لیبرالها در زمانهی خطرخیزی زندگی میکنند. اریک هابسبام (تاریخدانِ بریتانیایی) چند سال پیش از مرگاش در ۲۰۱۲ نقدی کوتاه دربارهی آیندهی دمکراسیِ لیبرال ارائه داد. نقدِ وی در مجله بریتانیایی «پراسپکت» منتشر شد: «با اصولی که هنوز بر کشورهای توسعهیافتهی غربی حاکم هستند، هیچکدام از مسئلههای عمدهی بشر در سدهی ۲۱ نمیتواند برطرف شود: رشدِ نامحدودِ اقتصادی و پیشرفتِ فنی، آرمانِ خودگردانی فردی، آزادیِ انتخاب، دمکراسیِ انتخاباتی». هابسبام نگفت که تقصیرِ چه کسی است: اهدافِ لیبرال یا ظرفیتهای لیبرال. زیاد هم مهم نیست. صدایِ پیامبرگونهی هابسبام انگار بیمهای انباشتهشدهی خودِ لیبرالها را پژواک میدهد؛ بیم از اینکه نکند روزگارشان سر آمده باشد.
ماجرا فراتر از یک برافروختهشدن و از کوره در رفتن است. از همان دههی ۱۹۹۰ نیز دلایلِ فروپاشیدنِ باورمندیِ لیبرالها به خود، بهراستی کافی و متقن بود: شوکهای خارجیِ برآمده از اسلامگراییِ خشونتگرا؛ لکهدارشدنِ ارزشهای لیبرال توسط جاسوسیها و جنگافروزیها و شکنجههای صورتگرفته؛ سقوطِ جهانیِ بانکها با خسارتهای پرهزینه و آسیبهای ماندگارِ اقتصادیای که گذاشت.
جریانهای مخالف نیز مشکلاتِ خود را داشتند. نابرابریِ اقتصادی در جهانِ غرب، صلح و آرامشِ اجتماعی را تهدید میکند. آن دولتهایی که شدیدا به وامهای خارجی نیاز دارند تا سامانههای پرهزینهی رفاهی خود را سر پا نگه میدارند و تقلا میکنند تا وعدههای [سیاسی و اقتصادی] خود را برآورده سازند. رایدهندگانِ نومیدشده نیز راستِ میانه و چپِ میانه را رها کرده و به تندروهای جدیدا بهداشتیشده روی آوردهاند. بیرون از جامعهی راکد و پیرِ غرب، قدرتهای فزایندهی بازنگر نیز به سیاستِ نا-لیبرال روی کردهاند: برای مثال، چین و تا اندازهای هم هند و ترکیه و ایران.
عجیب است که لیبرالها با اینهمه ترسها و هراسها چگونه اصلا شبها خوابشان میبرد. یا که این نگاه، بیش از حد تاریک و نومیدکننده است؟ آیا این نگاه، دستآوردهای خودبستهی لیبرالها را یکسویه نادیده میگیرد؟ و قوتهای پابرجای آنها، اگر به یاد آورده شوند، آیا میتواند جانِ تازهای به آنها بخشد؟
از همان اوایلِ سدهی ۱۹ که لیبرالیسم نخستینبار کنشِ سیاسی به خود گرفت و تمامِ رقبای تاریخیِ خود را یکی پس از دیگری یا شکست دادند یا از سرِ مصالحه و آشتی با آنها وارد شدند، سرفرازیِ لیبرالها به نومیدی بدل شد. لیبرالیسم توانست با مهارتِ تمامْ رقبایِ اولیهاش (محافظهکاری و سوسیالیسم) را در خود جذب کرده و همقطارِ خویش سازد. اروپا شاهدِ فروپاشیِ خدایانِ سدهی بیستمی یعنی فاشیسم و کمونیسم بود. و با پوپولیسمِ دمکراتیک مصالحه کرد و خود را از نو پیکرهبندی کرد، و پس از ۱۹۴۵ تحت عنوان دمکراسیِ لیبرال خود را استحکام بخشید. اندیشمندانِ لیبرال بهشدت تلاش کردند تا نشان دهند که لیبرالیسم نهتنها قویتر و ماندنیتر از رقبایاش است، بل عادلانهتر و عقلانیتر و سودرسانتر و در یک کلامْ بهتر است.
