی‎گناه هردو را نشانه می‎گیرد، و این امر از دید طراحان و مجریان آن می‎باید سکوت و سکون و فرمان‎برداری بی‎چون و چرا در بین توده‎های انسانی به‎بار آورد. سر بریدن‎های داعش و به‎نمایش درآوردن تصاویر تن‎های بی‎سر توسط این گروه در رسانه‎های دست‌‌‌‌‌‌جمعی از تازه‎ترین و اهریمنی‌‌‌‌‌‌ترین اشکال این جنگ روانی ارعاب‌‌‌‌‌‌برانگیز است که توأم با تبلیغات رسانه‌‌‌‌‌‌ای هم هست. البته جنگ روانی از دیرزمان بخشی از تدابیر و ترفندهای جنگی و لشکری بوده و در جریان درگیری‎ها و ستیزه‎جویی‎های بین‎کشوری به‌‌‌‌‌‌کار گرفته شده است؛ ولی این پدیده در دهشت‌‌‌‌‌‌افکنی کل ستیزه‎گری و آغاز و پایان آن را شامل می‎شود، یعنی سراپای فلسفۀ وجودی، ابزار عملیاتی، و هدف نهایی آن را در گرو خود دارد.

از سوی دیگر دهشت‌‌‌‌‌‌گرایی و دهشت‌‌‌‌‌‌افکنی، بنا بر طبیعت کور و مقاصد اساساً آدم‌‌‌‌‌‌کشانۀ خود، هنجارها و ملاحظات اخلاقی و انسانی و قوانین و مقرارتی را که در جریان جنگ‌‌‌‌‌‌های متعارفِ بین‌‌‌‌‌‌کشوری باید مراعات شوند، و این‌‌‌‌‌‌که معاهدات بین‎المللی جنگ‎آوران را ملزم به رعایت آن‎ها می‎کنند، به‎عمد نادیده می‎گیرد. به دیگرسخن، جنگ روانی در دهشت‌‌‌‌‌‌گرایی و دهشت‌‌‌‌‌‌افکنی متکی بر دید و تفکرات ستیزه‌‌‌‌‌‌جویانۀ سراپا خشونت‌‌‌‌‌‌بار و بی‌‌‌‌‌‌گذشتی است که آن را از آغاز تا پایان کار حمایت و همراهی می‌‌‌‌‌‌کنند و بدان سمت و سوی سراپا اخلاق‌‌‌‌‌‌گریز، غیرانسانی، و جنایت‌‌‌‌‌‌کارانه می‌‌‌‌‌‌دهند. این است که دهشت‎افکنان میان رقبای خود و افراد عادی، مدافعان فعال و شهروندان بی‌‌‌‌‌‌طرف و هیچ‎کاره، و نیز کودکان و اسیران جنگی و زخمی‎شدگان تفاوتی قایل نمی‎شوند. دلیل این کوردلی و تعهدگریزی هم بر ما روشن است‎: از یک‎سو فلسفه وجودی کلی دهشت‎افکنی و مرگ‎گستری ازجمله نزد تبه‌‌‌‌‌‌کاران داعش، به هر دلیل و بهانه‎ای که باشد، بر تخریب و هراس‎برانگیزی و دیگرکشی بی‎چون و چرا استوار است، و از سوی دیگر تنها حقیقت شایسته و پذیرفتنی از دید طراحان و مزدوران و مجریان دهشت‎افکنی موجودیت خود این راه و روش و مقاصد ویژۀ آن می‎باشد، همین و بس. در این‎جا با یک خودشیفتگی عارضه‌‌‌‌‌‌وار شدید و بس مفرط یعنی سخت جنون‎آمیز سروکار داریم که نسبت به هنجارهای بخردانه دست‌‌‌‌‌‌جمعی بی‎تفاوت است، وجود «جزمن» را نمی‎پذیرد، و بنا بر روحیۀ سخت بدگمان (پارانویایی) و هذیان‎زده خود زمین و زمان و کل جهان و مردمان «غیرخودی» را «کافر» و با خود «دشمن» می‎پندارد، و بدین‎گونه در معرکۀ آتش و خونی که به راه می‎اندازد به خودنمایی و تبه‌‌‌‌‌‌کاری برمی‎خیزد. برپایۀ وجود این چهره از خودشیفتگی آمیخته به جنون و سایقه مرگ و ویران‌‌‌‌‌‌گری است که، درمثال، خشونت‎گری و مرگ‎گستری داعشیان در حق ایزدیان به‎کار می‌‌‌‌‌‌افتد و همزمان جلوه‎های فرهنگی و اعتقادی آنان را هدف قرار می‌‌‌‌‌‌دهد. نکته مهم این است که این جنگ روانیِ توأم با ویران‌‌‌‌‌‌گری از بارمایه‎ای عمیقاً رمز و اشاره‌‌‌‌‌‌آمیز یا نمادین (سمبولیک) نیز برخوردار است‎. زیرا در این‎جا عمل تخریبی در سطوح انسانی و مادی نه‎فقط به‎معنای نابودی فرهنگ و آداب و رسوم حی و حاضر بخشی از بشریت است، که در حکم نیست‎کردن حافظۀ جمعی و تاریخی قربانیان ایزدی نیز هست، حافظه‎ای چندین‌‌‌‌‌‌هزارساله که، به‎گمان داعشیان، در پی جنگ روانی و نفی و نابودی موجودیت این قوم برای همیشه از میانه رخت برخواهد بست! (در برخی کشورهای اروپایی انکار فاجعۀ هولناک «هولوکاست» به‌‌‌‌‌‌ویژه تخریب سنگ‌‌‌‌‌‌قبرها در گورستان‌‌‌‌‌‌های یهودی توسط برخی عناصر راست افراطی باردار وجه نمادین همگونی است). «شرک‌‌‌‌‌‌آمیز» دانستن آثار باستانی سوریه و عراق، نابودسازی بازماندۀ جلوه‌‌‌‌‌‌های هنر تجسمی پیش‌‌‌‌‌‌اسلامی در استان موصل و موزه‌‌‌‌‌‌های همین شهر، و به‌‌‌‌‌‌تازگی با خاک یکسان‌‌‌‌‌‌کردن بازمانده‌‌‌‌‌‌های دو شهر باستانی «نمردو» (یادگار تمدن آشوری) و «هترا» یا «الحضر» (یادگار تمدن اشکانی) به‌‌‌‌‌‌دست ویران‌‌‌‌‌‌گران داعش از عمق جنایت و فاجعۀ مشابهی حکایت دارد. عمل اهریمنی کتاب‌‌‌‌‌‌سوزی نیز که توسط این فرقه ازجمله در کتاب‌‌‌‌‌‌خانه‌‌‌‌‌‌های موصل صورت گرفته است نشانۀ دیگری از وحشیت بی‌‌‌‌‌‌کرانه و فرهنگ و تمدن‌‌‌‌‌‌ستیزی این گروه مخرب و محوکننده است. به آتش‎کشیدن کلیساهای‎ مسیحیان قبطی در مصر همراه با کشتار آنان از سوی اسلام‌‌‌‌‌‌گرایان تندرو، درست همانند ویران‎سازی مقبرها، حسینه‎ها، و گورستان‎های پیروان تصوف ازجمله در لیبی و عراق و آزار و شکنجۀ اینان توسط عناصر داعش و یا هم‎اندیشان و هم‌‌‌‌‌‌کرداران‌‌‌‌‌‌شان به هرکجای دیگر، برپایۀ باورها و نیات اهریمنی همسان و جنگ روانی برخاسته از آن‌‌‌‌‌‌ها صورت گرفته و می‎گیرد. در روند این جنگ روانی، جنبۀ نمادین عمل تخریبی، یعنی نیست‌‌‌‌‌‌کردن یاد و یادگار و جلوه‌‌‌‌‌‌های فرهنگی یک گروه انسانی که تشکیل‌‌‌‌‌‌دهندۀ حافظۀ تاریخی و دست‌‌‌‌‌‌جمعی این گروه است، همچنان یک امر مسلم است. همین عمل، آن‌‌‌‌‌‌چنان‌‌‌‌‌‌که در بالا خاطرنشان شد، از یک خودشیفتگی آمیخته به «سایقۀ مرگ» و کارکرد مرگ‌‌‌‌‌‌گستر و محو‌‌‌‌‌‌گردان آن مایه برمی‌‌‌‌‌‌گیرد، سایقه‌‌‌‌‌‌ای که هم‌‌‌‌‌‌اکنون در تاریک‌‌‌‌‌‌سرای داعش در بی‌‌‌‌‌‌پرده‌‌‌‌‌‌ترین و توان‌‌‌‌‌‌مندترین شکل ممکن خود فرمان می‌‌‌‌‌‌راند و فاجعه می‌‌‌‌‌‌آفریند.

۳. از عامل دید و تفکر در دهشت‌‌‌‌‌‌افکنی:

داعش تجسم بی‌‌‌‌‌‌کم و کاست یک دید و تفکر بدوی ـ قبیله‎ای

داعش با درهم شکستن رقبای دهشت‎افکن خود مخوف‎ترین و عنان‌‌‌‌‌‌گسسته‌‌‌‌‌‌ترین شکل ممکن و موجود دهشت‎افکنی را در روزگار معاصر در انحصار خود درآورده است، و نیز با چیرگی‎یافتن بر بخش‎های گسترده‎ای از سوریه و عراق و ایجاد پایگاه‎هایی در لیبی و قارۀ سیاه و حتا محافل و حلقه‎هایی در کشورهای باختری، کامل‎ترین، گسترده‎دامن‎ترین، و توان‎مندترین نمونۀ یک دهشت‎افکنی سازمانی و فرقه‌‌‌‌‌‌ای را در خود ادغام کرده و به مرتبۀ عمل رسانیده است. اما مهم‌‌‌‌‌‌ترین نیروی محرکه و عامل برپادارنده و گسترش‎دهندۀ این پدیده از کجا سرچشمه می‎گیرد؟ و دلیل افسون‎گری آن نیز نزد شمار درخوری از افراد و حتا توده‎های اغلب جوان‎سال به‌‌‌‌‌‌ویژه عرب‌‌‌‌‌‌تبار در چیست؟ حال آن‎که چهرۀ بس هراس‌‌‌‌‌‌آور و اعمال آشکارا غیرانسانی و جنایت‎کارانه آن، که خود داوطلبانه شمه‌‌‌‌‌‌ای از آن‌‌‌‌‌‌ها را در رسانه‎های دست‎جمعی به‎نمایش می‎نهد و بدان‎ها می‎بالد، برکسی پوشیده نیست. در این‌‌‌‌‌‌باره بی‎تردید دلایل متنوع و گوناگونی می‎توان برشمرد، مانند دلایل سیاسی، اجتماعی، بین‎المللی، دینی و مذهبی، قومی و فرقه‎ای. ما در این نوشتار کوتاه، پیش از برشمردن نقش زمینه‌‌‌‌‌‌ساز برخی عوامل و انگیزه‎های درون‎روانی و سازوکارهای نفسانی در دهشت‎افکنی داعش، از نقش تفکرات (تفکرات قبیله‎ای و ایستا) و دید و نگرش مداربسته‎ای که برساختۀ آن‎ها است در به‌‌‌‌‌‌پا خاستن این گروه و چشم‌‌‌‌‌‌درانی ایدئولوژی پرخاش‌‌‌‌‌‌جویانۀ ویژۀ آن یاد می‎کنیم، تفکرات و دید ناخجسته‌‌‌‌‌‌ای که داعش، همانند هر گروه و فرقۀ بلندپرواز و افزون‎خواه دیگر، آهنگ تحمیل نمودن‎شان را بر همۀ انسان‎های زیر سلطۀ خود دارد.

نخستین عامل تأثیرگذار در پیدایش دهشت‎افکنی گروه داعش را تفکرات ارتجاعی آمیخته به تعصب‌‌‌‌‌‌ورزی و تنگ‌‌‌‌‌‌اندیشی این گروه و دل‌‌‌‌‌‌باختگان آن می‌‌‌‌‌‌توان به‌‌‌‌‌‌شمار آورد. موجودیت حی و حاضر این‌‌‌‌‌‌گونه تفکرات پدیدۀ تازه‎ای نیست؛ چرا که دیرزمانی در یک حافظۀ جمعی و قومی نهفته بوده است، و این‎که امروزه با فراهم‎آمدن شرایط سیاسی و اجتماعی و بین‌‌‌‌‌‌کشوری ویژه امکان و اقبال ابراز وجود به دست آورده است و از هرسو چشم می‌‌‌‌‌‌دراند. این تفکرات در مرتبۀ نخست از فقر فرهنگی، جهل و تعصب و تاریک‎اندیشی، فرومایه‎ترین آداب و رسوم (سربریدن و قصاص، سوزانیدن برخی اسرای جنگی و یا زنده به‎گورکردن شماری از آنان)، و به‌‌‌‌‌‌خصوص از بازماندۀ یک روحیه بدوی و قبیله‎ای خودمحور و نفوذناپذیر تغذیه می‎شود. ماهیت بدوی و کارکرد قبیله‎ای این تفکرات را به‎ویژه در سمت و سوگیری‎های بس خطرناک آن‎ها (که ازجمله متمرکز بر پاک‎سازی اقوام و تیره‌‌‌‌‌‌های انسانی متفاوت و حذف فیزیکی اقلیت‎های مسیحی، ایزدی، شیعی، و حتا سنی‎های متعلق به قبایل و طوایف رقیب است) می‎توان دید. در این مورد دِرهم و دینارهای تشویق و ترغیب‎کنندۀ شماری از شیوخ ثروت‎مند و «شاهزادگان» سعودی و قطری که با تفکرات تحول‌‌‌‌‌‌گریز همسانی الفت دیرینه دارند سهمی چشم‌‌‌‌‌‌ناپوشیدنی دارد. رقابت‎های موجود میان دو قدرت‎ ناسازگار منطقه‎ای (عربستان/ ایران)، و نیز وسوسه‎گری توطئه‎آمیز برخی قدرت‎های منفعت‎جوی باخترزمین که ستارۀ اقبال خود را همواره در آسمان سرزمین‎های هرج و مرج‎زده دیده‌‌‌‌‌‌اند و می‎بینند، در دامن‌‌‌‌‌‌زدن به این تفکرات و پیامدهای خون‌‌‌‌‌‌بار آن‌‌‌‌‌‌ها تا حدودی نه‌‌‌‌‌‌چندان اندک مؤثر می‌‌‌‌‌‌افتد. با این‌‌‌‌‌‌همه، درقیاس با قدرت و نقش مهم و محوری این تفکرات، عوامل دیگری را که در سازمان‎یافتگی و خیزش داعش یا گروه‎های مشابه و هم‎داستان آن تأثیرگذار واقع می‎شوند (نظیر فقر مادی، سرخوردگی‌‌‌‌‌‌های شغلی و آموزشی و اجتماعی، شرایط ناساز سیاسی در جامعه، انگیزۀ رویارویی با قدرت‎های زیاده‎خواه بین‎المللی، و غیره) می‎توان به‎عنوان عوامل جانبی یا «عوامل برانگیزاننده» ([2]) به‎شمار آورد؛ حال آن‎که همین عوامل جانبی در پدیدآمدن اشکال دیگری از دهشت‎افکنی، مانند دهشت‎افکنی سیاسی و ضد دولتی در برخی جوامع، و یا دهشت‎افکنی استقلال‎جویانه در شماری از سرزمین‎های استعمارزده، چونان عامل تکوینی و زیربنایی عمل می‎کنند. شاید هم از دید ایدئولوژیک وجود این تفکرات بدوی را در داعش بتوان وجه مشخصه و بارز دهشت‌‌‌‌‌‌گرایی و دهشت‌‌‌‌‌‌افکنی این گروه نسبت به گروه‌‌‌‌‌‌های دهشت‌‌‌‌‌‌افکن دیگر دانست.

