معمای هویت کاسپار هاوزر، کودکی که می‌گویند از لحظه ورود به این جهان در زیرزمینی تاریکی حبس بوده، کماکان حل‌ناشده باقی مانده است. اما داستان او موجب شد که پژوهشگران به رشد مغز در کودکان سازمانی‌شده، کودکانی که از بدو وجود تحت شرایط تادیبی سازمانی قرار گرفته‌اند، جلب شوند.

HAU-1

حوالی ساعت ۴ یا ۵ بعدازظهر روز ۲۶ مه ۱۸۲۸، در خلوت تعطیلات عید گلریزان، گئورگ ویکمان (از کفاش‌های ساکن میدان آنشلیت شهر نورنبرگ آلمان)، نوجوانی حدوداً پانزده تا هجده‌ساله را با لباس‌هایی ژنده دید که چهره‌اش حکایت از این داشت که گویا مست است.

نوجوان، پاکت نامه سربسته‌ای را به ویکمان داد که فقط یک جمله بر آن نقش بسته بود: «برسد به دست فرمانده محترم یگان سواره از گردان چهارم هنگ ششم سواره‌نظام نورنبرگ».

سال‌ها بعد، حقوقدان آلمانی، پل‌یوهان فون‌فویرباخ (۱۸۳۳-۱۷۷۵) راجع به این نوجوان مرموز نوشت: «ظاهراً او نه می‌دانسته کیست و نه [حتی] حدسی در این‌باره می‌زد. نه هراسی از خود بروز می‌داد، نه تعجبی، نه دستپاچگی‌ای؛ بلکه کرختی‌ای تقریباً حیوان‌گونه از خودش نشان می‌داد؛ به‌طوری‌که نسبت به اشیای پیرامون، یا سخت بی‌تفاوت بود، یا بی‌هیچ فکری به آن‌ها زل می‌زد». در جواب پلیس، فقط آخرین کلمات سؤال را دوباره سرمی‌گفت؛ یا که اشک‌ریزان، صداهای نامفهومی از خودش درمی‌آورد. فقط در معدود مواردی شنیده می‌شد که می‌گفته: «می‌خواهم یک سرباز بشوم، مثل پدرم»؛ یا «می‌خواهم یک سواره بشوم، مثل پدرم»؛ یا «نمی‌دانم».

نامه، خود حاوی دو پاکت بود. نویسنده نامه اول مدعی شده بود که از هفتم اکتبر ۱۸۱۲ که کودک را در مقابل خانه خود یافته، تاکنون از او نگهداری کرده است؛ و نامه دوم نیز، احتمالاً از طرف مادر نوجوان، از قول «دختربچه‌ای بیچاره» که قادر به سیر کردن آن نوجوان نبوده، حاوی اطلاعاتی بود از این قبیل که تاریخ تولد نوجوان، ۳۰ آوریل ۱۸۱۲ است؛ پدرش که عضو سواره‌نظام بوده، فوت کرده؛ و نوجوان نیز در سن هفده‌سالگی بایستی به سواره‌نظام نورنبرگ ملحق بشود. بررسی‌های بعدی نشان می‌داد که هر دو نامه با یک خط، یک جوهر، و بر روی کاغذهایی از یک جنس تحریر شده‌اند.

قد نوجوان، علی‌رغم شانزده‌ساله بودنش، از ۱۴۵ سانتی‌متر تجاوز نمی‌کرد؛ و روی بازوانش نیز علائم مایه‌کوبی به چشم می‌خورد. اما پاشنه پای او پوستی به لطافت کف دستش داشت و تا ماه‌ها پوشیده از تاول بود. معاینات پزشکی، به استناد ساختار نامتعارف زانوان نوجوان، حکایت از این می‌کرد که او به ندرت روی پای خود ایستاده است؛ و نه ‌تنها شب‌ها رفتار بسیار آرام‌تری را نسبت به روز از خودش بروز می‌دهد، بلکه دید شبانه او هم به نحو شگفت‌انگیزی بهتر از روز است.

