دبستان میرفتم که با نام فروغ آشنا شدم. بلافاصله از بزرگترها دربارهاش پرسوجو کردم. اطرافیانم به اتفاق گفتند که «فروغ زنی بیاخلاق و هنجارشکن بود، آخرش هم جوانمرگ شد؛ لازم نیست وقتت را تلف کنی و اشعارش را بخوانی.»
با شنیدن این پاسخ، فروغ هرچه بیشتر برایم به زنی اسرارآمیز تبدیل شد. چند سال گذشت و من از دختربچهای رام و مطیع به نوجوانی سرکش و هنجارشکن تبدیل شدم؛ هیولایی که خانوادهام دیگر مرا نمیشناخت، هیولایی که نقاشی میکرد و کتاب میخواند. شانزده ساله بودم که مجموعه آثار کامل فروغ را از یکی از عزیزترین و تلخترین انسانها هدیه گرفتم. بعد از خواندناش چنان با دفترهای «تولدی دیگر» و «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» ارتباط برقرار کردم که دیوار اتاقم پر شد از عکسهای او. تا به حال هیچ زنی بر من چنان تأثیری نگذاشته بود که فروغ گذاشت. همذاتپنداریام با فروغ تا آنجا پیش رفت که حتی دوست داشتم مثل او در ۳۲ سالگی بمیرم.
بعد از کشف فروغ با دختران و زنان بسیاری آشنا شدم که از شناخت فروغ تجربهای مشابه من داشتند. چه چیزی زندگی ما را به زندگی فروغ متصل میکرد؟ چرا میتوانستیم زندگی روزمره خود را در آینه اشعار او پیدا کنیم؟ چرا هنوز هم دختران و زنان جوان اشعار فروغ را زندگی میکنند؟
عبور از مرزهای تن
فروغ در برههای میزیست که معیارهای زن بودن از منشور ساختارهای پدرسالار جامعه میگذشت. نرمها و ارزشهای پدرسالاری که با آموزههای دین اسلام به خوبی عجین هستند، از زنان مطالبهای جز نجابت، سرسپاری، فداکاری، مادری و همسری نداشت. زن خوب و با فضیلت زنی سنتی بود که به تمام ارزشهای جامعه پدرسالار پایبند بود. زنی که میبایست نجیبانه در انتظار شوهری میبود که صاحب او شود. زنی که میبایست بدناش را همچون کالایی دست نخورده به مردی تقدیم میکرد و برای همیشه به او وفادار میماند. زنی که باید عشق و جسم و لذت و عمر خود را وقف شوهرش میکرد تا بنیان خانواده پدرسالار پابرجا بماند و فرزندانی زاییده شوند که سربازان و جیرهخوران حکومت باشند.
در چنین جامعهای اگر زنی تصمیم میگرفت اختیار زندگیاش را در دست بگیرد غالباً روسپی، نانجیب و بیاخلاق قلمداد میشد. فروغ یکی از همین زنان بود، یکی از ماهی سیاههای کوچولو. در دفترهای شعر «اسیر»، «دیوار» و «عصیان» میتوان تلاش او را برای شکستن هنجارهای پدرشاهی و به رسمیت شناختش بدن و امیالش دید، که همزمان مترادف بود با درافتادن با باورهای مذهبی و عرفی. واکنش فروغ در مقابل سرکوب فرهنگی و مذهبی ایران پدرسالار آن دوران عصیان و سر باز زدن از پذیرش زنانگی سنتی بود. او انتخاب کرد که زندگیاش را به کنج خانه و آشپزخانه و پرسه زدن لابهلای رختها و ظرفهای نشسته محدود نکند. او عاشقی و لذت و دانستن را انتخاب کرد و پی رنجها و زخمها را بر تن خویش مالید. چنانکه در شعر «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» سرود:
«… من عریانم، عریانم، عریانم
مثل سکوتهای میان کلامهای محبت عریانم
و زخمهای من همه از عشق است
از عشق، عشق، عشق.