فخر به لیبرالیسم
کارل پوپر (فیلسوفِ علم) نیز در سخنرانیاش با عنوان «تاریخِ زمانهی ما: نگاهی خوشبینانه» که در ۱۹۸۶ و به افتخارِ الینور رَتبون (اصلاحگرِ اجتماعی و پیشگامِ بریتانیایی در زمینهی حقوق و مزایایِ کودکان) ارائه شد، به برتریِ اخلاقیِ لیبرالیسم فخر دمید. افرادی که آنقدر خوششانس بودند که در دمکراسیهای لیبرالِ اروپای غربی و ایالات متحده زندگی کنند، توانستند ملغمهی خام اما کارآمد از بازارِ آزاد و انتخاباتِ مردمی و سامانههای رفاه و آزادیهای فردی را تجربه کنند. پوپر از این انسانها گفت: «حقوقِ بشر و عزتِ انسانی آنان تا کنون هرگز چنین تکریم نشده بود و آنان پیشتر هرگز چنین آماده نبودند که در قبالِ دیگران، بهویژه در قبالِ کسانی که بخت و سعادتِ کمتری داشتند، فداکاری کنند. باور دارم که اینها حقیقت دارند». پوپر وجود چالشهای پیشِ رو را تصدیق میکند اما معتقد است لیبرالها اگر به آرمانهایشان وفادار بمانند، میتوانند از پسِ این چالشها برآیند: بهویژه آرمانهای روشنفکرانهی لیبرالیسم مانند آزمایش، بحثهای بیطرف و نوجو، و طردِ نبوت و پیشگویی.
هابسبام و پوپر، جاذبهها و دافعههایی برای لیبرالهای پریشانخاطر ارائه میکنند: بتهای دروغین و ناتوانیهای تاریخی در یک سو؛ دستآوردهای مفخر و ذهنیتی تنومند برای روبهروشدن با خطراتِ آینده، در سوی دیگر. پیش از اینکه بپرسیم کدام سو صحیح است، نیاز است حدود و ثغورِ این حیوانِ سیاسیای که هابسبام و پوپر ازش حرف میزنند را تعیین کرد.
لیبرالیسم چیست؟
اگر شما هم مثل من فکر میکنید که لیبرالیسم لایق طرفداری است و اگر شما هم مثل من دربارهی آیندهی لیبرالیسم نگران هستید، پس بهتر است بدانیم لیبرالیسم چیست، وگرنه نخواهیم دانست که اصلا نگرانیِ ما دربارهی چه چیزی است. ما نخواهیم فهمید کدام ابعادِ لیبرالیسمْ ذاتی و کدامشان عارضی هستند، یا کجای راه را اشتباه رفته است. و نخواهیم فهمید چه جنبههایی از دمکراسیِ لیبرال را باید نگه داشت و چه جنبههایی را باید جایگزین کرد یا بهبود داد.
لیبرالیسم چیست؟ میتوان آن را مرام یا عقیدهای اخلاقی، نمایِ اقتصادیِ جامعه، فلسفهی سیاست، اصولِ کاپیتالیستی، چشماندازِ محدود و محلیِ غربی، یک مرحلهی تاریخی، یا یک مجموعه آرمانهای جهانشمولِ نازمانمند دانست. هیچکدام از اینها کاملا اشتباه نیست؛ اما همگیشان جزئی از پدیده هستند. به باور من، لیبرالیسمْ کنشِ مدرنِ سیاست است، سیاستی که تاریخ و کنشگران و چشماندازی دارد که کنشگراناش را راهنمایی میکند.
برای اینکه بفهمیم لیبرالیسم چیست، باید همهی این سه عامل را رصد کنیم.
تاریخ لیبرالیسم
از نگاهی تاریخی، لیبرالیسم همیشه یک خیمهی بزرگ بوده که برای راست و چپ، رادیکال و سنتگرا، طرفدارِ بازارِ آزاد و دمکرات سوسیالها جا داشته؛ برای هایک و کینز، برای هوور و روزولت، برای ریگان و کوهل، و همچنین برای جانسون و برنت. فقط محدود به امریکا و اروپا هم نیست. در انحصارِ انگلیسیزبانها هم نبوده، سنتهای درخشانی در فرانسه و آلمان و قارهی اروپا داشته، و همچنین در امریکای لاتین (هرچند از انسجامِ کمتری برخوردار بوده).
