اشاره: ما غالبا درباره عشق سخن میگوییم، آن را در اَشکال مختلف تجربه میکنیم نظیر اروس و آگاپه، لذت محض و نوع دوستی انتزاعی، پورنوگرافی و عشق رومانتیک. اما درباره آن هیچ یا تقریبا هیچ نمیدانیم. اگر فلسفه درباره عشق سخن بگوید، آن را تحقیر و سرزنش میکند. خودآگاهی، عشق را به «شور و اشتیاق» و نمود غیرعقلانی تنزل میدهد. ماریون این داوری را رد میکند زیرا انسان به واسطه آگاهی (دکارت) و وجود (هایدگر) تعریف نمیشود بلکه به واسطه چیزی که عاشقش است تعریف میشود. حتی فلسفه به مثابه «عشق به حکمت» باید از عشق آغاز کند. ماریون در این کتاب، امر اروتیک به مثابه پدیده تلاش میکند تا در تاملات شش گانه، عشق را به مثابه «پدیده اروتیک» تحلیل کند. این مقاله ترجمه پیشگفتار این کتاب با عنوان «سکوت عشق» است.
این مقاله، ترجمه پیشگفتار کتاب زیر است:
Jean-Luc Marion, Das Erotische; Ein Phänomen. Übersetzt von Alwin Letzkus. Verlag Alber Freiburg: München2013, S. 11-23.
در حال حاضر فلسفه دیگر از عشق سخن نمیگوید، مگر به ندرت. به راستی این سکوت بهتر است از اینکه فلسفه از عشق بدگویی یا به آن خیانت کند، به ویژه آن هنگام که بار دگر جرات میکند درباره عشق سخن بگوید. اگر چندان بر این باور نباشیم که فیلسوفان میهراسند چیزی درباره عشق بگویند، میتوانیم تقریبا در این تردید کنیم که فیلسوفان عشق را به طور کلی تجربه میکنند. به درستی چنین است زیرا آنها بهتر از هر کس دیگری میدانند که ما دیگر واژگانی در اختیار نداریم که عشق را بنامیم، مفاهیمی در اختیار نداریم که درباره عشق بیاندیشیم، یا نیرویی که عشق را به نحوی درخور ارج نهیم. در واقع فیلسوفان از عشق دست کشیده اند، خود را از مفهوم آن رهانیدهاند و در نهایت آن را به حاشیههای تاریک و اضطرابانگیز عقلِ سلیم خود احاله کردهاند ـ همراه با امر سرکوب شده، امر بیان ناشده و آنچه که فرد نمیخواهد به آن اعتراف کند. بی تردید گفتمانهای دیگری وجود دارند که در پی آنند در مقابل این انحطاط بایستند و به شیوه خود نیز کامیاب هستند. شعر میتواند به من چیزی را بگوید که تجربه میکنم بی آنکه بتوانم آن را بیان کنم. بدین گونه شعر مرا از زبانپریشی در مورد عشق رها میکند ـ اما هرگز مرا بدانجا نمیرساند که عشق را در مفهوم خودش درک کنم. رمان میتواند اوتیسم مرا از طریق بحرانهای عشقی درهم بشکند زیرا رمان، عشق را در شکلی روایت میکند که گونهگون و برای هر کسی قابل فهم است ـ اما رمان برایم روشن نمیسازد چه چیزی برایم رخ میدهد، یعنی چه چیزی واقعا برایم رخ میدهد. از سوی دیگر، الهیات میداند که در اینجا با چه چیزی سروکار داریم، اما این را نیز به خوبی میداند که همواره میتوانست از تحمیل یک تفسیر به من اجتناب کند که بی واسطه از عشق و علاقه مسیح اخذ شده است، و اینکه عشق و علاقه مرا کاملا نادیده میگیرد. الهیات زمانی برای این صرف نمیکند که به درستی دریابد چه چیزی در عشق و علاقه من نمود مییابد، یا معنایی یگانه به چیزی بدهد که در درون این عشق و علاقه رخ میدهد. روانکاوی در اینجا کمتر عجول است و میداند چطور وقت خود را صرف زیستههای آگاهی من و پیش از همه، ناخودآگاه کند ـ اما تنها بدین خاطر که بتواند به نحو بهتری نشان دهد که من برای نامیدن این زیستهها نیازمند واژگان هستم یا حتی اینکه روانکاوی برای تفکر درباره این زیستهها نیازمند مفاهیم است. نتیجهی این تلاش نافرجام این است که تمامی افراد عاشق، بی آنکه بدانند دقیقا منظور از عشق چیست یا عشق از آنها چه میخواهد، و پیش از همه چگونه میتوانند عشق را زنده نگه دارند، همه این افراد و در ابتدا خود من احساس میکنیم که محکوم هستیم تا به کم ارزشترین جایگزینها قناعت کنیم: احساسات اساسا ناامیده کننده در ادبیات سطحی و پورنوگرافی، که از صنعت بت واره یا ایدئولوژی گسستهی فردیت فریب میخورد که نشان دهنده شکل آشکار وضعیت فلج عمومی است. از این رو فلسفه سکوت میکند و در این سکوت، عشق ناپدید میشود.