معمای هویت این نوجوان ناخوانده هنگامی تکمیل شد که یک مأمور پلیس، کنجکاو شد این نوجوان چه واکنشی نسبت به یک قلم و کاغذ از خود نشان خواهد داد: حالت چهره‌اش به‌سرعت دگرگون شد؛ و در کمال تعجب مأموران، با خط خوانایی نوشت: Kaspar Hauser.

 معمای کاسپار هاوزر

معمای هاوزر اما تنها محدود به هویت او نماند. از آنجا که او به تشخیص پلیس، عقب‌افتاده لحاظ می‌شد و آزادی‌اش نه به صلاح خودش و نه شهروندان نورنبرگی بود، هاوزر را روانه برج وستنر گیت کردند؛ بازداشتگاهی برای اوباش و آوارگان بی‌خانمان.

گراوری از چهره کاسپار هاوزر، مربوط به سال 1912 / منبع: Alamy
گراوری از چهره کاسپار هاوزر، مربوط به سال 1912 / منبع: Alamy

اما رفتار هاوزر به هیچ‌کدام از این دو دسته شباهتی نداشت. در روزهای اول ورودش به بازداشتگاه، مدام اسم «اسب» (= Ross) را تکرار می‌کرد؛ و وقتی هم که یکی از زندانبانان برایش اسب اسباب‌بازی‌ای آورد، از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجید.

به شهادت زندانبانان، از آن پس او به نحو نامتعارفی شبانه‌روزش را به آذین‌بندی و بازی با اسب‌هایش می‌گذراند؛ آن‌هم بدون کوچک‌ترین توجهی به اطراف، زندانبانان، و یا حتی زندانی بودن خود.

سرپرست بازداشتگاه نورنبرگ، با گذشت کمتر از یک هفته از مدت حبس هاوزر، او را به محل اقامت خود و خانواده‌اش در برج آورد؛ و همین مسأله، فرزند یازده‌ساله‌اش، ژولیوس هیلتل را علاقه‌مند به هاوزر کرد. ارتباط و تعامل دوستانه این دو نوجوان تدریجاً هاوزر را به فراگیری صحبت و مفهوم‌پردازی واداشت؛ به‌طوری‌که طی کمتر از یک ماه، او تا حدی قادر به ابراز افکار و بازگویی تجارب سابق خود بود.

با این‌همه فون‌فویرباخ، از اولین ملاقات خود با هاوزر این‌طور به خاطر دارد که در آن مقطع او به‌ندرت از واژه «من» استفاده می‌کرد و خود را «کاسپار» می‌خوانده؛ به‌طوری‌که حتی منظور از واژه «تو» را در وهله اول متوجه نبود.

یک ماه و نیم بعد، هاوزر را نزد فردریش داومر، از معلمین جوان ژیمنازیوم [= دبیرستان] نورنبرگ فرستادند؛ و او طی کمتر از هفت ماه، به یمن حافظه قوی و کنجکاوی تحسین‌برانگیزش، قادر به نوشتن و نقاشی کردن شد؛ به‌طوری‌که در فوریه ۱۸۲۹، زندگینامه‌ای مختصر از خود را به سبک و زبانی ساده نوشت.

در این زندگینامه می‌خوانیم که چگونه هاوزر تا جایی‌که به خاطر دارد، در اتاقی کوچک و تاریک زندگی می‌کرده، و تنها قوت روزمره‌اش را نان سبوس‌دار و آب تشکیل می‌داده است. بعضاً از خواب که برمی‌خاسته، متوجه می‌شده لباس‌اش عوض شده و ناخن‌هایش کوتاه شده‌اند. تمام طول این مدت را با دو اسب اسباب‌بازی بازی می‌کرده، و تنها موقعی علاقه‌اش به چیزی جز این جلب شده که سرپرست‌اش او را با کاغذ و قلم آشنا کرده و به او یاد داده تا حروف و کلمات را بنویسد.

اولین مرتبه‌ای که هاوزر از جانب سرپرست خود صدایی را شنیده، هنگامی بوده که سرپرست‌اش با اشاره به اسب‌ها، تکرارکنان می‌گفته «Ross». در این بین به ذهن کاسپار خطور کرده تا صدا را خود تقلید کند. این تجربه در روزهای آتی، با جملاتی نظیر «می‌خواهم یک سرباز بشوم…» و… ادامه یافته، و کاسپار نیز در خلوت خود این کار را با اسب‌های خود تکرار می‌کرده؛ تا با فرارسیدن موعد سفر به نورنبرگ، این تجربیات تازه، با فراگیری دردناک و خسته‌کننده امر «راه رفتن» هم تکمیل بشود. اما نرسیده به شهر، سرپرست‌اش لباس کاسپار را عوض کرده، نامه‌ای به دست‌اش داده، و برای همیشه ناپدید شده است.

