ادبیات به ما میگوید که تمایلاتِ ما، هیچ دلیلی و خردی سرش نمیشود. «فِدِر» راسین یا «رومئو و ژولیت» شکسپیر را میخوانیم و مردمی را میبینیم که اسیرِ احساسات شدهاند و با هر چه توضیح و خرد است سرِ دشمنی دارند. اما علم هرگز تن به چنین معمای نگشودنیای نداده، حتی در قلمروی میل جنسی. در طول چهار دههی گذشته، پژوهشگرانِ رفتارِ انسانی، شروع به کاویدنِ میلِ جنسی کردهاند. بیش از هر چیزی، علاقهمند بودهاند که بدانند: چرا چنین است که کسی را میخواهیم؟
روانشناسیِ تکاملی، پاسخی قانعکننده به این پرسش میدهد. میگوید میلِ انسان، بهرغم همهی پیچیدگیهایاش، نتیجهی چیزی بسیار ساده و ناپیچیده است: تلاشِ ما برای زندهماندن. شهوت و شیفتگی و عشقِ راستین و همهی اینها صرفا مکانیسمهایی هستند که ما به کار میبریم تا فرزند تولید کنیم و آنها را زنده نگه داریم. یعنی وقتی دنبالِ سکس هستیم، داریم در واقع نادانسته به شیوهای رفتار میکنیم که عمیقا راهبردی و عقلانی است. از تکنیکهای انطباقیای که انسان در طولِ تاریخِ درازِ پیدایشاش ساخته، استفاده میکنیم تا شانسِ بقای ژنهای انسانی را بیشینه سازیم.
این نظریهی راهبردیِ میل، در چهار دههی گذشته، پارادایمِ غالبی در روانشناسی شده است و بحثهای رسانهای دربارهی رفتارِ جنسی نیز همین بر مدارِ همین پارادایم میچرخند. اما نسلِ جدیدِ نظریهپردازهای تکاملی که روایتِ جدیدی از گذشتهی ابنای ما دارند و پیشگوییهای تازهای دربارهی آیندهی سکس میکنند، پارادایمِ راهبردی را با چالش روبهرو ساختهاند.
هیچ موقع ریش نداشتم. کلی طول میکشد که ریشهایم دربیایند، و دلیلی هم برای ریشگذاشتن نداشتهام. وقتی جوان بودم، زنها از ریش متنفر بودند. ریش، چیزی متعلق به دههی ۱۹۷۰ دانسته میشد؛ چیزی که پدرِ شما ممکن بود داشته باشد. اما یک روز هیپیها آمدند و ظرفِ فقط چند سالْ مجلهها پر شدند از مدلهای ریشو، و البته شرکتهای ریشتراشی هم به وحشت افتادند.
روزنامهی خبریِ نیویورک در آگوست ۲۰۱۳ در مقالهای نتیجهگیری کرد که «علاقهی جدیدِ ملت به ریشِ کامل، سابقهای کمتر از دو سال دارد و محدود به شمارِ اندکی از مُدسازها میشد». اما همین مقاله هیچ اشارهای به پژوهشی دربارهی ریش و میل که اوایلِ همان سال در نشریهی «تکامل و رفتار انسانی» منتشر شده بود، نکرد. نویسندگانِ این پژوهش ((Barnaby Dixson and Robert Brooks of the University of New South Wales in Australia))، عکسهایی از مردانی را که دارای انواعِ متفاوتی از ریش بودند به گروهی از زنان نشان دادند و از آنها خواستند که عکسها را بر حسبِ میزانِ جذابیتشان ردهبندی کنند. طبقِ نوشتهی این پژوهشگران، این زنان گفتند که ریش دوست دارند اما نه به این خاطر که ریشْ مُد شده است. بل، ترجیحهای ضعیفِ مشارکتکنندگانِ این پژوهش را نشانهی این دانستهاند که تکاملْ زنان را جوری برنامهنویسی کرده که دنبالِ مردانِ ریشو باشند. ریش ظاهرا نمایانندهی سن و بلوغ و زِبری و پرخاشگری و سلطه و بلندپروازی است؛ یعنی زنها ذاتا به همهی این خصایصْ جذب میشوند.
