سه ماه پیش کتاب جاده باریک به اعماق شمال اثر نویسندۀ استرالیائی ریچارد فلاناگان برندۀ جایزۀ ادبی بوکر شد. جایزه بوکر مشهور است و خبر تعلق گرفتن به کتاب و نویسندهای معین به همه جای جهان مخابره میشود. کتاب جاده باریک … نیز در پیامد دریافت جایزه توجه جهانیان را به خود جلب کرد و در صفحات روزنامهها و مجلههای مشهوری همچون گاردین، بررسی کتاب لندن و نیویورک تایمز بررسی و نقد شد. نقدها کمتر جنبه و نقطۀ درخشانی را در اثر یافته بودند.
کتاب از نثر پخته و جالبی برخوردار است. ماجرای پیچیدۀ عشقیای را نیز روایت میکند، و مهمتر از هر چیز درد و رنج انسانهائی گرفتار آمده در اردوگاه اسرای جنگی ژاپنیها به گاه جنگ جهانی دوم را به دقت و به گونهای همدلانه به تصویر میکشد. در این حد و حدود کتاب اثری خوب است ولی فوقالعاده نیست. نثر و بازی کلامی آن انقلابی نیست و تا حد زیادی در ماجراهای داستانش گم میشود. فلاناگان بکت، همینگوی یا پروست نیست تا با نثر خود تحولی را در شیوۀ نگارش داستان دامن زند. از عشق و درد و رنج انسانها نیز کتاب برداشتی جدید با عمقی هنوز کشف نشده به دست نمیدهد. جنبههای جالبی از عشق، همچون یگانگی در عین افتراق و شور تجربۀ تن دیگری را به خوبی طرح میکند و شکنندگی وجود انسان در مقابل گرسنگی، خواری و درد را به دقت به تصویر میکشد، ولی در هیچیک از این دو زمینه نکته یا عمق جدیدی را کشف نمیکند. کتاب جاده باریک… فلاناگان معشوق لیدی چترلی دی. اچ. لورنس یا خوشههای خشم اشتاین بک نیست تا ما را با قلمروهایی جدید از وجود انسانی خویش آشنا سازد.
ارزش کتاب جاده باریک به اعماق شمال در عرصهای دیگر بروز مییابد، و متأسفانه این ارزش مورد توجه منتقدین قرار نگرفته است. فلاناگان به انگارۀ کلاسیک و بحثبرانگیز فراموشی جانی نو می بخشد. او نشان می دهد که چگونه در فرایند زندگی، حوادث رویداده به تدریج به فراموشی سپرده میشوند و دغدغههای اینک و اینجای زندگی یاد گذشته را محو میکنند. بسی پیشتر از فلاناگان، در آغاز پیدایش بحث و جدلهای مدرن، نیچه، در کتاب سودمندی و ناسودمندی تاریخ برای زندگی، اهمیت فراموشی در زندگی را برای همه مشخص ساخته است.[۱] نیچه فراموشی را امری سودمند و ضروری برای زندگی می داند. به باور او اگر انسانها نتوانند رخدادهای زندگی را به فراموشی بسپارند نمیتوانند به زندگی ادامه دهند. اندوه حس تراژدیک، حسرت بهره نجستن از امکانات، خشم از اشتباهات و پشیمانی از برخی کارها و برخوردها انسان را از پای در میآورد. انسانها اگر نتوانند گذشته را پی در پی به فراموشی سپارند در بازاندیشی و بررسی گذشته غرق میشوند. زندگی پیچیده و پر دردسر است. باید با تمام وجود، با تمرکز تمامی نیروها به مسائل برخورد کرد تا بتوان از عهدۀ حل مشکلات برآمد. به یاری فراموشی، انسانها خود را از سنگینی یوغ گذشته میرهانند تا با اینک و اکنون زندگی دست و پنجه نرم کنند.
