یوریکو سایتو، استاد فلسفه در Rhode Island School of Design است. متن دو قسمتی “غفلت از زیباییشناسی روزمره”، ترجمه و تلخیص فصل اول کتاب زیر از خانم سایتو است:
Yuriko Saito, Everyday Aesthetics. Oxford University Press, 2007
به نظر یوریکو سایتو، توجه به زیبایی شناسی روزمره بسیار مهم است. اما چه چیزی تاکنون باعث غفلت از زیبایی شناسی روزمره شده است؟
نویسنده درصدد است نشان دهد چگونه زیبایی شناسی هنر محور و زیبایی شناسی تجربه محور به مثابه دو رویکرد مسلط در زیبایی شناسی غربی، به شدت تنوع سرشار زندگی زیباشناختی روزمره مان را به خطر انداختهاند و چگونه این مسئله نه تنها محتوای گفتمان زیباشناختی را تحلیل میبرد بلکه ناتوان است از اینکه به طور مناسب شیوههای مهم تأثیر گذاری عمیق امر زیباشناختی را بر کیفیت زندگی و وضعیت جهان تبیین نماید. نویسنده در قسمت قبل به نقد و بررسی زیبایی شناسی هنرمحور پرداخت. در این قسمت به نقد و بررسی زیبایی شناسی تجربه محور میپردازد تا از این رهگذر زیبایی شناسی روزمره را آشکار سازد.
رویکرد زیباشناختی و تجربۀ زیباشناختی
قلمرو محدود زیبایی شناسی هنر محور که آثار هنری را به عنوان مدلی برای ابژۀ زیباشناختی تلقی میکند ممکن است ما را به این نتیجه برساند که برای بررسی وجوه متفاوت زندگی زیباشناختی مان، از تجربه و رویکرد خودمان آغاز کنیم. با وجود این، کسانی که به نظریۀ رویکرد زیباشناختی معتقدند دربارۀ فراگیری آنچه میتواند ابژۀ زیباشناختی باشد اظهارنظرهای بسیاری نمودهاند. کانون زیبایی شناسی، خواه از سوی ما به عنوان رویکردی متمایز نظیر رویکردی تمایزگذار یا مبتنی بر بی غرضی در نظر گرفته شود، یا به عنوان تجربهای خاص یعنی تجربۀ زیباشناختی مورد اشاره قرار گیرد، بر طبق این گزینش، دربردارندۀ ویژگیهای تجربۀ ما خواهد بود و نه ویژگیهای ابژهها.
من بر آنم که اغلب ما بواسطۀ پذیرش رویکردی بی غرضانه در هنگام پرداختن به هنر پارادایمی یا بواسطۀ گسستی غیرمنتظره و جدی از تجربۀ یکنواخت و خسته کننده مان ـ که ادوارد بولاث به عنوان «فاصله گرفتن» توصیف میکند ـ تجربهای زیباشناختی داشتهایم. من نیز تجربههایی شبیه به تجربه مسافران قایق از مه دریا که بولاث نقل میکند داشتهام و این تجربهها اثری فراموش ناشدنی در حافظه من باقی گذاشتند. من بر این باور هستم که از این جهت من منحصر بفرد نیستم. اگر چه هنگامی که این اتفاق روی داد من نوجوان بودم کماکان منظرۀ مبهوت کنندۀ بیهورو پاس را در پارک ملی آکان به یاد میآورم که در هوکایدو (جزیرهای در شمال ژاپن) قرار داشت. هنگامی که دورنمای وسیع تپههای سبز ناگهان پس از اتوبوس سواری طولانی در میان کوهها نمایان شد که تا پایین به صورت نقطه چینی پیوسته و همیشه سبز ادامه داشت، مرا مبهوت کرد. قبل از اینکه دورنما و چشم انداز آشکار شود من از اتوبوس سواری شاید تا حدی به خاطر گرسنگی خسته شده بودم و به این فکر میکردم که چه زمانی به هتل میرسیم اما هنگامی که این منظرۀ تماشایی و خیره کننده آشکار گشت باعث شد که همه این چیزها را فراموش کنم. تجربۀ فراموش ناشدنی دیگر من به احساس کشف از طریق نوعی نورپردازی مربوط میشود هنگامی که برای اولین بار موسیقی میان پردۀ برهمنها را در استودیو آموزگار پیانو ام در دوره دبیرستان در حالی شنیدم که مضطربانه منتظر شروع کلاسم بودم؛ این واقعه مانند عاشق شدن با اولین (نگاه) صدا بود. در هر دوی این موارد، تجربه خودم را به عنوان «تجربهای بیرون از آگاهی متعارف» توصیف میکنم، تجربهای که در پی انتقال به بُعد دیگر رخ داد و در آنجا هیچ چیزی جز منظره یا صدا مهم نبود. این واقعه وجود داشت مجزا از آنچه که قبل و بعد از آن رخ میداد.
