یک خبر خوب دارم و یک خبر بد. کداماش را اول بگویم؟ اگر جوابتان خبر بد است، باید بدانید که واردِ گروهِ خوبی شدهاید: بیشتر مردم همین جوابِ شما را انتخاب میکنند. اما چرا؟
تاثیرِ رویدادهای منفی بر ما، بیشتر از تاثیرِ رویدادهای مثبت است. ما این رویدادهای منفی را با وضوحِ بیشتری به یاد میآوریم، و نقشِ آنها در شکلگیریِ زندگیِ ما بیشتر از نقشِ رویدادهای مثبت است. جداییها و تصادفها و والدینِ بد و شکستهای مالی و حتی نظراتِ نیشدار، بیشترین فضای روحی ما را به خود اختصاص میدهند و جای کمی برای پسندگوییها و تجربههای خوش میگذارند. تواناییِ شگفتآورِ سازگاری در انسان موجب میشود تا لذتِ ارتقای دستمزد ظرفِ چند ماه فروکش کند و جایاش را به چشمداشتی برای ارتقای دستمزدِ دیگر بدهد. ما درد را احساس میکنیم، اما نبودِ آن را نه.
صدها مطالعاتِ علمی از گوشه و کنارِ جهان، این سوگیریِ منفی ما را تایید میکنند: امروزِ خوبْ تاثیری بر فردا نمیگذارد، اما امروزِ بد خود را به فردا و روزهای دیگر نیز سرایت میدهد. ما دادههای منفی را سریعتر و کاملتر از دادههای مثبت پردازش میکنیم، و تاثیرِ آنها بر ما نیز ماناتر است. ما در فرایندِ اجتماعی، بیشتر سعی میکنیم از بدنامشدن پرهیز کنیم تا اینکه سعی کنیم خود را خوشنام سازیم. بدبینها معمولا سلامتِ خود را دقیقتر از خوشبینها ارزیابی میکنند. زمانهی ما زمانهی نزاکت سیاسی[1] است؛ نظراتِ منفی برجسته میشوند و گویی از صحتِ بیشتری برخوردار هستند. مردم (حتی بچههای ششماهه هم) وقتی به جمعیتی نگاه میکنند، چهرهی خشمگین را سریعتر از چهرهی شاد متوجه میشوند؛ در واقع، فرقی ندارد که چه تعداد چهرهی خندان در جمع باشد، ما همیشه چهرهی خشمگین را زودتر میبینیم و متوجهشان میشویم.
ریک هنسن (عصب-روانشناس از دانشگاه کالیفرنیا) میگوید مکانیسمی که ما با آنْ عواطف و هیجانِ چهره را تشخیص میدهیم، در منطقهای از مغز قرار دارد که آمیگدال نام دارد، و [این مکانیسم] کلِ طبیعتِ ما انسانها را نشان میدهد: دو-سومِ نورونهای آمیگدال مختصِ خبرِ بد هستند و بیدرنگ واکنش نشان میدهند و آن خبرِ بد را در حافظهی درازمدت ذخیره میکنند. همین نیز منجر به رفتارِ رفلکسیِ «یا بجنگ یا فرار کن» میشود؛ این غریزه که در راستای بقای ما است، به این خاطر شکل گرفته که حافظهی ما این توانایی را دارد تا خطرها را سریع ارزیابی کند. خبرِ خوب اما ۱۲ ثانیه طول میکشد تا از حافظهی موقت به حافظهی درازمدت منتقل شود. اجدادِ باستانیِ ما نیز وقتی چوبی که شبیه مار بوده را میدیدند از جا میپریدند، نه اینکه بادقت نگاهاش کنند و بعد تصمیم بگیرند که بپرند یا نه.
این خوی افسردهی ما خود را به زبانِ گفتاری هم کشانده و تقریبا دو-سومِ واژههای انگلیسی معنای منفی دارند. این آمار در واژههایی که ما برای توصیفکردنِ دیگران استفاده میکنیم، به ۷۴ درصد افزایش مییابد. فقط زبانِ انگلیسی نیست که چنین است. به جز هلندی، همهی دیگر زبانها به دلگیری و غم گرایش دارند.
