در دوره ریاست جمهوری محمود احمدینژاد سالانه ۱۸۰ هزار ایرانی در جستوجوی شرایط بهتر زندگی از ایران خارج شدهاند. آمار وزیر علوم استیضاح شده دولت حسن روحانی نیز حاکی از خروج سالانه ۱۵۰ هزار نخبه از کشور است.
ایرانیان چرا از کشور خود میروند و آیا ایرانیانی که از کشور خارج میشوند همگی نخبه علمی هستند؟ آیا آنها که به هر دلیلی در ایران ماندهاند به مهاجرت از ایران فکر میکنند؟
در این گزارش به دنبال یافتن دلایل تمایل ایرانیان برای مهاجرت به سراغ مردم عادی رفتهایم و پای صحبتشان نشستهایم.
چرا بسیاری از افراد دوست دارند از ایران بروند؟
یکی از ایرانیانی که تا به حال دو تلاش ناموفق برای اخذ پناهندگی داشته است و اینبار تصمیم دارد با پاسپورت جعلی اقدام به اخذ پناهندگی سیاسی از یک کشور اروپایی کند، میگوید: «چه میدونم؟ معلومه دیگه؟ شما خودت راضیای؟ هیچکس راضی نیست جز پولدارهایی که همه چیز برایشان مهیاست. داریم اینجا بدبختی می کشیم تا بتونیم زندگی کنیم. چی داریم؟ چی داریم اینجا؟»
یک پیرمرد رفتگر میگوید:«دوست داشتن که دوست دارم از ایران بروم. کی دوست ندارد؟ اما ما فقط تا جایی میتوانیم برویم که اتوبوس شرکت واحد برود.»
در حدود نیم ساعت حرف میزند تا بالاخره آرام میشود و صحبتهایش منطقی میشود: «سالی چند نفر از ایران میرن دوبی، آنتالیا، ارمنستان؟ سه ماه تابستون، پانزده روز عید یه سریها برنامه دارن و همیشه میرن. بر میگردن، قبول دارم بر میگردن؛ ولی دارن که میرن. اینجا خوب در میارن بعد میرن برای خودشون صفاسیتی… خوب ما چی؟ اونی که نه پولش را داره نه اینجا تفریح و زندگی و خوشی داره؛ ما چی؟»
دانشجویی که بیشتر از یک سال است برای اخذ پذیرش در دانشگاههای خارجی تلاش میکند صادقانه از دلیل تلاش خودش میگوید: «یا باید پول داشته باشی یا با پذیرش بروی که هزینههایت تامین باشد. بقیه را نمیدانم، اما من فقط میخواهم بروم که بتوانم بمانم.»
او میل ایرانیان به مهاجرت را از نظر خودش اینگونه شرح میدهد: «با مدرک لیسانس اینجا بروم سر کار نهایت چقدر به من میدهند؟ ۸۰۰ هزار یا خیلی شانس بیاورم یک و نیم میلیون. کرایه خانه زیر ۶۰۰ یا ۷۰۰ هزار تومان سراغ دارید؟ این اسمش زندگی نیست. اونجا وقتی درس بخوانی و سر کار بروی تامین هستی. با چند سال کار خوب کار کردن به جایی میرسی که اینجا با ۳۰ سال کار کردن هم نمیرسی.»
یک بازیگر جوان تئاتر که در تلاش برای رساندن خودش به کشور آلمان است میگوید: «… تمام عشق من در زندگی، تئاتر است. از آنهایی نیستم که دنبال بهانه باشم. نصف کارهایی که کردهام مجانی و بدون پول بوده است. برای اینکه به تئاتر علاقه دارم. ولی آخرش چی؟ خیلی شانس بیاورد باید نمایشنامه حسنی و مرغ ناقلا را بازی کنم. کارهایی که مردم نمیبینند. کارهای خوب، همه دست یک سری آدم خاص است. کاری که پول هم داشته باشند فقط میماند از این کارهای دفاع مقدس و حوزه هنری که نه بیننده دارد و نه من علاقه دارم. میخواهم بروم جایی که مردمش هنر را میفهمند و دست روی هر کاری بگذاری به ممنوعیت نخورد.»