جان دیویی به احتمال بسیار زیاد، هر یک از این تجربهها را «بهره مندی از نوعی تجربه» توصیف میکند زیرا هر یک از اینها نوعی وحدت مستقل را شکل میبخشند که «از تجربههای دیگر مجزا شده است»؛ «فی نفسه کامل است و وجود دارد زیرا از آنچه که قبل از آن رخ میدهد و از آنچه پس از آن اتفاق میافتد متمایز است». در درون این وحدت تجربه، هر لحظه بدون هیچ پراکندگی و آشفتگی، منتهی به لحظه بعد میشود زیرا به عنوان یک کلِ کامل با «وحدتی که توسط کیفیتی یگانه ایجاد شده است، کیفیتی که کل تجربه را به رغمِ تنوع مؤلفههایش در بر میگیرد»، همبسته است.
مفهوم مورد نظر بولاث از فاصله گرفتن و مفهوم مورد نظر دیویی از تجربه «واحد» معمولاً همراه با یکدیگر در نظر گرفته نمیشود، یعنی میتوان نظر دیویی را به عنوان چالشی در برابر نظریۀ رویکرد مبتنی بر بی غرضی و فاصله گیری تلقی کرد زیرا وی معتقد نیست که امر زیباشناختی و امر عملی به طور متقابل انحصاری هستند. با وجود این، من نظریههای آنها را تا جایی مشابه میدانم که یک تجربه زیباشناختی را بواسطه ویژگیهای خود تجربه و نه بواسطۀ ابژۀ آن، از تجربههای غیر زیباشناختی متمایز میکنند. با تمام اینها، نمونه مدل بولاث همان مهای است که توسط مسافر قایق تجربه میشود و نمونههای دیویی تابع فعالیتها و وقایع عادی ای نظیر غذا خوردن، انجام یک مصاحبه شغلی یا حل یک مسالۀ ریاضی است. از این لحاظ، هر دوی این دیدگاهها دامنهای از زیبایی شناسی را تبیین میکنند که وسیع تر از زیبایی شناسی هنر محور است.
اما من بر این عقیدهام که نظرات آنها کماکان بیش از حد تنگ نظرانه است. آنچه در این نظریهها مشترک است این است که امر زیباشناختی (به عنوان تجربۀ زیباشناختی) چیزی است که با یکنواختی تجربۀ روزمره تضاد دارد. به نظر دیویی، این «یکنواختی» و «بی توجهی به اهداف از دست رفته»، «دشمنان امر زیباشناختی» هستند. بر خلاف چنین وضعیتی، تجربۀ زیباشناختی به عنوان نوعی وحدت یکپارچهای است که خارج از اشتغال متعارف ما با زندگی روزمره ایجاد شده است. بولاث آن را به مثابه «جابجایی لحظهای یک جریان جدید» یا «جدایی از جنبههای عملی امور و رویکرد عملی مان به آنها» توصیف میکند. بر طبق این دیدگاهها، همان طور که هنر ضرورتاً به عنوان استثنایی برای ابژههای روزمره تعریف میشود، تجربۀ زیباشناختی نیز که به عنوان نوعی تجربۀ خاص تصور میشود استثنایی برای تجربۀ روزمره است.