این گریز از پرسش در تعیین مفهومی عشق باید واقعا آزاردهنده باشد زیرا فلسفه در خود عشق و تنها در آن ـ «این خدای عظیم» ـ خاستگاه خود را دارد. نام خود فلسفه به تنهایی این را ثابت میکند: فلسفه یعنی «عشق به حکمت» (ترجمه صحیح فیلوسوفیا چنین است حتی اگر گاهی اوقات به مذاق کسی خوش نیاید). این را چگونه باید فهمید؟ رایجترین معنا ـ اینکه آدمی باید در پی حکمت باشد که هنوز آن را در اختیار ندارد دقیقا بدین خاطر که حکمت میگریزد ـ منتهی به نوعی ابتذال و امر بدیهی میشود. اما در پس آن، معنای عمیق تر دیگری نهفته است: فلسفه خود را «عشق به حکمت» مینامد زیرا فلسفه پیش از آنکه بتواند مدعی دانستن باشد، باید با عاشق شدن آغاز کند. برای اینکه آدمی بتواند چیزی را درک کند باید پیش از آن، مشتاق و آرزومند آن باشد. به بیان دیگر، آدمی باید از این حیرت کند که نمیداند (و همین حیرت سرآغاز گام نهادن در مسیر حکمت است)؛ یا از این رنج بکشد که درک نمیکند یا حتی از این بهراسد که درک نمیکند (و همین هراس است که راه حکمت را میگشاید). فلسفه تا آن جایی که عاشق است، درک میکند ـ من عاشق درک کردن هستم، پس من عاشقم تا درک کنم. از این رو، بدانگونه که آدمی مایل است به خودش تلقین کند، چنین نیست که من یکبار به قدر کافی درک کرده باشم تا زان پس خودم را یکبار برای همیشه از عاشق شدن برهانم. اینکه فلسفه در ابتدا و پیش از همه با علم سروکار دارد ـ گویی فعالیت در زمینه دانش فی نفسه بدون هیچ میانجی یا پیش فرضی صورت میگیرد ـ به هیچ وجه فی نفسه بدیهی نیست بلکه کماکان میتواند برای ما پارادوکس به نظر آید. برعکس، این امر میتوانست بدین گونه باشد که آدمی برای دست یافتن به حقیقت باید در تمامی موارد در آغاز آرزومند آن یعنی عاشق آن باشد. تجربه معاصر در ارتباط با ایدئولوژی و این دانش که همه چیز را قربانی قدرت میکند، این واقعیت را در برابر چشمان ما قرار داده است که انسان به نوبه خود عاشق حقیقت نیست بلکه غالبا حقیقت را قربانی دروغ میکند مشروط بر اینکه به او کمک کند تا به قدرت برسد. تا آن جا که فلسفه از این امر دست میکشد که خودش را در ابتدا به مثابه نوعی عشق درک کند و از آن آغاز کند، تا آنجا که فلسفه در شیوهای بی واسطه خواستار دانش است و آن را انباشت میکند، آن نه تنها تعیّن اولیه خود را نقض میکند بلکه حتی از حقیقتی میگریزد که فلسفه، آن را با علم به ابژهها عوض میکند ـ این آش شله قلمکار. میدانیم که فلسفه به تدریج و از طریق بسط مداوم و سپس هماره سریع تر و بی وقفه، در نهایت رابطه اولیه خود یعنی «عشق به حکمت» را با متافیزیک عوض کرد، عبارتی که گرچه بسیار دیر نمایان شد (در اواخر قرون وسطی)، اما بی درنگ مسئله برانگیز شد (قرن ۱۷). این تغییر بنیادی نه تنها یکبار برای همیشه از تقدم هستنده به مثابه اوبژه کلی دانش وداع کرد و بدین ترتیب باعث پیشرفت طرح علم و پیوسته با آن، قدرت تکنیک بر جهان شد بلکه پیش از همه خاستگاه «فیلو ـ سوفیا» را که به اروس باز میگردد، از بین برد. از این رو چنین شد که در پس فراموش کردن وجود، فراموشی بنیادیتری پنهان شده است که از آن ناشی میشود ـ فراموش کردن اروتیک حکمت. با اتمام این بسط و تحول یعنی در حال حاضر، پس از آنکه هستنده را به رتبه نامشروع یک ابژه تنزل داد و وجود را که در یک بازگشت کامل هویدا میشود، فراموش کرد، فلسفه که اینک کاملا ساکت و خاموش گشته است حتی چیزی را هم از دست داده است که امر اروتیک را قربانی آن کرده است: یعنی مقام خود را به مثابه علم و احتمالا ارج و مقام خود را که از طریق دانش به دست آمده بود. تا آنجا که به عشق مربوط میشود ـ که فراموش کردن آن بی تردید تعیین کننده همه چیز بود ـ در اینجا فراموشی فلسفه به انکار منتهی شد؛ فلسفه اشتیاق خود را به عشق از دست داد؛ آری گاهی میتوان کاملا بدین باور داشت که فلسفه حتی از عشق متنفر شده است. فلسفه، عشق را دوست ندارد، عشقی که یادآور خاستگاه و منزلت فلسفه، یادآور درمانگی فلسفه و جدایی آنها از یکدیگر است. از این روست که فلسفه عشق را با سکوت مجازات میکند، آن هنگام که درباره عشق بدگویی نمیکند و فقط تنها از عشق متنفر است.