یک جوشکار که در یک کارگاه در و پنجره سازی کار میکند و به شدت در فکر مهاجرت از ایران است، می گوید:«لعنتی آشنا میخواهد. باید بلد باشی. من کسی را ندارم که بگوید چکار کنم. یک از بچهها آرگون کار میکرد الان رفته است. دو هزار و پانصد یورو درآمد دارد. یورو ۴۵۰۰ تومان است. فکرش را بکن اینجا همچین حقوقی داشته باشی. اینجا هرچی باشی آخرش این است که جوشکاری ولی میگویند آنجا خیلی کارگر ماهر مهم است. حقوق خوبی میدهند.»
احترام به شهروندان
صاحب یک سوپرمارکت از رویای خودش میگوید: «لامصب اینجا هیچی نیست. اسلام همه را بدبخت کرده. عید رفتیم شمال. ویلا شبی ۳۵۰ هزار تومان. برای چهار نفر آدم دو میلیون و دویست، سیصد خرجمان شد.
یک دانشجو: «با مدرک لیسانس اینجا بروم سر کار نهایت چقدر به من میدهند؟ ۸۰۰ هزار یا خیلی شانس بیاورم یک و نیم میلیون. کرایه خانه زیر ۶۰۰ یا ۷۰۰ هزار تومان سراغ دارید؟ این اسمش زندگی نیست. اونجا وقتی درس بخوانی و سر کار بروی تامین هستی. با چند سال کار خوب کار کردن به جایی میرسی که اینجا با ۳۰ سال کار کردن هم نمیرسی.»
برادر خانمم گفت مشتی؛ خاک تو سرت. ارمنستان میرفتی همین قدر برایت خرج بر میداشت. یک هفته تور، نفری هفتصد و پنجاه هزار تومان با بهترین امکانات. بعد تازه چی؟ اینقدر شلوغ بود که نصفاش را توی ترافیک بودیم. نه جاده درست و حسابی، نه سرویس بهداشتی درست و حسابی… از ترس ایست بازرسی زیاد نتوانستم با خودم مشروب ببرم. یک و نیم لیتری را قایم کردم ته باربند. آنجا قیمت گرفتم یک و نیمی عرق را قیمت داد ۱۲۰ هزار تومان تازه معلوم نبود آب و الکل و چه آشغالی را با هم قاطی کرده بودند به اسم عرق. نمیشد که اعتماد کنی…
جان من هیچ آروزیی ندارم جز اینکه یکبار با خیالت راحت بریم بشینیم پارک یا یک بار و بدون ترس یک لیوان آبجو تگری بخوریم. خداوکیلی به همان آبجو هم راضی هستیم. دو تا پسر جوان را گرفتند که پشت سنگها داشتند مشروب میخوردند. تو نمیدونی پلیس چه کرد با این دو تا بدبخت. تا ماشین ۵۰ تا پسگردنی و لگد به این مادر مردهها زدن. خود ما را سه سال قبل در محمودآباد گرفتند. من بودم و برادر خانمم بود و یکی از بچه ها، با زن و بچههایمان. دو نفر بودند؛ نفری یک تراول پنجاهی گرفتند تا ول کردند. بی انصافها عرق را هم دور ریختند.»
یک خانم جوان ایرانی میگوید: «همه دوست دارند که از ایران بروند. منتها یکی پولش را دارد و یکی ندارد. کدام زنی حاضر است در این کشور آشغالی زندگی کند که یا روی صورت زنها اسید میپاشند یا پسرهایش برای خنده آب میپاشند روی صورت زنها تا بخندند.»
بغض میکند و در حالی که عضلات صورتش از خشم یا ناراحتی به لرزش افتاد است میگوید:«دیشب بیست قدم جلوتر از من آب ریختند روی صورت یک دختر. اینقدر ترسیده بود که به پیادهرو چنگ میزد. پسرها و مردها دست دوست دخترها و زنهایشان را گرفتند و رفتند داخل خیابان و پیادهرو را برای موتوری خالی کردند. دختره التماس میکرد ولی هیچکس نمیرفت جلو. یک نفر از رستوران بیرون آمد و اول او فهمید. گفت خانم چیزیت نشده که. اگر اسید بود تا حالا سوخته بود. دختره ترسیده بود. همه مسخرهاش میکردند. رفتم جلو داد زدم بیشعورها ترسیده، میفهمید؟ ترسیده… بعد یک مرتیکه عوضی از این بسیجیها گفت که “حق دارن والا. به غیرت مردم برخورده. یک مشت دختر بیصاحب را پدر و مادرهایشان را ول کردهاند مثل زن خیابونیها تیپ میزنند. حقشونه…” یه سری آدم بدشون نمیاد. خوشحال هستن از اینکه اینطوری شده. اینجا جای زندگی کردن نیست. به خدا اگر میتونستم همین امروز از ایران میرفتم و پشت سرم را هم نگاه نمیکردم.»