این پژوهش برای دستیابی به نتیجهگیریاش، همان پارادایمی را به کار میبندد که در روانشناسیِ تکاملیْ غالب است. این پارادایم میگوید انتخابهای واقعیِ جنسیِ ما معمولا بازتابدهندهی بایستههای زیستشناختیای است که در طولِ میلیونها سالْ مردان و زنان را برنامهنویسی کرده است تا سکس را بسیار متفاوت از یکدیگر بفهمند و اجرا کنند. برای زنان، آبستنیْ روندی بسیار دشوار و هزینهبردار است و پرورشِ کودکان نیز همچنین، و این یعنی زنان باید سکس را بهطور جدی و حسابشده در نظر بگیرند. روی هم رفته، زیستشناسیْ زنان را جوری شرطی کرده که از سکسِ اتفاقی پرهیز کنند و سکس را با عشق پیوند بزنند. همچنین زنان را وادار میکند تا دنبالِ کسانی باشند که فراهمکنندههای خوبی هستند و معمولا مسنتر و ثروتمندتر هستند.
مردان اما میتوانند بی هیچ هزینهای کلی عشق نثارِ معشوق کنند، و جوری رفتار کنند که ژنهای خود را تا حدِ ممکن منتشر کنند و گسترش دهند. در این نظریه، مردان با زنانی آرام میگیرند که بارور هستند و باروریشان قطعی و حتمی است. اما مردان همچنین تمایل دارند که تا میتوانند اینجا و آنجا هم با دیگر زنان بخوابند، بهویژه با زنانی که دارای «نشانههای اساسیِ باروری» یعنی جوانی و زیباییِ جسمی هستند.
اگر صفحهی اول رسانهها را بخوانید، برایتان سوال میشود که چرا این مطالعهی تکاملیِ سکس را اینقدر جدی گرفتهاند. راحت هم میشود دربارهاش اغراق کرد و گزافه گفت، و بسیاری از پیروانِ این رویکرد نیز خودشان همین کار را میکنند. ظرفِ چندین سالِ گذشته، روانشناسهای تکاملی توانستهاند توجهی رسانهها را به خود جلب کنند، آن هم با گفتنِ چیزهایی مثل؛ مردهایی با بیضههای کوچکْ پدرهای بهتری هستند، مردهایی که شریکِ جذاب دارند بیش از دیگران سکسِ دهانی انجام میدهند چون نگرانِ وجودِ اسپرمِ رقیب هستند، و زنهایی که برای جذبِ جفتشان به ارگاسم میرسندْ تعهدِ بیشتری به پرورشِ کودکان دارند. داستانهایی از این دست، بهانههای بیشتری به منتقدانِ روانشناسیِ تکاملی میدهد و در نتیجه بسیاری از مردم به یکباره از آن روگردان میشوند. و این باعثِ شرمساری است، چون این رشتهی دانشگاهی توانسته است اندیشههای ناب و اصیلی دربارهی رفتارِ جنسیِ انسان به دست دهد. اگر به تاریخْ نگاهِ دقیقتری بیاندازیم، متوجهی دقت و پیچیدگیِ روانشناسیِ تکاملی میشویم.