محدودیت زیبایی شناسی تجربه محور خاص
در حالی که وجود یا اهمیت تجربههای زیبایی شناختی را که خارج از امور روزمره قرار میگیرند، انکار نمیکنم اما باور ندارم که آنها بتوانند به طور وافی و کافی بسیاری از جنبههای زندگی زیباشناختی ما را تبیین نمایند. یکی از دلایل این است که این تجربهها به خاطر نادر بودن از انواع دیگر تجربه متمایز هستند. توصیف بعدی بولاث از تجربهای که توأم با فاصله گرفتن بوده است بدین معناست که این تجربهها اندک و نادرند:
این نگاه با فاصله به اشیا، نگرش طبیعی ما نیست و نمیتواند باشد. پس به عنوان یک اصل، تجربهها دائماً با وجه و جنبهای مشابه برای ما رخ میدهند یعنی جنبهای که از لحظ عملی مؤثرین نیرو برای جذب را دارد. ما به طور متعارف از جنبههایی از امور که به طور بی واسطه و عملی با ما ارتباط ندارند آگاه نیستیم. نگاه ناگهانی به امور از وجه و جنبهای معکوس که معمولاً جنبهای نادیده گرفته شده است، همچون یک مکاشفه برای ما روی میدهد….
به همین شکل، دیویی «تجربه واحد» را به عنوان رویدادی نادر در نظر میگیرد. وی تجربه متعارف و غیرزیباشناختی را به عنوان «توالی گسستهای که در نقطه خاصی آغاز نمیشود و در نقطۀ خاصی پایان نمیپذیرد» یا «از پرداختن به عناصری که تنها رابطهای مکانیکی با یکدیگر دارند جلوگیری و ممانعت میکند» توصیف میکند و ادعا مینماید که «شمار این دو نوع تجربه چندان زیاد نیست».
برداشتی که ما از این دو تبیین مینماییم این است که باید از وقوع و رویداد یک تجربۀ زیباشناختی خرسند باشیم اما هیچ یک از این دو تبیین برای ما روشن نمیسازد که اگر به طور آگاهانه و روشمند درصدد تجربهای زیباشناختی باشیم آیا میتوانیم کماکان از چنین تجربهای برخوردار باشیم یا خیر. ژان پل سارتر که در تهوع به عنوان روکونتین سخن میگوید احتمالاً چنین امکانی را انکار میکند مگر اینکه به «بازگویی» بعدی تجربهای بپردازیم که میتوانیم آن را بر اساس صورتی روایی از وحدت ارگانیک ایجاد نماییم. روکونتین افزون بر مکاشفۀ وجودی دربارۀ دلیلِ وجودی زندگیاش در این جهان، در مییابد که «حادثهها وجود ندارند ـ لحظات کامل وجود ندارد»؛ و هر دوی اینها مشابه با تجربۀ زیباشناختی دیویی هستند. آنها تنها میتوانند با بیان داستان و روایتی دربارۀ چنین امری تجربه شوند اما تجربه زیباشناختی نمیتواند همراه با «زیستن» رخ دهد. همان طور که دیویی توصیف میکند، زیستن متعارف ما یکنواخت است: «در زمانی که زندگی میکنید هیچ چیزی رخ نمیدهد. صحنه تغییر میکند، مردم میآیند و میروند و این همه آن چیزی است که هست. هیچ نوع سرآغازهایی وجود ندارند. روزها در پی روزها میگذرند بی آنکه شعر، قافیه و منطقی در کار باشد [گویی زندگی] وصلهای بی پایان و کسل کننده است».
از سوی دیگر، یک حادثه با نظمی متمایز و ضروری، و بدون نیاز به واقعهای غیرمتعارف و خارق العاده شکل میگیرد. هر لحظۀ کاملی، که روکونتین و نخستین دوست وی درصددند تا آن را بدون دست یافتن به نتیجۀ مطلوب بیافرینند، همان لحظهای است که «اعمال معینی وجود دارند که باید به انجام رسند، رویکردهای خاصی وجود دارند که باید اتخاذ شوند و کلماتی که باید بیان گردند و در اینجا رویکردهای دیگر و کلمات دیگر به شدت ممنوع هستند». به طور خلاصه، چنین لحظهای مانند «یک اثر هنری» است که به نظر روکونتین، وحدتی ارگانیک است که تابع ضرورت درونی خود است.