وقتی هشت ماه بعد، روزنامه‌ها خبر از انتشار قریب‌الوقوع زندگینامه خودنوشت هاوزر دادند، اولین سوءقصد به جان او هم در زیرزمین خانه داومر رقم خورد، و همین موضوع شروعی شد بر جابجایی‌هایی مکرر وی: اول از منزل داومر به نزد سرپرست دیگری به نام بارون فون‌توخر؛ سپس به خانه مدیر مدرسه‌ای در آنسباخ به نام یوهان مایر؛ و عاقبت در اکتبر ۱۸۳۲، نزد پدرْ فورمان، از روحانیون کلیسای لوتران شهر نورنبرگ – به‌منظور فراگیری تعالیم مذهبی.

اما در چهاردهم دسامبر ۱۸۳۳، دومین سوءقصد به جان هاوزر در پارک عمومی شهر عاقبت نتیجه داد، و ۷۸ ساعت بعد، او بر اثر ضربات چاقوی فردی نا‌شناس، در سن ۲۱ سالگی درگذشت. کسی دقیقا نمی‌داند که چرا او کشته شد یا قاتل چه کسی بوده است.

معمای هویت کاسپار هاوزر، علی‌رغم گذشت بالغ بر یکصد و هشتاد سال از مرگ وی، کماکان حل‌ناشده باقی مانده است.

در آن مقطع عده‌ای گمان می‌بردند او نجیب‌زاده‌ای بوده که نزدیکان وی به موقعیتی که در صورت مرگ والدین‌اش از آن وی می‌شده، رشک می‌بردند و به همین‌واسطه هم این زندگی و سرنوشت تلخ را در کودکی وی برایش رقم زدند.

این گمانه، به‌ویژه با مرگ مشکوک فون‌فویرباخ در مه ۱۸۳۳ – که چه بسا می‌توانسته حلال این معما باشد – تقویت می‌یابد. اما عده‌ای هم معتقدند هاوزر در واقع فریبکار قهاری بوده که تمام طول این سال‌ها را برای کسب شهرتی نامتعارف و به‌یادماندنی، نقش بازی کرده است. برخی حتی بر این باورند که مرگ او خودکشی بوده است.

به هر جهت، ماحصل کالبدشکافی هاوزر تا حدی مدعیات وی را تأیید می‌کند: ابعاد بزرگ کبد وی، حکایت از سوءتغذیه‌ای شدید و انزوایی طولانی‌مدت داشته؛ چراکه به‌گفته سرپرست هیأت کالبدشکافی، کبد او به کبد گوشتالوی غازهای پرواری‌ای شباهت داشته که در واقع به همین منظور از محیط پیرامونشان جدا نگه داشته می‌شوند.

بررسی مغز هاوزر نیز حاکی از این بوده که با وجود رشد نسبتاً مطلوب نواحی تحت‌قشری (نظیر تالاموس)، قشر مخی مغز هاوزر (یا همان ماده خاکستری) حلقه‌های کمتری نسبت به یک انسان معمولی داشته است. چنین الگویی آشکارا بیانگر رشد متعارف مغز وی در مراحل پیش‌زائی (در رحم مادر)، اما بروز نقایصی از آن پس در جریان رشد قشر مخی – احتمالاً از بابت سوءتغذیه در دوران نوزادی و اوان کودکی – است.

اما درک الگوی عصب‌شناختی تناظر بین رفتارهای هاوزر و عملکرد مغزش امری بوده که در بضاعت فناوری‌های قرن نوزده نمی‌گنجید. فون‌فویرباخ در خصوص این رفتارها می‌نویسد: «او غالباً [اسم] اشیاء را طوری ادا می‌کند که چنان‌چه هر شخص دیگری به سن و سال او چنین می‌کرد، کندذهن یا ابله تلقی می‌شد؛ اما وقتی از جانب او بود، همیشه ما را به یک لبخند تلخ مشفقانه وامی‌داشت…. نه حقه‌های بچه‌گانه و شوخی‌های گستاخانه را باید از جانب او تقصیری شمرد، و نه مواردی از شیطنت و شرارت را…. او خیلی جدیت دارد».

