Opinion-Zamaneh

من هنوز هم به این زن می‌اندیشم، به فرخنده. نمی‌توانم فراموش‌اش کنم؛ و نمی‌خواهم فراموش‌اش کنم. خاطره او را در قلبم پناه داده‌ام و این یادداشت هم، اظهارِ عشقی است به او، به همویی که مردان به جای عشق، کینه‌توزانه‌ترین احساسات خود را نثارش کردند و از این رو، به زشت‌ترین، سخیف‌ترین و فجیع‌ترین گونه ممکن ترتیب‌اش را دادند و سپس کشتند و سوختندش.

اشتباه نکنید! متهم کردن، زدن، کوفتن و کشتن و سوختن فرخنده تنها رسوایی مردان افغان نبود، بلکه رسوایی دنیای مردان بود اما در نزد افغان‌ها به دلیل نبودن نظم و نسق جامعه‌ای توسعه یافته که بتواند چهره واقعی این رسوایی را بپوشاند و خود را گونه‌ای دیگر نمایش دهد، چهره عریان‌تری به خود گرفت.

قتل فرخنده، یک جنایت عادی نبود و از این رو، نمی‌توان سرنوشت این فاجعه  را به دست قاضیان و سیاست‌مداران سپرد و پیرامون آن نیندیشید. برخی رخ‌دادها چنان دهشتناک‌اند که هیچ گاه نباید اندیشیدن به آن‌ها را در نزد خود متوقف کرد.

در این جهان، هر روزه، در میدان‌های جنگ و در خیابان‌ها و در جای‌های دیگر، مردان، زنان و کودکان بسیاری کشته می‌شوند و گاه نیز بسیار فجیع و دردناک اما این قتل‌ها اغلب دلایل و مطامع روشنی دارند. قتل فرخنده اما در ظاهر هرگز دلیل و مطمع روشنی نداشت؛ یعنی قاتلان با قتل فرخنده، به هدف و سود مشخصی دست نمی‌یافتند.

صحنه قتل او، چنان بود که گویی مردانی از خود بی خود، با ولع و گرسنگی‌ِ‌ سیری‌ناپذیر، به او تجاوز می‌کردند؛ هر یک از آنان شیئی را به نمایندگی از آلت رجولیت خود‌ در دست گرفته بود تا بدن نرم و نازک او را بشکافد و در آن فرو کند.

فریاد‌ها، خواهش‌ها، ناله‌ها، و هر درخواست و هر حرکت دیگر این زن، به جای آن که برگزارنده‌گان این مناسک کثیف را باز بدارد، آن‌ها را به این جماع گروهی پست و پلشت راغب‌تر و مصمم‌تر می‌کرد؛ چندان که این جماعت رجاله  به کوفتن و کشتن این زن ارضا نشدند، پس او را سوزاندند تا بلکه سرانجام ارگاسم گروهی خود را به فرجام برسانند.

اتحاد ازلی سفلگان و نفلگان: عبا پوشان، اونیفرم پوشان و اوباشان

در این مناسک جمعی تجاوز، سه گروه اجتماعی همکاری دیرین و دائمی خود را یک بار دیگر آشکار کردند. اگر چه تنها یکی از آن‌ها در مقام نیروی اجرا بایستی کار را تمام می‌کرد.

– روحانیون و لفت و لیس کنندگان پیرامون‌شان یعنی دعا‌نویس‌ها و تعویذ نویس‌ها و امامزاده‌داران.

ـ بی سر و پا‌ها، اوباش و مداحان و در حقیقت، لمپن طبقه روحانیت که در همه جا عربده‌کش و چماق بر کف چون همیشه حافظ منافع آنان است.

ـ نیروی پلیس؛ نیرویی که کارش در ادامه کار اوباشان است اما به گونه‌ای مشروعیت یافته، رسمی و کنترل شده. ـــ نیروی پلیس در حقیقت، پوشاندن اونیفرم بر پیکر پاپتی‌ها و بی سر و پاهاست.

این سه باز هم همکاری و همسویی دیرینه خود را در حادثه کوفتن، کشتن و سوختن فرخنده به نمایش درآوردند اما این بار چنان بوی گند آن درآمد که  ناگزیر شدند، خود آن را  به گونه‌ای رتق و فتق کنند.