ما درصدد نیستیم که به مانند سارتر تا آنجا پیش رویم که در ضمنِ برخورداری از تجربۀ واقعی، امکان بهره مندی از تجربهای زیباشناختی را انکار کنیم بلکه تبیین ارائه شده از سوی نظریه پردازان رویکرد زیباشناختی و نظریه پردازان تجربۀ زیباشناختی بی تردید نشان میدهد که هر تجربۀ زیباشناختی، یک فرصت محدود است و تنها بخشی کوچک اما فراموش نشدنی از زندگی ما را در بر میگیرد. یک دلیل میتواند این باشد که از دیدگاه نظریه پردازان تجربه و رویکرد زیباشناختی، یک تجربۀ زیباشناختی خاص ناشی از دستیابی موفقیت آمیزی است که از ابژه و تعامل ما با آن به دست میآید.
اما دربارۀ مواردی که به سبب برخی امور مربوط به ابژه یا واکنش ما (یا هردوی آنها)، از دستیابی به چنین تجربۀ خاصی ناتوانیم چه باید بگوییم؟ یا دربارۀ مواردی که برای مقصود من مهم تر است، مواردی که بدون توسل به تجربهای خاص، اظهارنظر میکنیم، تصمیمی اتخاذ میکنیم یا به عملی میپردازیم که تابع ملاحظات زیباشناختی است چه باید بگوییم؟ برای مثال، بسیاری از ما در طول روز چنین وضعیتی داریم که: نوع اصلاح مو و نوع پوشش خودمان را انتخاب میکنیم، به شستن و اتو کردن لباسهایمان میپردازیم و در این باره تصمیم میگیریم که آیا موی خودمان را رنگ کنیم یا خیر یا نوعی رویکرد را که «از لحاظ زیباشناختی به ما طراوت میبخشد» امتحان کنیم یا خیر. این تصمیمات و اعمال غالبا و نه منحصراً، تابع ملاحظات زیباشناختی هستند. همچنین هنگامی که با داراییهای خود سروکار داریم ملاحظات زیباشناختی را نیز در آنها دخالت میدهیم. در خریدهایمان، علاوه بر ملاحظات اقتصادی و کیفیت و سومندی، زیبایی شناسی نقش محوری ایفا میکند. افزون بر این، هنگامی که رنگ نقاشی را برای خانه مان انتخاب میکنیم، گلها را در حیاط میکاریم، اتاقها را نظافت و سروسامان میکنیم، لکههای زنگ زدۀ ماشین خود را از بین میبریم و آنها را رنگ میکنیم، چمنها را بدون علف هرز، لطیف و ملایم و به طور یکدست چیده شده نگه میداریم و رویۀ کاناپههای کهنه را عوض میکنیم، قضاوتهای زیباشناختی ما را راهنمایی میکنند. سرانجام اینکه، ما به عنوان شهروند، فراتر از تصمیمات فردی، عمدتاً بر اساس استدلال زیباشناختی دربارۀ مباحث اجتماعی نظرات خودمان را بیان میکنیم. نمونهها عبارتاند از: حمایت از مرمت مناطق سوخته، انتقاد از طراحی ساختمان سازیهای برنامه ریزی شده، مخالفت با احداث نیروگاه بادی یا دکل تلفن، تقبیح دیوارنوشتهها و استقبال از نقاشیهای دیواری و اعتراض به نما و مکان تابلوهای آگهی شهری.
من معتقدم که این نمونهها برای اکثر ما کاملاً آشنا هستند. اما بسیاری از ما، حتی متخصصان زیبایی شناسی که در میان ما وجود دارند، به ندرت لحظهای توقف میکنند و در مورد علایق و دلایل زیباشناختی ای که در این تصمیمات و اعمال نهفته است تأمل میکنند. افزون بر این واقعیت که این تجربهها اساساً با هنر سروکار ندارند، دلیل دیگری که برای غفلت نسبی از آنها وجود دارد این است که آنها به طور عادی نوعی تجربۀ خاص و متمایز را به وجود نمیآورند که از امور روزمره گسسته باشد و خارج از امور روزمره باشد. از این رو، آنها عموماً فاقد حضوری فراموش نشدنی و ماندگار هستند یا فاقد روشنگری معنوی، عاطفی یا عقلانی شکوهمند هستند. در نتیجه، آنها میخواهند تا از رادار زیباشناختی ای که برای به چنگ آوردن تجربههای خاص و بیگانه تنظیم شده است بگریزند.