ما چنان با منفیت دمخور شدهایم که این منفیت به رویاهای ما هم نفوذ کرده. کلوین هال (روانشناس) که ظرفِ بیش از ۴۰ سال، هزارها رویا را تحلیل کرده، شایعترین عاطفه [در این رویاها] را اضطراب یافته و فراوانیِ احساسهای منفی (شرمساری، از هواپیما جا ماندن، تهدیدهای خشونت) بیش از فراوانیِ احساسهای مثبت بوده است. مطالعهای در ۱۹۸۸ و بر ساکنینِ کشورهای توسعهیافته صورت گرفت که نشان میدهد مردانِ امریکایی بالاترین میزانِ رویاهای پرخاشگرانه را دارند (۵۰ درصد) و پایینترین این میزان به مردانِ هلندی تعلق دارد (۳۲ درصد).
یکی از نخستین پژوهشگرانی که سوگیریِ منفیِ ما را کاویده، دنیل کهنمان (روانشناس و برندهی جایزهی نوبل ۲۰۰۲) است و عمدهی نامداریاش به کارهایی است که در زمینهی اقتصادِ رفتاری انجام داده. کهنمان اصطلاح «گریز از باخت» را ابداع کرد تا توصیف کند که ما بیش از آنکه از سود لذت ببریم، سوگواریِ باخت یا ضرر را میکنیم. نژند یا ناراحتیای که پس از باختِ پول احساس میکنیم، همیشه بیشتر از خوشحالیای است که پس از بهدستآوردنِ همان مقدار پول احساس میکنیم.
روی باماستر (روانشناس) این مفهوم را گسترش داده است. وی در ۲۰۰۱ مینویسد «سدهها تلاشِ ادبی و اندیشهی مذهبی، زندگیِ انسان را بر حسبِ مبارزهای بین نیروهای خوب و بد ترسیم کرده است. در سطحِ متافیزیکی، خدایانِ شر یا شیاطینْ رقبای نیروهای الهیِ آفرینش و هماهنگی هستند. در سطحِ فردی، وسوسه و غریزههای ویرانگر علیه فضیلتجویی و نوعدوستی و کمال میجنگند. «خوب» و «بد» جزو اولین واژههایی است که کودکان (و حتی حیوانهای خانگی) یاد میگیرندشان». باماستر پس از بررسیکردنِ صدها مقالهی منتشرشده، گزارش داد که یافتهی کهنمان به سراسرِ زندگی بسط یافته است؛ یعنی به عشق و کار و خانواده و یادگیری و شبکهورزیِ[2] اجتماعی و غیره. باماستر عنوانِ این مقالهاش را گذاشته است: «بد قویتر از خوب است».
درست پس از مقالهی باماستر، پال روزین و ادوارد رویزمن از دانشگاه پنسیلوانیا اصطلاح «سوگیری منفی» را استفاده کردند تا یافتهی پژوهشیشان را مطرح کنند؛ رویدادهای منفی بهطور خاصی واگیر هستند. این پژوهشگران مثالِ راهرفتن سوسک روی غذا را پیش میکشند که «معمولا غذای خوردنی را نخوردنی میسازد… اما تا به حال شنیده نشده که این پدیده برعکس روی دهد (یعنی کمی از غذای محبوبِ فرد بتواند تلی از سوسک روی دیسِ غذا را خوردنی سازد). بشقابِ غذایی را فرض کنید که دوستاش ندارید: لوبیا، ماهی، یا هر چیزِ دیگری. چه چیزی را به این بشقاب بزنیم تا آن را مطبوع و لذیذ سازد؟ یعنی، پاد-سوسک چیست؟ هیچ! ». این پژوهشگران میگویند وقتی صحبتِ چیزی منفی در میان باشد، کوچکترین تماسی کافی است تا ذات [یا ماهیتِ بد] را سرایت دهد.