با دارا بودن تفکرات ابتدایی و ناشکوفا ولی قدرت‌‌‌‌‌‌مند و دید و تصورات قبیله‎ای و قهقرایی از انسان و جهان است که داعش ابراز وجود می‎کند و در رام‌‌‌‌‌‌کردن افراد یا توده‎های هم‎اندیش و هم‎نظر خود و افزودن به سیاهی لشکر پیروز می‎شود. در این میان، تعبیر و تفسیرهای تند و تیزی که داعشیان، همانند گروه‌‌‌‌‌‌های القاعده و طالبان و بوکو حرام، متناسب با نحوۀ دید و تفکر پرخاش‌‌‌‌‌‌جویانۀ خود از آیات قهرآمیز قرآن به‎دست می‎دهند نقشی مؤثر دارد، نظیر آیاتی که به بهانه‎هایی از جنگ و جهاد، ایثارگری و شهادت، کافرستیزی و دشمن‎کشی، و یا عذاب و عقوبت در آخرت دم می‌‌‌‌‌‌زنند. همچنین سرمشق قراردادن آن چهرۀ خشونت‌‌‌‌‌‌بار از «سیره» و «سنت» (ازجمله به‌‌‌‌‌‌روایت سلفی و وهابی و غیره) که به تعرض و چپاول کاروان «دشمنان»، جنگ با «کفار»، تقاص و کیفردادن، گردن‌‌‌‌‌‌زدن، قطع دست و بریدن انگشتان دست و پا، و اعمال وحشیانۀ دیگری از این‌‌‌‌‌‌دست فرامی‌‌‌‌‌‌خواند در به‌‌‌‌‌‌پاخاستن اعمال ددمنشانه این گروه و نیز مشروع و موجه جلوه‎دادن این اعمال کارساز می‌‌‌‌‌‌افند. همین دو مورد (تعابیر قرآنی و سیره و سنت خشونت‌‌‌‌‌‌آمیز) زمینۀ مساعدی برای برانگیخته‌‌‌‌‌‌شدن خشونت‌‌‌‌‌‌گرایی در مسلمان‌‌‌‌‌‌زادگان خام و سست‎اندیش و روی‌‌‌‌‌‌نهادن‌‌‌‌‌‌شان به دهشت‌‌‌‌‌‌افکنی فراهم می‌‌‌‌‌‌آورد. و باز در توضیح اهمیت و نقش محوری دید و تفکرات بدوی و قبیله‌‌‌‌‌‌ای مورد بحث باید به پیش‌‌‌‌‌‌روی و پیروزی‌‌‌‌‌‌های نظامی برق‌‌‌‌‌‌آسای داعش در سوریه و عراق و به‌‌‌‌‌‌تازگی در لیبی نظر دوخت.

تردیدی نیست که در مرحله‌‌‌‌‌‌ای از موجودیت این گروه عوامل سیاسی حاد و بحران‌‌‌‌‌‌زا راه‌‌‌‌‌‌گشای این پیروزی‌‌‌‌‌‌ها بوده است. از یک‌‌‌‌‌‌سو شکاف و تنش سیاسی و اجتماعی و حتا طبقاتی میان اقلیت علوی‌‌‌‌‌‌مذهب حاکم و اکثریت سنی‌‌‌‌‌‌مذهب در سوریه، از دیگرسو سروری تبعیض‌‌‌‌‌‌آمیز دولت مرکزی شیعه‌‌‌‌‌‌مذهب بر اقلیت سنی‌‌‌‌‌‌مذهب در عراق (ازجمله در دورۀ نخست‌‌‌‌‌‌وزیری مالکی)، و همزمان ضعف و پریشانی دولت و قدرت مرکزی در این دو کشور، بهترین بهانه و موقعیت را برای دست‌‌‌‌‌‌اندازی داعش فراهم آورده بوده است. با این‌‌‌‌‌‌حال مسائل سیاسی و اجتماعی و طبقاتی در این‌‌‌‌‌‌جا برغم تأثیرگذاری انکارناپذیرشان، درقیاس با عامل اصلی و بنیانی و زمینه‌‌‌‌‌‌ساز، یعنی آن تفکر و روحیۀ قبیله‌‌‌‌‌‌ای و چیره‌‌‌‌‌‌جویی که از رهگذر سنت اعتقادی گذشته در ذات داعش و ایدئولوژی فرقه‌‌‌‌‌‌ای و سلفی آن نوزایی و متبلور شده است، جز موارد ثانوی و جانبی یا حداکثر «عوامل برانگیزاننده» نمی‌‌‌‌‌‌نمایند. افزون براین، می‌‌‌‌‌‌دانیم که عرصۀ پیروزی‌‌‌‌‌‌ها و قدرت‌‌‌‌‌‌نمایی داعش، درست همانند جوامعی که زادگاه عناصر تشکیل‌‌‌‌‌‌دهندۀ این گروه بوده‌‌‌‌‌‌اند، مناطق و سرزمین‌‌‌‌‌‌هایی است (از لیبی گرفته تا سوریه و عراق) که در آن‌‌‌‌‌‌ها ساختارهای قبیله‌‌‌‌‌‌ای و درنتیجه دید و تفکر ابتدایی و سنت و آیین خشونت‌‌‌‌‌‌گری هم‌‌‌‌‌‌چنان پایدار و توان‌‌‌‌‌‌مند برجا مانده است. گو این که امروزه دهشت‌‌‌‌‌‌افکنی در مناطقی از قاره سیاه نیز، در کنار سازه‌‌‌‌‌‌ها و بهانه‌‌‌‌‌‌های سیاسی و اجتماعی چشم‌‌‌‌‌‌ناپوشیدنی در ظهور و گسترش آن، تا اندازۀ زیاد از دید و تفکر بدویِ آمیخته به شریعت سلفی بارور می‌‌‌‌‌‌شود. نمونه حی و حاضر این پدیده را در گروه دهشت‌‌‌‌‌‌افکن و ویران‌‌‌‌‌‌گر بوکو حرام می‌‌‌‌‌‌توان دید. گروهی است که به‌‌‌‌‌‌بهانۀ مبارزه با جلوه‌‌‌‌‌‌های فرهنگ باخترزمینی در تخریب نهادهای فرهنگی و آموزشی و پرورشی نوخاسته همت نهاده است، و همزمان به کشت و کشتار، آدم‌‌‌‌‌‌ربایی و گروگان‌‌‌‌‌‌گیری، و به‌‌‌‌‌‌اسارت‌‌‌‌‌‌گرفتن زنان و دختران جوان‌‌‌‌‌‌سال به‌‌‌‌‌‌قصد تجاوز و سپس ازدواج‌‌‌‌‌‌های اجباری دست می‌‌‌‌‌‌یازد. طالبان پاکستانی نیز، درست همانند وحشیان بوکو حرام، با حمله‌‌‌‌‌‌های مرگ‌‌‌‌‌‌بار به مراکز آموزشی به‌‌‌‌‌‌ویژه دبستان‌‌‌‌‌‌های دخترانه دید و تفکر سیاه و قهرآمیز مشابهی را پاسداری می‌‌‌‌‌‌کنند، دید و تفکری که متکی به بدوی‌‌‌‌‌‌ترین جنبۀ یک ناخودآگاه فرهنگی ناپویا، قبیله‌‌‌‌‌‌تبار، و واپس‌‌‌‌‌‌گرا است که همواره هم‌‌‌‌‌‌نشین سنت خودکامگی و کیش خشونت‌‌‌‌‌‌گری بوده است.

سنجش و دریافت روان‌‌‌‌‌‌شناسانۀ این تفکرات و تبارشناسی تحلیلی‌‌‌‌‌‌شان نگاه و رویداشت ما را خواه‌‌‌‌‌‌ناخواه در مسیر یک انسان‌‌‌‌‌‌شناسی آمیخته به مردم‌‌‌‌‌‌شناسی روانه می‌‌‌‌‌‌کند که از زمان فروید به این‌‌‌‌‌‌سو بخشی از مطالعات روان‌‌‌‌‌‌کاوانۀ غیربالینی را تشکیل داده است. این چهره از انسان‌‌‌‌‌‌شناسی به‌‌‌‌‌‌درستی «انسان‌‌‌‌‌‌شناسی روان‌‌‌‌‌‌کاوانه» (Psychoanalytic anthropology) نام گرفته است. برپایۀ این انسان‌‌‌‌‌‌شناسی ویژه، بررسی تحلیلی شماری از واقعیات و جریانات تاریخی و اجتماعی مانند جنگ و ستیز، پرخاش‌‌‌‌‌‌گری و خودکامگی، فرقه‌‌‌‌‌‌گرایی و تنش‌‌‌‌‌‌های بین‌‌‌‌‌‌فرقه‌‌‌‌‌‌ای، و نیز حضور خشونت‌‌‌‌‌‌گرایی و سرکوب‌‌‌‌‌‌گری در نهادهای سیاسی و دولتی و کشیده‌‌‌‌‌‌شدن دامنۀ آن به تشکیلات مدنی و قانونی و غیره، در یک دیدگاه پی‌‌‌‌‌‌جویانه صورت می‌‌‌‌‌‌گیرد. این دیدگاه به روزگار باستان می‌‌‌‌‌‌رساند، به روزگاری که به‌‌‌‌‌‌گفتۀ فروید «کودکی بشریت» را دربر می‌‌‌‌‌‌گیرد. این «کودکی» دست‌‌‌‌‌‌جمعی چیزی از نام و نشان خود را در درازای زمان، و در ورای تغییرات و تحولات جاری در زیستگاه انسانی و اجتماعی، محفوظ می‌‌‌‌‌‌دارد، و براین اساس در سنجش و فهم جوهر برخی مسائل و رخدادهای پیش‌‌‌‌‌‌آمده در بستر تاریخ و جامعه و سیاست همچون یک عنصر توضیح‌‌‌‌‌‌دهنده عمل می‌‌‌‌‌‌کند. فروید بامعناترین جلوۀ «کودکی بشریت» را در بدوی‌‌‌‌‌‌ترین گروه و تشکل انسانی می‌‌‌‌‌‌بیند که سرآغاز تاریخ اجتماعی نوع بشر را رقم زده است، یعنی در «قبیله نخستین» (Primal horde).

فروید در توتم و تابو (اثری که در عرصۀ ادبیات روان‎کاوی پس از کتاب تعبیر خواب او یک شاهکار به‌‌‌‌‌‌تمام معنا در نوع خود است) در دیدگاهی فرضیه‎وار از وجود «قبیله نخستین» در سپیده‌‌‌‌‌‌دم تاریخ اجتماعی سخن می‎گوید.[3] در این قبیله رئیس یا «پدر نخستین» یک فرمان‎فرمای مطلق و بی‎گذشت و سراپا زیاده‎خواه و انحصارجو است. پرخاش‌‌‌‌‌‌جویی و خشونت‌‌‌‌‌‌گری، رشک‌‌‌‌‌‌ورزی و افزون‌‌‌‌‌‌خواهی، خودشیفتگی بی‌‌‌‌‌‌کرانه، احساس تملک نسبت به زنان قبیله و هم‌‌‌‌‌‌خون‌‌‌‌‌‌آمیزی از خصوصیات و خصائل اوست. او نه‎تنها قدرت مطلق و انحصار حاکمیت را در چنگ خویش دارد که نیز همۀ زنان قبیله را در تملک خویش درمی‎آورد، پسران (مردان قبیله) را از آنان محروم می‎سازد و یا ازمیان می‌‌‌‌‌‌برد، و بدین‌‌‌‌‌‌گونه در مقام یک پدرـ رئیسِ همزمان قدرت‎مند و مهیب و سراپا نرینه‎کردار («پدر فالیک») فرمان می‎راند. یک روز پسران بر او می‎شورند، وی را می‎کشند و می‌‌‌‌‌‌خورند (در این‌‌‌‌‌‌جا خوردن جسد پدرـ رئیس خودکامه توسط پسران رمز و نماد به‌‌‌‌‌‌چنگ آوردن و درخودگرفتن چیزی از قدرت و سروری مطلقۀ وی از سوی هریک از آنان است). از این‎پس شاهد انتقال قدرت از پدرـ رئیسِ خودکامه به دیگران (پسران، مردان قبیله) هستیم. فروید این رویداد را پایان انحصارجویی جنسی و هم‌‌‌‌‌‌خون‌‌‌‌‌‌آمیزی در گروه بدوی، خاتمۀ آدم‌‌‌‌‌‌خوارگی، و سرآغاز گذار از بدویت و وحشیت به مدنیت و فرهنگ به‎شمار می‎آورد، و نیز نقطۀ عطفی در رویداشت به حق و حقوق و برابری و پای‎گیری مناسبات مابین‎انسانی بسامان در درازای زمان. او در چندین جا در آثار خود، هرگاه که از یک موقعیت سیاسی و اجتماعی و حتا بین‎کشوری نابسامان مربوط به روزگار نو سخن می‎گوید به سرگذشت قبیلۀ نخستین (به‎عنوان یک مورد توضیح‎دهندۀ کهن‎الگویی) گریز می‎زند و برآن است تا وضعیت آن قبیله را در تبارشناسی و پی‌‌‌‌‌‌جویی موقعیت آشفتۀ مورد گفت‎وگوی خویش در کانون توجه درآورد. درمثال، به‌‌‌‌‌‌دیدۀ او وضعیت یک جامعۀ جنگ‎زده و بی‌‌‌‌‌‌سر و سامان آینۀ تمام‌‌‌‌‌‌نمای برگشت به ابتدایی‎ترین شرایط زندگانی انسانی یعنی وضعیت هرج و مرج‌‌‌‌‌‌زدۀ قبیله بدوی است. او در نامه‌‌‌‌‌‌ای خطاب به دوست و همکارش ارنست جونز (E. Jones) با اشاره به فجایع جنگ جهانی نخست چنین می‌‌‌‌‌‌آورد‌‌‌‌‌‌: «رخدادهای وحشت‎ناک اخیر با وضعیت خاص یک تشکل اجتماعی بسیار ابتدایی هم‌‌‌‌‌‌خوانی دارد»[4] فروید همین نظر را در مقالۀ مفصل «چرا جنگ؟ » (۱۹۳۲) که در پاسخ به نامه‌‌‌‌‌‌ای از آلبرت اینشتین دربارۀ فاجعۀ جنگ نگاشته است بازگو می‌‌‌‌‌‌کند. می‌‌‌‌‌‌گوید جنگ و ویران‌‌‌‌‌‌گری در روزگار ما در حکم واگشت به ظلمت‌‌‌‌‌‌سرای غرایز و انگیزه‎های سرکش و چیره‎جویانه، تن‎سپردن به نظم‌‌‌‌‌‌گریزی و هرج و مرج و تخریب، و ارج‎نهادنِ مرگ و دیگرکشی و نابودی است. چرا که در گیر و دار جنگ جامعۀ انسانی به ابتدایی‎ترین مرتبۀ تشکیلات و ساز و کارهای مناسباتی خود بازمی‌‌‌‌‌‌گردد، و بشریتِ درگیر در این فاجعه نیز به حد فرومایه‎ترین گروه.انسانی روزگار باستان یعنی قبیلۀ بدوی نتزل می‌‌‌‌‌‌کند. پدر روان‌‌‌‌‌‌کاوی عرصۀ تاریخ گذشته را جلوه‌‌‌‌‌‌گاه ستیزه‌‌‌‌‌‌جویی‌‌‌‌‌‌ها و پیکارگری‌‌‌‌‌‌های پرشماری از این‌‌‌‌‌‌گونه می‌‌‌‌‌‌بیند. می‌‌‌‌‌‌نویسد «این جنگ‎ها یا به چپاول و غارت‎گری ‎انجامیده‎اند، و یا به مطیع‎گردانیدن تام و تمام یکی از طرف‎های درگیر و پیروزی و چیرگی بر آن… شماری از آن‎ها، مانند جنگ‎های مغولان و ترکان (عثمانی) جز مصیبت و شوربختی به‎بار نیاورده‎اند…»[5] در دنبالۀ این آرا و داوری‌‌‌‌‌‌های فروید باید گفت‌‌‌‌‌‌: حال چه رسد به وضعیت اسف‎ناکی که در پی دهشت‎افکنی‌‌‌‌‌‌های داعش و تحقق طرح دولت و خلافت و فرمان‎روایی این گروه مهارگسیخته و ویران‌‌‌‌‌‌گر می‌‌‌‌‌‌توان متصور شد!