ج) زندگی روزمره به آنگونه که به طور متعارف تجربه میشود
اما آیا دلایل خوبی برای این وجود دارد که این جنبه از زندگی زیباشناختی را که کاملاً با زندگی روزمره همبسته است بررسی نکنیم؟ آیا این واقعیت که زندگی روزمره به طور طبیعی با تجربۀ زیباشناختی خاص سروکار ندارد پژوهش ما را بی ارزش میکند؟
از دیدگاه روان شناختی قابل درک است که ما بی درنگ به وقایع، موقعیتها و تجربههایی تمایل داریم که بیرون از امر متعارف و امر آشنا قرار میگیرند و ملالت روزمره را با ویژگی عمومی، متعارف، عادی و جاریاش نادیده میگیرند. این تبعیض در قبالِ امر عادی و متعارف برای همه ما آشنا است. برای مثال این دو رویکرد را به تاریخ در نظر بگیرید؛ رویکرد نخست برای بسیاری از ما آشنا است: نظریۀ خالقان تاریخ که روایتی از آنچه عموماً به عنوان محرکان و سازندگان تاریخ نظیر شاهان، امپراتوران، فرماندهان و وقایعی ارائه میدهد که به عنوان نقطۀ عطف محسوب میشوند نظیر جنگها، زایش یک ملت، و اعلام رسمی یک قانون. برای بسیاری از ما این روایت همان روایت شناخته شدهای است که به عنوان تاریخ آموختهایم. اما این رهیافت برای ارائه تبیینی تاریخی بواسطۀ تمرکز صرف به قلههای کوه باعث میشود که درهها و تپههای دامنۀ کوه که راه رسیدن به قلههای کوه هستند نادیده گرفته شوند. بدین ترتیب، رویکرد جانشین که غالباً مکمل تبیین خالقان تاریخ است بر اموری نظیر فرهنگ اصلی، تاریخ محلی و بومی و زندگی مردمان عادی تمرکز میکند.
همچنین درک ما از منظره نمونهای از تحت الشعاع قرار گرفتن عجیب امر متعارف و امر روزمره میشود. در هر لحظه و در پیرامون ما نمونهای از مناظر وجود دارد، از جمله حیاط خلوت ما، خیابانهای اطراف ما، مرکز خرید با پارکینگ بزرگ و شلوغ در کنار آن، ساختمانهای اداری با پیاده روهای بتونی، تا ساحلی که ما در هنگام غروب در امتداد آن قدم میزنیم و باتلاق نمک که ساحل ماسهای را از جاده جدا میکند. اما منظره، «تصاویر کوههای برف گرفته و موجهایی را که به ساحل سنگی برخورد میکنند یا صخرههای و صحنههای تماشایی که بواسطه فرایندهای طبیعی ای نظیر فعالیتهای آتشفشان و دریا و شرایط آب و هوا شکل گرفتهاند» به یاد ما میآورد. نمونههایی از این مناظر طبیعی و تماشایی را میتوان در نخستین پارک ملی در آمریکا مشاهده کرد یا مکانهای دیدنی ای که مختص سنت ژاپنی هستند. این عجایب تماشایی که بواسطه هنرهای گوناگون معروف شدهاند و برای جلب توریسم تبلیغ میشوند علاقه و توجه ما را به خود جلب میکنند، به رغمِ این واقعیت (همان طور که آرنولد برلنت به ما یادآوری میکند) که «این معابد طبیعت به ندرت بخشی از منظرۀ عادی زندگی روزمره هستند…. برای اکثر افراد، منظرۀ زنده و پویا فضای عمومی زندگی روزمره است».
بنابراین، خواه تاریخ، منظره، ابژهها یا تجربهها مورد توجه باشند، لازم است تا امر عادی و متعارفی که غالباً نادیده گرفته میشود به همان اندازۀ امر مهیج و غیر عادی، مورد توجه قرار گیرد. یکی از راهبردها برای ترویج چنین توجهی، اگر بخواهیم اصطلاحات آرتو هاپالا را (که خود وی نیز در بهترین وضعیت چنین راهبردی را به شیوهای متناقض به کار میبرد) قرض بگیریم، تبدیل «امر آشنا و مأنوس» به امری بیگانه است. بر طبق نظر وی، «بیگانگی و غرابت بنیانی را برای درک زیباشناختی پُر احساس ایجاد میکند» و «هنر در بافت و شرایطی که بیگانگی و غرابت را به وجود میآورد نمایان میشود و تمایل به زیبایی شناسی غرابت و بیگانگی را به حداکثر میرساند و قرابت و آشنایی را به حداقل کاهش میدهد».