ما با شهامت یک فرضیه را مطرح میکنیم: این نفرت نیز یک نفرت عاشقانه است. ما میخواهیم باور کنیم ـ و نشان دهیم ـ که با توجه به این ناکامی کامل فلسفه در امر عشق، عشق میتواند در شیوهای جدیدی مورد پرسش قرار گیرد. آیا قرار نیست که به تاریخ جدایی فلسفه از عشق، حداقل به همان میزان تاریخ وجود و اعاده آن، توجه شود و در مورد آن تلاشی صورت گیرد؟ روشن است که هنوز باید این را به نحو کامل توصیف کرد ـ چیزی که حتی هنوز هم نمیتوانیم در اینجا آغاز کنیم. از این رو به ناگزیر به نخستین ارزیابی میپردازیم: ما نه تنها دیگر مفهومی از عشق در اختیار نداریم بلکه حتی دیگر کلمهای نداریم که آن را بنامیم. «عشق»؟ این کلمه همچون کلمهای طنین انداز میشود که غالبا روسپیگری کرده است ـ به بیان دقیق همچون کلمه روسپیگری؛ در ضمن ما در اینجا تنها به خودی خود معنای لغوی آن را بار دیگر بر میگیریم؛ فرد عشق «می ورزد» همان طور که جنگ میکند یا به کار خود میپردازد، و در اینجا تنها با این سروکار داریم که این امر با کدام «پارتنر»، با چه قیمتی، در راستای کدام نفع، در چه فاصلهای و چند مدت «انجام میشود». اما اگر این مطرح باشد که عشق را بیان کنیم، درباره آن بیاندیشیم یا حتی آن را ارج نهیم، آنگاه در مییابیم که سکوت کلی، دارای درجات و مراتب است. سکوت پر از دردی است که از وراجی و حرافی سیاسی، اقتصادی و رسانهای عذاب میکشد و به سبب این حرافی خفه میشود تا ما را آرام سازد. در این گورستان اروتیکی دهشتناک، هوا گم است که طنین هایش تنها واژه یگانهای را به صدا درآورد. بیان اینکه «من عاشق تو هستم» در بهترین حالت همچون وقاحت یا تمسخر و تحقیر طنین انداز میشود، آن هم تا آنجا که در جامعه درخور یعنی در جامعهی فرهیختگان، دیگر هیچ کس به طور جدی شهامت ندارد تا چنین یاوه گویی کند. با توجه به این ورشکستگی، فرد حتی مجاز نیست که انتظار جبران خسارت را داشته باشد، نه حتی ناچیزترین رهنمود. زیرا حتی کلمه «نوع دوستی» در حال حاضر کاملا زواردرفته است و حتی بیشتر از آن، هنگامی که این امر به طور کلی هنوز ممکن است که: آدمی حتی نوع دوستی را «به عمل میآورد» یا بیشتر از این ـ آدمی به منظور اجتناب از اینکه نوع دوستی به صدقه و گدایی کاهش یابد ـ نام شگفت انگیز آن را میرباید و جامه ژنده پوش بر تنش میکند که آن را پذیرفتنی تر سازد، «برادری»، «همبستگی»، «اقدام بشردوستانه». همچنین آدمی اساسا مسرور میشود که آن را به مثابه چیزی در نظر گیرد که در شیوه قدیمی به مثابه «لطف و گذشت» نمایان میشود تا در شیوهای نوستالژیک «جان و روان» او را شاد کند، که دیگر از آن برخوردار نیست. درباره عشق (یا نوع دوستی) نمیتوانیم چیزی بگوییم ـ ما در این رابطه از فلسفه، بدانگونه که به انجام رسیده است، انتظار هیچ کمکی را نداریم.