دنیای دار و دستۀ داعش، همچون دنیای همزادان و هم‌‌‌‌‌‌اندیشان آن به هرکجا، با دارابودن مشخصاتی که در بالا برشمردیم به‌‌‌‌‌‌نوعی تطبیق‎پذیر به وضعیت قبیلۀ نخستین است. سیه‎اندیشی، انحصارجویی، و خودکامگی جنون‎آمیز سرکردگان این فرقه و دل‎باختگان آنان نیز القاکنندۀ کنش و منش خودشیفتۀ پدرـ رئیس دیرینه و اعمال دیوانه‌‌‌‌‌‌وار اوست. داعش با مرزشکنی و دست‎اندازی‌‌‌‌‌‌های جغرافیایی، ویران‎گری‎های گسترده در سطوح انسانی و مادی و اجتماعی، نفی هرگونه دولت و حکومتی که سازگار و منطبق با طرح دولت و خلافت مورد نظر آن نباشد، و دست‌‌‌‌‌‌یازی به اموال عمومی و خصوصی مردمان و نابودسازی جلوه‌‌‌‌‌‌های هنری و فرهنگی‌‌‌‌‌‌شان (مانند تخریب موزه‌‌‌‌‌‌ها و نابودسازی آثار باستانی)، نیک نشان داده است که جز با بربریت، نبود فرهنگ و تمدن، و غیاب مناسبات بین‌‌‌‌‌‌انسانی بسامان و شکوفا و سازنده، سر سازگاری ندارد.

به همین منوال توهمات و تصورات متافیزیکی چیره بر داعش و راه و روش ستیزه‌‌‌‌‌‌جوی آن منعکس کنندۀ بدویت پابرجا و دید و تفکرات تحول‌‌‌‌‌‌نیافتۀ یادشده در بالا است. از این قرار که روحیه و تفکر بدوی ـ قبیله‌‌‌‌‌‌ای در برخورد با مسائل سیاسی و اجتماعی و یا بین‌‌‌‌‌‌کشوری روزگار معاصر هم‌‌‌‌‌‌نشین یک ایدئولوژی تنگ‌‌‌‌‌‌اندیشانه می‌‌‌‌‌‌شود که تعبیرپذیر به ایدئولوژی دینی ـ فرقه‌‌‌‌‌‌ای است. به‌‌‌‌‌‌سخن دیگر، دید و تفکر بدوی نزد چنین گروهی انگاره‌‌‌‌‌‌ها و باورها و حتا کل اندیشۀ دینی را در انقیاد خود درمی‌‌‌‌‌‌آورد و ساختار کلی آن را همسان ساختار ناپویای خود می‌‌‌‌‌‌گرداند. از این‌‌‌‌‌‌پس دیگر امیدی به تحول‌‌‌‌‌‌پذیری ایدئولوژی دینی ـ فرقه‌‌‌‌‌‌ای و گذار آن از مرتبۀ خشونت‌‌‌‌‌‌گری و خودکامگی به مرتبۀ آشتی‌‌‌‌‌‌جویی و آرامش نیست. این است که در دوزخی که داعش و داعشیان و کل دهشت‌‌‌‌‌‌گرایان اسلامی از هر سنخ و گروه هست کرده‌‌‌‌‌‌اند دین با خشونت‌‌‌‌‌‌گری، و آرمان‌‌‌‌‌‌باوری و آرمان‌‌‌‌‌‌پروری با ویران‌‌‌‌‌‌گرای و کشت و کشتار، یک امر واحد و تجزیه‌‌‌‌‌‌ناپذیر را تشکیل می‌‌‌‌‌‌دهد. در این شرایط، ناگزیر کم‌‌‌‌‌‌ترین اثری از کارکرد انسانی و عقلانی باورهای دینی به چشم نمی‌‌‌‌‌‌خورد؛ که برعکس پاسداران این باورها خود از نقشه‌‌‌‌‌‌ریزان و مجریان دهشت‌‌‌‌‌‌گرایی و دهشت‌‌‌‌‌‌افکنی‌‌‌‌‌‌اند، با کوله‌‌‌‌‌‌باری از وهم و پندارهای متافیزیکی و اختلالات ذهنی و روحی که آنان را تا مسلخ خودکشی و دیگرکشی همراهی می‌‌‌‌‌‌کند. در این میان انگاره و تصور ویژه‌‌‌‌‌‌ای که آنان از «خدا» (به‌‌‌‌‌‌عنوان عنصر محوری اندیشۀ دینی) در ذهن و مخیلۀ خود می‌‌‌‌‌‌پرورند خودْ یک نمونۀ برجسته و گویا است. خدای مورد نظر آنان نه در مقام یک «خداوند بخشنده و مهربان»، گشاده‌‌‌‌‌‌روی و خردورز و مدبر، بلکه همچون خدایی غضب‌‌‌‌‌‌ناک، روی‌‌‌‌‌‌درهم کشیده، و سخت عقوبت‌‌‌‌‌‌دهنده متصور و پذیرفته می‌‌‌‌‌‌شود و سرمشق اندیشه و رفتار و کردار دنیوی قرار می‌‌‌‌‌‌گیرد. این امر به‌‌‌‌‌‌این معناست که پدرـ رئیس قبیله‌‌‌‌‌‌ای، با محفوظ داشتن خصائل و خصوصیات خشونت‌‌‌‌‌‌بار خود، در تاریک‌‌‌‌‌‌سرای اوهام این دسته از اسلام‌‌‌‌‌‌گرایان به مرتبۀ خدایی رسیده است و بر کیش و سنت و آداب و رسوم‌‌‌‌‌‌شان سایه افکنده است. همین مورد گویای غیاب تصعید و تلطیف‌‌‌‌‌‌پذیری تفکرات ابتدایی و خشک و خشن، دگرگشتی تصورات متافیزیکی هم‌‌‌‌‌‌ذاتِ این تفکرات، و درنتیجه پایداری بدویت خودمحور و خودشیفته است. جاه‌‌‌‌‌‌طلبی‌‌‌‌‌‌های جغرافیایی داعش درجهت تحمیل همین تصورات و تفکرات تیره و تار و ناپویا، ترویج راه و رسم زندگانی ابتدایی و فرهنگ و تمدن‌‌‌‌‌‌گریز، و تسری باورهای ارتجاعی و سیه‌‌‌‌‌‌اندیشی‌‌‌‌‌‌ها و سیاه‌‌‌‌‌‌کاری‌‌‌‌‌‌ها به همه‌‌‌‌‌‌جا صورت می‌‌‌‌‌‌گیرد. ناگفته پیداست که تحقق این موارد شوم جز درسایۀ پاک‌‌‌‌‌‌سازی تفاوت‌‌‌‌‌‌های فکری و عقیدتی، دگراندیشی‌‌‌‌‌‌ها و دگرگونه‌‌‌‌‌‌بینی‌‌‌‌‌‌ها، هویت‌‌‌‌‌‌های فرهنگی چندگانه و دیگرگونه، و از میان‌‌‌‌‌‌بردن نام و نشان آن‌‌‌‌‌‌ها میسر نیست.

۴. دهشت‌‌‌‌‌‌افکنی اسلام‌‌‌‌‌‌گرا و مسألۀ زنان

زنان و دختران جوان‌‌‌‌‌‌سال یکی از اهداف اصلی دهشت‌‌‌‌‌‌افکنی اسلام‌‌‌‌‌‌گرایان را تشکیل می‌‌‌‌‌‌دهند. از بین اینان دسته‌‌‌‌‌‌ای قربانی بلاواسطۀ دهشت‌‌‌‌‌‌دافکنی هستند، و دسته‌‌‌‌‌‌ای دیگر زیر تأثیر تبلیغات و شست‌‌‌‌‌‌وشوی مغزی دهشت‌‌‌‌‌‌گرایان به جمع آنان می‌‌‌‌‌‌پیوندند و در تبه‌‌‌‌‌‌کاری و جنایت هم‌‌‌‌‌‌داستان و هم‌‌‌‌‌‌کردارشان می‌‌‌‌‌‌شوند. پس در این مورد اخیر نیز می‌‌‌‌‌‌توان از زنان دهشت‌‌‌‌‌‌گرا و دهشت‌‌‌‌‌‌افکن به‌‌‌‌‌‌عنوان «قربانیان» جریان دهشت‌‌‌‌‌‌گرایی سخن گفت، خاصه که شرکت جستن‌‌‌‌‌‌شان در این غائله به‌‌‌‌‌‌نیروی ترفند و فریب‌‌‌‌‌‌کاری، افسون‌‌‌‌‌‌گری تبلیغات، تلقین‌‌‌‌‌‌گری، و درنتیجه همانندشدگی اراده‌‌‌‌‌‌گریز و ناخودآگاه‌‌‌‌‌‌شان به عناصر دهشت‌‌‌‌‌‌گرا و دهشت‌‌‌‌‌‌افکن صورت می‌‌‌‌‌‌گیرد. خوگرفتن همین دسته از زنان رام‌‌‌‌‌‌شده به دید و تفکرات مردسالار بدوی یادشده در بند بالا و مسخ‌‌‌‌‌‌شدگی و ازخودبیگانگی روحی و فرهنگی و اجتماعی‌‌‌‌‌‌شان در درازای زمان، در فرمان‌‌‌‌‌‌برداری از سرکردگان جریان دهشت‌‌‌‌‌‌افکنی و تن‌‌‌‌‌‌سپردن به خواست‌‌‌‌‌‌ها و مقاصد آنان مؤثر واقع می‌‌‌‌‌‌شود. در این‌‌‌‌‌‌جا بر چگونگی وضعیت این دو دسته از زنان (زنان عادی که یک‌‌‌‌‌‌راست هدف دهشت‌‌‌‌‌‌افکنی قرار می‌‌‌‌‌‌گیرند، و زنان مسخ‌‌‌‌‌‌شده که به دهشت‌‌‌‌‌‌گرایی تن می‌‌‌‌‌‌دهند) نگاهی کوتاه می‌‌‌‌‌‌افکیم.

می‌‌‌‌‌‌دانیم که یکی از نیات ارتجاعی و بس خطرناک که در سرلوحۀ برنامۀ همۀ اسلام‌‌‌‌‌‌گرایان دهشت‌‌‌‌‌‌افکن نقش بسته است و یکی از وجوه مشترک برجستۀ دید و تفکر آنان هم هست تحمیل بی‌‌‌‌‌‌قید و شرط برقع و مقنعه، خانه‎نشینی، و جامعه‌‌‌‌‌‌گریزی به زنان است. در این‌‌‌‌‌‌جا به‌‌‌‌‌‌راستی شاهد یک زن‌‌‌‌‌‌هراسی و زن‌‌‌‌‌‌ستیزی آشکار هستیم که هم ریشه در دید و تفکر و راه و رسم بدوی ـ قبیله‌‌‌‌‌‌ای دارد، و هم متأثر از توهمات و واهمه‌‌‌‌‌‌های بیمارگونه‌‌‌‌‌‌ای است که از دیرباز در ناخودآگاه فرهنگی و دست‌‌‌‌‌‌جمعی این زن‌‌‌‌‌‌هراسان و زن‌‌‌‌‌‌ستیزان لانه کرده‌‌‌‌‌‌اند. در این‌‌‌‌‌‌باره همین بس که وضعیت تأسف‌‌‌‌‌‌انگیز زنان و حتا دختران خردسال را در جولان‌‌‌‌‌‌گاه آنان یعنی در بخش‌‌‌‌‌‌هایی از پاکستان و افغانستان، عراق، سوریه، و برخی مناطق قارۀ سیاه در نظر آوریم.