من این جزیره سرگردان را
از انقلاب کوه گذر دادهام
و تکه تکه شدن راز آن وجود متحدی بود
که از حقیرترین ذرههایش آفتاب به دنیا آمد…»
جامعه ایران از دوران فروغ تا امروز دستخوش تحولاتی بسیاری شده اما تجربه زیسته زنانی که حاضر نیستند به هنجارهای نامعقول و تبعیضآمیز پدرسالاری و اسلامی تن دهند، کماکان همان ساز و کاری را دارد که زندگی فروغ. ساختار سیاسی، اجتماعی و فرهنگی در ایران همچنان به آموزههای پدرسالار اسلامی پر و بال میدهند. از این روست که هنوز هم دختران و زنان جوان میتوانند رنجها و دردهای خود را در اشعار فروغ پیدا کنند. جامعه ایران، چه از سوی سیستم حکومتی و چه از سوی اکثریت مردم، پذیرای زنان مستقل و آزاد و رها نیست. حکومت جمهوری اسلامی ۳۶ سال است که میکوشد زنان را محصور در حجاب و همسری و مادری کند. این حکومت از طریق قوانین اسلامی، آموزش و پرورش، رسانههای رسمی،… و شروط تبعیضآمیز شرکت در عرصههای اجتماعی و اقتصادی، تمام تلاش خود را میکند که امیال و آزادی زنان را سرکوب و کانالیزه کند تا بتواند سلطه خود را بر ذهن و جسم زنان حفظ کند و قدرت خود را دوام بخشد. اما همیشه فروغهایی هستند که به شرایط موجود تن نمیدهند. و یکی از اولین قدمهای فروغ و فروغها برای مقابله با سرکوب موجود در ایران، عصیان علیه نرمها و هنجارهای ناعقلانی و تبعیضآمیز ساختار پدرسالار و به رسمیت شناختن جسم و میل و لذت و مطالبات زنانه است؛ فرآیندی که در درازمدت به دیکتاتور نشان میدهد لباس او نامرئی بوده است.
چراغهای تاریک رابطه و پیوستن به خورشید
فروغ در دو دفتر شعر آخرش بیش از پیش از نفهمیده شدن توسط معشوق و جامعه سرود؛ از تنگنظری، دروغ، فریب و ریاکاری جامعه. او در شعر «پرنده مردنی است» ناامیدیاش را آشکارا بیان میکند.
«دلم گرفته است
دلم گرفته است
به ایوان میروم و انگشتانم را
بر پوست کشیدهی شب میکشم
چراغهای رابطه تاریکند
چراغهای رابطه تاریکند
کسی مرا به آفتاب
معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به میهمانی گنجشکها نخواهد برد
پرواز را بخاطر بسپار
پرنده مردنی ست.»
فروغ هم از افراد جامعه ناامید است و هم از جامعه به مثابه کل. او ناامید از جامعهای است که مردمش را چنان میپروراند که زنان را پستتر از مردان میداند و آنان را به ابژههایی تقلیل میدهد که مردی باید مالکشان شود. فروغ ناامید از جامعهای است که مردمش اختیار جسم و روح خود را ندارند؛ جامعهای که اگر در آن به اسیر بودن خود راضی و خشنود نباشی، هم با حکومت و هم با عرف درخواهی افتاد. این جامعه چگونه میتواند زنانی را تاب آورد که به شی ء بودن تن نمیدهند؟
برای زنانی که روح و جسمشان را از اسارت پدرشاهی رها میکنند بسیار دشوار است که از مورد عشق قرار گرفتن توسط مردانی که در هوای مسموم چنین جامعهای نفس کشیدهاند، احساس خوشبختی کنند. فروغ این ادراک را در شعر «تولدی دیگر» اینگونه به کلام درآورد که «هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی میریزد مرواریدی کشف نخواهد کرد».
نام دفاتر شعر «تولدی دیگر» و «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» و محتوای اشعار این دو دفتر، گویای تناقصی است که سیر تحول فروغ را از تولدی دیگر به ایمان به ناامیدی و سرمای اجتماعی به تصویر میکشد. دانستن تلخ است و هر چه بیشتر بدانیم، تلختر میشویم، خصوصاً اگر در جامعهای زیست کنیم که دانستن در آن جرم به شمار میرود. عصیانگری و رد شدن شجاعانه از مرزهای کهنه پدرشاهی، سیر تحول زنان بسیاری است که در پی یافتن خود و شکستن این هنجاری پوشالیاند. فروغ نیز با دانستن و تجربه کردنهای مدام و عبور از حصارها تلختر و تلختر شد. سیر تحول او جسورانه، واقع بینانه و تلخ بود؛ تحول زنی که میخواست انسانی آزاد باشد.
در نهایت، ناامیدی و دلزدگی فروغ از انسانها و جامعه انسانی او را به میل به یکی شدن با طبیعت میکشاند. او بیش از اینکه با زن همسایه همذات پنداری کند، با عناصر طبیعت همذات پنداری میکند؛ در کنار پنجره میایستد و با آفتاب رابطه برقرار میکند. او در شعر «تنها صداست که میماند»، چنین میسراید:
«من از سلاله درختانم
تنفس هوای مانده ملولم میکند
پرندهای که مرده بود به من پند داد که پرواز را بخاطر بسپارم.
نهایت تمامی نیروها پیوستن است، پیوستن
به اصل روشن خورشید
و ریختن به شعور نور
طبیعی است
که آسیابهای بادی میپوسند
چرا توقف کنم؟
من خوشههای نارس گندم را
به زیر پستان میگیرم
و شیر میدهم…
در سرزمین قد کوتاهان
معیارهای سنجش
همیشه بر مدار صفر سفر کردهاند
چرا توقف کنم؟
من از عناصر چهارگانه اطاعت میکنم.»
در همین زمینه:
گفتوگو با یولتان صادقوا، مترجم اشعار فروغ به زبان روسی