روانشناسیِ تکاملی و نظریهی راهبردهای جنسی
ریشهی روانشناسیِ تکاملی را میتوان در اندیشههای خودِ چارلز داروین یافت، همو که در «دربارهی خاستگاهِ انواع» (۱۸۵۹) و بر پایهی نظریهی انتخابِ طبیعی گفت «روانشناسی روی بنیادِ نوینی سوار خواهد شد». اما این امر متحقق نشد تا دههی ۱۹۷۰ که رابرت تریورز (فارغالتحصیلِ هاروارد) مقالههایی نوشت و کمک کرد تا روانشناسیِ تکاملی به عنوان یک حوزه تعریف شود. او «سرمایهگذاریِ والدینی (( سرمایهگذاری والدینی یعنی کوششِ فرد برای پرورش و حفظِ کودک و رساندنِ او به مرحلهی تولیدمثلی. تریورز میگوید زنها بیش از مردها دارای سرمایهگذاری والدینی هستند، چون تعداد محدودی تخمک دارند و متحمل ۹ ماه آبستنی میشوند و تعداد محدودی کودک میتوانند به بار بیاورند و به مرحلهی تولیدمثلی برساندد. م)) و انتخابِ جنسی» را در ۱۹۷۲ نوشت و مولفههای اساسیِ توضیحِ تکاملیِ رفتارِ جنسی را ایجاد کرد. تریورز به یافتههایی از انواعِ مختلفِ حیوانات نگاه کرد و نتیجه گرفت: «سرمایهگذاریِ نسیِ والدینیِ هر دو جنس در دورانِ جوانی، متغییرِ اصلی در کنترلِ عملیاتِ انتخابِ جنسی است. وقتی جنسِ الف [زنها] خیلی بیش از جنسِ ب [مردها] سرمایهگذاری میکند، اعضایِ جنسِ ب [مردها] با یکدیگر رقابت میکنند تا با عضوی از جنسِ الف [زنها] جفت شوند».
مقالهی تریورز صرفا نگاهی مختصر به رفتارِ انسانی میاندازد، هرچند که پیشنهادهای ارزشمندی برای پژوهشهای بیشتر به دست میدهد. دونالد سایمنز در کتاباش «تکاملِ سکسوآلیتهی انسان» (۱۹۷۹) ایدههای اساسیِ تریورز را به کار میبندد تا توضیح دهد که انسان چهطور انتخابِ جنسی میکند. سایمنز میخواست بداند زنان و مردان وقتی دنبالِ سکس میگردند در واقع دنبالِ چه میگردند، و به پاسخِ نسبتا سادهای رسید: «مردان سکسکردن با غریبهها را دوست دارند… و زنان عموما نه».
سایمنز نظریهپردازِ توانایی بود، اما قادر نبود دادههای واقعی ارائه کند. دیوید باس (استادِ جوان و بلندپروازِ هاروارد) در ۱۹۸۱ کتابِ سایمنز را خواند و تصمیم گرفت به دنبالِ شواهدِ مُقتنی بگردد که ادعاهای کلیدیاش را به آزمون بگذارد. گرچه وی پیمایشاش را با سفیدپوستهای میانطبقه شروع کرد، اما هم خودش و هم بسیاری از شاگرداناش از این که کار در این نقطه تمام شود، خشنود نبودند. وی گروهی از همکارانِ بینالمللی را در «پروژهی بینالمللیِ انتخابِ جفت» گرد هم آورد و از مردمی از ۳۷ فرهنگِ مختلف پرسید برای داشتنِ شریکِ جنسیْ دنبالِ چه هستند. همکاراناش دست به مخاطره زدند و زنانِ زولو در روستاهای دورافتادهی افریقای جنوبی را پیمایش کردند و حتی مجبور شدند برای پرهیز از سانسورِ دولتِ چینِ کمونیستی، اطلاعات را کدگذاری کنند و بهطور قاچاق بفرستند. نتایجِ این پیمایشها ابتدا در ۱۹۹۰ منتشر شد که دادههایی از نزدیک به ۱۰هزار پاسخدهنده از ۳۳ کشور را به دست میدهد؛ این پیمایشها الگوهای شدیدا دیرپایی از فرهنگهای مختلف ارائه دادند که کم و بیش با پیشگوییهای سایمنز همخوان بود. باس این دادهها را بهعنوان بنیادی برای «نظریهی راهبردهای جنسی»اش به کار برد.