لیبرالیسمْ سرشار از ایدهها است اما خودش مجموعهای از ایدهها نیست، چه برسد که آموزه یا دکترینی باشد که بتوان پس از مطالعهی بنیانگذارانِ امریکاییاش یا پژوهشهای فلسفی دربارهی اسپینوزا و لاک و پرتستانیسمِ لوتری و پیشا-اصلاحگریِ کاتولیک یا سیسرو و سقراط، آن را فرا گرفت. اندیشهی لیبرال را فقط میتوان از کنشِ لیبرالْ روشن ساخت و فهمید. تا هنگامی که لیبرالیسم [بهعنوان یک گرایش فلسفی] تخصصی شود، لیبرالهای سدهی بیستمی عموما یا اندیشمند بودند یا سیاستمدار و مقامِ دولتی؛ برای نمونه، هامبولت و کنستان و گیزو و توکویل و کوبدن و میل.
لیبرالیسم هیچ اسطورهی بنیادین یا سالِ تولدی ندارد. لیبرالیسم بهعنوان یک کنشِ سیاسی در سالهای پس از ۱۸۱۵ در دنیای اروپای غربی پدیدار شد، اما تا پیش از آن در هیچ جای دیگری بهطور قابل ملاحظهای مشاهده نشده بود. لیبرالیسم در واکنش به شرایطِ جدید این جوامع به وجود آمد؛ جوامعی که از کاپیتالیسمْ قوت گرفته بودند و جمعیتشان سریعا در حال افزایش بود و (بد یا خوب) تغییراتِ مادی و اخلاقیْ بیوقفه جریان داشتند.
تا هر جا که انرژی و کنجکاویتان به شما اجازه دهد میتوانید در تاریخ عقب بروید تا سرچشمههای روشنفکرانهی لیبرالیسم را پیدا کنید. لیبرالسم در جنبشها و اندیشمندانِ دورهی روشنگری (سدهی هجدهم) سهمی مستقیم و شناختهشده داشت؛ یعنی وقتی که سیزار بیکاریا (قاضیِ ایتالیایی) خواستارِ انسانیشدنِ مجازاتها شد و مونتسکیو و مدیسون خواهانِ تقسیمِ قدرتهای نهادی شدند و ولتر و جفرسون دَم از مدارای مذهبی زدند و هیوم و کانت نیز رهایی از قیمومیتِ اخلاقی را مطرح کردند. در اسکاتلند، آدام اسمیت به استقبالِ نخستین بارقههای کاپیتالیسمِ مدرن رفت. هیچکدامشان شرایطِ جدید و تغییراتِ بیامانی که پیشِ روی نخستین لیبرالها بود را نفهمیده بودند. هیچکدامشان نفهمیده بودند که آدمهای نوین و ثروتِ نوین و مشکلاتِ نوینی ظهور کرده است و ثباتِ قدیمی برای همیشه از بین رفته است. درختِ سترگِ اندیشهی سیاسیِ پیشا-سدهی نوزدهمی را که تکان بدهی، میوههای زیاد و متوعی از آن خواهد ریخت که برخیشان رسیده و برخیشان بیش از حد رسیدهاند. اما از این درخت هیچ لیبرالیسمی نخواهد ریخت.
لیبرالیسم در تمامِ حیاتاش نه سرسلسلهای دارد نه مرجع و نه انقلابی که شایستهی ذکر باشد. هرچند، چهار دورهی دشوار دارد که من در کتابام، «زندگی یک ایده» (۲۰۱۴)، به آنها اشاره کردهام و تاریخِ دقیق و ترتیبشان را مشخص کردهام. نخستینشان از ۱۸۳۰ تا ۱۸۸۰ جریان داشت؛ دورهای که تازهتازه خود را تعریف میکرد و قدرت میگرفت و به موفقیتهایی دست یافته بود. لیبرالیسم به ملتها [حکومتِ] قانون را عرضه کرد و به حکومتها الگوهای نوینِ تجارت و صنعت، و جوامعِ منفکشدهای را با هم متحد کرد که داشتند پایگانهای مرسوم و سازماندهنده و منشهای فراگیرشان را از دست میدادند. لیبرالیسم همچنین استانداردهایی برای انسانیت و بهویژه برای جلوگیری از سورفتار یا نادیدهگرفتنِ مستضعفین از سوی قدرتهای دولتی و سرمایهداری نیز پروراند.