این اما مسئله‌‌‌‌‌‌ای است دیرپا که خاستگاه مادی و باستانی موارد مشابه آن را مردم‌‌‌‌‌‌شناس و قوم‌‌‌‌‌‌پژوه برجسته کلود لوی استروس (C. Lévi-Strauss) در کتاب ساختارهای ابتدایی خویشاوندی به‌‌‌‌‌‌خوبی بازنموده است. از دید او ساختارهای فکری و ذهنی (Structures mentales) در اجتماعات ابتدایی و در سطح جهانی بخش‌‌‌‌‌‌پذیر به سه چیزند‌‌‌‌‌‌: نیازمندی به قاعده‌‌‌‌‌‌مندی به‌‌‌‌‌‌عنوان یک «قاعده» (Règle)، «امر متقابل» (Réciprocité) که «من» و «دیگری» یا جزمن را به یکدیگر می‌‌‌‌‌‌پیوندد، و ویژگی ترکیبی «بخشش» (Le don) که روال یک داد و ستد دارد و دو طرف بده و بستان را به دو «همدست» یا شریک بدل می‌‌‌‌‌‌سازد. در این‌‌‌‌‌‌جا از میان این سه مورد بر مورد دوم (بخشش) پا می‌‌‌‌‌‌فشاریم که با مسألۀ مورد بحث ما، یعنی درنظر گرفتن زن به‌‌‌‌‌‌عنوان کالا، مناسبت دارد.‌‌‌‌‌‌ لوی استروس می‌‌‌‌‌‌گوید در اجتماع ابتدایی یک چیز با چیز دیگر در ازای «هم‌‌‌‌‌‌بستگی» قومی (به‌‌‌‌‌‌عنوان یک امر سودمند) و به‌‌‌‌‌‌دست‌‌‌‌‌‌آوردن یک همدستِ و همبازِ بیش‌‌‌‌‌‌تر رد و بدل می‌‌‌‌‌‌شود. آن‌‌‌‌‌‌گاه که بخششی با بخششی متقابل پاسخ داده می‌‌‌‌‌‌شود در ورای این دو بخشش چیز بیش‌‌‌‌‌‌تری (نسبت به جنبۀ صرفاً عاطفی آن) نهفته است، و آن ایجاد «رابطه با دیگری» است. این رابطه اما جز برخوردارشدن از امتیاز و تملک دوسویه و بنابراین یک داد و ستد چیز دیگری نیست.[6] «‌‌‌‌‌‌… تمایل به داشتن در مرتبۀ نخست و پیش از هرچیز یک پاسخ اجتماعی است، و این پاسخ به معنای توانایی یا به‌‌‌‌‌‌عبارت بهتر (احتمال) ناتوانایی باید در نظر گرفته شود. من می‌‌‌‌‌‌خواهم داشته باشم، زیرا اگر نداشته باشم شاید هرگز نتوانم چیز مورد نظرم را هنگام نیازمندی به چنگ آورم. ”دیگری” آن را برای همیشه در اختیار خود خواهد داشت. پس میان مالکیت و اجتماع، انحصار و تقسیم و یا واگذاری ضدیتی وجود ندارد. همۀ این واژگان اشکال گونه‌‌‌‌‌‌گون یک گرایش یا نیاز واحد را می‌‌‌‌‌‌رسانند، و آن نیاز به امنیت است.»[7] و امنیت در این‌‌‌‌‌‌جا به‌‌‌‌‌‌اعتبار «سودمند بودن» آن مد نظر قرار می‌‌‌‌‌‌گیرد. با توجه به این دید و تفکر سودجویانۀ چیره بر اجتماعات ابتدایی است که لوی استروس امر زناشویی را همچون یک «داد و ستد» می‌‌‌‌‌‌بیند. داد و ستدی است که از وضعیت کهن‌‌‌‌‌‌الگویی برخوردار می‌‌‌‌‌‌شود و سپس در درازی زمان سرمشق قرار می‌‌‌‌‌‌گیرد. زنان می‌‌‌‌‌‌باید در صف چیزهای قابل داد و ستد درآیند. این داد و ستد در برزخ میان دو امر «سودمند» صورت می‌‌‌‌‌‌پذیرد‌‌‌‌‌‌، یعنی میان تمتع جنسی یا برخورداری از وجود زن به‌‌‌‌‌‌عنوان یک کالای جنسی، و امنیت، امنیتی که از راه هم‌‌‌‌‌‌پیمانی با «دیگری» دست می‌‌‌‌‌‌دهد.[8] از دید لوی استروس، در مورد چندهمسری (Polygamie) شاهد داد و ستد و اهداف همسانی هستیم. افراد در اجتماع ابتدایی، با پذیرفتن امتیاز چندهمسری برای سرکردۀ خود، زنان خویش را که بیمه‌‌‌‌‌‌کنندۀ «امنیت انفرادی»شان هستند در ازای کسب یک «امنیت دست‌‌‌‌‌‌جمعی» وارد داد و ستد (بخشیدن زن دربرابر امنیت) می‌‌‌‌‌‌کنند. برپایۀ این ملاحظات می‌‌‌‌‌‌بینیم که چگونه در چارچوبۀ یک ساختار اجتماعی ابتدایی زن در تمامیت جنسی و عاطفی، جسمانی، و انسانی خویش به یک کالای مورد «نیاز» و «سودمند» بدل می‌‌‌‌‌‌شود، یک‌‌‌‌‌‌راست موضوع خواستِ «داشتن» و مالکیت قرار می‌‌‌‌‌‌گیرد، و بدین‌‌‌‌‌‌گونه به چرخۀ معاملاتی که در راستای اهداف «سودمند» (به‌‌‌‌‌‌دست آوردن «همدست» و تأمین «امنیت») صورت می‌‌‌‌‌‌گیرند رانده می‌‌‌‌‌‌شود. در این معرکه پدیدۀ چندهمسری نیز که نمادی از دارایی و قدرت و افزون‌‌‌‌‌‌خواهی سرکردۀ گروه است، به‌‌‌‌‌‌بهانۀ تأمین «امنیت دست‌‌‌‌‌‌جمعی» از سوی او، همجون یک «قاعده» پذیرفته می‌‌‌‌‌‌شود و تثبیت می‌‌‌‌‌‌یابد. لوی استروس این نکته را نیز می‌‌‌‌‌‌رساند که بخشیدن زن به خانواده یا گروهی دیگر بازدارندۀ همخون‌‌‌‌‌‌آمیزی (زنای با محارم) نیز هست. این ممنوعیت مالکیت واحد و مطلق زنان (آن‌‌‌‌‌‌چنان که در «قبیلۀ نخستین» به‌‌‌‌‌‌روایت فروید می‌‌‌‌‌‌بینیم) و تقسیم آنان را میان مردان موجب می‌‌‌‌‌‌شود. همین ممنوعیت به‌‌‌‌‌‌صورت «قاعده» درمی‌‌‌‌‌‌آید و برآمدن اجتماعات «بازتر» را به‌‌‌‌‌‌دنبال می‌‌‌‌‌‌آورد. به‌‌‌‌‌‌این اعتبار لوی استروس ممنوعیت همخون‌‌‌‌‌‌آمیزی را راه‌‌‌‌‌‌گشای مناسبات دست‌‌‌‌‌‌جمعی پیچیده‌‌‌‌‌‌تر و به‌‌‌‌‌‌ویژه گذار از طبیعت (یا بدویت مطلق) به فرهنگ تلقی می‌‌‌‌‌‌کند، حال آن‌‌‌‌‌‌که به‌‌‌‌‌‌دیدۀ فروید آن‌‌‌‌‌‌چه که این‌‌‌‌‌‌چنین گذاری را میسر می‌‌‌‌‌‌سازد قتل پدرـ رئیس در قبیلۀ بدوی است، قتلی که نماد خودکامه‌‌‌‌‌‌کُشی، تزلزل انحصارجویی جنسی و چندهمسری، و سرآغاز پای‌‌‌‌‌‌گیری یک نظم و نظام دست‌‌‌‌‌‌جمعی تازه‌‌‌‌‌‌تر می‌‌‌‌‌‌باشد (به‌‌‌‌‌‌دیدۀ ما نظرات فروید و لوی استراوس در این باب نه ناسازگار بلکه مکمل یکدگرند).

در پرتو نظرات مردم‌‌‌‌‌‌شناسانۀ فروید و لوی استروس طبیعت بدوی دید و تفکرات زن‌‌‌‌‌‌ستیزانۀ اسلام‌‌‌‌‌‌گرایان دهشت‌‌‌‌‌‌افکن را هرچه بیش‌‌‌‌‌‌تر می‌‌‌‌‌‌توان در نظر آورد. دار و دسته‌‌‌‌‌‌ای چون داعش با سیراب شدن از اندیشه‌‌‌‌‌‌های قرون وسطایی سلفی و وهابی که به‌‌‌‌‌‌راستی ریشه در بدویت و بربریت روزگار باستان دارد یک مورد نمونه‌‌‌‌‌‌وار و بس گسترده از زن‌‌‌‌‌‌ستیزی را به‌‌‌‌‌‌نمایش نهاده است، چندان که گویی در اندیشۀ هست‌‌‌‌‌‌کردن عربستانی دیگر در مناطق زیر سلطۀ خود و برسلطنت نشانیدن دوبارۀ ارتجاعی‌‌‌‌‌‌ترین رسوم و مناسبات میان زن و مرد است. این طایفه با نادیده‎گرفتن حق و حقوق فیزیکی، انسانی، اجتماعی، و مدنی زنان، و مجبورساختن آنان به جامعه‌‌‌‌‌‌گریزی و خانه‌‌‌‌‌‌نشینی و ازدواج‌‌‌‌‌‌های اجباری، از هم‌‌‌‌‌‌اکنون جنون «پارانویا»ی خود را نیز به‎اثبات رسانیده است. جنونی است که زن‎هراسی و زن‎ستیزیِ آکنده از ظن و توهم جنسی از جلوه‌‌‌‌‌‌های بارز آن می‌‌‌‌‌‌باشد. این جنون همانا یک بیماری وراثتی است که ریشه در راه و رسم توأمان قبیله‎ای و نرینه‎محور و مردسالار دارد، از نسلی به نسل دیگر منتقل شده است، در دل سنت اعتقادی و عملی گذشته همواره حضور داشته است، و امروزه نیز، به‌‌‌‌‌‌دلیل وفور توهمات شهوانی و نیز انگیزه‌‌‌‌‌‌های اقتدارجویانه در آن، سرچشمۀ زیاده‌‌‌‌‌‌خواهی و انحصارجویی در هردو سطح جنسی و قدرت‌‌‌‌‌‌طلبانه واقع می‌‌‌‌‌‌شود. اسارت و بردگی زنان به‌‌‌‌‌‌دست داعش و خرید و فروش آنان متناسب با ساختار سراپا مردسالار و نرینه‌‌‌‌‌‌محور تفکرات این گروه و روحیۀ نرگی و نرینگی (فالیک) چیره بر این ساختار صورت می‎گیرد. ساختار و روحیه‌‌‌‌‌‌ای است که به‌‌‌‌‌‌موجب آن زن نه به‌‌‌‌‌‌عنوان یک موجود اندیشه‌‌‌‌‌‌مند و انسانی، و مستعد خودفرمانی و تصمیم‌‌‌‌‌‌گیری، بلکه در حکم دارایی خصوصی در نظر گرفته می‌‌‌‌‌‌شود و یا همچون یک کالای جنسی و جسمانی در نظر می‌‌‌‌‌‌آید و به این و آن منتقل می‌‌‌‌‌‌گردد، به این و آنی که به‌‌‌‌‌‌نوبۀ خود وارث چیز درخوری از دید و تفکر و روحیۀ بدوی ـ قبیله‌‌‌‌‌‌ای و سنت فرهنگی و اعتقادی پاسدارنده آن است. نکتۀ مهم‌‌‌‌‌‌تر در این میانه این است که ساختار ذهنی و فکری داعش در قیاس با ساختار ذهنی و فکری «قبیله نخستین» (به‌‌‌‌‌‌روایت فروید) یا «اجتماع بدوی» (به‌‌‌‌‌‌گفتۀ لوی استروس) تفاوت‌‌‌‌‌‌هایی حتا فاحش از خود نشان می‌‌‌‌‌‌دهد؛ و آن مداربستگی و نفوذناپذذیری و طبیعت عمیقاً تغییر و تحول‌‌‌‌‌‌گریز این ساختار است. در قبیلۀ نخستین زن به‌‌‌‌‌‌عنوان هدیه و بخشش دست‌‌‌‌‌‌کم در راستای دست‌‌‌‌‌‌یابی به «هم‌‌‌‌‌‌پیمانی» و «امنیت» معامله می‌‌‌‌‌‌شود، ولی این معامله نزد داعش بنا بر ملاحظاتی اساساً مادی (فروش دختران ایزدی و غیره) و به چنگ‌‌‌‌‌‌آوردن پول بیش‌‌‌‌‌‌تر برای تأمین مخارج دهشت‌‌‌‌‌‌افکنی صورت می‌‌‌‌‌‌گیرد. در مراتب بازپسین موجودیت قبیلۀ نخستین شاهد یک روند تحولی از چندهمسری به تک‌‌‌‌‌‌همسری می‌‌‌‌‌‌توان بود؛ اما در نظام فکری و اعتقادی ـ اسلامی داعش چندهمسری یعنی زن‌‌‌‌‌‌بارگی و حرم‌‌‌‌‌‌سراستایی یک آرمان مقدس و قاعدۀ خدشه‌‌‌‌‌‌ناپذیر به‌‌‌‌‌‌شمار می‌‌‌‌‌‌آید. در اجتماع بدوی ممنوعیت هم‌‌‌‌‌‌خون‌‌‌‌‌‌آمیزی راه‌‌‌‌‌‌گشای بازترشدن فضای گروه و گذار از بربریت به تمدن است؛ حال آن‌‌‌‌‌‌که در داعش سوق‌‌‌‌‌‌دادن زنان و دختران به خانه‌‌‌‌‌‌نشینی و جامعه‌‌‌‌‌‌گریزی، دورداشتن آنان از نگاه «نامحرمان» (درواقع به‌‌‌‌‌‌دلیل انحصارجویی جنسی آمیخته به ظن و توهم)، درست همانند پاس‌‌‌‌‌‌داشت رسم چندهمسری و استثمار زن و بهره‌‌‌‌‌‌کشی جنسی از او، هم گویای برگشت به فرودست‌‌‌‌‌‌ترین مرتبۀ موجودیت اجتماع بدوی است، و هم به‌‌‌‌‌‌نوعی (دست‌‌‌‌‌‌کم از دید نمادین، «سمبولیک») باردار معنای همخون‌‌‌‌‌‌آمیزی و القاکنندۀ پیشینۀ باستانی آن است. در این مورد اخیر توهمات ترس‌‌‌‌‌‌آلودۀ جنسی، یعنی واهمۀ ازدست‌‌‌‌‌‌دادن زنان و دختران و محرومیت از چیره‌‌‌‌‌‌جویی بر آنان (که برابر با واهمۀ سستی‌‌‌‌‌‌گرفتن روحیۀ نرگی و نرینگی است)، نقشی پایه‌‌‌‌‌‌ای ایفا می‌‌‌‌‌‌کند. به‌‌‌‌‌‌همین ترتیب خودکامه‌‌‌‌‌‌کشی یا قتل پدرـ رئیس انحصارجوی در قبیلۀ نخستین، از دید فروید امکان پایان‌‌‌‌‌‌بخشیدن به اسارت زنان و پای‌‌‌‌‌‌گیری مناسبات تازه‌‌‌‌‌‌تر میان مردان و زنان را فراهم می‌‌‌‌‌‌آورد، مناسباتی که به‌‌‌‌‌‌گفتۀ او «از بدویت به فرهنگ و تمدن» می‌‌‌‌‌‌رسانند و نیز اندک‌‌‌‌‌‌اندک راه را برای پای‌‌‌‌‌‌گیری برابری و مساوات هموار می‌‌‌‌‌‌سازند؛ حال آن که، بنا بر آن‌‌‌‌‌‌چه که دربارۀ داعش برشمردیم، دنیای تیره و تار و ایستای این گروه نسبت به دنیای تحولات و مناسبات مابین‌‌‌‌‌‌انسانی پویا و شکوفا در یک بیگانگی مطلق به‌‌‌‌‌‌سر می‌‌‌‌‌‌برد. بنابراین موجودیت کلی داعش و همزادان آن در هرکجا آینۀ تمام‌‌‌‌‌‌نمای واگشت به ظلمانی‌‌‌‌‌‌ترین وضعیت انسانی و فرومایه‌‌‌‌‌‌ترین مناسبات موجود میان زن و مرد است، و نیز جلوه‌‌‌‌‌‌گاه به‌‌‌‌‌‌تمام معنای یک دید و تفکر متحجر مطلقاً نرینه‌‌‌‌‌‌سرشت است. و این‌‌‌‌‌‌چنین است که داعشیان، با ربودن گوی سبقت از قبیلۀ بدوی نیاکانی خود و زمین‌‌‌‌‌‌گیرشدن در طبیعت وحشیانه، در غریزی‌‌‌‌‌‌ترین و تحول‌‌‌‌‌‌نیافته‌‌‌‌‌‌ترین مرتبۀ هست و بود روحی و فکری، انسانی و اخلاقی، و رفتاری و معاشرتی غوطه می‌‌‌‌‌‌زنند. چگونگی برخورد آنان با موجودیت زن دقیقاً در چنین شرایط رقت‌‌‌‌‌‌بار شکل می‌‌‌‌‌‌گیرد و به‌‌‌‌‌‌کار می‌‌‌‌‌‌افتد.

«راهنمای زندگی زنان» که داعش به‌‌‌‌‌‌تازگی در پایگاه‌‌‌‌‌‌های تارنمایی در معرض دید همگان گذاشته است گویای شمه‌‌‌‌‌‌ای از چگونگی تصور و برداشت غیرانسانی و زن‌‌‌‌‌‌ستیزانه و در عین‌‌‌‌‌‌حال مضحک و افتضاح‌‌‌‌‌‌آمیز این گروه از زن و جایگاه انسانی و اجتماعی اوست. در این به‌‌‌‌‌‌اصطلاح «راهنما»، که زنان کشورهای عرب خلیج فارس را مخاطب قرار می‌‌‌‌‌‌دهد، زناشویی دختران در ۹ سالگی «قانونی» و «شرعی» به‌‌‌‌‌‌شمار می‌‌‌‌‌‌آید، خانه‌‌‌‌‌‌نشینی آنان اجباری است، برابری‌‌‌‌‌‌جویی اجتماعی و حق انتخاب پوشاک و پوشش آنان مردود و ناپذیرفتنی است، و تنها وظیفه‌‌‌‌‌‌شان خدمت‌‌‌‌‌‌گزاری مردان متعلق به خیل داعش می‌‌‌‌‌‌باشد. در غیر این صورت، زنان جز «فاحشه» و حق انتخاب‌‌‌‌‌‌شان در زندگانی خصوصی و اجتماعی جز یک عمل «شیطانی» به‌‌‌‌‌‌حساب نمی‌‌‌‌‌‌آید.[9] تردیدی نیست که داعشیان، درست همانند همزادان و هم‌‌‌‌‌‌اندیشان‌‌‌‌‌‌شان به هرکجا و متعلق به هر فرقه و مسلک دیگر، حضور زنان را در میدان‌‌‌‌‌‌های هماوری ورزشی و عرصۀ هنر پایکوبی و خوانندگی و نوازندگی و غیره نیز «حرام» می‌‌‌‌‌‌انگارند. محتوای «راهنمای زندگانی زنان» داعش فشرده‌‌‌‌‌‌ای از تمامی اندیشه‌‌‌‌‌‌ها و باورهای قرون وسطایی نرینه‌‌‌‌‌‌سرشت و زن‌‌‌‌‌‌ستیز، و درنتیجه تبعیض‌‌‌‌‌‌آمیز در گوشه و کناره‌‌‌‌‌‌های تاریک و تحول‌‌‌‌‌‌نیافتۀ «جهان اسلام» است. ناگفته پیدا است که متولیان این اندیشه‌‌‌‌‌‌ها و باورها شکوفایی ذهنی و فکری، نوبینی و نواندیشی، و نوگرایی فرهنگی و اجتماعی زن را همچون خطری مهلک برای ترک‌‌‌‌‌‌تازی‌‌‌‌‌‌ها و سیاه‌‌‌‌‌‌کاری‌‌‌‌‌‌های مفتضح خویش احساس می‌‌‌‌‌‌کنند.