اما تشخیص خود این ضعف نیز کماکان وظیفه فلسفه است. زیرا تنها یک دلیل ساده و یگانه وجود دارد که روشن میسازد چرا ما نمیتوانیم درباره عشق و نوع دوستی سخن بگوییم: ما هیچ مفهومی از آنها در اختیار نداریم. اما بدون چنین مفهومی، دیگر عملا نمیدانیم چه میگوییم یا واقعا چیز زیادی نمیگوییم هنگامی که کلمه «عشق» را بیان میکنیم یا «کلمات عاشقانه» را به رخ دیگران میکشیم. اگرچه بدون یک مفهوم میتوانیم این یا آن تمایل اروتیکی را احساس کنیم و این کاملا شدید است، اما نمیتوانیم آن را توصیف کنیم و آن را از تمایل اروتیکی و غیراروتیکی دیگر متمایز کنیم چه رسد به اینکه آن را در یک عمل عقلانی و مناسب به بیان درآوریم. آری میتوانیم بدون مفهوم عشقِ احساسی حتی یک تصور بسیار روشنی داشته باشیم اما هیچ گاه تصور متمایزی نداریم ـ تصور متمایزی که شناخت این امر را میسر میسازد که در چه زمانی با آن سروکار داریم و چه زمانی نداریم، کدام شیوههای رفتار از آن پدید میآیند و کدامیک اصلا با آن سروکار ندارند، کدام منطق اینها را ضرورتا با یکدیگر پیوند میدهد یا نمیدهد، کدام امکانها برای عمل از آن نتیجه میشوند و کدام امکانها غیرممکن هستند و غیره. در این مرحله به میزان فزون تری، پژوهشهای تاریخی را به انجام رساندن یا شواهدی را از ادبیات به خاطر آوردن (چیزی که آدمی باید مسلما بعدها به انجام رساند، اما ما در اینجا به طور آگاهانه از آن فاصله میگیریم)، هیچ سودی برای ما ندارد، ما حتی نمیدانیم که در اینجا به دنبال چه چیزی هستیم. از این رو ما هیچ گزینه دیگری نداریم جز اینکه تلاش کنیم مفهوم عشق را معین کنیم، آن هم تنها با ترسیم خطوط اصلی و در مسیرهای ناهموار و در اصل با کمک یک چارچوب.
اما از کجا آغاز کنیم؟ زیرا آغاز هماره درباره همه چیز تصمیم میگیرد و بیش از هر جای دیگری، ناکامی اروتیکی، این آغاز را در اینجا به موضوعی خطرناک تبدیل میکند. با وجود این، همین ناکامی گرچه راه گریز را نشان نمیدهد، حداقل ردپای آن را حفظ میکند. به منظور اینکه این ردپا را بیابیم، اساسا کافی است که تمام تصمیماتی را آشکار سازیم که برای فلسفه این را ممنوع اعلام کرده است که درباره عشق فی نفسه بیاندیشد، و آنگاه این را فسخ کند. این تصمیمات را میتوان نسبتا سریع آشکار کرد: مفهوم عشق از دور خارج شده است زیرا فلسفه همزمان عشق را از وحدت، عقلانیت و تقدم (در نخسین جا ورای وجود) محروم کرده است.
به محض اینکه فرد به خود اجازه میدهد تا در مفهوم عشق به دلخواه خود معانی متفاوت از یکدیگر و حتی معانی را متمایز کند که با یکدیگر وحدت ناپذیر هستند، او هر مفهومی از عشق را تضعیف میکند و آبروی آن را میبرد، برای مثال وقتی که فرد بی درنگ و با بداهت کامل عشق و نوع دوستی (اروس و آگاپه) را در برابر هم قرار میدهد، و اصطلاحا میل به مالکیت و لطفِ بی غرضانه را در برابر هم و عشق عقلانی (قانون اخلاقی) و شیفتگی غیرعقلانی را در برابر هم. مفهومی از عشق را که میتوان جدی گرفت اساسا خود را از طریق وحدتش یا حتی توانایی اش برای حفظ معانی گوناگونی متمایز میکند، معانی که تفکر غیراروتیکی بر طبق پیش داوری هایش آنها را برش میزند، بیرون میکشد و بدین ترتیب از هم جدا میکند. هر تلاشی باید در این راستا باشد که جامهی یگانه عشق را تا جایی که ممکن است دست نخورده نگه دارد. از این رو پژوهش باید به نحوی آشکار شود که تحلیلها ـ تا آنجا که میتوانیم ـ ما را به لحظهای منتهی نکنند که نشان دهنده یک قطب در برابر قطب دیگر باشد (تفاوت جنسی بیش از علاقه کودکانه، امر بشری بیش از خدا، اروس بیش از آگاپه). عشق یگانه است و تنها در معنایی یگانه خود را بیان میکند.