لیبرالیسم و دمکراسی
از ۱۸۸۰ تا ۱۹۴۵، لیبرالیسم به بلوغ رسید و مصالحهای تاریخی با دمکراسی انجام داد. گروهی نخبه از مردانِ دانشآموخته و مُتمکن نیز ظهور کرد که ترجیح میداد حکومت کند تا اینکه [صرفا] اصولِ دمکراتیک را در سیاست و حوزههای اقتصادی و فرهنگی بازیابد و رصد کند: آنها از حکومتِ مردم بر حوزههای انتخاباتیِ خود و رسمیتیافتنِ صدایِ کارگران در محلِ کار و حذفِ پایگانهای فرهنگی حمایت میکردند. اکثریتِ مردمی نیز، در عوض، محدودیتهایی که لیبرالها بر اِعمالِ قدرت و بهویژه تقسیمِ قدرتِ منطقهای و حفاظت از داراییها و احترام به حقوقِ فردی قائل میداند را پذیرفتند. این مصالحه نه راحت و خودبهخود، بل از روی اکراه و در اثرِ مبارزات و تلاشها صورت گرفت.
لیبرالیسم و دمکراسی، گرچه اغلب به جای هم به کار رفتهاند، اما از یکدیگر متمایز هستند. لیبرالیسم دربارهی کنترلِ قدرت است و چگونگیِ بهبوددادنِ زندگیِ انسان و برخورداریِ انسان از احترام. دمکراسی اما دربارهی این است که چهکسانی باید در این حلقهی شادِ صداها و پیشرفتها و حفاظتها قرار بگیرند. لیبرالیسم به پرسشِ «چگونه» پاسخ میدهد و دمکراسی به پرسشِ «چه کسی». لیبرالیسمْ محتوا است و دمکراسیْ دورنما. لیبرالیسم اِعمالِ قدرت را محدود میسازد. دمکراسی اصرار دارد که کنترلِ قدرت باید در دستِ [افراد یا گروههای] بسیاری قرار داشته باشد و نه در دستِ یک (استبداد) یا چند نفر (الیگارشی). لیبرالیسمْ برنامهی ضیافت را میریزد و دمکراسیْ سیاههی مهمانها را مینویسد. لیبرالیسم، بسته به مطالبات و حفاظتگریهایاش، میتواند شاملگر یا انحصارگر باشد. چالشهایی که دمکراسی در اواخر سدهی ۱۹ پیش روی لیبرالها گذاشت، و تا کنون برقرار هستند، نشان میدهد که آرمانهای آنها [لیبرالها] میتوانند بر همه (هر کسی که باشد، یعنی با مشمولیتِ کامل) کاربرد داشته باشند.
پس از شکستهای مهلکِ دمکراسیِ لیبرال (جنگهای جهانی و فروپاشیهای سیاسی و رکودهای اقتصادی)، [این نحله] در ۱۹۴۵ شانسِ دوبارهای یافت تا در نبردِ نظامی و فسادِ اخلاقیِ فاشیسم (این رقیبِ راستگرایاش) پیروز شود. دورهی سومِ موفقیت و کسبِ حمایت (از ۱۹۴۵ تا ۱۹۸۹)، با تسلیمِ نامشروطِ کمونیسمِ شوروی (رقیبِ چپگرای لیبرال دمکراسی) پایان گرفت. ما حالا در مرحلهی جدیدی از خودآزماییِ لیبرال هستیم.
آیا لیبرالها واقعا به آزادی (liberty) باور دارند؟ واقعا باور دارند. اما همانقدر که غیرلیبرالها. تقریبا همهی رقبای مدرنِ لیبرالیسم ادعا کردهاند که قصدشان دفاع از آزادی است. کارل مارکس و فردریش انگلس در مانیفستِ کمونیست (۱۹۴۸) در آرزوی جامعهی بیطبقهای هستند که در آن «پیشرفتِ آزادِ هر» فردی «پیششرطی برای پیشرفتِ آزادِ همه» است. بنیتو موسیلینی فاشیستهای ایتالیایی را «آزادیخواهانی» مینامد که به آزادی و حتی به آزادیِ دشمنانِ خویش باور دارند. آزادی را نمیشود از قصهی [تاریخِ مدرنِ سیاسی] بیرون گذاشت. آزادی، مثلِ شاهِ شطرنج، تا آخرِ بازی هست. دقیقا به خاطر همین جذبهی فوقالعادهی آزادی است که نباید آغازگاه [نقد یا بحث] باشد.