گرچه دادههای پیمایشهای باس، فرضیههای اساسیِ تریورز و سایمنز را تایید میکنند، اما نظریهی منتج از این دادهها دستخوشِ برخی اصلاحاتِ اساسی شدند. نظریهی راهبردهای جنسی به واقعیتِ آشکار و ملموسی توجه نشان میدهد که روانشناسهای تکاملیِ اولیه آن را تا اندازهی زیادی تحلیلنکرده رها کرده بودند؛ زنان نیز گاهی شیطنت میکنند و سکسِ گهگاهی انجام میدهند. مطابقِ نظریهی راهبردهای جنسی، زنان از سکسِ بیرون از رابطهی متعهدانه پرهیز نمیکنند، بل بسته به اینکه بخواهند رابطهی کوتاهمدت یا بلندمدت داشته باشند، معیارهای متفاوتی را برای انتخابکردنِ شریکشان به کار میبندند. زنانی که دنبالِ سکسهای گهگاهی هستند عموما به قیافه و ظاهرِ شریکشان اهمیت میدهند که نشانهی باروری و سلامتِ ژنتیکی باشد؛ اما زنانی که دنبالِ شریکِ دراز-مدت هستند، در واقع دنبالِ کسی هستند که جایگاهِ اجتماعی داشته باشد و رشید و بالغ باشد و به منابعِ دسترسی داشته باشد. اینکه زنان رابطههای گهگاهی داشته باشند، نشاندهندهی بد-انطباقی [یا ناهنجاری] نیست. بل شیوهی خوبی است برای دستیافتن به ژنهای قوی و سالمی که از ژنهای کودکاناش متفاوت است و بنابراین مقاومتِ کلیِ خانواده در برابرِ بیماری را افزایش میدهد. این زنها فقط کافی است زرنگ باشند و این رابطههای گهگاهی را بروز ندهند و همچنان به شریکِ زندگیشان بچسبند.
منتقدانِ روانشناسیِ تکاملی دیرهنگامی است که این رویکرد را متهم میکنند که نظریههایی پرداخته که فرضیههای پیشگو ارائه نمیکند و «صرفا قصه»ای بیش نیستند. چنین قصههایی رفتارِ مشاهدهشده را همانطوری فرض میکنند که مشاهدهاش کردهاند، و صرفا دربارهی این تامل میکنند که چه امتیازهای انطباقیای به انسانهای اولیه ممکن است ارزانی شده باشد. اما این انتقاد را وقتی با نظریهی راهبردهای جنسیْ همخوان میکنید، انتقادِ ناعادلانه است؛ زیرا نظریه در دستِ پژوهشگرانی نظیر باس، پیشگویی نمیکند. برای مثال، زنان وقتی تخمکگذاری میکنند بیش از هر زمانِ دیگری دنبالِ مردانِ فرا-مردخو میگردند. این فرضیهها را فقط با استخراجِ دادهها از زمینههای فرهنگی است که میتوان قبول یا رد کرد. به راستی نیز طرفدارانِ نظریهی راهبردهای جنسی اغلب به این اشاره میکنند که منتقدانِ اصلی این رویکرد (یعنی «ساختارگراهای اجتماعی» که تاکید دارند رفتارِ جنسی کاملا نتیجهی شرطیشدنِ فرهنگیِ انسان است) نیز «دقیقا همین» مشکل را دارند.