پس مفهوم عشق باید بتواند نوعی عقلانیت را در برداشته باشد که شامل هر چیزی است که تفکر غیراروتیکی، آن را به مثابه امر غیرعقلانی فاقد صلاحیت میداند و به مثابه دیوانگی نادیده میگیرد. مسلم است که میل و سوگند، فداکاری و تعهد، لذت جسمانی و ارضا آن، حسادت و دروغ، کودک و مرگ، همگی این رخدادها از تعریف معتبر عقلانیت میگریزند ـ بدانگونه که آن برای اشیا جهان، ابژههای نظم و سنجش، محاسبه آنها و تولید آنها مناسب است. اما این گریز آشکار قطعا بدین معنا نیست که آنها به قلمروی خارج از عقلانیت عقب نشینی میکنند؛ برعکس این گریز به طور ضمنی اشاره میکند که آنها از شکل دیگری از عقل سرچشمه میگیرند، از یک «عقل بزرگتر» ـ عقلی که به جهان اشیا و پدیدآمدن ابژهها محدود نیست بلکه بر قلب ما، فردیت ما، زندگی و مرگ ما و به طور خلاصه بر هر چیزی حاکم است که برای ما اساسا چیزی را معین میکند که در نمونه اخیر به ما مربوط میشود. به بیان دقیق، مفهوم عشق به واسطه توانایی اش برای اندیشیدن متمایز میشود، چیزی که فلسفه آن را دیوانگی قلمداد میکند ـ یعنی برحسب عقلانیتی که از عشق بر میآید، ؛ در این حالت دیگر نه تنها نسبت به رخدادهای عشقِ فی نفسه جفا نمیشود بلکه در مورد آنها حق مطلب ادا میشود. عشق، بخشی از عقلانیتِ اروتیکی است.
در نهایت مفهوم عشق باید به تجربه پدیدههای اروتیک راه یابد، آن هم از جانب خود پدیدهها بی آنکه بیدرنگ و به اجبار آنها را در افقی بگنجاند که با آنها بیگانه است. اما اکنون فلسفه، به ویژه در شکل متافیزیکی خود، پرسش از وجود یا ناوجود، یا پرسش از چیستی هستنده یعنی پرسش از چیستی جوهر (ousia)، نخستین یا آخرین جوهر را در نظر میگیرد؛ در این افق، این پرسش که آیا فرد عاشق من است یا من عاشق او، در بهترین حالت به طور بدیهی تنها یک توجه ثانویه را جلب میکند. زیرا از پیش فرض میشود که آدمی باید در ابتدا وجود داشته باشد تا عاشق شود یا بتواند عاشق شود. اما کم اهمیتترین پدیده اروتیک، بر خلاف این گواهی میدهد ـ من میتوانم به نحو بسیار خوبی عاشق چیزی باشم که وجود ندارد یا دیگر وجود ندارد، همان طور که من میتوانم معشوق چیزی باشم که دیگر وجود ندارد یا هنوز وجود ندارد یا چیزی که برحسب وجودش نامتعین باقی میماند. از سوی دیگر، هستندهای متمایز میشود که واقعا وجود دارد، البته نه از این جهت که من عاشقش یا معشوقش هستم، بدانگونه که عدم یقین درباره وجودش مرا از ابتدا به نحو اروتیک نسبت به این هستنده بی تفاوت نمیکند. از این رو پژوهش کنونی باید پدیده اروتیک را در افقی توصیف کند که از آنِ این پدیده است ـ افق عشق بدون وجود.
آیا قادریم این نسبت سه گانه معکوس را بررسی کنیم؟ فرد میتواند بی درنگ این را انکار کند و از عقل سلیم بشری (چیزی در جهان که بسیار اندک توزیع شده است) و متافیزیک (که تنها در برابر ناتوانی اروتیک، بدین گونه میدرخشد) پیروی کند. اما فرد میتواند بپرسد که آیا این افسون سه گانه که مفهوم عشق با آن مستند میشود، در رای و تصمیم یگانه ریشه ندارد. چرا عشق را به دست بادها میسپارد، چرا عقلانیت اروتیک را از عشق محروم و چرا عشق را در افق وجود حبس میکند؟ پاسخ به این پرسش روشن است: زیرا عشق به مثابه شور و اشتیاق، و در نتیجه به مثابه نوعی جهت فرعی تعریف میشود که بنا به دلخواه «سوژه» وضع شده است؛ سوژهای که به نوبه خود به مثابه چیزی معین میشود که صرفا عقلانیتِ معطوف به ابژهها و هستنده را به کار میبرد و ـ از این جهت که میاندیشد ـ در شیوه اولیه وجود دارد. من میاندیشم، پس هستم ـ به بیان دیگر: از آن جا و از آن جهت که من یک اگو (“من” ego) هستم، اگویی که بر طبق ماهیتش اندیشه است، یعنی یک اگوی اندیشنده است که ابژهها را به نظم و اندازه متناظری در میآورد، از این رو من رخداد اروتیک را همواره و تنها همچون یک انحراف جزئی، و حتی به مثابه یک خطای تاسف انگیز تجربه میکنم. در واقع ما غالبا خودمان را همچون یک اگو تلقی میکنیم، یک موجود اندیشنده که ابژهها را به نظم و اندازهای درست در میآورد به طوری که ما زیستههای اروتیک مان را تنها همچون رویدادهای محاسبه ناپذیر و برنامه ریزی نشده در نظر میگیریم، رویدادهایی که خوشبختانه میتوانیم آنها را به حاشیه برانیم و به مثابه اموری غیرالزام آور برای خودمان تلقی کنیم، زیرا آنها به تحقق بی واسطه این شکل از تفکر بسیار آسیب میرسانند. اکنون اگر این من میاندیشم را از جنبههای متعدد انکار کنیم (چیزی که نوپاترین متافیزیک تا حد انزجار به انجام رسانده است) آنگاه از این طریق متضاد آن اثبات نمیشود؛ بلکه تنها و صرفا دشواری گریز ما از این پارادایم نمایان میشود ـ پارادایمی که ما آن را رسوا میکنیم زیرا همواره ما را تعقیب میکند. به جای اینکه از این من میاندیشم آغاز کنیم، به این نتیجه میرسیم که: رخداد عشق همان قدر عقلانی است که میل اروتیک موجه است. یا حتی: من میاندیشم، خود را تنها در تضاد با مرجع اروتیک و با سرکوب کردن آن تثبیت میکند.