چهار ایدهی شاخص لیبرالیسم
لیبرالیسم، در گستردهترین فحوایش، چیزی است دربارهی بهبوددادنِ زیستِ انسانها و یکسان برخوردکردن با آنها و حفاظت از آنها در برابرِ قدرتهای افراطی. به نظر میرسد چهار ایده وجود دارد که لیبرالها را در سراسرِ تاریخِ فعالیتشان رهنمون کرده است.
− نخستینشان: تصادمِ منافع و باورها در جامعه، امری ناگزیر است. هماهنگیِ اجتماعی، همان رویای نوستالژیکِ محافظهکارها و امیدِ سوسیالیستها، نه دستیافتنی است و نه مطلوب؛ چون هماهنگی، خلاقیت را فرومینشاند و نوآوری را مسدود میکند. و ستیزها، اگر رام شوند و در نظمِ ثابتِ سیاسی به رقابت گذاشته شوند، میتوانند در قالبِ بحث و آزمون و مبادله به ثمر بنشینند.
− دومین ایده: به قدرتِ انسان نباید اعتماد کرد. قدرت هر چه قدر هم که خوب رفتار کند، نمیتواند همچنان به خوب رفتارکردناش ادامه دهد. قدرتِ مطلق و برترِ برخی انسانها بر دیگران، خواه قدرتِ دولتی باشد خواه بازار خواه اکثریتِ اجتماعی یا مراجعِ اخلاقی، اگر محدود نشود و مورد بازبینی قرار نگیرد، معمولا و بهناچار به استبداد یا سلطه منتهی میشود. یکی از غایاتِ اصلیِ لیبرال این است که مانع از سلطهی هر منفعتی (مذهب یا طبقه) بر جامعه شود.
− سومین ایده: لیبرالها، برخلافِ خِردِ سنتی، همچنین معتقدند که زندگیِ انسان را میتوان بهبود داد. پیشرفت و بهترشدن هم ممکن است و هم مطلوب؛ هم برای کلیتِ جامعه و هم برای فردفردِ شهروندان، آنهم در درجهی اول از طریقِ آموزش، و بهویژه آموزشِ اخلاقی.
− و سرانجام اینکه چهارچوبِ زندگیِ عمومی باید به تمامِ شهرونداناش، صرف نظر از اینکه چه کسی هستند و به چه باور دارند، احترامِ مدنی نشان دهد. چنین احترامی نیازمندِ آن نیست که؛ در دارایی یا حوزهی خصوصیِ شهروندان فضولی و دخالت کرد؛ در اهداف و انتخابها و سرمایهگذاریهای آنها اشکالتراشی کرد؛ و کسی را به خاطر اینکه عضوِ بیاستفاده یا منفورِ جامعه است، از چنین حفاظتها و حقهایی محروم ساخت.
این چهار ایده، همگی با هم، مشخصهی لیبرالیسم هستند که زیرِ ظاهرِ آشفتهی واژگانِ همستیز و رقابتِ راهبردهای توجیهگری، [تمامِ نحلههای لیبرالیسم را] بهشدت متحد میسازد. لیبرالیسم همیشه سعی کرده تا بر تمامِ این چهار ایده انگشتِ تاکید بگذارد و سعی کند تا یکی را قربانیِ دیگری نسازد یا یکی را در ارجحیتِ کامل قرار ندهد.
احزابِ سیاسیِ جریانِ غالب و پیشرو در اروپا و ایالاتِ متحده همگی به اندازهی زیادی به این چهار ایده وفادار بودهاند. برای نمونه، در فرانسهی پس از ۱۸۷۰ اصطلاحِ «لیبرال» عملا از سیاستِ حزبیْ محو شد اما این محوشدن صرفا در زبان و گفتار روی داد و نه بهطور واقعی. لیبرالیسم در فرانسه، و از سوی لیبرالهای راستگرایی که جمهوریخواه نامیده میشدند و همچنین لیبرالهای چپگرایی که رادیکال، بهعنوان جریانِ غالب و پیشروی سیاسی ادامه یافت.