پیش از نیچه، ما مارکس را با توجه به شکل دیگری از برخورد به گذشته داریم. در هجدهم برومر لوئی بناپارت، مارکس نشان میدهد که چگونه انسانها در مبارزۀ انقلابی از شخصیتها، نمادها و آئینهای کهنۀ تاریخی برای معرفی و طرح انگارهها و برنامههای خود استفاده میکنند.[۲] کنشگران انقلابی نطمی نو را میخواهند بنیان نهند ولی برای تأکید بر اهمیت و شکوه مبارزه و اهداف خود از نمادهای شناخته شده و کلاسیک سیاسی و فرهنگی بهره میجویند تا خود را در حد و حدود آنها نشان دهند. به هر روی، مارکس در حوادث ۱۸۴۸-۱۸۵۱که منجر به روی کار آمدن لوئی بناپارت شد شکل دیگری از مراجعه به گذشته را میبیند. در این دوران، کنشگران از نمادهای تاریخی استفاده میکردند تا حقارت و ابتذال خود را بپوشانند. در مجموع، مارکس بر آن است که پس از این، انقلابهای اجتماعی باید “ایمان خرافی” به گذشته را به کنار نهند و محتوی مبارزۀ خود را در نمادهای گذشته نپوشانند، تا هر آنچه را میخواهند باز و آشکار بدون توسل به گذشته بیان کنند. به باور مارکس مردگان را باید به حال خود واگذاشت. مارکس هم همچون نیچه ولی نه با صلابت و تأکید او از اهمیت فراموشی، از وداع با گذشته سخن میگوید.
در جاده باریک به اعماق شمال، فلاناگان جنبۀ دیگر فراموشی، جنبۀ اندوهناک آن را بازگوئی میکند. فراموشی درد، رنج، عشق و امید انسانها را، همه، از یادها میزداید. همه چیز به مرور محو میشود. چیزی از گذشته، و گاه حتی از گذشته نزدیک به جای نمیماند. دغدغههای جدید، مشکلاتی نو و هدفهائی متفاوت جای مسائل کهنه را میگیرند و انسان را درگیر مسائلی نو میسازند. گذشته در حوادث زمان حال و دغدغۀ آینده گم و محو میشود. از همه درد و رنجها، از شکوه عشق، از امیدهای شورآفرین هیچ نشانی بر جای نمیماند. انسانها همانگونه که بارها به آن، در آثار کسانی همچون باومن و یالوم، اشاره شده میکوشند تا با پدید آوردن آثاری ردی از این و اینجای خود را برای آینده به جای گذارند تا در آینده به صورت یاد و خاطره به زندگی ادامه دهند. آثاری را میآفرینند، فرزندانی میزایند، خاطراتی را برای دیگران بازگوئی میکنند. تمام هنر فلاناگان در کتاب جاده باریک در آن نهفته است که نشان دهد هیچکدام از این راهکارها چارهساز نیستند. گرد فراموشیِ زندگی تمامی گذشته را گم و محو میسازد.
دوریگو اوانز شخصیت اصلی کتاب جراح و شخصیتی سرشناس در استرالیای دوران پس از جنگ است. او در دوران خدمت سربازی به اسارت ژاپنیها در میآید. ژاپنیها برای ساختن راه آهنی در تایلند و برمه اسرای جنگی را به بیگاری میگیرند. این پروژه در نهایت منجر به کشته شدن صد هزار نفر از اسرای متفین در گرسنگی و بیماری میشود. دوریگو، به عنوان افسر فرمانده، درگیر بده و بستان با افسران ژاپنی برای کاستن از گرسنگی، بهینه ساختن مراقبت از بیماران و نجات جان تعداد هر چه بیشتری از اسرا است. همزمان ذهن او درگیر خاطرهای از عشقی کم و بیش ممنوع است که برای دورهای وجود او را ملتهب ساخته بود. در دوران حبس خبر مرگ امی، معشوقش به او میرسد که بعدها مشخص میشود نادرست بوده است. خبر مرگ او را اندوهناک میسازد ولی از انجام کارهایش باز نمیدارد. پس از پایان جنگ او ازدواج کرده و صاحب سه بچه میشود. با همسرش رابطۀ خوبی دارد ولی عاشق او نیست. در پی بازتجربۀ عشق امی، زنبازی قهار شده، از زنی به دنبال زنی دیگر میشتابد. ولی هیچ جا او را نمییابد. چندین سال بعد ناگهان یک روز امی را در خیابان میبیند. معلوم می شود که امی نمرده، امی نیز متوجه میشود که دوریگو زنده است – او نیز بر آن گمان بوده که دوریگو در زمان اسارت مرده است. دوریگر امی را هنوز زیبا مییابد ولی به سراغ او نمیرود. امی نیز او را باز میشناسد ولی او نیز جرأت نمیکند به طرف دوریگو برود. او بیمار است و مقامی در جامعه ندارد. عشقی داغ و پر از شور و شرر در مصاف با دغدغههای اینک و اینجای زندگی دو طرف عشق رنگ و روی میبازد و در تاریخ محو میشود.