از سوی دیگر حضور زنان و دختران به‌‌‌‌‌‌اصطلاح «مبارز» در صفوف داعش ترجمان یک شیء‌‌‌‌‌‌شدگی و ازخودبیگانگی دیرپا است که در دل آداب و رسوم عشیره‌‌‌‌‌‌ای نرینه‌‌‌‌‌‌محور و تفکرات زن‌‌‌‌‌‌ستیز یادشده در بالا پروریده شده است. این مسخ‌‌‌‌‌‌شدگی و ازخودبیگانگی توان درنگیدن و به‌‌‌‌‌‌خودآمدن و اندیشیدن به چشم‌‌‌‌‌‌انداز فرهنگی و اجتماعی دیگرگونه و مناسبات تازه‌‌‌‌‌‌تری میان مرد و زن را نزد این زنان خنثی می‌‌‌‌‌‌کند، و نیز امکان دگرگشتی آنان را در سطوح ذهنی و عاطفی و ارتباطی و شرایط زنانگی از میان می‌‌‌‌‌‌برد. این‌‌‌‌‌‌همه عارضه‌‌‌‌‌‌ای است مزمن و ریشه‌‌‌‌‌‌دار که در وضعیت انفعالی این دسته از زنان و سرسپردگی خودکار یعنی اراده‌‌‌‌‌‌گریز و ناخودآگاه‌‌‌‌‌‌شان به تبه‌‌‌‌‌‌کاران داعش سهمی بنیانی برعهده دارد. توانایی و چیرگی این مسخ‌‌‌‌‌‌شدگی و ازخودبیگانگی، همانند قدرت دید و تفکر ابتدایی و تحول‌‌‌‌‌‌نیافته‌‌‌‌‌‌ای که این مسخ‌‌‌‌‌‌شدگی را حمایت و همراهی می‌‌‌‌‌‌کند، به‌‌‌‌‌‌حدی است که در برابر فرهنگ و اندیشۀ پویا و داده‌‌‌‌‌‌های آموزشی و پرورشی نوین مقاومت به‌‌‌‌‌‌خرج می‌‌‌‌‌‌دهد. این مقاومت به‌‌‌‌‌‌سهم خود مانع ایجاد تغییرات و تحولات بنیانی در ذهن و رفتار و روانه‌‌‌‌‌‌شدن در مسیر نوگرایی فرهنگی و فکری و اجتماعی است. گزارش‌‌‌‌‌‌های سرویس‌‌‌‌‌‌های اطلاعاتی و نیز اطلاع‌‌‌‌‌‌رسانی روزنامه‌‌‌‌‌‌نگاران در رسانه‌‌‌‌‌‌های دست‌‌‌‌‌‌جمعی نه‌‌‌‌‌‌تنها گویای فعالیت مردان تحصیل‌‌‌‌‌‌کرده بسیار در صفوف داعش است، که نیز به حضور شمار چشمگیری از زنان و دختران دانشگاه‌‌‌‌‌‌رفته در این گروه اعتراف دارد. شگفت‌‌‌‌‌‌آورتر این که، بنا بر همین گزارش‌‌‌‌‌‌ها، درصدِِ درخور توجهی از این زنان و دختران از کشورهای باختری (اروپا، آمریکا و کانادا) و نیز استرالیا به‌‌‌‌‌‌قصد پیوستن به داعش راهی سوریه و عراق شده‌‌‌‌‌‌اند. اینان اغلب متعلق به نسل دوم و سوم مهاجران عرب‌‌‌‌‌‌تبار باخترنشین‌‌‌‌‌‌اند، تابعیت کشور محل سکونت خود را دارند، و اغلب از تجربۀ تحصیلات دانشگاهی برخوردارند. مهم‌‌‌‌‌‌تر این‌‌‌‌‌‌که‌‌‌‌‌‌: این زنان و دختران در کشورهایی نشو و نما یافته‌‌‌‌‌‌اند که در آن‌‌‌‌‌‌ها، گذشته از وجود یک فرهنگ و زندگانی اجتماعی نسبتاً باز و نظام آموزشی و پرورشی نوین و پویا و رو به‌‌‌‌‌‌تحول، جدایی سیاست از کلیسا یک امر مسلم و تزلزل‌‌‌‌‌‌ناپذیر به‌‌‌‌‌‌شمار می‌‌‌‌‌‌آید، همچنان که آزادی و استقلال زن و شکوفایی فردی و اجتماعی و فرهنگی او. با این‌‌‌‌‌‌وصف همه‌‌‌‌‌‌چیز گویای این واقعیت تلخ است که نزد این دسته از زنان داعش‌‌‌‌‌‌گرا (و البته نه نزد همۀ زنان عرب‌‌‌‌‌‌تبار در همه‌‌‌‌‌‌جا) ذهنیت و اندیشۀ موروثی (به‌‌‌‌‌‌ارث برده از محیط خانواده و یا از آموزه‌‌‌‌‌‌های سنتی) در برابر واقعیات زیستگاه اجتماعی همچنان نفوذناپذیر و دربسته می‌‌‌‌‌‌ماند، و حتا تجربۀ تحصیلات عالیه و کسب دیپلم در یک کشور باختری منشاء فرهنگ‌‌‌‌‌‌پذیری (در معنای باریک واژه) یعنی تغییر و تحول در ذهن و اندیشه و رفتار و نایل‌‌‌‌‌‌آمدن به «فرهیختگی» واقع نمی‌‌‌‌‌‌شود. تبلیغ‌‌‌‌‌‌کنندگان و عضوجویان سلفی و وهابی و داعشی، که مسلح به دید و تفکر بدوی و خشن‌‌‌‌‌‌ترین تعبیرات و برداشت‌‌‌‌‌‌ها از شریعت اسلامی‌‌‌‌‌‌اند، دقیقاً در کمین این‌‌‌‌‌‌چنین زنانی می‌‌‌‌‌‌نشینند. تردیدی نیست که در مواردی وجود تبعیصات قومی و شغلی در باخترزمین شماری از شهروندان زن و مرد عرب‌‌‌‌‌‌تبار و مسلمان‌‌‌‌‌‌زاده و غیره را به حاشیۀ جامعه می‌‌‌‌‌‌راند و درخودخزیدگی و واگشت به هویت سنتی و موروثی آنان را به‌‌‌‌‌‌عنوان یک واکنش (که اسلام‌‌‌‌‌‌گرایی مفرط و خشن چهرۀ بارزی از آن است) موجب می‌‌‌‌‌‌شود. با این‌‌‌‌‌‌همه، این مورد خاص را نمی‌‌‌‌‌‌توان با اطمینان به‌‌‌‌‌‌عنوان یک عامل تعیین‌‌‌‌‌‌کننده در اسلام‌‌‌‌‌‌گرایی مفرط و پیوستن به داعش و غیره تلقی کرد، گو این‌‌‌‌‌‌که تمامی مسلمان‌‌‌‌‌‌زادگان سرخورده و به حاشیه رانده‌‌‌‌‌‌شده در باخترزمین، چونان همۀ همزادان‌‌‌‌‌‌شان که ساکن سرزمین اجدادی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند، به چنین گرایش و انتخابی تن نمی‌‌‌‌‌‌دهند. عامل تعیین‌‌‌‌‌‌کننده در این مورد وجود همان دید و تفکر موروثی و بدوی ولی سرسخت و مقام و زمینه‌‌‌‌‌‌سازی است که از آن سخن گفتیم. بازتاب تأثیرگذار این دید و تفکر در ناخودآگاه فرهنگی این دسته از زنان دیری آنان را نسبت به خود مأنوس گردانیده و مستعد فرمان‌‌‌‌‌‌برداری و سربه‌‌‌‌‌‌زیری کرده بوده است. همین دید و تفکر در زمانۀ ما نوزایی می‌‌‌‌‌‌شود، فرصت و بهانۀ ابراز وجود به‌‌‌‌‌‌دست می‌‌‌‌‌‌آورد، و زنان و دختران یادشده را روانۀ دوزخ داعش می‌‌‌‌‌‌کند. این نوزایی و خودنمایی از یک‌‌‌‌‌‌سو زیر تأثیر شرایط سیاسی و اجتماعی خاص که نقش عوامل جانبی و برانگیزاننده را بازی می‌‌‌‌‌‌کنند صورت می‌‌‌‌‌‌گیرد (از اعمال تبعیض و حاشیه‌‌‌‌‌‌نشینی در حق عرب‌‌‌‌‌‌تباران در باخترزمین گرفته تا شرایط ناساز و آشفتۀ سوریه و عراق و غیره که ازجمله دامن‌‌‌‌‌‌گیر زنان این سرزمین‌‌‌‌‌‌ها است)، و از سوی دیگر زیر تأثیر افسون‌‌‌‌‌‌گری تبلیغات پردامنۀ سلفیان و داعشیان و ایجاد ارتباط آنان با این دسته از زنان به‌‌‌‌‌‌پا می‌‌‌‌‌‌خیزد. حال گیریم که شماری از این زنان که تبعیض و سرخوردگی و حاشیه‌‌‌‌‌‌نشینی را تجربه کرده‌‌‌‌‌‌اند با ورود به دامگه داعش ناخودآگاهانه به جابه‌‌‌‌‌‌جایی احساسات خصمانه و انتقال مسائل خویش از سرزمین مبداء به سرزمینی دیگر برخیزند، و درنتیجه به عقده‎گشایی و انتقام‎گیری کورکورانه از این و آن سوق داده شوتد، که در این مورد حتا خاص نیز نه با بصیرت و اندیشۀ خودآگاه و چاره‌‌‌‌‌‌جویی بخردانه بلکه با یک رفتار دفاعی ناخودآگاه و واکنش اراده‌‌‌‌‌‌گریز روبرو می‌‌‌‌‌‌شویم. رفتار و واکنشی است که پیش از هرچیز از غرایز پرخاش‌‌‌‌‌‌جویانه و تفکرات کور و خشن‌‌‌‌‌‌ سیراب می‌‌‌‌‌‌شود. و این‌‌‌‌‌‌چنین که آن دسته از زنان و دختران اغلب جوان‌‌‌‌‌‌سال که زیر تأثیر مسخ‌‌‌‌‌‌شدگی و ازخودبیگانگی به دام دهشت‌‌‌‌‌‌گرایی داعش درمی‌‌‌‌‌‌افتند در درنده‌‌‌‌‌‌خویی و ارتکاب جنایت همانند و هم‌‌‌‌‌‌نفس دیگرآدم‌‌‌‌‌‌کشان این فرقه می‌‌‌‌‌‌شوند. در بین تصویرهای تبلیغاتی هراس‌‌‌‌‌‌آوری که داعش از چندی پیش در تارنما به‌‌‌‌‌‌نمایش گذاشته است یکی از همین زنان را می‌‌‌‌‌‌بینیم که سرِ بریدۀ یک به‌‌‌‌‌‌اصطلاح «دشمن» را در دست دارد و به این حرکت وحشیانه نیز سخت می‌‌‌‌‌‌بالد!

۵. از نقش همانندسازی و آرمان‌‌‌‌‌‌پروری در دهشت‌‌‌‌‌‌افکنی

در این‌‌‌‌‌‌جا در توضیح روان‌‌‌‌‌‌شناسانۀ چگونگی روآوردن افراد به یک دهشت‌‌‌‌‌‌افکنی سازمانی از نوع داعش، و نحوۀ ارتباط عاطفی و انفعالی که میان این افراد و سرکرده آنان پا می‌‌‌‌‌‌گیرد، از دو مفهوم «همانند‌‌‌‌‌‌سازی» (Identifizierung) یا «همانندشدگی» (به‌‌‌‌‌‌ویژه در معنای انفعالی واژه) و «آرمانی‌‌‌‌‌‌سازی (Idealisierung) سود می‌‌‌‌‌‌جوییم. این دو مفهوم از مفاهیم مهم و کلیدی در روان‌‌‌‌‌‌کاوی فروید می‌‌‌‌‌‌باشند که هم در روشنگری گوشه‌‌‌‌‌‌هایی از «روان‌‌‌‌‌‌شناسی فردی» مد نظر قرار گرفته‌‌‌‌‌‌اند، و هم در سطحی گسترده‌‌‌‌‌‌تر در تحلیل‌‌‌‌‌‌گری و بازشناسایی «روان‌‌‌‌‌‌شناسی دست‌‌‌‌‌‌جمعی» به‌‌‌‌‌‌کار گرفته شده‌‌‌‌‌‌اند.