این چهار ایدهی کلیدی، لیبرالها را از سوسیالیستها و محافظهکارهای سدهی نوزدهمی و همچنین از فاشیستها و کمونیستهای سدهی بیستمی، متمایز میسازد. آنها همچنان لیبرالها را از رقبای کنونیشان نیز متمایز میسازند: استبدادگرانِ انتخاباتی (در چین)، ملیگرایانِ قومی (در هند)، پوپولیسمِ نظامی (در مصر و ونزوئلا)، اسلامگرایانِ ملیگرا (در ترکیه)، و اسلامگرایانِ مذهبی (در ایران).
لیبرالیسم با تاکید بر ضرورتِ پیگیریِ کامل و موازیِ همهی آرمانهایاش، قمار کرد. هیچگاه آسان نبوده که بخواهی زندگیِ مردم را بهتر کنی اما همهنگام آنها را به حالِ خود رها کنی، این هم آسان نبوده که بخواهی به باورهای مردم احترام بگذاری اما در همان حال بخواهی ذهنِ آنها را بهبود دهی. حکومت همهنگام میتوانست بازار را در برابر قدرتِ دولتی یا مردم را در برابر قدرتِ بازار حفاظت کند، و همچنین به اکثریتْ قدرتِ تصمیمگیری بدهد و همهنگام از اقلیتها محافظت کند. قمارِ لیبرالیسم، از آنْ آموزهی امید ساخت اما به همان میزان نیز تبدیلاش کرد به موتورِ نومیدی؛ چرا که همان خوشطبعیِ ناساز و نسخههای غمافزایی را احیا میکند که پوپر و هوبسبام ارائه کرده بودند.
شک به لیبرالیسم
باید به یاد داشت که خود-شکیِ لیبرال، چیزِ تازهای نیست. از زمانِ انتشارِ «مرگِ غریبِ انگلستانِ لیبرال» جورج دنجرفیلد (۱۹۳۵) تا انتشار «مرگِ غریبِ لیبرالیسمِ امریکایی» نوشتهی ه. و. برندز (۲۰۰۱) هر دورهی زمانیای را که انتخاب کنید، یک نویسندهی اندیشناکِ لیبرال را خواهید یافت که تشخیصی تازه یا آگهیِ فوتِ تازهای صادر کرده است.
البته نباید بگذاریم این ادعاهای نظری و بیش از حد کلیای که کاریکاتوری از چشماندازِ لیبرال به ما میدهد، ذهنِ ما را اسیرِ خود کند و جامعهشناسی را بر آن دارد که ایدههای لیبرال را از اعتبار ساقط سازد. برای نمونه، جان هالوول در «افولِ لیبرالیسم بهعنوان یک ایدئولوژی» (۱۹۴۳) میگوید که جامعهی تودهای[1]، آرمانِ لیبرالیِ خودپیرویِ شخصی را عقیم ساخته است. دیگر اندیشمندان اما خلافِ آن را میگویند و ایدههای لیبرال را سرزنش میکنند که جامعه را بهغایب آسیب زده است. السدیر مکاینتایر در «پس از فضیلت» (۱۹۸۱) مینویسد که فردگراییِ لیبرالْ اجتماع و همبستگی را تضعیف کرده است. راهبردِ مشترکِ منتقدانِ لیبرالیسم این است که آن را متهم به یک نوع توجیهگریِ تعلیمی میکنند که [لیبرالیسم] نیازی به آن ندارد و بسیاری از لیبرالها هرگز بر آن صحه نگذاشتهاند.
ما بهجای تمرکزکردن بر روششناسی و فلسفهی عالی، باید به این دقت کنیم که لیبرالیسمِ واقعی [یا عملی] در کجاها اشتباه رفته است. آشکارترین شکستِ لیبرالیسم این است که به قدرتِ بازار اجازه داده که خارج از کنترل قرار گیرد. پیآمدِ مستقیمِ آن، یعنی افزایشِ نابرابری، موضوعِ نخستِ مباحثِ عمومی شده است. بحثهای اقتصادی در این باب، قدمتِ بسیاری دارند.