از بین تمام سوگیریهای شناختی، احتمالا سوگیریِ منفی بیشترین تاثیر را بر زندگیِ ما دارد. اما زمانه تغییر کرده است. ما دیگر در صحرا سرگردان نیستیم و با قهرِ طبیعت میجنگیم و زندگی در جریان و پیشرفت است. غریزهای که در اکثرِ این سالهای تکامل از ما حفاظت کرده حالا سربار و مزاحم شده است؛ روابط صمیمی را تهدید میکند و گروههای کاری را بیثبات.
جان گاتمن (روانشناس و متخصص ثباتِ روابط زناشویی) نشان داد که سویهی تاریکِ ما چه فرساینده است. وی در ۱۹۹۲ فرمولی را یافت که میتوانست طلاق را با صحتِ ۹۰درصدی و صرفا با سپریکردنِ ۱۵ دقیقه با زوجِ نوعروسیده پیشبینی کند. وی این زمانِ ۱۵دقیقهای را با زوج سپری میکند تا نرخِ نمودهای مثبت و منفی رد و بدلشده بین این زوج (از جمله ژستها و زبانِ بدن) را ارزشیابی کند. گاتمن بعدها گزارش داد که زوجها اگر میخواهند روابطشان بقا داشته باشد، به «نرخِ جادوییِ» (دستکم پنج نمودِ مثبت به ازای هر یک نمودِ منفی) نیاز دارند. بنابراین، اگر همین الان سرِ مسئلهی خانهداری به همسرتان غر زدهاید، حتما و خیلی سریع پنجبار از او تعریف و تمجید کنید. زوجهایی که کارشان به طلاق کشیده، چهار نظرِ منفی به سه نظرِ مثبت داشتهاند. زوجهای به شدت همجور و هماهنگ، نرخِ ۲۰ به ۱ را داشتهاند؛ این نرخْ موهبتی است به خودِ رابطه، اما کمکِ چندانی به همسری نمیکند که برای یافتنِ راهاش در این دنیا نیاز به یاریِ صادقانه دارد.
پژوهشگرانِ دیگر اما همین یافتهها را به دنیای تجارت و مشاغل اِعمال کردهاند. برای نمونه، مارسیل لوسادا (روانشناس شیلیایی) ۶۰ گروه مدیریتی را در یک شرکتِ عظیم پردازش اطلاعات مطالعه کرد. در کارآمدترین گروههای این شرکت، کارمندان به ازای هر بار که مواخذه میشدند ششبار مورد تشویق قرار میگرفتند. در گروههایی که بهطور خاصی از کارآمدیِ پایینی برخوردار بودند، به ازای هر یک تذکرِ مثبت، تقریبا سه تذکرِ منفی میگرفتند.
باربارا فردریکسن (روانشناس) «نرخِ ضروریِ مثبتیت»ی که لوسادا مطرح کرد و مباحثهبرانگیز شد را به کار گرفت و بر اساسِ معادلاتِ پیچیدهی ریاضی جوری طراحیاش کرد تا فرمولِ کاملِ ۱ : ۶ − ۳ را ارائه کند. به زبانی دیگر، سه تا شش بار شنیدنِ تحسین و تشویق به ازای هر یک انتقاد، خشنودیِ کارکنان و موفقیتِ روابطِ عاشقانه و دیگر جنبههای زندگیِ شاد را پایدار میسازد. مقالهای با همین فرمول و با عنوان «تاثیر مثبت و پویاییِ پیچیدهی شکوفاییِ انسانی» در نشریهی وزینِ روانشناسیِ امریکایی (۲۰۰۵) منتشر شد.
دستیابی به نرخِ ضروری، خیلی زود تبدیل به بخشِ اصلیِ راهنماهایی شد که روانشناسیِ مثبتاندیشی ارائهشان میکرد؛ روانشناسیِ مثبتاندیشی زیرشاخهی روانشناسی است و بر تقویتکردنِ جنبههای مثبت (مانند شادمانی و انعطافپذیری) به جای جنبههای منفی (مثل اختلالاتِ ذهنی) تاکید و تمرکز دارد. با این حال، روانشناسهایی مانند نیکولاس براون (که میپنداشت ریاضیاتْ چیز مزخرفی است) کاربردِ این نرخ فروکش کرد. براون با همکاریِ الن سوکال (ریاضیدان) توانست دودمانِ این فرمول را در مقالهای به عنوان «پویاییِ پیچیدهی فکرِ خوشباور: نرخِ ضروریِ مثبتیت» (۲۰۱۳) به باد دهد. مقالهی فردریکسن و لوسادا منزوی شد و فردریکسن حتی کلِ مقاله را نفی کرد.