پسرخاله یکی از کارمندان ارشد دولتی میگوید: «دوتا پسر داره و یک دختر. یک پسر و دخترش چندساله خارجاند. یکی از پسرهایش منتظر است تا دبیرستانش تمام بشود که او را هم بفرستد خارج. من حالا خودم زیاد باهاش گرم نیستم. توی مجلسی نشسته بودیم و او داشت با یکی دیگه حرف میزد. میگفت از اول تا آخر بالاخره ایران جنگ میشه. حالا یا آمریکا یا داعش. میگفت این توافق هستهای که الان هست الکیه. میگفت قراره اول جلوی هستهای ایران را بگیرند و خیالشان راحت بشه بعد سر مسائل دیگه از اول ایران را تحریم کنند. خداییاش دیگه بدتر از این فاجعه است. اون از دلار، اون از سکه، اون از گرونی، اون از کسادی بازار. یکبار دیگه از اول شروع بشه ایندفعه نصف مردم از بدبختی خودکشی میکنند.»
در جستوجوی امید
یک شهروند ۵۶ ساله تمایل ایرانیان برای مهاجرت از ایران را این گونه توضیح میدهد: «احترام. چیزی که ما در کشورمان نداریم. احترام. دنیا به ما چطوری نگاه میکند؟ یک مشت نفهم و تروریست که عقده این را داریم که دنیا را به گند بکشیم. باز خدا پدر و مادر داعش را بیامرزد که آمدند و دنیا فهمید تروریستهای عربستان و القاعده از ما بدتر هستند.
یک زن ۲۵ ساله از آزادی میگوید: «دلم میخواهد بتوانم راحت در خیابان راه بروم بدون اینکه مجبور باشم این روسری را به زور سرم کنم … دلم میخواهد بروم دانشگاه و به جای اینکه هر روز دلهره داشتم باشم که انتظامات دانشگاه به لباسم گیر بدهد بتوانم درس بخوانم و بدون اینکه به کسی احتیاج داشته باشم روی پای خودم بایستم.»
امید. بله، امید. امید ندارند مردم. نسل ما امکانش را داشت که برود، ولی با این وجود خیلی از کسانی که وضع مالی خوبی داشتند و میتوانستند بروند، نرفتند. چند سال کار میکردی و یک خانه میتوانستی تهیه کنی. ازدواج آسان بود. شغل پیدا میشد. من طرفدار موسوی نیستم. این هم یکی بود مثل خودشان که به مشکل خوردند با هم ولی من یادم هست دقیق که در زمان این بنده خدا با وجود اینکه ما با عراق در جنگ بودیم، قیمتها این نبود. الان سالهاست بدون اینکه جنگی داشته باشیم، وضعمان از کشوری که در جنگ است، خیلی بدتر است.
جوانی که نه کار دارد و میداند اگر کار هم داشته باشد نمیتواند زندگی خودش را سر و سامان بدهد مشخص است که دلش میخواهد برود جایی که کار هست، احترام هست. امکان پیشرفت هست و …»
یک خانم پرستار از حکومتی که روی اعصاب مردم است، میگوید: «… مردم ما یک جورهایی خسته هستند. من خیلی سیاست را دوست دارم. نمیخواهم خودم کار سیاسی بکنم، اما دوست دارم خبر داشته باشم، پیگیری کنم. از حدود دو سال قبل فهمیدم که مشکل دارم و رفتم پیش روانکاو…
… این همه خبر بد. هر روز که روزنامه را باز کنیم یا تلویزیون نگاه کنیم یا با مردم که حرف بزنیم، همه جا فقط خبر بد هست. تحریم، اعدام، تورم، زیاد شدن دزدی، فشارهای که روی ما خانمها هست، این همه اختلاس و هرکس که حرفی میزند را دستگیر میکنند… همسر من اصلاً از والیبال خوشش نمیآید، اما وقتی ایران بازی داشت جلوی تلویزیون مینشستیم و با هر شوتی که میزدند ما دست میزدیم و جیغ میکشیدیم. برای اینکه خودمان را خالی کنیم وانمود میکردیم که والیبال دوست داریم در صورتی که اینقدر مشکل داریم که ایران ببرد یا ببازد فرقی برای ما ندارد. همان را هم نگذاشتند راحت نگاه کنیم. تصویر را قطع میکردند که زنها را نشان ندهند. ایران توپ را شوت میکرد ولی تصویر قطع میشد و داور را نشان میداد. اعصابم خرد شده بود. یعنی قشنگ کلافه بودم. همسرم فحشهای بد میداد… یک کاری کردهاند مردم همیشه عصبی بشوند. دوست دارند مردم ما خوشحال نباشند برای همین مردم دنبال آزادی هستند. دنبال اینکه بتوانند فرار کنند و به آرامش برسند.»