فرا افکندن گناه بر دوش بُز عزازیلِ جهالت

جهالت امروزه  به یکی از مجرم‌های اصلی جرم‌ها و جنایات بشری بدل شده است. در همان حالی که هیچ چیز به اندازه جهالت بی گناه و بی تقصیر نیست.

جهالت، بی‌گناهی زندگی و بی‌گناهی طبیعت است. یک حیوان ممکن است تنها در صورت به خطر افتادن جانش یا به خطر افتادن جان کودکانش خطرناک و خشن شود و این نه تنها قابل درک، که حتی از انسان به مثابه حیوان، نیز پذیرفتنی است.  اما هیچ حیوانی تا کنون به خاطر مشتی کاغذ سوخته و یا به خاطر مشتی حرف یاوه و مشتی اعتقاد مذهبی کسی را زخمی نکرده و نکشته است.

در رساله آپولوژیِ افلاطون، سقراط توضیح می‌دهد که اگر معبد دلفی او را داناترین مرد روزگار می‌داند، از آن روست که او می‌داند که هیچ نمی‌داند؛ یعنی از جهالت جهان و به جهالت خود واقف است.

در حقیقت او آشکار می‌کند که اگر جنایتی از سوی انسان روی می‌دهد نه از سر جهالت که از سر توهمی به نام دانایی است که در زبان یونانی فلسفه افلاطون دوکسا نامیده می‌شود یعنی گمان و توهم.

Mahmoud Sabahi
محمود صباحی

انسان، دانش و آستانه مقید و محدود دانش خود را بر گُرده زندگی و هستی پرتاب می‌کند و آن را با خود این همان می‌انگارد. در همان حالی که هستی انسانی و دانش انسانی هرگز با جهالت نابی که طبیعت و زندگی را فراگرفته یکی و یک‌سان و هم‌سان نیست بلکه این دریافت  و دانش از زندگی همانا تصویری است که از انسان‌وار پنداری طبیعت برای خود برساخته است.

انسان، جهالتی است از دست رفته. ذهن و روانی که خود را از دانش‌های اعتقادی و فلسفی انباشته؛ همان دانش‌هایی که مانع دست‌یابی انسان به جهالت از دست رفته‌اش می‌شوند و از این رو، او را به خشونت، به تجاوز و به کشتن  وامی‌دارند چرا که انسان هویّت خود را بر آن چیزهایی بنا نهاده که نه تنها هرگز وجود ندارند که اگر هم وجود داشته باشند، متعلقِ چنان‌بودِ زندگی او نیستند.

در این میان، البته امید ما به فلسفه بیش‌ از دانش و یقین مذهبی است؛ آن هم تا زمانی که فلسفه به یقین و ایقان نگراییده باشد. با وجود این، راست این است که نه نظام و دستگاه و دانش فلسفی، که این پرسش‌های فلسفی‌اند که با طرح آنان در ذهن و روان آدمی چراغی برمی‌افروزد، چراغی که آدمی را به جهالت‌ واقف می‌کند و از دوکسا و توهم اعتقاد و دانستگی می‌رهاند.

بر همین پایه، من بر آنم که آن چه که فرخنده را کشت نه جهل و جهالت،  که سوءتفاهم دهشتناکی به نام دانایی و دانستگی بود چرا که فاجعه‌های دهشتناک را اغلب کسانی به بار می‌آورند که به مرض فقاهت و اعلمیت دچارند؛ وگرنه، کسی که به راستی چون سقراط از دانستگی بهره‌ای برده باشد، بهتر از هر کسی می‌داند که هیچ نمی‌داند.

بدترین و کشنده‌ترین گونه دانایی بی‌تردید خود را در جوف ادیان و فلسفه‌ها پنهان می‌کند؛ همان ادیان و فلسفه‌هایی که می‌خواهند بر نیروی جهالت، بر نیروی سرشار زندگی، بر نیروی مهارناپذیر زن چیره شوند.