تنوع الگوها
با این همه، قطعا حقیقت دارد که حتی مستحکمترین دادههای بینافرهنگی نیز نمیتوانند نشان دهند که یک پدیدهی مشخصْ نتیجهی ساختمانِ ذهنِ ما است. و مطالعاتِ مبهمِ بینافرهنگیای که باس و همکاراناش انجام دادند، بهشدت مطالعهی نادری است. خجالتآور است که ادبیاتِ روانشناسیِ تکاملی عمدتا بر اساسِ پیمایشهایی از دانشجویانِ دورهی کارشناسی است: تقریبا جمعیتِ نمونهایِ معتبری برای پردهبرداشتن از مشخصههای جهانشمولِ انسان وجود ندارد. نهتنها این آدمها از یک فرهنگ هستند، بل از یک بخشِ کوچک از آن فرهنگ هستند که عمدتا سفیدپوست و لیبرال و فرهیخته و دارا هستند. دانشجویانِ دانشگاهها نیز در زمینهی اجتماعیِ نامعمولی فعالیت میکنند؛ جایی هستند که دور و بَرشان را افرادِ مجردِ همسن گرفته و همگی به ابزارِ ارتباطاتِ سریع و شبکههای اجتماعی مجهز هستند و والدین یا بزرگترهای خانوادهشان نیز نظارتی بر آنها ندارند. همانطور که مقالهای اخیرا گفته، این شرایط «در قسمتِ اعظمِ رویهی تکاملِ انسان وجود نداشتهاند».
روانشناسیِ تکاملی همچنین به این خاطر نقد شده که تمرکزش را روی میلِ دگرجنسگرایانه گذاشته است. عادلانه بگوییم؛ انتخابِ طبیعی صرفا بر اساسِ تولیدمثل عمل میکند، و سکسِ تولیدمثلی نیز نقشِ اصلی را در توضیح و تبیینِ مکانیسمهای آن [انتخابِ طبیعی] بازی میکند. اما انسانها صرفا موجوداتی دگرجنسگرا نیستند، و نظریهی میل نیز باید بتواند توضیح دهد که انسانها چهطور به عضوِ همجنسِ خود (یا کاملا یا تا اندازهای) جهتگیریِ جنسی پیدا میکنند. روانشناسیِ تکاملی اغلب میلِ همجنسی را محصولِ ثانویهی راهبردهای جفتیابیِ دگرجنسگرایانه و تکاملیافتهی ما میبیند. از این منظر، میلِ همجنسی نتیجهی خصیصههایی است (مانند گرایشِ ما به ایجادِ اتحادِ همجنسیتی برای استحکامِ موقعیتِ اجتماعیمان) که اساسا انطباقی هستند، اما در برخی افراد این خصیصهها دچار اختلال میشوند یا بیش از حد رشد مییابند. این برداشت، همجنسگرایی را نوعی نقصِ نرمافزاری میبیند؛ نقصی که تکامل حتی به خودش زحمت نداده تا برطرفاش کند، چون آنقدر جدی نیست که کلیتِ برنامه[ی تکامل] را دچار مشکل کند. اما همجنسگرایانِ زیادی هستند که از این توضیحْ خرسند نیستند، و حق دارند که فکر کنند مشکلْ در خودِ این پارادایم قرار گرفته است.
میتوان گفت که روانشناسیِ تکاملیِ سنتی، به مسئلهی گرایشِ جنسیْ دقیقا واژگونه نگاه میکند. وقتی ما تمامِ کنشهای جنسیِ همهی جوامعِ انسانی را پیمایش کنیم، میتوانیم نتیجه بگیریم که الگوهای محکم و پیشبینیپذیرِ میل که نظریهی راهبردهای جنسی مطرحشان میکند، یا وجود ندارند یا ناهنجاری هستند. انسانها مجبور بودهاند تا با مجموعهی بسیار متنوعی از شرایطِ زیستشناختی خود را انطباق دهند، و ما البته موفقیتهای زیادی کسب کردهایم، و بخشی از این موفقیتها میتواند بهخاطرِ انعطافپذیریِ جنسیِ ما بوده باشد، که به ما اجازه داده تا رفتارِ جنسیمان را با محیطمان منطبق سازیم. میلِ همجنسی (same-sex) یا دوجنسی (bisexual) دو محصولِ بسیار هویدای تنوعِ درونی و ذاتیِ ما هستند، اما همانطور که گزارشهای مردمشناختی نشان داده است دیگر تنوعهایی هم هستند که بهسختی با این پارادایمِ استانداردْ جور درمیآیند.