از اواخرِ سدهی نوزدهم، اندیشهی لیبرال دربارهی اقتصادْ بین دو رویکرد در نوسان بوده است: استفاده از دولت برای مهارِ قدرتِ بازار، و استفاده از بازار برای مهارِ قدرتِ دولتی. پس از ۱۹۴۵، دمکراسیهای لیبرال گویا تعادلِ صحیح را یافتهاند. پس از دههی ۱۹۸۰، یعنی پس از دههی تورم و بیکاری و طغیانهای مالیاتی، این تعادل بهشدت از قدرتِ دولت به قدرتِ بازار لغزیده است. سودِ عظیم برای معدودی و دستمزدهای ثابت برای بسیاری از مردم، منجر به نابرابریِ اجتماعیای شده که از نظر اخلاقی نابهجا است و در دمکراسیِ لیبرال نیز از نظرِ سیاسیْ غیر قابلِ تحمل. [برای حلِ این بحران] باید از شرِ چیزی خلاص شد.
از دیدِ راستگراهای بازار-آزاد، موتورِ کاپیتالیستیْ در پایانِ ماجرا منافعاش را [به همه] میرساند. اگر در این میانْ نابرابری هم رسانده، خب رسانده است دیگر. این خوانش، امیدهای تساویگرایانهی دمکراسیِ لیبرال را کنار میگذارد. لیبرالهای چپگرا اما هیچ ناگزیریای نمیبینند. آنها بر این باورند که کاپیتالیسم یا سرمایهداری اگر به سیاستْ اجازهی چنین کاری دهد، نابرابری را همهگیر ساخته. آنها پیوسته به ظرفیتِ سیاست برای مهارِ بازار باور دارند و بنابراین از دیدِ آنها کاپیتالیسمِ با-قدرت-نامحدود باید کنار گذاشته شود.
جالب اینجاست که کتابِ پرفروش و ۶۸۵-صفحهایِ توماس پیکتی دربارهی نابرابریِ اقتصادی («سرمایه در سدهی بیست و یک» ۲۰۱۴) مولفههای هر دو دیدگاه را در خود ترکیب کرده است. پیکتی که نگاهِ نو-مارکسیستی به منطقِ ظالمِ کاپیتالیسم دارد، میگوید کاپیتالیسم بهطور طبیعی گرایش به تولیدکردنِ نابرابری دارد. او میگوید، جوامعِ غربی پس از ۱۹۴۵ تنها بهخاطرِ عواملِ دورهای یا مشروطی مانند هزینهکردنِ جایگزینیِ سرمایه پس از جنگها[ی جهانی] و افزایشِ رشدِ جمعیت (که موقتا بهعنوان امتیازِ اقتصادیِ سرمایه به نیروی کار بود)، عادلانهتر شدهاند. اما پیکتی دربارهی «چه باید کرد»، رویکردِ چپ-لیبرال دارد. رویکردِ او همان چارهی کلاسیکِ رفاهگرایی است که ارادهای سیاسی را طلب میکند: مالیاتگذاری بر ثروت.
منتقدانِ خاصی هم بودهاند که آمار و ارقامِ پیکتی را به پرسش گرفتهاند، و حتی منتقدانِ همدل نیز چارهی برگزیدهی او را در حالِ حاضر بیرون از دسترس میدانند چون صداهای شرکتها و لابیگریهای مالی بسیار قوی عمل میکنند. اما هیچ چیزی گریزناپذیر نیست، که همین ما را به پوپرِ خوشبین بازمیگرداند.