دلیل و مدرک برای این سرکوب را میتوان در تعریف دکارت از اگو با وضوح کامل یافت: «من یک شی هستم که میاندیشد، یعنی شی ای که شک میکند، تایید میکند، رد میکند، کم میداند، چیزهای بسیاری را نمیداند، اراده میکند، اراده نمیکند، و همچنین تخیل و احساس دارد». بسیار خوب، جز اینکه به واسطه حذف ساده، این نتیجه حاصل میشود که من دیگر به عنوان کسی که عاشق یا متنفر میشود، در نظر گرفته نمیشوم؛ یا به عبارت بهتر: من به نحوی هستم که در ابتدا نباید به هر حال، عاشق یا متنفر شوم. از این رو عاشق شدن، دیگر به حالات اولیه تفکر تعلق ندارد و در نتیجه، نخستین ماهیت اگو را تعیین نمیکند. اما انسان که برحسب ویژگی اش به مثابه من میاندیشم، میاندیشد حداقل به نحو اولیه عاشق نمیشود. اما اکنون نوعی بداهت آشکار وجود دارد، بداهتی که از تمام بداهتهای دیگر بدیهی تر است و زندگی ما را از آغاز تا پایان معین میکند و در هر لحظه در عصری که بین ما جاری است در ما نفوذ میکند. این بداهت از این قرار است که برعکس، ما از این جهت که خودمان را کشف میکنیم، هماره خودمان را در خلق و خوهایی مییابیم که از نوعی وضعیت اروتیک ناشی میشود ـ عشق یا تنفر، بدبختی یا خوشبختی، شادی یا درد، امید یا ناامیدی، تنهایی یا اجتماع ـ و از این رو هیچ گاه نمیتوانیم به گونهای عمل کنیم که انگار میتوانیم به نحو کاملا خنثی به امر اروتیکی معطوف باقی بمانیم، مگر اینکه به خودمان دروغ بگوییم. در ضمن، چه کسی به دنبال آتاراکسی خواهد بود و چه کسی خواستار آن خواهد بود و به آن افتخار خواهد کرد، اگر او در ابتدا و همیشه در تکاپو با خلق و خوهایی که با عشق سروکار دارند، سرشار از آنها و تابع آنها نباشد؟ به بیان بهتر، انسان خود را تنها در جهت مندی اولیه و بنیادی امر اروتیک آشکار میسازد. انسان عاشق میشود ـ چیزی که او را از تمامی موجودات محدود دیگر تمایز میبخشد، اگر چه نه کاملا از فرشتگان. انسان به واسطه لوگوس یا به واسطه وجودش تعریف نمیشود بلکه به واسطه چیزی تعریف میشود که عاشقش است (یا از آن متنفر است)، خواه آن را بخواهد یا نخواهد. در این جهان تنها انسان است که عاشق میشود زیرا حیوانات و رایانهها به همان اندازه انسان یا حتی بهتر از او میاندیشند البته در شیوه خودشان؛ اما نمیتوان ادعا کرد که آنها عاشق میشوند. آری، انسان، حیوان عاشق است. از این رو آنچه دکارت در تعریف اگو حذف کرده است، باید به مثابه خطای عظیم در توصیف همان پدیدهای که من خودم هستم، ما را حیرت زده کند. در ضمن، این واقعیت که از میان تمامی خطاهای ادعا شدهای که دکارت به آنها متهم است، تنها این خطا ـ بدون تردید، یگانه خطای او ـ تقریبا به مدت چهار قرن مورد توجه قرار نگرفته است، بیش از هر چیز گویای کوری اروتیکی متافیزیک است.