الف. همانندسازی (که ما آن را در نوشتار حاضر بیش‌‌‌‌‌‌تر در معنای انفعالی آن یعنی «همانندشدگی» به‌‌‌‌‌‌کار می‌‌‌‌‌‌بریم) فرایندی است روانی که به‌‌‌‌‌‌موجب آن فرد یک جنبه از شخصیت، یک خصوصیت و خصلت، و یا یک رفتار خاص فرد دیگری را در خود وارد می‌‌‌‌‌‌سازد، و براین اساس خویشتن را در سطوح جزئی یا کلی دگرگون می‌‌‌‌‌‌کند و به صورت یک جزء یا کل آن فرد درمی‌‌‌‌‌‌آورد. در یک دید کلی، همانندسازی به‌‌‌‌‌‌این معنا است که فرد خویشتن را همانند آن کسی می‌‌‌‌‌‌گرداند که او را به‌‌‌‌‌‌عنوان یک منﹺ برتر و بهین به‌‌‌‌‌‌شمار می‌‌‌‌‌‌آورد و چونان یک الگوی مطلوب منشی و کرداری در نظر می‌‌‌‌‌‌گیرد. درمثال کودک خود را همانند پدر و مادر مهربان خویش می‌‌‌‌‌‌گرداند و به تقلید از کنش و منش آنان می‌‌‌‌‌‌پردازد، و یا عاشق در دنیای تصورات و توهمات خویش خود را هم‌‌‌‌‌‌ذات و هم‌‌‌‌‌‌نفس معشوق احساس می‌‌‌‌‌‌کند و خویشتن و او را جز یک موجود یک‌‌‌‌‌‌دست و یگانه نمی‌‌‌‌‌‌انگارد. در این موارد می‌‌‌‌‌‌توان گفت که در وجود فرد «‌‌‌‌‌‌من» با «‌‌‌‌‌‌ابرمن» همداستان و هم‌‌‌‌‌‌هویت می‌‌‌‌‌‌شود، خود را با آن مطابقت می‌‌‌‌‌‌دهد، و بدین‌‌‌‌‌‌گونه فرد از چنگ تنش و کشمکشی که میان‌‌‌‌‌‌ این دو عنصر شخصیت روانی حاکم است می‌‌‌‌‌‌رهد. در روان‌‌‌‌‌‌کاوی از فرایند «‌‌‌‌‌‌همانندسازی با پرخاش‌‌‌‌‌‌گر» (Identifizierung mit dem Angreifer) نیز سخن می‌‌‌‌‌‌رود. این اصطلاح از نوآوری‌‌‌‌‌‌های دختر صاحب‌‌‌‌‌‌نظر فروید (آنا فروید) است. از دید او «‌‌‌‌‌‌همانند سازی با پرخاش‌‌‌‌‌‌گر» یکی از «‌‌‌‌‌‌ساز و کارهای دفاعی» (Abwehrmechanismen) است، و آن ‌‌‌‌‌‌هنگامی به‌‌‌‌‌‌کار می‌‌‌‌‌‌افتد که فرد در جهان بیرون با یک تهدید و خطر از سوی یک تجاوزگر مواجه می‌‌‌‌‌‌شود ولی در ابراز واکنش نسبت به او خود را همانند وی می‌‌‌‌‌‌گرداند. او یا تجاوزگریﹺ فرد ستیزه‌‌‌‌‌‌گر را کاملاً به‌‌‌‌‌‌حساب خود می‌‌‌‌‌‌گذارد و چونان یک تجاوزگر جلوه می‌‌‌‌‌‌کند، و یا در عمل علناً به تقلید از آن تجاوزگر و خصوصیات منشی و رفتاری ویژۀ او می‌‌‌‌‌‌پردازد. همانندشدن کودک با یک پدر پرخاش‌‌‌‌‌‌گر و پایداری این همانندشدگی در درازای زندگانی او گویای نوعی «‌‌‌‌‌‌همانند سازی با پرخاش‌‌‌‌‌‌گر» است. فرایند همانندسازی و همانندشدگی در اشکال مثبت و منفی در سطوح عمومی و اجتماعی نیز صورت می‌‌‌‌‌‌گیرد. همانندشدن دوست‌‌‌‌‌‌داران ورزش به «قهرمانان ورزشی» مورد ستایش‌‌‌‌‌‌شان، و یا همانندشدن افراد و گروه‌‌‌‌‌‌هایی در جامعه به یک شخصیت سیاسی و ملی محبوب نمونه‌‌‌‌‌‌ای از آن است. به‌‌‌‌‌‌همین ترتیب «همانندسازی با پرخاش‌‌‌‌‌‌گر» در شرایطی ویژه می‌‌‌‌‌‌تواند ابعاد اجتماعی و دست‌‌‌‌‌‌جمعی به خود بگیرد. همانندشدگی هیتلرستایان در آلمان نازی به شخص هیتلر (که در نظر آنان چونان یک پیشوا و راهبر آرمانی و نمونه‌‌‌‌‌‌وار جلوه‌‌‌‌‌‌گر شده بوده است) و پیوستن «توده‌‌‌‌‌‌های فاشیست» (به‌‌‌‌‌‌تعبیر ویلهلم رایش) به او در معرکۀ «ناسیونال ـ سوسیالیسم» سال‌‌‌‌‌‌های پیش از جنگ جهانی دوم، یکی از بامعناترین موارد دست‌‌‌‌‌‌جمعی «همانندشدگی با پرخاش‌‌‌‌‌‌گر» در نیمۀ نخست سدۀ بیستم است. در این موارد وضعیت منفعل و به‌‌‌‌‌‌ویژه تأثیرپذیر یک دسته و گروه زمینه‌‌‌‌‌‌ساز همانندشدگی است. تاریخ سیاسی و اجتماعی ملت‌‌‌‌‌‌ها در سطح جهانی، و از دیرباز تا امروزه، خاطرۀ نمونه‌‌‌‌‌‌های پرشماری از این همانندشدگی‌‌‌‌‌‌های ناخجسته را در خود محفوظ داشته است.

ب. آرمانی‌‌‌‌‌‌سازی (یا آرمانی‌‌‌‌‌‌گردانی و آرمان‌‌‌‌‌‌پروری) فرایندی است که براساس آن فرد مطلوبﹺ عاطفی (مادر، پدر، معشوق) و یا یک شخصیتﹺ اجتماعی یا هنری مورد علاقۀ خود را برتر می‌‌‌‌‌‌شمارد، به‌‌‌‌‌‌غایت ارج می‌‌‌‌‌‌نهد، به مرتبۀ یک «آرمان» (Ideal) یا «کمال مطلوب» می‌‌‌‌‌‌رساند، و در مواردی نیز می‌‌‌‌‌‌کوشد تا خود را همسان و همکردار او بگرداند و به پیروی از او برخیزد. پدر و مادر به‌‌‌‌‌‌ترتیب برای پسربچه و دختربچه می‌‌‌‌‌‌توانند به‌‌‌‌‌‌گونۀ دو چهرۀ آرمانی و تقلیدپذیر جلوه‌‌‌‌‌‌گر شوند. همچنین این فرایند، با جابه‌‌‌‌‌‌جا شدن اهداف آن، نزد بزرگ‌‌‌‌‌‌سالان و نیز در سطوح اجتماعی و همگانی به‌‌‌‌‌‌کار می‌‌‌‌‌‌افتد. رهبر و پیشوا، قهرمانان ورزشی، هنرپیشگان محبوب سینمایی، بازیگران عرصۀ هنر نمایشی، شخصیت‌‌‌‌‌‌های تاریخی و ملی و یا چهره‌‌‌‌‌‌های سیاسی تأثیرگذار، در ذهن و مخیلۀ دوستداران و پیروان خود از ارج و منزلت بی‌‌‌‌‌‌چون و چرا برخوردار می‌‌‌‌‌‌گردند، به بلندمرتبگی ارتقا می‌‌‌‌‌‌یابند، و همچون «ابرمن» و «قهرمان» و گاه «انسان کامل» انگاشته می‌‌‌‌‌‌شوند. در جهان ادبیات و هنر نیز برخی از پدیدآوران بزرگ و نام‌‌‌‌‌‌آور در اذهان عموم ویژگی آرمانی به‌‌‌‌‌‌خود می‌‌‌‌‌‌گیرند. فروید نمونه‌‌‌‌‌‌ای از این آرمانی‌‌‌‌‌‌گردانی و بزرگ‌‌‌‌‌‌شماری را حتا در جمع برخی ناقدان هنریﹺ خوش‌‌‌‌‌‌بین و ساده‌‌‌‌‌‌اندیش می‌‌‌‌‌‌بیند. منظور آن دسته از ناقدان است که درمثال هنرمندی چون لئونارد داوینچی را چونان یک «قهرمانﹺ» بی‌‌‌‌‌‌کم و کاست و برخوردار از یک سرگذشت و شناسنامۀ تهی از هرگونه تضاد و تنش می‌‌‌‌‌‌نگرند، و از این‌‌‌‌‌‌رو در شناخت او و آثارش به واقع‌‌‌‌‌‌گریزی و پنداره‌‌‌‌‌‌گرایی دچار می‌‌‌‌‌‌آیند.

بنیان‌‌‌‌‌‌گذار روان‌‌‌‌‌‌کاوی در کتاب ناخشنودی در فرهنگ و نیز در رسالۀ روان‌‌‌‌‌‌شناسی توده‌‌‌‌‌‌ها و تحلیل من[10] که ترسیم‌‌‌‌‌‌کنندۀ خطوط اصلی یک «روان‌‌‌‌‌‌شناسی اجتماعی تحلیلی» است به تجسم بیرونی و همگانی فرایند همانندشدگی در هردو صورت مثبت و منفی آن می‌‌‌‌‌‌پردازد، و نیز فرایند «آرمان‌‌‌‌‌‌سازی» و هر مورد دیگری را که به‌‌‌‌‌‌گونه‌‌‌‌‌‌ای با آرمان‌‌‌‌‌‌ستایی و آرمان‌‌‌‌‌‌پروری نسبت دارد با فرایند همانندسازی در ارتباط می‌‌‌‌‌‌گذارد. در این‌‌‌‌‌‌جا شمه‌‌‌‌‌‌ای از آرا و داوری‌‌‌‌‌‌های او را ‌‌‌‌‌‌که با موضوع گفتار پیش رو مناسبت دارد یادآور می‌‌‌‌‌‌شویم.

فروید در کتاب ناخشنودی در فرهنگ می‌‌‌‌‌‌گوید که تحقق یک وضعیت آرمانی و تهی از تنش و کشاکش در دل فرهنگ و تمدن مشروط به وجود پیوندهای انسانی و اجتماعی مبتنی بر «مهر و دوستی» است. او همزمان چنین می‌‌‌‌‌‌اندیشد که «‎وضعیتی این‌‌‌‌‌‌چنین دل‌‌‌‌‌‌خواه وجود ندارد، و هیچ‌‌‌‌‌‌گاه نیز وجود نداشته است. واقعیت موجود به ما نشان می‌‌‌‌‌‌دهد که فرهنگ و تمدن به‌‌‌‌‌‌هیچ روی به وجود آن پیوندهای (متحدکننده)ای که تا کنون برای آن قائل شده‌‌‌‌‌‌ایم بسنده نمی‌‌‌‌‌‌کند »[11] فروید در سایۀ این استنباط از تاریخ اجتماعی و دنبالۀ معاصر آن رویداشت ما را به یک مسئله مهم معطوف می‌‌‌‌‌‌دارد، و آن این است که‎: در دل شرایط فعلیِ جهان «متمدن» ظهور یک تحول ریشه‌‌‌‌‌‌ای و چاره‌‌‌‌‌‌جویانۀ قطعی و نهایی ناممکن و ناشدنی است. نکتۀ مهم‎تر این‌‌‌‌‌‌که‎: او علت این نبود امکان را، افزون بر حضور بادوام پرخاش‌‌‌‌‌‌جویی، در «فقر روان‌‌‌‌‌‌شناختی توده» در جوامع انسانی و هم‌‌‌‌‌‌گرایی و همانندشدگی افراد این «توده» به یکدیگر بازمی‌‌‌‌‌‌بیند. از دید او این «فقر» وضعیتی خطرناک به‌‌‌‌‌‌وجود می‌‌‌‌‌‌آورد که در آن شاهد همانندشدگی‌‌‌‌‌‌هایی مبتذل و منفی چه در میان افراد و چه میان اینان و پیشوای‌‌‌‌‌‌شان می‌‌‌‌‌‌توان بود. «‌‌‌‌‌‌تهدیدآمیزترین صورت این خطر هنگامی خود می‌‌‌‌‌‌نماید که پیوند اجتماعی بر همانندشدگی [منفی و] متقابل اعضای یک جامعه بنا شده باشد، و این که در چنین شرایطی افراد مستعدِ راهبربودن نتوانند در سازمان‌‌‌‌‌‌دهی تودۀ مردم آن‌‌‌‌‌‌چنان که می‌‌‌‌‌‌باید موفق باشند.»[12] فروید همین نظر را در رسالۀ روان‌‌‌‌‌‌شناسی توده‌‌‌‌‌‌ها و تحلیل من با آرمان‌‌‌‌‌‌جویی و آرمان‌‌‌‌‌‌پروری در ارتباط می‌‌‌‌‌‌گذارد. می‌‌‌‌‌‌گوید‌‌‌‌‌‌: «من» روانی در پرتو همانندسازی پدید می‌‌‌‌‌‌آید. از این‌‌‌‌‌‌پس شاهد زایش «آرمان من» می‌‌‌‌‌‌شویم که درواقع چهرۀ دیگری از «ابرمن» است، و نیز شاهد «همانندشدگی‌‌‌‌‌‌های ثانوی» (مانند همانندشدن با پیشوا یا شخصیت‌‌‌‌‌‌های آرمانی‌‌‌‌‌‌شده به‌‌‌‌‌‌عنوان جای‌‌‌‌‌‌گزینان پدر یا مادر). در این میان این «ابرمن» است که، با چیره‌‌‌‌‌‌شدن بر منِ سخت‌‌‌‌‌‌گیر و وازننده، اشکال تازه‌‌‌‌‌‌تر همانندشدگی را جای‌‌‌‌‌‌گزین همانندشدگی‌‌‌‌‌‌های نخستین و بدوی می‌‌‌‌‌‌کند، و راه را برای برقراری ارتباط میان فرد و فرهنگ و جامعه هموار می‌‌‌‌‌‌سازد. احساس گناه نیز که نتیجۀ چشم‌‌‌‌‌‌پوشی از سایقه‌‌‌‌‌‌های جنسی و یا خشونت‌‌‌‌‌‌آمیز و ویران‌‌‌‌‌‌گر است در تداوم این چنین ارتباطی سهمی فعال دارد. چرا که در صورت غروب وجدان اخلاقی غرایز سرکش نهفته از نو بیدار و فعال می‌‌‌‌‌‌شوند و فرهنگ و مناسبات اجتماعی و مابین‌‌‌‌‌‌انسانی را هدف تاخت و تاز قرار می‌‌‌‌‌‌دهند.