قدرت سازگاری
اینکه لیبرالیسم چگونه عملی میشود، به این معنا نیست که لیبرالیسم باید اینطور عملی شود. همانطور که پوپر بهدرستی میگوید، لیبرالیسم قدرتاش را از سازگارکردن و پیکرهبندیِ دوباره و موفقِ خود در قالبِ دمکراسیِ لیبرال پیدا کرده است. اگر قرار است تعادلِ بهتری را بین دولت و بازار دید، درست در زمانهی ماست که میتوان چنین چیزی را یافت؛ دمکراسیِ لیبرال نیاز دارد خودش را دوباره از نو پیکرهبندی کند. این بدان معنا نیست که در جستجوی سیاستهای راستگرا باشیم. هیچ اندازه و هیچ سیاستی برای مدتِ طولانی کارگر نیست. چالش این است که ذهنیتها را عوض کنیم و برنامههایی ایجاد کنیم و نقاطِ مقاومت در برابر نیروهای بهظاهر چیرهنشدنی را برقرار سازیم. هیچکدام از اینها خودبهخود و بیدرنگ روی نمیدهند. نخستین باز-پیکرهبندیِ لیبرالیسم (همسازیاش با نیروهای عامیِ دمکراسی) در فاصلهی دههی ۱۸۸۰ تا دههی ۱۹۶۰ روی داد و تکمیل شد. آن دستآورد مستلزمِ سرسختی و خلاقیت و شفافیتِ ذهن بود. و باز-پیکرهبندی لیبرالیسم در زمانهی ما نیز چنین است.
بحث دربارهی نابرابری صرفا یک آغازگاه است و بس. نابرابری در جهانِ ثروتمندان شاید آشکارترین چیزی باشد که میدانیم لیبرالیسمِ امروزه دارد بهاشتباه تکرارش میکند، اما این تنها یا مهلکترین خطای لیبرالیسم نیست. هابساومِ بدبین نیز درست میگفت؛ اقتصادهای کاپیتالیستیْ تهدیدی جهانی تولید میکنند که سیاستِ لیبرال-دمکرات قادر به مواجهه با آن نیست. تغییراتِ فنآورانه و رشدِ اقتصادی شاید زیستِ مردم را بهتر کرده باشد اما چون به حالِ خود رها شده و کنترل نمیشوند، کرهی زمین را به خطر انداختهاند و تهدیدی برای زیستهای آینده هستند.
پرسشهای محوری
اهداف و آرمانهای لیبرالیسم همچنان مانندِ گذشته و همیشه ماندهاند: مقاومت در برابرِ قدرتِ سلطهگر و ایمان به پیشرفتِ انسان و تاکید بر احترامِ مدنی به انسانها. هیچکدام از اینها نیاز ندارند که ترک شوند یا تغییر کنند. با این همه، لیبرالها سریعا باید بیاندیشند که این اهداف و آرمانها چگونه در شرایطِ خاص و سردرگمکنندهی امروزه برآورده شوند.
قدرتِ بازار را چگونه باید مهار کرد؟
آیا برای سنجش و اندازهگیریِ پیشرفت میتوان «بهاندازهی کافی خوب» را جایگزینِ «حتی بهتر و بیشتر» کرد؟
چگونه میتوان احترام به انسانهای کنونی و آینده را با هم جور کرد؟
اینها پرسشهای دلهرهآوری هستند که امروزه پاسخ نخواهد گرفت. یافتنِ پاسخها و تغییردادنِ ذهنیتها امری است که دههها طول میکشد. لیبرالها در خلالِ تغییراتِ دلهرهآورِ ۲۰۰ سالِ گذشته، به دنبالِ نقاطِ ثبات بودهاند. هیچ نقطهی ثباتی تا همیشه نمیماند، اما لیبرالها اگر دست از پیداکردنِ نقاطِ ثبات بکشند، باید خود را سرزنش کنند و نه جریانهای دیگر را. چیزی که آنها نیاز دارند، اراده و تصمیمی استوار و مداوم است.
منبع: aeon
زیرنویس:
[1] به جامعهای گویند که دارای فرهنگِ تودهای یا عامه است و نهادهای اجتماعیِ غیرشخصی و کلان، و مناسباتِ سنتیاش تضعیف شده است. م
هیچ اتفاق خاصی نیفتاده است با فروپاشی نظام دین و سنت مارکسیست ها و کمونیست ها جای آن را گرفتند و با فروپاشی کمونیست راه دیگر توسعه(چین و شبه دموکراسی اقتدار گرا) جای کمونیست را گرفته اند و لیبرال دموکراسی همچنان سر جای خود است این راه دیگر توسعه نیز به زودی سقوط میکند و هرج و مرج خواسته شده (به عنوان یک تز) جای آن را میگیرد و باز لیبرال دموکراسی سر جای خود میماند
عبداله / 07 September 2014