اما به افتخار فلسفه باید گفت که حداقل یکی از خوانندگان تعریف دکارت شگفت زده شده است: زیرا نخستین مترجم اثر دکارت به زبان فرانسه، دوک لووین، خودسرانه این تعریف را با یک تبصره به اگو تصحیح کرد: «من میدانم که من یک شی هستم که میاندیشد یعنی یک شی که شک میکند، تایید میکند، رد میکند، کم میداند، چیزهای زیادی را نمیداند، عاشق میشود، متنفر میشود، میخواهد و نمیخواهد، تخیل و احساس دارد». چه بینش ظریف و شگرفی؛ اما این تصحیح هوشمندانه تنها به همین دلیل، دامنه دشواری را بیشتر میکند: اگر مفهوم عشق غیرممکن شده است، زیرا اگو عشق (و نفرت) را از جهتهای اولیه اش کنار گذاشته است (تا سپس آن را به طور خودسرانه و نه بدون مخاطره، در ذیل اراده قرار دهد)، آنگاه آیا میتوان مفهوم بنیادی عشق را بار دیگر زنده کرد بی آنکه این تعریف اگو از بین رود؟ در ادامه خواهیم دید که باید بهای این کار را بپردازیم و باید اگو را از نو به مثابه اگویی تعریف کنیم که میاندیشد اما دقیقا از طریق جهت مندی عشق که از جانب متافیزیک فراموش و سرکوب شده است ـ به مثابه اگویی که پیش از همه، عاشق و متنفر میشود، به مثابه تفکری که میاندیشد از این جهت که در ابتدا عاشق میشود و به طور خلاصه به مثابه اگوی عاشق. از این رو باید کل توصیف اگو را بار دیگر پیگیری کنیم و تمام اَشکال آن را از نو آشکار سازیم، آن هم بر طبق ساختار مبانی عقلی و تنها بر طبق تبصره دوک لووین و برخلاف حذف آن در متن لاتین تاملات ـ یعنی از این جهت که فرد من میاندیشم را که عاشق نمیشود، با اگوی اولیه و عاشق جایگزین میکند. از این رو باید بار دیگر به تاملات بپردازیم، آن هم برمبنای این واقعیت که من عاشق میشوم و نه از واقعیت وجود داشتن، زیرا من تنها تا آن جا هستم که عشق را تجربه میکنم ـ به مثابه عشقی که منطقی است. به طور خلاصه، ما باید تاملات متافیزیکی را با تاملات اروتیک جایگزین کنیم.
این تلاش که باید بدون قید و شرط صورت گیرد، به طور بدیهی به مراتب فراتر از چیزی است که ما در اینجا میتوانیم به انجام برسانیم. از یک سو، به طور طبیعی به دلیل مرز تواناییها و قوای ما، و از سوی دیگر و پیش از همه به سبب دشواری خود موضوع که خود را بر هر کسی تحمیل میکند که بدان نزدیک میشود.
بنابراین ما در ابتدا نمیتوانیم به دستاوردهای سنت تکیه کنیم بلکه باید به این دستاوردها به دید تردید بنگریم زیرا در هرگام باید در پی «ویران کردن» آنها باشیم تا راه خودمان را به جانب چیزی بگشاییم که متافیزیک با اصرار و سماجت تمام از دست داده است. این نفوذ سرسختانهی سرگشتگیهای سنتی، ما را ناگزیر میکند تا پارادوکسها را معرفی کنیم و آنها را در وضوح کامل آشکار کنیم، چیزی که از این رو ممکن است بی درنگ موجب آشفتگی شود. در نتیجه ما باید از اَشکال گوناگون سوبژکتیویته (استعلایی و تجربی) فاصله بگیریم، از قلمرو حاکمیت وجود، از ابژکتیوسازی و شهرت بی نظیر آن، از انعطاف پذیری روان شناسی گرایی و پیش از همه، از کوششهای متفاوت یک «متافیزیک عشق» ـ که فی نفسه تناقض است. نخستین اقدامی که ناکافی اما ضروری است، اجتناب از هرگونه اسناد دقیق به یک نویسنده است؛ نه به این خاطر که ما چیزی را به کسی مدیون نیستیم یا به هر قیمتی مدعی اصالت برای خودمان هستیم (متخصصان به ندرت دشواری خواهند داشت که اینجا یا آن جا پانوشتهای واقعی را با یک ارجاع احتمالی آورد)؛ نه به این خاطر که ما به این امر ارزش مینهیم که این کتاب خاص را برای خواننده بیش از حد ساده کنیم (می توانست اینگونه باشد این پیشروی آهسته و سنجیده که غالبا و مکرر جریان دارد، برای خواننده و برای ما پر هزینه باشد). خیر، تنها و تنها مهم این است که تلاش کنیم به خود چیزها بازگردیم یا حداقل، از آن جایی که هیچ کس نمیتواند تضمین کند، این شرط را نیز برآورده سازیم که بی درنگ از همان آغاز، از چیزها روی برنگردانیم به این دلیل که نظریهها را برای امور واقع بپذیریم. از این رو همچنین تلاش میکنیم هیچ نوع مفهوم پردازی را از پیش فرض نکنیم، هر مفهوم را از خود پدیدهها اخذ کنیم، گام به گام پیش رویم و حتی گاهی اوقات گامی به عقب برداریم تا پیشرفت را تضمین کنیم. از این رو خواننده باید بتواند هر چیزی را ببیند که در مقابل او رخ میدهد، بتواند هر چیزی را درک کند و بداند چرا، چه با آن موافق باشد یا نباشد. به طور خلاصه مهم این است که داستان تعریف نکنیم حتی از خودمان بلکه اجازه دهیم چیزی که مطرح است یعنی خود پدیده اروتیک نمایان شود.