شاید حل این وجه از معمای هاوزر، می‌توانست اهمیت بارزی برای تحقیقات عصب‌شناختی امروز حول نحوه کسب الگوهای فاهمه در شبکه مناسبات اجتماعی داشته باشد. هرچند که ملاحظات اخلاق پزشکی احتمالاً هرگز اجازه بازسازی چنین شرایطی را در تلاش برای حل این معما فراهم نکند.

اما تحولات سیاسی قرن بیستم در مسیر تضمین ثبات ایدوئولوژی‌های کمونیستی، موانع اخلاقی موجود در قبال خلق مواردی حتی از این دست را هم بعضاً از پیش رو برداشت؛ آن‌هم نه در معدود مواردی با اسم و سرنوشتی مشخص (نظیر هاوزر)، بلکه بالغ بر یکصدهزار مورد و همه با سرنوشتی یکسان: کودکان بی‌پناه مستقر در نوانخانه‌های کشور رومانی، در مقطع سلطه دیکتاتور کمونیست این کشور، نیکلای چائوشسکو.

عصب‌شناسی در مرز: از مغزهای اوتیستی تا مغزهای سازمانی‌شده

اِعمال قوانین ممنوعیت سقط جنین و روش‌های پیش‌گیری از بارداری در رژیم چائوشسکو، مقدمه‌ای شد بر رشد افسارگسیخته آمار زادوولد و جمعیت کودکان متروک و بی‌پناهی که سرنوشتشان عاقبت با نوانخانه‌های سازمان‌یافته و همزیستی با معلولین ذهنی و روحی-روانی گره می‌خورد.

کودکی سازمانی‌شده در نوانخانه‌های سازمانی رومانی / عکس از ویلیام اسنایدر
کودکی سازمانی‌شده در نوانخانه‌های سازمانی رومانی / عکس از ویلیام اسنایدر

این جمعیت آسیب‌پذیر از کودکان بی‌پناه، ناخواسته در معرض سوءاستفاده‌ها (ی بدنی و جنسی) و اِعمال روش‌های پیش‌گیری سازمان‌یافته (اعم از تربیتی و شیمیایی) قرار می‌گرفته‌اند تا دامنه رفتارهایشان به طیف مشخصی از کنش‌های کنترل‌پذیر محدود بماند.

برای نمونه، این کودکانِ اصطلاحاً «سازمانی‌شده» (institutionalized children) نیز همچون هاوزر امکان خروج از تخت‌های حصارکشی‌شده خود را نداشته‌اند و لذا رفته‌رفته دچار ضایعات حرکتی حادی می‌شده‌اند.

با فروپاشی رژیم چائوشسکو در سال ۱۹۸۹ و اعزام نخستین خبرنگاران بین‌المللی به نوانخانه‌های رومانی، عمق این فاجعه انسانی رفته‌رفته آشکارتر می‌شد؛ اما سال‌های دیگری هم می‌بایستی طی می‌شدند تا مشخص شود این کودکان سازمانی‌شده، نه فقط از حیث روانی و رفتارشناختی، بلکه از حیث عصب‌شناختی هم دچار ضایعات قابل توجهی شده‌اند – به‌طوری‌که طبق پژوهشی دوازده‌ساله توسط محققین دانشگاه هاروارد و بیمارستان اطفال بوستون – که به‌تازگی در نشریه JAMA Pediatrics منتشر شده – تنها آن دسته از کودکان سازمانی‌شده‌ای شانس بازیابی ماده سفید مغزشان را پیدا کرده بوده‌اند که بعدها توسط خیرین به فرزندخواندگی پذیرفته شده بودند.

ماده سفید مغز از لایه‌هایی شکل یافته که ارتباط سلول‌های عصبی را در محدوده قشر مخی انسان تسهیل می‌کنند و آسیب دیدنشان منجر به ضعف قوای ذهنی و زبانی فرد خواهد شد.