پدر روان‌‌‌‌‌‌کاوی در باستان‌‌‌‌‌‌شناسی این روابط و تحولاتِ بازپسین آن‌‌‌‌‌‌ها از سرگذشت پدرـ رئیس قبیله بدوی یاد می‌‌‌‌‌‌کند که در بالا از آن سخن رفت. می‌‌‌‌‌‌نویسد که این «پدر نخستین» در جوامع بازپسین و تحول‌‌‌‌‌‌یافته از نو جان می‌‌‌‌‌‌گیرد و در مقام «پیشوا» ظاهر می‌‌‌‌‌‌شود، ولی این بار در چهره‌‌‌‌‌‌ای آرمانی رخ می‌‌‌‌‌‌نماید، و ترس و وحشت دیرینه نسبت به او تبدیل به ستایش از او می‌‌‌‌‌‌شود. به‌‌‌‌‌‌همین منوال، جمعیت در جامعۀ پیش‌‌‌‌‌‌رفته صورت سامان‌‌‌‌‌‌یافته‌‌‌‌‌‌تری از «قبیله نخستین» است. «جمعیت به‌‌‌‌‌‌عنوان (تجسم) نوزایی‌‌‌‌‌‌شدۀ قبیله نخستین رخ می‌‌‌‌‌‌نماید… و پدرِ نخستین و دیرینه در هیأت آرمان این جمعیت ظاهر می‌‌‌‌‌‌شود. آرمانی است که بر «من» چیره می‌‌‌‌‌‌شود و جای «آرمان من» (آرمان فردی) را می‌‌‌‌‌‌گیرد.»[13] از این کلام چنین برمی‌‌‌‌‌‌آید که موقعیت «آرمان من» برپایۀ موقعیت کهن‌‌‌‌‌‌الگویی پدرـ رئیس دیرینه شکل می‌‌‌‌‌‌گیرد، منتهی با این تفاوت که، در روند گذار از سرآغاز تاریخ اجتماعی به دوران بازپسین و امروزین، احساس تنفر نسبت به پدرـ رئیس به آرمانی‌‌‌‌‌‌گردانی او و ستایش از وی بدل می‌‌‌‌‌‌شود. از سوی دیگر «آرمان من» به‌‌‌‌‌‌عنوان الگوی بنیانی در روان‌‌‌‌‌‌شناسی فرد و گروه، در عین شرکت‌‌‌‌‌‌جستن در شکل‌‌‌‌‌‌گیری «آرمان گروهی»، جای خود را به این آرمان اخیر وامی‌‌‌‌‌‌گذارد. با این‌‌‌‌‌‌همه، چیز درخوری از مناسبات دیرینه (که میان افراد قبیله و سرکرده حاکم بوده است)، و نیز جنبه‌‌‌‌‌‌هایی از طبیعت روان‌‌‌‌‌‌شناختی این مناسبات، در درازای زمان دوام می‌‌‌‌‌‌آورد و به اجتماعات نوخاسته رخنه می‌‌‌‌‌‌کند. در این‌‌‌‌‌‌باره فروید دو محیط ارتش و کلیسا را مثال می‌‌‌‌‌‌آورد. سرکردگان و فرمان‌‌‌‌‌‌فرمایان در این دو محیط، همانند پدر قبیله‌‌‌‌‌‌ای دیرینه، افراد را به‌‌‌‌‌‌گونۀ برابر و یکسان تحت قدرت خود و فرمان‌‌‌‌‌‌برداری قرار می‌‌‌‌‌‌دهند. این امر یادآور ماهیت مناسبات عصر کهن است، زیرا در آن روزگار همۀ «پسران نیک می‌‌‌‌‌‌دانستند که تهدید و ارعاب پدر به‌‌‌‌‌‌گونۀ برابر و یکسان شامل هریک از آنان می‌‌‌‌‌‌شود، و این‌‌‌‌‌‌که هریک نیز به‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اندازۀ دیگری از او حساب می‌‌‌‌‌‌برد.» از دید فروید، این مناسباتِ همراه با مساوات و برابری، با تن‌‌‌‌‌‌سپردن به روند تدریجی «پیش‌‌‌‌‌‌رفت و ترقی»، اندک‌‌‌‌‌‌اندک راه را برای پای‌‌‌‌‌‌گیری «وظایف اجتماعی» و هنجارهای مدنی هموار می‌‌‌‌‌‌سازند. فروید در رسالۀ روان‌‌‌‌‌‌شناسی توده‌‌‌‌‌‌ها و تحلیل من تبارشناسی همین مناسبات را با توجه به آرمان‌‌‌‌‌‌پروری‌‌‌‌‌‌های دست‌‌‌‌‌‌جمعی در دل «جمعیت» دنبال می‌‌‌‌‌‌کند، و همزمان بر کارکرد انفعالی و منفعل‌‌‌‌‌‌کنندۀ همانندشدگی‌‌‌‌‌‌ها تأکید می‌‌‌‌‌‌ورزد. جمعیتِ تابع و پیروِ یک پیشوا زیر تأثیر دو پدیدۀ روان‌‌‌‌‌‌شناختی پرقدرت قرار دارد‌‌‌‌‌‌: یکی همانندشدگی افراد جمع به همدیگر است، دوم تلقین‌‌‌‌‌‌پذیری‌‌‌‌‌‌شان از شخصیت پیشوا به‌‌‌‌‌‌عنوان یک «ابرمن» و همانندشدگی‌‌‌‌‌‌شان به اوست. ریشۀ اصلی این دو پدیده به همان فرایند «آرمانی‌‌‌‌‌‌گردانی» برمی‌‌‌‌‌‌گردد، فرایندی که زیر تأثیر «منِ» آرمان‌‌‌‌‌‌جو و آرمانی‌‌‌‌‌‌گردان و فرافکنی و تجسم خصوصیات این «من» در جهان بیرون به‎کار می‎افتد. فروید با درنگ در چگونگی گردهمایی افراد و ریخت‌‌‌‌‌‌گیری گروه و جمعیت و به‌‌‌‌‌‌کار افتادن فرایند همانندشدگی و آرمان‌‌‌‌‌‌پروری در ابعاد گروهی و اجتماعی، پیش‌‌‌‌‌‌زمینه‌‌‌‌‌‌های عاطفی و ناخودآگاه این امور را بازمی‌‌‌‌‌‌نمایاند، و به‎ویژه چیز درخوری از بنیاد و سرشت وهم‌‌‌‌‌‌آلودۀ گرایش‌‌‌‌‌‌های دست‌‌‌‌‌‌جمعی را آشکار می‌‌‌‌‌‌کند. به‌‌‌‌‌‌همین ترتیب او سهم پندار را در پای‌‌‌‌‌‌گرفتن آرمان‌‌‌‌‌‌گرایی، قهرمان‌‌‌‌‌‌پروری، و راهبرستایی نشان می‌‌‌‌‌‌دهد، همچنان که مقصد درنهایت سراب‎گونه و پندارآفرین این دسته از گرایش‌‌‌‌‌‌های دست‌‌‌‌‌‌جمعی را. هم‌‌‌‌‌‌او در عین‌‌‌‌‌‌حال به این نتیجه تلخ می‌‌‌‌‌‌رسد که «توده همواره مایل به این است که زیر سلطۀ یک قدرت بی‌‌‌‌‌‌کرانه به‌‌‌‌‌‌سر ببرد. توده به‌‌‌‌‌‌غایت خواستار و جویای یک مظهر قدرت می‌‌‌‌‌‌باشد و، به‌‌‌‌‌‌گفتۀ لوبون، تشنۀ فرمان‌‌‌‌‌‌برداری است.»

در پرتو نظرات فروید دربارۀ همانندشدگی، آرمان‌‌‌‌‌‌جویی، و آرمانی‌‌‌‌‌‌پروری گروهی، نمونه‌‌‌‌‌‌های بامعنایی از این فرایندها را در سطوح دینی و فرقه‌‌‌‌‌‌ای، سیاسی، و حزبی می‌‌‌‌‌‌توان شاهد بود. دربارۀ آن‌‌‌‌‌‌چه که مربوط به چگونگی همانندسازی و آرمان‌‌‌‌‌‌گرایی و آرمان‌‌‌‌‌‌ستایی در دنیای دهشت‌‌‌‌‌‌گرایان و دهشت‌‌‌‌‌‌افکنان می‌‌‌‌‌‌شود باید گفت که در این‌‌‌‌‌‌جا با حضور انحرافی‌‌‌‌‌‌ترین و خطرناک‌‌‌‌‌‌ترین اشکال این دو فرایند روبرو می‌‌‌‌‌‌شویم. از یک‎سو شاهد یک سرکردۀ رهنمون‌‌‌‌‌‌دهنده هستیم، و از دیگرسو با افراد و دار و دسته‎ای فرمان‎بردار و گوش به‌‌‌‌‌‌فرمان مواجه‌‌‌‌‌‌ایم. سرکرده یا پیشوا در این‌‌‌‌‌‌جا یک عنصر به‎غایت خودشیفته، خودبزرگ‎پندار، و فریب‎کار و وعده و وعید دهنده بیش نیست، و افراد و گروه زیر فرمان او به‌‌‌‌‌‌سهم خویش اجیرشدگانی ساده‎لوح و فریب‎خورده و سست‌‌‌‌‌‌اندیشانی چشم‌‌‌‌‌‌بسته و سخت خواب و خیال‎زده چیز دیگری نیستند. در این شرایط سرکرده چونان یک بُت افسون‎گر عمل می‎کند و در راستای تحقق نیات و نقشه‌‌‌‌‌‌های خویش هم‌‌‌‌‌‌سویی و هم‌‌‌‌‌‌نوایی افراد زیر فرمان را با خود برمی‌‌‌‌‌‌انگیزد. هم‌‌‌‌‌‌او در جمع قبیله‌‌‌‌‌‌وار خود تجسم همان پدرـ رئیس بدوی و مظهر خصوصیات اوست؛ ولی با این تفاوت که او همانند دنیای بدوی‌‌‌‌‌‌اش در روند دگرگشتی روانه نمی‌‌‌‌‌‌شود و در چهره‌‌‌‌‌‌ای انعطاف‌‌‌‌‌‌پذیر تجسم نمی‌‌‌‌‌‌یابد. این است که همانندشدگی پیروان به او جز همانندشدگی به پرخاش‌‌‌‌‌‌گر چیز دیگری نیست، و این فرایند هم متناسب با شخصیت سراپا خشونت‌‌‌‌‌‌بار و همزمان آرمانی‌‌‌‌‌‌شدۀ او به‌‌‌‌‌‌کار می‌‌‌‌‌‌افتد، و هم سازگار با منش و کردار خشونت‌‌‌‌‌‌گرای پیروان و مزدوران متأثر از وی. همانندشدگی پیروان دهشت‌‌‌‌‌‌افکن به یکدیگر نیز تابع منطق و ماهیت خشونت‌‌‌‌‌‌آمیز همگونی است. خشونت‎گرایی آنان گویای نبود پالایش روانی و ذهنی، غیاب تصعید و تلطیف اندیشه‌‌‌‌‌‌های سلطه‌‌‌‌‌‌جو، و پایداری عقده‎ها و انگیزه‎های سرکش و مخرب در وجود نارسیدۀ آنان است. و از همین روست که نزد آنان ابتداعی‎ترین صورت «آرمان من» به جهان بیرون فرافکنی می‎شود و در مرکز جهان‎بینی تنگ و مداربستۀ آنان نیز جا می‎گیرد. براین اساس، از یک‌‌‌‌‌‌سو سرکردۀ آنان چونان یک «من آرمانی» (پیشوا و راهبر نمونه‎وار) جلوه می‎کند و تبعیت از خود را الزامی می‌‌‌‌‌‌گرداند، و از سوی دیگر هریک از عناصر دهشت‎افکن از رهگذر همانندشدگی با این قطب و مراد خویشتن را بسان یک مورد «آرمانی» و سزاوار آرمان‎شهر خیالی و وهم‎آلودۀ موعود (بهشت) احساس می‎کند، حال آن که در این ماجرا شاهد اوج‌‌‌‌‌‌گیری همانندشدگی مزدوران دهشت‎افکن به یکدیگر نیز هستیم: اعمال انتحاری و تخریبی و آدم‌‌‌‌‌‌کشانه، و تقلید و تبعیت دهشت‎افکنان از یکدیگر در تبه‎کاری و ویران‎گریِ هرچه بیش‌‌‌‌‌‌تر، از اموری است که زیر تأثیر این همانندشدگی‎های انحرافی و مرگ‌‌‌‌‌‌بار و آلوده به وهم و پندارهای بهشت‌‌‌‌‌‌جویانه تحقق می‎یابد. و در این میان فقر روانی و فرهنگی و فکری داوطلبان این اعمال، درجۀ بس بالای ساده‎لوحی و فریب‎خوردگی‎شان، و نیز ته‌‌‌‌‌‌نشین تفکرات و ذهنیات بدوی ـ قبیله‌‌‌‌‌‌ای پرخاش‌‌‌‌‌‌جویانه در آنان (به‌‌‌‌‌‌عنوان پیش‌‌‌‌‌‌زمینه‌‌‌‌‌‌ای برای وحشیت‌‌‌‌‌‌گرایی) به این همانندشدگی‎های نهایی و کُشنده دامن می‌‌‌‌‌‌زنند و جنون می‌‌‌‌‌‌آفرینند. آرمان‌‌‌‌‌‌گرایی این دهشت‌‌‌‌‌‌افکنان در سطح ایدئولوژیک یا دینی ـ فرقه‌‌‌‌‌‌ای نیز درخورد تأمل است‌‌‌‌‌‌: آرمان بلاواسطه آنان پیاده‌‌‌‌‌‌کردن دید و تفکر بدوی و اجرای بی‌‌‌‌‌‌کم و کاست شریعت اسلامی در ارتجاعی‌‌‌‌‌‌ترین شکل ممکن آن است (چیزی که جز با اعمال زور و خشونت‌‌‌‌‌‌گری و ایجاد رعب و وحشت در بین انسان‌‌‌‌‌‌ها امکان‌‌‌‌‌‌پذیر نیست)، و آرمان نهایی‌‌‌‌‌‌شان ایجاد یک «مدینۀ فاضله» تحت نظارت «دولت ـ خلافت»ی است که بنیاد آن از همان آغاز کار بر تبه‌‌‌‌‌‌کاری و خون‌‌‌‌‌‌ریزی و پاک‌‌‌‌‌‌سازی قومی و فرهنگی و غیره نهاده شده است. باری، در تاریک‌‌‌‌‌‌سرای اسلام‌‌‌‌‌‌گرایان دهشت‌‌‌‌‌‌افکن آرمان‌‌‌‌‌‌گرایی و آرمان‌‌‌‌‌‌ستایی، بسان همانندشدگی و هم‌‌‌‌‌‌ذات‌‌‌‌‌‌گرایی، در یک سلسله اعمال و عملیات نشأت‌‌‌‌‌‌گرفته از هیستری‌‌‌‌‌‌زدگی و وهم و پندار خلاصه می‌‌‌‌‌‌شود که از خشونت‌‌‌‌‌‌گری می‌‌‌‌‌‌آغازد و به خشونت‌‌‌‌‌‌گری می‌‌‌‌‌‌انجامد.

۶. دهشت‎افکنی : از هیستری‎زدگی تا جنون آدم‎کشی

در عمل دهشت‎افکنی و دیگرکشی و ویران‌‌‌‌‌‌گری همه‎چیز با اختلال عصبی هیستری‎زدگی آغاز می‎شود که تشنج روحی و فکری، ناشکیبایی روانی، و نبود ثبات و تأمل و اندیشه عقلانی ازجمله تظاهرات برجستۀ آن است. این اختلال، با نزدیک‎شدن هرچه بیش‎تر عامل تبه‎کار (فرد یا گروه دهشت‌‌‌‌‌‌افکن) به مرحلۀ تحقق آهنگ و اندیشۀ جنایت و تخریب، قرین کوردلی و جنون‎زدگی می‎شود، و اقدام عملی و نهایی عامل دهشت‎افکن به ارتکاب جنایت اوج این جنون‎زدگی است. در این دیدگاه آسیب‎شناسانه باید پذیرفت که در روند کلی و رو به‎تکامل دهشت‌‌‌‌‌‌گرایی آن‌‌‌‌‌‌گونه که نزد عنان‌‌‌‌‌‌گسستگانی چون داعش و طالبان و بوکوحرام می‌‌‌‌‌‌بینیم، و این‌‌‌‌‌‌که در آن خودکشی و دیگرکشی درهم می‌‌‌‌‌‌آمیزند، شاهد وجود هردو مورد هیستری‎زدگی و جنون‎زدگی (یا «نوروز هیستری» و «پسیکوز») می‎باشیم. خودویران‌‌‌‌‌‌گری در میان جمع، آن‌‌‌‌‌‌هم به‎منظور نابودکردن دیگران، مرحلۀ نهایی این جنون‎زدگی است. چرا که عامل ترور در مسیری که او را از هسیتری‌‌‌‌‌‌زدگی به دقایق انفجار و خودکشی و تخریب می‌‌‌‌‌‌برد از اصل واقعیت می‎بُرد و سرانجام سراپا در دنیای مالیخویایی و وهم‎آلودۀ خویش مستقر می‎شود، احساس گناه و عذاب وجدان را بدرود می‎گوید، فارغ از احساس مسئولیت اخلاقی و انسانی عمل می‌‌‌‌‌‌کند، نیک و بد را از یکدیگر بازنمی‎شناسد، و نسبت به هویت قربانیان جنایت خویش نیز سخت بی‌‌‌‌‌‌اعتنا است (از زن و مرد گرفته تا کودک و سال‎خورده و…). به هرحال، هدف و آرمان اصلیْ مرگ و مرگ‎گستری است، و در این‎جا دست‌‌‌‌‌‌یافتن به هدف توجیه‎کنندۀ به‎کارگرفتن هرگونه وسیلۀ موجود و ممکن (حتا خودکشی و دیگرکشی توأمان) به‎شمار می‎آید. در همۀ این موارد هیجان‌‌‌‌‌‌انگیز و جنون‎آمیز می‎بینیم که ساز و کار همانندسازیْ مزدور انتحاری جنون‌‌‌‌‌‌زده را هم به سرکردۀ جنون‎زده خویش می‎پیوندد، و هم به عناصر جنون‌‌‌‌‌‌زدۀ هم‌‌‌‌‌‌سنگر و هم‌‌‌‌‌‌کردار خود. باری او، زیر تأثیر خامی و ساده‎لوحی، تلقین‌‌‌‌‌‌پذیری، افکار و باورهای خرافی و مسخ‌‌‌‌‌‌کننده، ضعف تأمل و اندیشه و خردورزی، و سیطرۀ نیات و مقاصد بزه‎کارانه و هذیان‎آلوده، خود را دیوانه‌‌‌‌‌‌وار به چنگ یک مرگ نحس و فجیع و نیز فاجعه‎بار می‎سپرد. در این میان جان‎مایۀ دهشت‎افکنی همچنان یک خشونت‎گری پریشانی‌‌‌‌‌‌زا است.