از این رو، هنگامی که تاریخ دین، دانش و فلسفه و چه بسا کل کتاب تاریخ حیات ذهنی بشر را که ورق بزنیم، یک خصلت را در میان آن‌ها یگانه و مشترک خواهیم یافت: دشمنی و تخاصم با زن و با جهان زنانه‌ای که در زبان فلسفی به شوند، به طبیعت و به جهالت تعبیر شده است. این دین و این فلسفه به کلی مردانه، گویی یک هدف بیش‌تر نداشته: برگزاری مناسک ترتیب دادن زن و سپس کشتن‌اش؛ همان زنی که مظهر و نمود جهالت نیز هست: جهالتی که در چاله و چنبره  اعتقاد و فقاهت مردان دین و مردان عقل نمی‌افتد و نیروی زنانه اغواگرش، سرانجام به رغم جباریت و زورخرانه مردان‌، بر آنان چیره می‌شود.

وقتی کسی از جهالت هم‌چون عامل نابودی و قتل فرخنده صحبت می‌کند، بدون آن که خود از آن آگاهی داشته باشد، درست مانند کسی فکر می‌کند که در پس هر تجاوز جنسی، خود زن و رفتار و لباس‌اش را می‌نشاند و  زن را به عامل تجاوز به خویش فرو می‌کاهد، به کسی که با پوشش نامناسب و زیبایی خیره‌کننده‌اش مرد را به تجاوز به خویش دعوت کرده است. در حقیقت، چنین کسی مسؤولیت رفتار خود را از دوش خود برمی‌دارد و بر گرده لباس زن، تنهایی زن، زیبایی زن، پستان زن، کرشمه زن یا لبخند زن بار می‌کند.

سر راست بگویم آن چه ما می‌کشیم در این جهان،  نه از جاهلان، که از کسانی است که مدعی فقاهت و دانایی‌اند؛ آنانی که خود را فقیه مطلق و  دانای امور می‌پندارند و در حقیقت منویات و عقاید فلسفی و دینی خود را به حقیقت و به دانش تعبیر می‌کنند؛ عقاید دینی و گرایش‌های فلسفی‌ای که نیستند مگر منویات فردی و علایق و سلایق شخصی صاحبان‌شان.

آن‌ها گمان می‌کنند که حقیقت دین، فلسفه، علم و ادبیات و سیاست در نزد آن‌هاست و دیگران نمی‌دانند که حقیقت فلسفه چیست، حقیقت دین چیست، حقیقت علم چیست، حقیقت حقیقت چیست. این ادعایی است که همه قاتل‌های مذهبی و روشن‌فکر عالم داشته‌اند؛ آن‌ها گمان می‌کرده‌‌اند که هسته و اصل دین، علم و فلسفه و حقیقت را دریافته‌اند. چه کسی می‌تواند انکار کند که بیشینه قاتلان و متجاوزان را  در این عالم همانا روشن‌فکرانی تشکیل داده‌اند که اندیشیدن را نه به امکان رهایی خود از دانستگی، که امکان انباندن و انباردن خود از توهم دانستگی بدل کرده‌اند؟ ـ در این زمینه، دین‌مداران خود فقیه‌پندار و خود فقیه‌پنداران دانشگاهی چندان با  یک دیگر تمایزی ندارند زیرا هر دوِ آن‌ها دچار گونه‌ای باورمندی، انسداد و جزم ذهنی‌اند.

در همان حالی که اگر کسی از حقیقت بویی برده باشد، بیش از هر چیز، خود را از جبه و جامه دانستگی و دین‌داری آزاد خواهد کرد و از پذیرش جهل خود و جهالت جهان ابایی نخواهد داشت زیرا که حقیقت جز جهل، و دانایی جز دریافت و اعتراف به این جهل نیست.

خوش‌بختانه، هستی و جهان در راستای اهداف و مطامع هیچ چیز و هیچ کس نمی‌جنبد و نمی‌چرخد و در یوغ بندگی و بردگی هیچ چیز و هیچ کس قرار ندارد و خود‌گردان و بدون پیش‌داوری اخلاقی است؛ تهی است، جهل است، زن است، آزاد است از  توهم دانستگی و فقاهت.

بنا بر این، آن که به جهل و ساحت برتر جهل پی بَرَد و ذهن خود را از اعتقادت مذهبی و چه بسا فلسفی تهی سازد، چونان کسی است که ذهن و روان‌اش را از بردگی و بندگی آزاد کرده باشد و نیز چونان کسی است که بودن را نه فرصتِ گاییدن، قتل، غارت و جنایت که مجال حیرت و فکرت و بازی و مغازله و جست و خیز شادمانه درمی‌یابد.

• محمود صباحی، جامعه‌شناس و پژوهشگر در دانشگاه لایپزیک است