دستآخر هیچ راهی برای خاموشکردنِ سوگیریِ منفیِ ذهنمان وجود ندارد. حالا که نمیتوان با تحسین و تشویق و فرمولهای جادویی به جنگِ این سوگیریِ منفی رفت، شاید فرصتِ آن رسیده باشد که مزیتی در این ظرفیتِ منفی یافت؛ [مزیتِ] تواناییِ دیدنِ واقعیتِ برهنه و تغییرِ مسیر و استمرارِ بقا. در واقع، مطالعات نشان میدهند که افرادِ افسرده شاید غمگین باشند، اما خردمندتر هستند. این «واقعگراییِ افسردهکننده» باعث میشود که فردِ درمانده دریافتی دقیقتر و صحیحتر از واقعیت و جایگاهِ خویش در جهان و تواناییهایاش برای تاثیرگذاری بر رویدادها بدهد.
وقتی موضوعِ حلکردن اختلافات در صحنهی جهانی مد نظر باشد، سوگیریِ منفی را باید بخشی از مسئله دانست. اختلافاتِ بینالمللی صرفا با مثبتاندیشی و بدون واقعگرایی برطرف نخواهد شد. دستآخر ما به هر دو دیدگاه نیاز داریم تا بتوانیم منابع را به اشتراک بگذاریم و دربارهی صلح مذاکره کنیم و با هم کنار بیاییم. گروهی از دانشمندانِ سیاسیِ دانشگاه نبراسکا-لینکلن در مقالهای که ماه جونِ ۲۰۱۴ منتشر شد، بیان میکنند که تفاوتهای بین محافظهکاران و لیبرالها را با واکنشهای روانشناختی و تنانهی آنها به منفیهای پیرامونِ خویش میتوان تا اندازهای توضیح داد. آنها میگویند «محافظهکارها (در مقایسه با لیبرالها) گرایش دارند که واکنشهای تنانهی قویتری به انگیختارهای منفی نشان دهند و بنابراین منابعِ روانشناختیِ بیشتری را صرفِ آنها میکنند». این میتواند بگوید که حامیانِ سنت و ثبات چرا اینقدر با حامیانِ اصلاحات سرِ جنگ دارند و چرا در طنابکشیِ بین این دو هیچکس پیروز نمیشود.
ماهِ نوامبرِ ۲۰۱۳ بود که دانیل کهنمان به بهانهی روز بینالمللی حقوق بشر، مصاحبهای با «New Israel Fund» انجام داد. وی در این گفتگو به سوگیریِ منفیای اشاره کرد که میتواند در مذاکراتِ صلحِ اسرائیل و فلسطین تاثیر بگذارد. وی ادعا کرد که این سوگیری باعثِ تشدیدِ دیدگاههای جنگطلبی (که معمولا بر میزانِ خطر و خسرانِ بلافاصله تاکید دارند) و کمرنگشدنِ پیشنهادهای صلحطلبانه (که معمولا روی منافعِ آتی تاکید دارند) میشود. وی میگوید بهترین رهبران نسخهای ارائه میکنند که در آن «دستآوردهای آینده» آنقدر زیاد است که خطراتِ قمارِ صلح را جبران میکند؛ با اینکه فرمولِ جادوییای در کار نیست اما منفیاندیشی در هر دو سویِ مذاکره غالب است.
منبع: aeon
پانویسها
[1] Political correctness:
صحت یا نزاکت سیاسی به نگرشی اشاره دارد که مراقب است تا به هیچکدام از گروههای ضعیفِ اجتماعی اهانت نکند و با سیاستهای پذیرفتهشدهی اجتماعِ خود (اگر نه همدل اما) همراه باشد. م
[2] networking
بسیار ممنون ازاین مقاله وحسن انتخاب شما.لطفاَ مقالات بخش “زندگی”را بیشتر کنید.
ستاره / 14 November 2014