پس نتیجه میشود که ما باید به امر ناممکنی اهتمام ورزیم: خلق/بیان چیزی که ما آن را با آغاز از آن نشان میدهیم. بدیهی است هر کسی که مینویسد پیش از همه باید میزان معینی از مسئولیت را بپذیرد، آنگاه که با پردازش مفهومی سروکار دارد. اما در اینجا که ما در پی پدیده اروتیک هستیم، این ادعا بدون هیچ محدودیتی صادق است. زیرا باید درباره عشق چنان سخن گفت که باید عاشق شد ـ در اول شخص. به بیان دقیق، عاشق شدن چیزی نیست جز بیان خصوصیترین امر در حرف یا عمل ـ در وهله اول و بدون وکیل احتمالی. عاشق شدن، هویت مرا به بازی میگیرد، خود مرا، بنیان مرا که برایم آشناتر از خود من است. وقتی که عاشق میشوم، خودم را به بازی میگیرم و خودم را به آزمون میگذارم زیرا در اینجا و نه هیچ جای دیگر، درباه خودم حکم میکنم. هر عمل عاشقانه هماره خود را در من ثبت میکند و به من شکل قطعی میدهد. من از جانبِ فردی و از طریق شخص میانجی، عاشق نمیشوم بلکه با گوشت و خون عاشق میشوم، و این گوشت و خون با خود من اینهمان است. این واقعیت که من عاشق میشوم، دیگر نمیتواند از خودم متمایز شود و حتی من هنگامی که عاشق میشوم، نمیخواهم خودم را از آنچه عاشقش هستم متمایز کنم. عاشق شدن ـ این فعل در تمامی زمانها و حالات هماره و به ناگریز در ابتدا به صورت اول شخص صرف میشود. در نتیجه از آن جایی که باید از عشق چنان سخن گفت که باید عاشق شد، من از من سخن خواهم گفت. البته نمیتوانم خودم را در پس من فیلسوفانی پنهان کنم که آن را به مثابه ناظر کلی و بی طرف، یا به مثابه سوژه استعلایی از پیش فرض میکنند، به مثابه صدای همه و هر آنچه هر کسی میتواند به دلخواه به درستی به جای هر چیز دیگری بشناسد (وجود، علم، ابژه)؛ چیزی که از این رو به هیچ کس فی نفسه مربوط نمیشود. برعکس، من از چیزی سخن خواهم گفت که برای هر کسی فی نفسه مهم است؛ از این رو من درباره چیزی میاندیشم که برایم فی نفسه مهم است و مرا به مثابه نابترین شخص تقویم میکند که هیچ شخص دیگری نمیتواند جای آن را بگیرد و مرا از آن رها کند. من از من سخن خواهم گفت، آن هم بر مبنا و با توجه به پدیده اروتیک در خودم و برای خودم ـ یعنی پدیده اروتیک خودم. از این رو اگر ظاهرا وانمود کنم که بی طرف هستم، دروغ میگویم. بنابر این، من و نه هیچ کس دیگر، باید از این پدیده اروتیک سخن بگویم که آن را تجربه میکنم، آن هم بدانگونه که آن را تجربه میکنم. بدیهی است که من این کار را در شیوهای ناکامل انجام خواهم داد؛ من در حق آن جفا خواهم کرد اما آن نیز به من جفا خواهد کرد ـ مگر اینکه ناتوانی مرا در به ـ بیان ـ درآوردن آن دریابد همان طور که ضعف مرا در نائل شدن به آن کشف کند. از این رو من با مسئولیت خود و به مخاطره انداختن خود، از من سخن خواهم گفت. اما من آن را ـ و تو میدانی خواننده من ـ به نام تو بیان خواهم کرد. از این رو، تو نه چنان که گویی از آن هیچ نمیدانی، و نه چنان که گویی تو بیش از من میدانی. ما به یکسان درباره پدیده اروتیک نمیدانیم اما درباره آن به یکسان بسیار میدانیم؛ ما همگی در برابر آن، از نوعی برابری برخورداریم که همانند تنهایی ما کامل است. در نتیجه تو مرا به نام خودت خواهی خواند زیرا من در اینجا بهای این را میپردازم که به نام خودم سخن بگویم.
از این رو به خوبی توجه کنید که من از چیزی سخن خواهم گفت که به ندرت آن را ـ پدیده اروتیک ـ درک میکنم و از چیزی آغاز میکنم که تنها به نحو ناقص آن را میشناسم ـ داستان خودم را درباره عشق. ممکن است آن غالبا در پس دقت مفهومی گم شود. اما من همه آنانی را در حافظه نگه خواهم داشت ـ و هر لحظه از نو ـ که عاشق من شده اند، هنوز عاشق من هستند و آنانی که من روزی میتوانستم عاشقشان باشم بدانگونه که سزاوار بود ـ بی اندازه. آنها سپاسگزاری مرا پذیرا خواهند بود.