الگوی رشد و تطوّر این ماده، از هنگام تولد تا سنین بزرگ‌سالی، الگویی خطی و هم‌راستا با تقویت قوای ذهنی فرد است؛ اما پیمایش چنین الگویی در مغز ۱۳۶ کودک سازمانی‌شده رومانیایی از سال ۲۰۰۰ تا ۲۰۱۲، مبین پیوستگی معناداری بین نحوه رشد این قسمت از مغز آن کودکان با الگوهای تربیت محیطی و کنش‌ورزیشان در تعاملات اجتماعی نیز بود.

اهمیت این مشاهدات هنگامی هویدا می‌شود که رجوعی به نتایج پژوهش تیمی از محققین کروات در سال ۲۰۱۰ راجع به مقایسه الگوهای شکل‌گیری قوای تعاملی در مغز بیماران اوتیستی با کودکان سازمانی‌شده داشته باشیم.

به گزارش این پژوهش‌گران کروات، کودکان اوتیستی و سازمانی‌شده، هر دو واجد الگوهای تأخیری‌ای در فراگیری تعاملات اجتماعی، گویش‌وری، و نمادپردازی هستند.

اما الگوی فراگیری تعاملات اجتماعی در کودکان سازمانی‌شده (برخلاف الگوی فراگیری گویش‌وری و نمادپردازی)، اختلافات کیفی قابل توجهی با همین الگو در کودکان مبتلا به اوتیسم دارد. این بدین‌معناست که کودکان سازمانی‌شده، با وجود میزبانی از مشترکاتی (نظیر ضعف در مهارت‌های اجتماعی، درک و اِبراز زبانی، و تسلط بر تلفظ‌ها) با کودکان اوتیستی، کماکان قابلیت ارتباط‌گیری مطلوبی با هم‌نوعان خودشان را دارند.

این در حالی است که کودکان اوتیستی، با وجود فراگیری «سریع‌تر» مهارت گویش‌وری نسبت به کودکان سازمانی‌شده، فاقد مایحتاج ارتباطی لازم برای کاربست چنین مهارتی به‌منظور تعامل با هم‌نوعان خود هستند. به عبارت دیگر، کودکان سازمانی‌شده، با وجود تفاوت‌های عصب‌شناختیشان با کودکان معمولی، کماکان قادرند با هم‌نوعان خود ارتباط برقرار کنند؛ ولو هم این‌که شیوه‌های ابراز چنین تعاملی برای ما قابل درک نباشد.

لذا با تلفیق نتایج این دو پژوهش، ابتدا باید اذعان کرد همان‌طور که: ۱) نارسایی‌های مغزی، منجر به بروز نارسایی‌های رفتاری قابل توجهی می‌شوند (یعنی مورد کودکان اوتیستی)، به همین نحو: ۲) نارسایی‌های تربیتی هم به بروز نارسایی‌های مغزی خواهد انجامید (مورد کودکان سازمانی‌شده). اما همین پژوهش‌ها ضمناً حکایت از این هم دارند که استنباط چنین تحولی از روی تناظر فرآیندهای مغزی با رفتار افراد (یعنی تمیز موارد ۱ از ۲، از روی تحقیقات عصب‌شناختی) را بایستی فقط «به مرور زمان» متوجه شد؛ چراکه بدون اطلاع از پیشینه فرد تحت بررسی، نمی‌توان از روی تصویر لحظه‌ای فرآیندهای مغزی‌اش، نقش عامل اجتماع یا ژنتیک را بر فرآیندهای منتهی به وضعیت کنونی مغز وی تشخیص داد.

به‌گفته آن پژوهش‌گران کروات: «این‌طور به نظر می‌رسد که در گروه‌های مختلفی از کودکان از حیث بالینی، فعالیت نواحی یکسانی از مغز، ضرورتاً منجر به پیامدهای رفتاری یکسانی نمی‌شود… چه بسا مغز چونان خمیر انعطاف‌پذیری لحاظ گردد که از طریق برهم‌کنش قوی و وابستگی دوجانبهٔ مؤلفه‌های ژنتیکی و محیطی (به‌ویژه اجتماعی) شکل می‌پذیرد».