دو انسانشناسِ امریکایی، کرین استارکودر و ریموند هیمز، اخیرا نشان دادهاند که چندشوهری (کنشِ زنان برای داشتنِ چند شوهر) بیش از آنچه در این حوزهی دانشگاهی شناخته شده، شایع و رایج است. استفان بکرمن در دانشگاهِ ایالات پنسیلوانیا به «پدرانگیِ مشترک» (( مفهومی فرهنگی از پدرانگی است که در آن، کودک بیش از یک پدر را میشناسد. این مساله میتواند مثلا به خاطر تولد از چندین آمیزشِ جنسی باشد. م)) توجه نشان داده است؛ وقتی زنی با بیش از یک مرد میخوابد تا آبستن شود، تمامِ این مردها همگی بهعنوانِ پدرانِ نوزاد شناخته میشوند. این کنش، در سراسرِ دشتهای امریکای جنوبی و همچنین در گوشه و کنارِ دنیا عمومیت دارد. و برخی فرهنگها مانند مردمِ نا (یا موسو) در جنوبِ غربیِ چین، گویی اصلا روابطِ جفتیِ پایداری نمیبندند. در میان ناها، تکهمسریْ مقبول نیست، همگی آزاد هستند تا هر چه میتوانند سکسِ گهگاهی داشته باشند، و غیرت و حسادت نیز ظاهرا بیسابقه است.
همگی اینها نشان میدهند که ما نوعِ عجیب و شگفتآور و گاهی هم غریبی هستیم. اما نظریهپردازانِ راهبردهای جنسی هرگز ادعا نکردند که الگویشان میتواند همهی رفتارهای جنسیِ ما را توضیح دهد. ادعای آنها این است که میتوانند راهی را به ما نشان دهند تا نشانه را از نانشانه متمایز کنیم. این اندیشه میگوید زیرِ همهی تنوعهای ما شکلهای خاصی از رفتار وجود دارد (مانند عقدِ جفتیِ پایدارِ دگرجنسگرا) که ممکن است جهانشمول نباشد اما آنقدر منظم و پیوسته تکرار میشوند که میتوان هنجار تلقیشان کرد. هرچند، وقتی تاریخدانها و انسانشناسها پیوسته به فهرستِ ناهنجاریها اضافه میکنند، ما باید تصمیم بگیریم که چه نوع شواهدی را برای یک نظریهْ غلطانداز و گمراهکننده به شمار آوریم. یک رفتار چهقدر باید شایع و رایج باشد تا آن را هنجار به شمار آورد؟
امروزه هیچ نظریهی کلان و رقیبی نیست که وعده بدهد «فرضیهی تنوعپذیری» را کاملا میتواند توضیح میدهد؛ نگاهی که بگوید انسانها قادرند اکثر یا همهی جنبههای رفتارِ جنسیشان را انطباق دهند تا با زمینهی تاریخی و محیطیشان سازگار شوند. دستگذاشتن روی انعطافپذیریِ ذاتی و درونیِ ما، صرفا کارِ پیشگویانهای نیست. نظریهی کاملا پیشگویانهی تنوعپذیری باید به ما بگوید – برای مثال – چه نوع محیطیْ تکهمسریِ پایدارِ دگرجنسگرایانه تولید میکند و چه چیز باعث میشود آرایشهای جایگزینی مانند چندشوهری و دوجنسگرایی به وجود آیند. تا زمانی که ما چنین نظریهای داشته باشیم، فرضیههای تنوعپذیریْ صرفا ما را با قصهی ترسناکِ دیگری تنها میگذارد. اما پژوهیدنِ تنوعپذیریِ جنسی هنوز در مراحلِ اولیهی خود است، و میتوان امید داشت که چنین نظریهای روزی پدیدار شود. اگر و هرگاه این نظریه پدیدار شد، میتوانیم آن را مستقیما در رویارویی با نظریهی راهبردهای جنسی قرار دهیم، و ببینیم کدامشان بهتر میتوانند این شواهدِ کلی را توضیح دهند.