همین امر درباره هنری که قسمتی از زندگی روزمره را نمایان میسازد یا با آن سروکار دارد نظیر عکاسی خیابانی کارتیر ـ برسون که توسط هاپالا ذکر شده است و عکاسهای نمای نزدیک آرون سیسکند از پوسته پوسته شدن رنگ و دیوارهای لک دار، صادق است.
این راهبرد برای متمایز ساختن حساسیت زیباشناختی ما بواسطه تجربه جنبههای امر روزمره به عنوان امری بیگانه یا خاص کاملاً خارج از گفتمانهای هنر و زیبایی شناسی رایج است. برای مثال، یی ـ فون توآن، جغرافیدان فرهنگی، مشاهده میکند که «توجه و علاقه زیباشناختی ما به جهان بسیار نادر است»، اگر چه «افراد هوشیار به نحو درخشان چنین کاری را در طول فراغتها و شکافهای زندگی عملی انجام میدهند»، چنین هوشیاری ای به ما لذتهای زیباشناختی اندکی در کانون زندگی روزمره میدهد:
هنگامی که بر روی فرش جاروبرقی میکشم و بافتهایی ظریف از الیاف مسطح را به وجود میآورم، هنگامی که به صفحهای که به خوبی تایپ شده است مینگرم، وقتی که فرد شخم زن تلاش میکند تا شیار مستقیمی را ایجاد کند یا نجار به اتصالات و مفصل بندیها در کارهای چوبی خود با احساس غرور مینگرد، ضرورتاً نشانهای زیباشناختی از رضایت وجود دارد. همه این فعالیتها تلاشهایی برای حفظ یا ایجاد حوزههای کوچکی از نظم و معنا هستند، درنگ گاههایی موقتی در برابر ابهام و بی نظمی که میتوانند، هر چند به صورت گذرا، همراه با خرسندی یک هنرمند نگریسته شوند.
من بی تردید موافقم که بخشی از هدف زیبایی شناسی روزمره، روشنایی بخشیدن به امکانهای زیباشناختی ای است که در پس ظاهر و نمای عادی، معمولی و پیش پاافتاده وجود دارند و به طور متعارف نادیده گرفته میشوند. با وجود این، با تبدیل امر متعارف به امری غیر متعارف و تبدیل امری آشنا به امری بیگانه، گر چه تجربههای زیباشناختی ای را که بدین گونه میسر گشتهاند به دست میآوریم اما در عین حال بهای این کار را با عدول از همان روزمره بودن امر روزمره میپردازیم. هاپالا این موضوع را تصدیق میکند و بیان میکند که: «اگر چه ابژههای روزمره و متعارف فاقد عنصر شگفت انگیز یا تازگی امر بیگانه هستند اما این ابژهها به واسطه نوعی ثبات تسلی بخش ما را خشنود و خرسند میسازند» و اینکه «زیبایی شناسی محیط آشنای روزمره و زیبایی شناسی امر ناآشنا و بیگانه، هر کدام نقشهای خود را در زندگی بشر ایفا میکنند». اما هاپالا به رغم این بینش و شناخت، به نظر میرسد که هنوز دلبسته و درگیر تعریف امر زیباشناختی به عنوان امری لذت بخش است به نحوی که ادعا میکند که «ما صرفاً باید آگاهی بیشتری از جنبههای لذت بخش امر روزمره داشته باشیم بدون اینکه آنها را به ابژههای درک زیباشناختی در معنای سنتی تبدیل کنیم».