یک معلم از احساس دوگانه خود در این زمینه میگوید: «…حالا نه اینکه دوست داشته باشم بچهها از ما دور باشند، اما اگر امکانش فراهم شود و از ایران بروند و بتوانند تحصیل کنند و راحت زندگی کنند من راضی هستم. این همه آدم بچههایشان از ایران رفتهاند و چند سال نمیتوانند آنها را ببینند مگر اتفاقی افتاده است. خودشان موفق باشند و راضی باشند ما هم کیف میکنیم.»
یک خانم مهندس که در یک شرکت پشتیبانی تاسیسات سرمایشی صنعتی کار میکند از شرط خود برای کمک به فرزندش برای خرج از ایران میگوید: «…اگر خودش موفق شود برود ما نمیتوانیم شرطی برای او تعیین کنیم، ولی از من و پدرش کمک مالی میخواهد. شرط ما هم برای کمک کردن به او ازدواج در ایران است. اگر با یک دختر مناسب در ایران ازدواج کند کمکشان میکنیم که بتوانند از ایران بروند. من و همسرم با اینکه از همه آشنایان خود استفاده کردیم و رابطههایی که داشتیم، اما موفق نشدیم برای او کار مناسبی پیدا کنیم و شغلی که دارد در حدی نیست که بتواند به سطح بالا برسد یا آیندهای داشته باشد.»
رسیدن به احساس رهایی
یک کارگر شهرداری دلش میخواهد «برای یک ماه هم که شده» در خارج زندگی کند و میگوید: «…برویم و ببینیم چه خبر است این همه تعریف میکنند. هر جوری باشد از اینجا بهتر است. بدتر از اینجا هیچجا نیست.»
یک زن ۲۵ ساله از آزادی میگوید: «دلم میخواهد بتوانم راحت در خیابان راه بروم بدون اینکه مجبور باشم این روسری را به زور سرم کنم … دلم میخواهد بروم دانشگاه و به جای اینکه هر روز دلهره داشتم باشم که انتظامات دانشگاه به لباسم گیر بدهد بتوانم درس بخوانم و بدون اینکه به کسی احتیاج داشته باشم روی پای خودم بایستم.»
تعداد زیادی از مردم ایران اگر بتوانند و امکانش را داشته باشند ترجیح میدهند ایران را ترک کنند و در یک کشور دیگر زندگی کنند. کشور دلخواه اغلب از اروپای غربی یا آمریکای شمالی است، اما هستند کسانی که میگویند: «ژاپن، مالزی، سنگاپور، فیلیپین، اینها هم قبول است، فقط بشود از این خراب شده برویم.»
یک کارگر لولهباز کن از رعایت حقوق قانونی مردم میگوید: «ما را به خاطر جر و بحث با پلیس گرفتند. داشتیم قلیان میکشیدیم و کاری به کسی نداشتیم. مامور رد شد و به ما گیر داد. توهین کرد ما هم جوابش را دادیم. چندتا کشیده به ما زد. میدانستیم میخواهد کاری کند که دعوا کنیم و مقصر شویم. با پوتین زد، هل داد. وقتی دید نقشهاش نگرفتبه مادر ما فحش داد، ما هم درگیر شدیم. ما را بردند کلانتری. گفتیم یک شب بازداشت که طوری نیست. شکایت کردند که ما میخواستیم مامور را خلع سلاح کنیم. هرچه قاضی را قسم دادیم که به حرف ما گوش کند، گوش نداد. خلع سلاح را قاضی قبول نکرد، ولی برای توهین به مامور دولت و دعوا، شش ماه رفتیم زندان، وقتی بیرون آمدم مجبور شدم موتور زیر پایم را بفروشم تا قرضهایی که زنم کرده بود را پس بدهم. این مملکت است؟ به خدا افغانستان وضعشان از ما بهتر است. کسی که بتواند بروند به خدا خر است اگر نرود. در خارج قانون هست. میشود حتی از پلیس شکایت کرد و پدرش را درآورد.»