از سوی دیگر، ناکامورا افسر ژاپنی مسئول ادارۀ اردوگاه اسرای جنگی پس از جنگ به ژاپن باز میگردد. به تصادف در پی کشتن جوانی پولی به دستش افتاده، مدرک شناسائی تقلبی به دست آورده و از گزند دستگیری و محاکمه به دست آمریکائیها به خاطر جنایتهای جنگی مصون میماند. کار پیدا میکند، خانواده تشکیل میدهد و صاحب دو بچه میشود. کمی بعدتر که سرو صدای جنگ میخوابد به هویت اصلی خود باز میگردد. از همان آغاز، او خود را بی تقصر در زمینۀ کشته شدن هزار نفر در اردوگاه اسراء میشمرد. او در خدمت امپراتور انجام وظیفه میکرده، تازه خشونت نامتعارفی را به کار نمیبرده است. او به تدریج جنبههائی از خوبی و مهربانی، جنبههائی پیشتر پنهان مانده را در خود مییابد. دخترش سخت بیمار میشود و او برای مراقبت از وی چند شب بر بالینش بیدار مینشیند. در این فرایند وجود آکنده از مهر و همدلی خویش را کشف میکند. خاطرۀ جنگ، اسرا و کشتهشدگان بهتدریج از ذهن و وجود او رخت برمیبندند.
بدتر از همه آنچه است که بر سر اسرائی میآید که از ارودگاه جان سالم به در میبرند. برخی در همان آغاز نمیتوانند به زندگی روزمرۀ اجتماعی برون از اردودگاه خو کنند. برخی افسرده و دیوانه شده، برخی دست به خودکشی میزنند. دیگران راه سازگاری با واقعیت جدید را پیش میگیرند. ولی همانها کمکم پی میبرند که بهترین راهبرد همانا سخن نگفتن و طفره رفتن از بازگوئی تجربۀ اسارت و گرسنگی و شکنجه توأم با آن است. آنها میکوشند تا اسارت و آنچه بر خود ایشان رفته را به فراموشی سپارند. فرزندانشان و نوادههایشان نیز فقط اطلاعات و شناختی جسته گریخته از وضعیت آنها به دست میآورند.
دنیا در بزرگی خود جنگ و اسارت توأم با کشتار سربازان را به فراموشی میسپرد. آمریکائیها در دوران آغازین پس از جنگ میکوشند برخی از مقصرین را محاکمه و مجازات کنند ولی به تدریج پی میبرند که برخی از افسران و فرماندهان جنگ را برای ادارۀ جامعه لازم دارند و جرم آنها را نادیده میگیرند. فقط برخی از فرماندهان که میتوان گمان برد یا بد شانس بودند، یا مقامی مهم نداشتند محاکمه و مجازات میشوند. کسانی مانند دوریگو و ناکامورا درگیر زندگی، مقام، رقابت و دغدغههای آن میشوند.