اگر پرورش این آگاهی در مورد گوهرهای زیباشناختیِ نادیده گرفته شده اما آشنای زندگی روزمره، رسالت مهم زیبایی شناسی روزمره باشد، که من با این مطلب موافقم، من نیز باور دارم که روشن ساختن ابعاد زندگی زیباشناختی روزمره مان که به طور عادی به تجربۀ زیباشناختی فراموش نشدنی، مستقل، لذت بخش در بافت تجربی عادی مان منتهی نمیشود به همان میزان مهم است. واکنش معمولی ما به ساختمانهای خرابه، ماشینهای زنگ زده و ملافههای کثیف این است که، با فقدان توجهات مبرم دیگر، از ظاهر آنها اظهار تأسف میکنیم و خودمان را وادار میکنیم تا آنها را تعمیر و تمیز کنیم یا دور بیاندازیم. چنین واکنشهایی عمدتاً و نه منحصراً واکنشهای زیباشناختی هستند. همان طور که جودی اتفیلد اظهار میکند، زیبایی شناسی روزمره نباید با بحث و گفتمان انتقادی دربارۀ فرهنگ «نازل» یکسان انگاشته شود. «امور روزمره اصلاً با زیبایی شناسیِ فرهنگ «والا/نازل» که به عموم مردم اجازه میدهد تا امر معتبر را به منظور ضمیمه کردن آن به هنر، به داخل گالری هنر بیاورند رابطهای ندارند». در عوض، «آنچه در امر عادی رخ میدهد عمدتاً موضوع عقل سلیم است. چنین فعالیتهایی میتواند جزیی و پیش پا افتاده تلقی گردد اما چنین فعالیتهایی، اعمال مستقلی را شکل میبخشند نظیر اینکه بخش مهمی از ساختار جهان روزمره یعنی عقل سلیم را نشان میدهند». از این لحاظ، در حالی که با مورد پل دانکوم «درباره آموزش هنری تجربۀ زیباشناختی روزمره» موافق ام، گمان نمیکنم که وی به اندازه کافی پیش رفته باشد زیرا تصور وی از «جایگاههای خاصِ زیبایی شناسی روزمره شامل محیط زیستها نظیر پارکهای تفریحیِ موضوعی [ نوعی پارک که وسایل تفریحی آن اختصاص به موضوع خاصی داشته باشند]، مراکز خرید، حفاظ شهری خیابانها و جاذبههای توریستی و نیز تصاویر رسانههای گروهی به ویژه در تلویزیون و به تازگی در صفحات رایانه است». این مکانها بی تردید بخش مهمی از زیبایی شناسی روزمره ما را تشکیل میدهند اما عمدتاً بسیاری از آنها هنوز محیطهایی هستند که ما از آنها «بازدید میکنیم» و تصاویر، محیطها و ابژههایی نیستند که ما هر روز و به معنای واقعی کلمه با آنها فعالیت یا زندگی میکنیم. من با تاکید بر تجربۀ زیباشناختی خاص به عنوان ویژگی معرفِ زندگی زیباشناختی مان، حتی با گنجاندن اموری که برگرفته شده از فرهنگ «نازل» هستند، نگرانم که هنوز هم نوعی از تجربه که برای بسیاری از ما بسیار آشنا است مورد غفلت قرار گیرد. از این لحاظ، من با این اظهار نظر تام لدی موافقم که:
به نظر لازم است نوعی تمایز را میان زیبایی شناسی زندگی روزمره که به طور متعارف تجربه میشود و زیبایی شناسی زندگی روزمره که به طور غیر متعارف تجربه میشود برقرار نماییم. اما هر تلاشی برای افزایش شدت و عمق زیباشناختی تجربههای زندگی روزمره و متعارف ما باعث خواهد شد تا آن تجربهها در راستای امر غیر متعارف قرار بگیرند. میتوان تنها به این نتیجه گیری رسید که تنشی در درون همین مفهوم زیبایی شناسی زندگی روزمره وجود دارد.
اما تنشی که وی از آن سخن میگوید میتواند تا حدودی حل شود به شرطی که ما به واکنش زیباشناختی خاص مان به پدیدهها و ابژههای روزمره نظیر مناظر زشت، توجه کنیم که غالباً نوعی تصمیم گیری با عمل را بر میانگیزانند. نکته مورد نظر من این است که این نوع تجربه به همان اندازهای که بخشی از زندگی زیباشناختی ما است به همان میزان نیز نوعی تجربۀ مستقل، غیر متعارف و «بیگانه» است.