یک دانشآموز دبیرستانی برای داشتن ماشین سریع و آزادی شرکت در کنسرت خوانندگان دلش میخواهد در خارج زندگی کند.
یک کارگر ساختمانی نمیگوید: «قشنگه. توی خیابوناش راه بری انگار داری توی موزه راه میری.»
یکی میگوید برای آنکه راحت بتواند با سگاش در خیابان گردش و خرید کند. دیگری برای این آرزوی زندگی در خارج را دارد که بتواند فرزند ۱۳ ساله خود را عمل کند. یک دانشآموخته موسیقی که به گفته خودش از ساز زدن و خواندن در عروسیها امرار معاش میکند میگوید: «فکر نمیکنم لازم باشد بگویم برای چی دوست دارم ایران از این بروم. من برای زدن در عروسیها دنبال موسیقی نرفتم.»
فرار از فقر
یکی از از خبرهای بد فراری است و دیگری از فقر. یکی از قوانین اسلامی فرار میکند و دیگری از نا امنی. یکی به دنبال تحصیل است و دیگری به دنبال کار. اهداف و دلایل متعدد و متفاوت است، اما یک چیز مثل روز روشن است: تعداد زیادی از مردم ایران اگر بتوانند و امکانش را داشته باشند ترجیح میدهند ایران را ترک کنند و در یک کشور دیگر زندگی کنند. کشور دلخواه اغلب از اروپای غربی یا آمریکای شمالی است، اما هستند کسانی که میگویند: «ژاپن، مالزی، سنگاپور، فیلیپین، اینها هم قبول است، فقط بشود از این خراب شده برویم.»
یک دختر ۲۴ ساله که مدت سه سال است با حقوق زیر سقف اداره کار مشغول کار است میگوید: «…برای اینکه دیگه احساس میکنم دیگه نمیتونم این استرس و این فشار را تحمل کنم. روزی ۱۲ ساعت کار برای چندرغاز، توی خیابون هیچکس به خستگیات احترام نمیگذارد و فکر میکنند فقط زندگی خودشون سخته. میان جلو شماره میدن، مزاحم میشن، اذیت میکنند، نگاه میکنند، برات بوق میزنند، پلیس از اونها بدتر، خانواده از پلیس بدتر، مردم به هم رحم نمیکنند… با خودم میگم ۲۴ سال اینجا زندگی کردم بسه. هیچ چیزی اینجا نیست که بتونه نگهام داره، ولی خوب این فقط یه رویاست. نه پول دارم، نه آشنایی اون بیرون دارم، نه…»
یک پیرمرد رفتگر هم میگوید:«دوست داشتن که دوست دارم از ایران بروم. کی دوست ندارد؟ اما ما فقط تا جایی میتوانیم برویم که اتوبوس شرکت واحد برود.»
از ایران یک ویرانه ساختن .یک زندان و لبخند می زنند که بهشت می رویم. الله و اسلام و محمد و علی و حسین و این مقدسات فقط به درد ساختن یک زندان از ایران می خورن .خوشحالم که کافرم هرچند در زندان ایران ولی خر نباشی و درد بکشی بهتر از خر بودنه و سواری دادنه .این ملت حقشه باید حسابشو پاک کنه از اسلام .مثل برده ها و حیض ها می ریزن تو خیابون که قیمه و دختر و پسر حسینی تور کنن.
کامران / 09 November 2014
رسما مردم رو دیونه کردن . این حکومت کوچکترین و کوچکترین راه فراری برای افراد توی این مملکت نذاشته . لعنت و هزار لعنت به کسایی که دقیقا مثل گوسفند سال 57 افتادن دنبال خمینی و اوهامشون و این بلا رو تا حالا سر 2 نسل بعد از خود و سر این کشور بیچاره آوردند .
اگه زمان شاه آزادی سیاسی نداشتیم باز نسبتا چیز های دیگه درست بود ، الحمداا… الان که هیچی نداریم و هر روز خدا رو شکر می کنیم هنوز داعش نیومده مار و بخوره و با سر بریدمون فوتبال بازی کنه ، که اونهم با سیاست این حضرات خیلی دور به نظر نمی رسه .
مهرداد / 10 November 2014