فراموشی حتی به سراغ مادیت کنش انسانها میآید. راهآهنی که ژاپنیها با بیگاری اسرای ژاپنی میسازند کمکم خراب میشوند، پلهایش فرومیپاشند، تراورسهایش از جا در میروند، ریلها ترک برمیدارند و تکه پاره میشوند. لای تراورسها و دور و بر ریلها علف و بوته و درخت سر بر میکشد. بومی ها و دزدها از راه میرسند و تکههای ریل را با خود میبرند. در نهایت از راهآهن چیزی به جای نمیماند. فراموشی در قالب طبیعتی وحشی آن را در بر میگیرد.
از عشقی پر شور و شرر، از درد و رنجی دهشتناک، از تلاش دشوار و طاقتفرسای هزاران نفر سرباز جوان، از حادثهای تلخ و نابهنجار و از راه آهنی به اعماق شمال چیزی بر جای نمیماند جز یادی که بهتدریج محو میشود تا در نهایت آن هم فراموش شود. در رمان خود، فلاناگان فغان سر نمیدهد، زاری و مویه نمیکند. او واقعیت را باز میگوید. سر آن را نیز ندارد تا همچون نیچه کارکرد فراموشی را بازگو کند. فقط و فقط جنبههای گوناگون آن را ذره ذره به تصویر میکشد. ولی این تصویر دردناک است. آنجا که انسان انتظار یاد و تأکیدی بر شکوه یا دردناکی تجربۀ زندگی افراد را دارد با خلائی تلخ روبرو میشود.
در گسترۀ سیاست، چه در ایران و چه در دیگر جاهای جهان، دردمندان تاریخ از حق خود بر به فراموشی نسپردن تجربههایشان سخن میگویند. آنها برای کنار آمدن با واقعیت، برای سازگاری با سرسختی واقعیتها، به بخشیدن مقصرین تن در میدهند. میگویند که میتوانند در نهایت شکنجهگران و آمرین قتلها و جنایتها را ببخشند ولی حاضر نیستند چیزی را فراموش کنند یا بپذیرند که دیگران مردم را به فراموشی حوادث رفته بر آنان خو دهند. آنها خواهان آن هستند که درد و رنج و جنایتهای رفته بر آنها در یادها بماند تا از یکسو دردمندی و شکوه وجود انسانی آنها در یادها بماند و همه بدانند بر آنها چه رفته است و از سوی دیگر درسی شود برای دیگران تا دیگر به سادگی حوادثی مشابه رخ ندهد. فلاناگان با کتاب جاده باریک به اعماق شمال نشان میدهد که این همه خیال خامی بیش نیست. فراموشی به سراغ همۀ تجربهها و حوداث رفته بر ما میآید. انسانها حتی بدترین تجربههای خود و پیش آمده برای دیگران را به فراموشی میسپرند. این امری دردناک است ولی عین چیزی است که مدام در زندگی ما رخ می دهد.
پانویسها:
[۱] – فردریش نیچه، سودمندی و ناسودمندی تاریخ برای زندگی (ترجمۀ عباس کاشف، ابوتراب سهراب)، فرزان روز، تهران، ۱۳۸۴.
[۲] – کارل مارکس، هجدهم برومر لوئی بناپارت(ترجمۀ محمد پورهرمزان)، انتشارات حزب تودۀ ایران، ۱۳۸۶.
در خنده و فراموشى نوشتهٓ ميلان كوندرا هم چيزى نزديك به همين مضمون بيان مى شود ( فراموشى رازى دهشتناك است اما با شادى و سرود در كارناوال ِ زندگى زيستن را آسان مى كند ) .
جستار جاده باريك … اما البته با بى رحمى قابل باورى گمان هاى الگو شده را مى شكند و انگار اين همان چيزى است كه ادبيات مدرن خاصه در ايران به آن نيازمند است ؛ تفكر ژرف در فرايندهاى جارى ولى دور از نگاه نزديك بين .
هنگامه كسرايى / 04 January 2015