پیش‌‌‌‌‌‌تر یادآور شدیم که خودشیفتگی یکی از موارد نفسانی توان‌‌‌‌‌‌مند در شکل‎گیری این جنایاتِ حذف و محوکننده و پاک‎سازی‎ها است. منظور خودشیفتگی جنون‎آمیزی است که به‎موجب آن طراحان و عوامل دهشت‎افکنی خویشتن را «از مابهتران» می‎پندارند، و نیز نحوۀ دید و تصورشان را از انسان و جهان مشروع‎ترین و پاکیزه‌‌‌‌‌‌ترین صورت ممکن از جهان‎بینی می‎انگارند. ریشه نفسانی و ناخودآگاه این خودشیفتگی به آن دسته از ساز و کارها (مکانیسم‌‌‌‌‌‌ها)ی دستگاه روان می‎رسد که وظیفه‌‌‌‌‌‌شان کوشش در جهت خنثی‎کردن و محونمودن هرآن چیزی است که برای این دستگاه ناگوار و تحمل‎ناپذیر می‎تواند باشد. یکی از اشکال این خنثی‎سازی سازوکار «فرافکنی» است. مورد اخیر در مبتلایان به اختلال «خودبزرگ‎پنداری» (پارانویا) حاد و شدید است، اختلالی که حامل ترس‎های توهم‎آمیز و بی‎اساس نیز هست. در این مورد آن‎چه که التذاذگریز و رنج‎دهنده است جابه‎جا می‎شود، به جهان بیرون منتقل می‎گردد، و به افراد یا اشیاء و پدیده‎های محسوس و نامحسوس نسبت داده می‎شود. این انتساب، آن‎گونه که فروید می‎گوید، در حکم یک سازوکار یا «رفتار دفاعی» به‎منظور نفی و انکار واقعیت درون‎روانی است. براین اساس، آن‎چه که در جهان بیرون مورد خشم و کین فرد یا یک گروه فرافکن است درواقع در درون خود آن فرد یا گروه نهفته است. به همین ترتیب، «دشمن» بیرونی به‎راستی چیزی جز دشمن درونی خود فرد یا گروه نیست. فروید در تحلیل و تفسیری که از شخصیت یک بیمار خودبزرگ‎پندار و هذیان‎گوی به‎نام «پرزیدنت شربر» به دست داده است[14] می‎نویسد نزد سودازدگانی چون این بیمار «‎عبارت ”من کینۀ او را به دل دارم“ صورت تحریف‎شده‎ای است از عبارت ”‎او کینۀ مرا به دل دارد“ (یا ”او مرا مورد اذیت و آزار قرار می‎دهد)، و این تحریف از رهگذر سازوکار فرافکنی صورت می‎گیرد.» تأکید فروید در این‎جا بر این نکته است که در چنین مواردی با فرافکنیِ «سایقه کینه‎ورزی» که در نهاد خود فرد بدگمان و هذیان‎گو نهفته است روبرو هستیم. فروید در جایی از کتاب مابعدروان‎شناسی (۱۹۱۵) نیز، در گفت‎وگو از فرافکنی، مسألۀ نسبت داده‌‌‌‌‌‌شده به دیگران را «امر ناپسند» و «امر مورد تنفر» معرفی می‎کند. در هرحال، موضوع کلی فرافکنی امور ناراست و فراخور سرزنشی است (نظیر ترس‎های بی‌‌‌‌‌‌پایه و ناموجه، توهمات جنسی و غیرجنسی، اندیشه‎های ظلمانی و شیطانی، انگیزه‎های سرکش و ویران‎گر) که در خود فرد سلطنت می‎کنند ولی او از پذیرفتن موجودیت آن‎ها در خویشتن سرباز می‎زند، و در راستای تبرئه‎کردن خویش آن‎ها را به این و آن نسبت می‎دهد. فرافکنی در مواردی، نظیر مورد مربوط به مبتلایان به «پارانویا»، اوج می‎گیرد و به جنون و هذیان‌‌‌‌‌‌گویی شدید می‎انجامد. دهشت‎افکنانی چون عناصر و مزدوران داعش به جنونی همگون گرفتارند. آنان کینه‎جویی خویش را در «جزخود» و «دشمن» بیرونی پیاده و ورانداز می‎کنند، و نیات و اندیشه‌‌‌‌‌‌های بزه‎کارانه و تنفربرانگیزشان را از آنِ دیگران می‎پندارند. هم‌‌‌‌‌‌آنان در بزنگاه دشمنانه و آتش‎افروزانه‎ای که به‎راه می‎اندازند «سایقۀ کینه‎ورزی» و انگیزۀ مرگ‎گستری خود را به مرتبۀ تعیّن و تجسم و عمل می‎رسانند. به همین منوال آنان در تلاش‌‌‌‌‌‌اند تا دید و تفکرات ارتجاعی و مداربستۀ و خودشیفتۀ خویش را با ابزار خشونت‌‌‌‌‌‌گری بسط دهند تا مگر روال یک دید و تصور یک‌‌‌‌‌‌دست و مطلق از انسان و جهان به خود بگیرد، دید و تصوری تمامیت‎خواه که می‌‌‌‌‌‌باید حذف‎کنندۀ دید تصورات و برداشت‌‌‌‌‌‌های دیگرگونه از انسان و جهان باشد! پس در این‎جا با ارتجاعی‎ترین، انحصارجوترین، نفوذناپذیرترین، و عارضه‌‌‌‌‌‌وارترین شکل موجود یک جهان‎بینی مواجه‌‌‌‌‌‌ایم.

تبارشناسی روان‌‌‌‌‌‌شناسانۀ این پدیده آشکارکنندۀ وجود یک نارسیدگی بنیانی و نبود تحول و تکامل در شخصیت روانی (یا «ساختمان روان» به‎گفته فروید) است، و نیز تثبیت این نارسیدگی و ناپویایی در مرحلۀ فرودستی از این شخصیت. این نارسیدگی و تثبیت مانع تماس و سازگاری و هم‌‌‌‌‌‌نوایی بهنجار شخصیت روانی با جهان واقع و درک نیازمندی‌‌‌‌‌‌های بایسته و بخردانۀ این جهان واقع می‎شود. در چنین شرایطی جهان و سراپای فرهنگ و تمدن و مردمان آن در نظر دهشت‌‌‌‌‌‌افکنان به «دشمن» بدل می‎گردد، و این امر به‌‌‌‌‌‌نوبۀ خود اینان را به هیستری‌‌‌‌‌‌زدگی می‌‌‌‌‌‌کشاند. از این‎پس نوبت به نفی بی‎چون و چرای زندگانی، فاصله‌‌‌‌‌‌گیری از واقعیت، پناه‌‌‌‌‌‌جویی در توهمات و نیات خشونت‌‌‌‌‌‌آمیز، و بزرگ‌‌‌‌‌‌داشت کیش ویران‎گری و مرگ‎گستری می‎رسد. هم‎آواز با روان‎کاوی می‎شود گفت که دهشت‎افکنی با این‎چنین مشخصاتی معادل بیرونی دهشت‎افکنی درون‎روانی است که از «سایقه مرگ» و همزاد آن یعنی «سایقه ویران‎گری» مایه برمی‎گیرد. می‎دانیم که فروید دنیای درون و حتا موجودیت انسان را در بزنگاه زندگانی در نوسان میان دو قطب «سایقه زندگی» (یا «اروس»، عشق) و «سایقه مرگ» در نظر می‎آورد. سایقه زندگی رو به‎سوی نظم و سامان، هست و زیست بهنجار، و «حفظ بقا» می‎دارد، ولی همواره خود را در تیررس سایقۀ مرگ و دست‎اندازی هرج و مرج‎افکن و نیست‎کننده آن بازمی‎یابد. با این‌‌‌‌‌‌وصف رویارویی زندگی و مرگ جنبۀ نسبی نیز به‌‌‌‌‌‌خود می‌‌‌‌‌‌گیرد و به‌‌‌‌‌‌این اعتبار به‌‌‌‌‌‌نحوی «قابل مهار» می‌‌‌‌‌‌باشد. فروید در یک دیدگاه کلی (ازجمله در کتاب ناخشنودی در فرهنگ) چنین می‌‌‌‌‌‌اندیشد که در پاس‌‌‌‌‌‌داشت زندگی و تداوم زندگانی، چونان برای دورداشت فرهنگ و تمدن از دست‌‌‌‌‌‌اندازی مطلق غرایز ویران‌‌‌‌‌‌گر، دو راه ممکن وجود دارد‌‌‌‌‌‌: یکی تصعید و تلطیف سایقه‌‌‌‌‌‌ها و انگیزه‌‌‌‌‌‌های سرکش در هردو صورت جنسی و ویران‌‌‌‌‌‌گر است، و این موردی است که بازداشت و واپس‌‌‌‌‌‌نشینی اهداف خام و بلاواسطۀ این سایقه‌‌‌‌‌‌ها و انگیزه‌‌‌‌‌‌ها را (ارضای جنسیت خام و سرکش، و یا تخریب و هرج و مرج‌‌‌‌‌‌پراکنی و مرگ‌‌‌‌‌‌گستری) به‌‌‌‌‌‌سود استقرار اهذاف متعالی و سازنده ممکن می‌‌‌‌‌‌سازد (نظیر فعالیت‌‌‌‌‌‌های علمی و هنری و اندیشمندانه، و هرآن چیز دیگری که با فرهنگ و تمدن و سازندگی و مناسبات مابین‌‌‌‌‌‌انسانی سازوار و شکوفا نسبت دارد). راه دوم قرارگرفتن این غرایز و انگیزه‌‌‌‌‌‌ها تحت نظارت «قدرت مطلقۀ عقل» یا «خودکامگی خرد» (به‌‌‌‌‌‌گفته فروید) است. ناگفته پیداست که در داعش و هر گروه دیگری چون آن نه نام و نشانی از تصعید و تلطیف غرایز و سایقه‌‌‌‌‌‌های نفسانی و والاگرایی و فرهنگ و تمدن‌‌‌‌‌‌گستری می‌‌‌‌‌‌توان دید، و نه اثری از خردگرایی و حاکمیت عقل و منطق و تدبیر. دهشت‎افکنی این گروه در جهان خارج تجسم به‎تمام بدویت ریشه‌‌‌‌‌‌دار، عنان‌‌‌‌‌‌گسستگی غرایز خام و سرکش، و هیستری‌‌‌‌‌‌زدگی و جنون‌‌‌‌‌‌زدگی در راستای فرهنگ و تمدن‌‌‌‌‌‌ستیزی است، و نیز جلوه‌‌‌‌‌‌گاه فرومایه‎ترین تفکرات (تفکرات قبیله‌‌‌‌‌‌ای مداربسته و نفوذناپذیر) و سست‌‌‌‌‌‌ترین و ناپویاترین دید و تصور از انسان و جهان می‌‌‌‌‌‌باشد.

مجموعۀ این موارد راه‌‌‌‌‌‌گشای ورود به مرحلۀ جنون آدم‌‌‌‌‌‌کشی است. منظور جنونی است که در آن خودشیفتگی وهم‌‌‌‌‌‌آمیز نزد عامل انتحاری همگام با انگیزۀ خشونت‌‌‌‌‌‌گری وی به بالاترین درجه ممکن می‌‌‌‌‌‌رسد، تا آن‌‌‌‌‌‌جا که او خویشتن را در آستانۀ نایل‌‌‌‌‌‌آمدن به آرمانی تلقین‌‌‌‌‌‌شده، وهم‌‌‌‌‌‌آمیز، و ازخود بیگانه‌‌‌‌‌‌کننده چون «بهشت»، آن‌‌‌‌‌‌هم به‌‌‌‌‌‌پاداش خودویران‌‌‌‌‌‌گری و دیگرکشی، احساس می‌‌‌‌‌‌کند. از این‌‌‌‌‌‌پس تردیدی نیست که جای‌‌‌‌‌‌گرفتن در این آستانۀ جنون‌‌‌‌‌‌انگیزْ دهشت‌‌‌‌‌‌افکنی انتحاری را، که به‌‌‌‌‌‌آن نام دیگری جز جنون خودویران‌‌‌‌‌‌گری و آدم‌‌‌‌‌‌کشی نمی‌‌‌‌‌‌توان داد، گریزناپذیر می‌‌‌‌‌‌گرداند.


پانویس‌‌ها

[1]. از بین معدود کتاب‎های درخور اعتنا که به‎تازگی از دید روان‌‌‌‌‌‌کاوی به دهشت‎افکنی پرداخته‎اند کتاب یادشده در زیر یک مورد وزین و آموزنده است :

Varvin, Sverre & Vamik Volkan (2003), Violence or Dialogue? Psychoanalytic Insights on Terror and Terrorism, Pub. by International Psychoanalytical Association Library, 306 p.

با این‌‌‌‌‌‌حال محتوای کلی این کتاب را باید ناکامل و به‎عنوان یک گام نخست در روان‎کاوی دهشت‎افکنی به‎شمار آورد. زیرا نزدیک به ۱۲ سال از زمان تدوین و نشر آن (در ۲۰۰۳) می‎گذرد، حال آن‌‌‌‌‌‌که از آن زمان تا کنون شاهد برآمدن و اوج‎گیری دهشت‎افکنی‌‌‌‌‌‌های به‌‌‌‌‌‌ویژه فرقه‌‌‌‌‌‌ای و اسلام‌‌‌‌‌‌گرا ازجمله ظهور «النصره» و «داعش» و «بوکو حرام» و جنایات هول‎ناک و گسترده‎دامن آن‎ها بوده‎ایم، که این امر بی‎تردید ملاحظات جامع‎تر و تعابیر و توضیحات تازه‌‌‌‌‌‌تر و قانع کننده‎تر می‎طلبد.

[2]. Starting factors, Facteurs déclenchants

[3]. Freud, Sigmund, (1913) Totem and Taboo, Standard Edition, Vol. XIII.

[4]. Freud, S., & Jones, Ernest (1908-1939), The Complete Correspondence of Sigmund Freud and Ernest Jones, 1908-1939, Belknap Press, Reprint ed., 1995, Vol. III.

[5]. Freud, S., & Einstein, Albert (1932), “Why War?”, The Standard Edition of the Complete Psychological Works of Sigmund Freud, Vol. XXII (1932-1936), p. 206 :

“Wars of this kind end either in the spoliation or in the complete overthrow and conquest of one of the parties…Such as those waged by the Mongols and Turks, have brought nothing but evil.”

[6]. Lévi-Strauss, C. (1947), Les structures élémentaires de la parenté, Paris, Mouton, réed. 1967, p. 98.

[7]. Ibid., p. 100.

[8]. Ibid., p. 569.

[9] . برای مطالعۀ برگردان انگلیسی‌‌‌‌‌‌زبان این به‌‌‌‌‌‌اصطلاح «راهنمای زنان» داعش بنگرید به اینجا.

[10]. Freud, S. (1921-2), Group Psychology and The Analysis of The Ego, trans. By James Strachey, Standard Edition, Vol. XVIII.

[11]. Freud, S. (1930), Freud, S. (1930), Civilization and Its Discontents, V, Standard Edition, Vol . XXI ‌‌‌‌‌‌:

“But such a desirable state of things does not exist and never has existed; in actuality, culture is not content with such limited ties as these…”

[12]. Freud, S. (1930), Freud, S. (1930), Civilization and Its Discontents, V, op. cit.

[13]. Assoun, P.-L. (1984), L’entendement freudien – Logos et Ananke, Paris, Gallimard, p. 213.

[14]. Freud, S. (1911), Psycho-analytic notes on an autobiographical account of a case of paranoia, Standard Edition, Vol. X, p. 3 sq.