«سکس در سپیدهدم»
حتی اگر روانشناسهای تکاملی به نظریهی کاملی برسند و رفتارِ جنسیِ ما را با سازوکارِ مغز پیوند دهند، بسیاری از مردم خواهند گفت که این مسئله دیگر چندان هم مهم نیست. ما هر روز توی محیطی بیدار میشویم که بادهای اسرارآمیزِ میلِ جنسی میوزد، و بین هوسهای متلاطم و تصمیمهای ناقص وانهاده شدهایم؛ زیستنی که صرفا به اندازهی ممکنْ برایمان معنادار است. اگر ردِ ترجیحهای جنسیمان را تا دورهی یخبندان نیز پی بگیریم، باز هم کمکی نمیکند که بین پسرِ خشنِ چرمپوشیده و بانکدارِ خوشبرخوردی که به بچهها کمک میکند یکی را انتخاب کنیم. با تمامِ این حرفها، ما حیوان هستیم، و تکاملْ قدرتمندترین ابزاری است که ما برای فهمِ دنیای حیوانات داریم. زیستشناسها تلاش نمیکنند تا رشدِ کلیهها یا سیستمِ دفاعیِ ما را توضیح دهند و هیچ اشارهای به تکاملِ انسان نداشته باشند. و خیلی عجیب خواهد بود اگر نظریهی تکامل نیز هیچ سهمی در فهمِ ذهنِ انسان نداشته باشد.
ما همگی علاقه داریم تا بفهمیم که چه چیزی ما را از نظر جنسی شاد میسازد. انسانهای سدهی ۲۱، دستکم در دمکراسیهای پیشرفتهی غربی، در محیطی زندگی میکنند که آزادیِ کاملِ جنسی دارند. و فنآوری نیز ما را کمک میکند تا با سهولتِ بیسابقهای با یکدیگر رابطه بگیریم. ما میتوانیم ظرفِ یک ساعت جفتهای بالقوهی زیادی را توی سایتهای دوستیابی پیدا کنیم که اجدادِ ما در یک تا پنج میلیون سالِ پیش در طولِ عمرشان میتوانستند پیدا کنند. فرضِ اینکه ما انسانهایی هستیم با سکسوآلیتههای ذاتی، نمیتواند کتمان کند که این ذاتیشدنْ اشکالاتی هم دارد. مصرفکنندگانِ مدرن وقتی پایِ غذا به میان میآید، از آزادیِ نامحدودی برخوردار هستند. اما اگر از این آزادی بهطور اشتباه استفاده شود، میتواند موجبِ چاقیِ مفرط و مرگ بر اثرِ حملهی قلبی شود.
گرچه روانشناسیِ تکاملی را اغلب حوزهای محافظهکار دیدهاند که خود را وقفِ آن کرده که توجیههایی برای وضعیتِ موجود فراهم کند، نتیجهگیریهای نهاییِ این رشته اما میتواند بهراستی رادیکال و تندروانه باشد. پژوهشگران ممکن است به ما بگویند که هنجارهای پذیرفتهشدهی فرهنگِ ما است که با طبیعتِ ما دشمنی دارد. بهراستی هم، کتابِ پرفروش در این حوزه، یعنی «سکس در سپیدهدم» (۲۰۱۰) نوشتهی کریستفر راین و سسیلدا جتا (که خود را «جنگیرهای شرم» مینامند)، حملاتِ بیامانی به هنجارِ تکهمسری میکند. این کتاب، گزارشی انسانشناختی است که همچنین به رفتارِ برادرزادههای نخسیِ ما یعنی شامپانزهها و بونوبوها نیز نگاهی میاندازد و نشان میدهد که انسان تکامل یافته تا از نظر جنسیْ بیقاعده و هرزهگرد باشد. نویسندگانِ این کتاب مدعی هستند که با شروعِ کشاورزیِ مدرن، و نیازِ قطعیِ انسان به حفظِ میراثِ خویش بود که انسان از شریکاش انتظارِ انحصار پیدا کرد. این نویسندگان، حسِ بیقراریِ جنسیِ ما انسانهای مدرن را به ناهمجور بودنِ لیبیدویِ پارینهسنگیِ ما با زندانِ تکهمسری (و هنجارین) نسبت میدهند.