اما چرا توجه به محیطها و ابژههای متعارف که «به طور متعارف تجربه میشوند» مهم است؟ آیا چنین پژوهشی به طور مستقل ارزشمند است؟ یکی از فرضیههای اصلی من این است که چنین جنبههای ظاهراً سطحی، خسته کننده، متعارف، پیش پاافتاده، یا حتی بی اهمیت زندگی زیباشناختی ما بدون تردید دارای پیامدهای کاملاً جدی و عملی است یعنی پیامدهای محیطی، اخلاقی، اجتماعی، سیاسی و وجودی. برای مثال غفلت نسبی ما از محیطهای روزمره به خاطر محیطهای دور افتاده، هیجان برانگیز، تماشایی دارای پیامدهای نگران کنندهای است زیرا رویکرد مردم و سیاستگذاریهای اجتماعی در رابطه با حفاظت از چشم اندازها کاملاً تحت تأثیر و گاهی اوقات تابع چنین ملاحظات زیباشناختی ای است. افزون بر این، ابژهها و محیطهای روزمرهای که ما هر روز با آنها تعامل داریم میتوانند تأثیر بنیادینی بر زندگی ما داشته باشند. همان طور که برلنت به ما یادآوری میکند: «نحوۀ مواجه و تعامل ما با مناظر و چشم اندازهای معمولی خانه، کار، سفر محلی و تفریح، معیار مهمی برای کیفیت زندگی ما است».
من به هیچ وجه تأثیر شگرفی را که هنر و تجربههای زیباشناختی خاصی میتوانند بر زندگی ما داشته باشند تقلیل نمیدهم. همچنین قصد ندارم ارزش و اهمیت بررسی ماهیت آنها را، بدانگونه که نظریههای زیباشناختی سنتی انجام میدهند، انکار کنم. آنچه به نظر من مسئله برانگیز است این است که اهمیت تجربۀ زیباشناختی پُراحساس و هیجان برانگیز باعث شود تا جنبههای دیگر اشتغال زیباشناختی ما با جهان و زندگی تحت الشعاع قرار گیرد. ما با غفلت از جنبههای دیگر زندگی زیباشناختی مان که در اعمال، تصمیمات و قضاوتهای روزمره مان متبلور میشوند نه تنها فرصت غنی بخشیدن به ابعاد جستجوی زیباشناختی، بلکه امکان بهبود کیفیت زندگی و جهان را از دست خواهیم داد. از این رو، پیشنهاد من این است که جستجو و پژوهش زیباشناختی را از رویکردهای هنر محور و تجربه محور خاص که بر گفتمان زیباشناختی مدرن غرب مسلط هستند جدا کنیم. من این رویکردها را بی اعتبار نمیکنم بلکه آنها را تکمیل مینمایم. از این رو کماکان به این وفادارم که شیوههای متنوعی برای تعامل زیباشناختی ما با جنبههای گوناگون جهان وجود دارد. من بر آنم که ما با تشخیص و درک این تنوع در درون زندگی زیباشناختی مان، چیزهای بیشتری را در نسبت با زمانی که یک نظریۀ واحد از زیبایی شناسی هنر محور یا نظریۀ تجربه محور خاص را برای جنبههای مختلف زندگی زیباشناختی مان به کار میبریم به دست میآوریم؛ یعنی با تحلیل تجربههای زیباشناختی مان، که خارج از هنر صورت میگیرند، بر اساس شرایط خود آنها و نه به عنوان تجربههایی که به هنر نزدیک میشوند یا از آن تقلید میکنند، میتوانیم غنای موضوعات زیباشناختی ای را که با تجربۀ ما از هنر مشترک یا مرتبط نیستند آشکار سازیم. به همین شکل، با بررسی اعمال و قضاوتهای روزمره و عادی که توسط اولویتهای زیباشناختی ظاهراً پیش پا افتاده برانگیخته شدهاند میتوانیم شیوهای تاثیرگذاری شگرف علایق زیباشناختی را بر زندگی خودمان و جهان دریابیم که متفاوت از شیوه تاثیرگذاری هنر یا تجربههای زیباشناختی فرامون نشدنی بر زندگی ما و جهان است.
پایان