«سکس در سپیدهدم» بیشتر به جدل گذاشته شده تا اینکه موردِ بحث قرار گیرد، و بررسیهای نشریاتِ تخصصی از این کتاب نیز عموما منفی هستند. اما این کتابْ خوانندگان را برمیانگیزاند تا نگاهی دوباره به هنجارهای تکهمسری بیاندازند. مردانِ همجنسگرا مانند دن سویج پیوسته گفتهاند که وسواسیِ جامعهی دگرجنسگرا با انحصاریتِ جنسی نیز بهنوعی عجیب و غریب است و حتی دگرجنسگرایان نیز بهتجربه آن را چالشی دشوار دیدهاند. و در اینجا است که علمِ تکاملی شاید بتواند حرفِ اصیل و درستی برای گفتن داشته باشد. اگر غیرت و حسادت (همانطور که نظریهپردازانِ راهبردِ جنسی میگویند) حقیقتا ذاتی است، پس آزمودنِ غیرتکهمسری باید محکوم به شکست باشد. اما اگر غیرت و حسادتْ محصولِ مجموعهای از شرایطِ تاریخی باشد، پس هنجارهایمان را باید مرخص کنیم.
دیوید هیوم (فیلسوفِ سدهی هجدهم) مدتها پیش به ما گفته است که نمیتوانیم «بایستهها» را از «هستها» استخراج کنیم. مونتین نیز هنرِ برساختنِ شخصیتمان را «شاهکارِ بزرگ و باشکوه» خوانده، و علم هرگز نمیتواند بارِ این وظیفه را از دوشِ ما بردارد. صرفنظر از آنچه روانشناسهای تکاملی دربارهی طبیعت و سرشتِ ما نتیجه گرفتهاند، هنوز هم بر عهدهی خودِ ما است که زیستِ دلخواهمان را انتخاب کنیم. اما وقتی پای سکس به میان میآید، گویی چندان خوب عمل نمیکنیم، و برای همین است که بسیاری از ما سردرگم و ناشاد هستیم. هرچند، قسمتِ روشن و امیدبخشِ ماجرا این است که ما در بحبوحهی دگرگونیِ کلانِ اجتماعیای هستیم که بیش از پیش به ما آزادیِ جنسی ارزانی کرده است. اگر نظریهی تکامل بتواند به ما کمک کند که این دنیای تازه و گیجکننده را رصد کنیم و بشناسیم، پس ما هم باید گوشِ جان به آن بسپاریم. از اینها گذشته، ما به تمامِ چیزهایی که در این راه کمکمان میکنند، نیاز داریم.
منبع: aeon
سپاس از ترجمه ی مقاله. یک موضوع به نظرم در این مطلب شما نادیده گرفته شده و آنکه لزوما رابطه ی مستقیمی میان تکامل و اخلاق وجود ندارد.
ما انسانها به لحاظ زیستی حیوان هستیم و یکی از گونه های پرایمت ها طبقه بندی می شویم اما تصور نمی کنم کسی از نویسندگان یا کسانی که نامشان در نوشته آمده، بخواهد خودش را صرفا پسرعموی شامپانزه ها تعریف کند. ما حیوان هستیم و در عین حال چیزی فراتر از حیوان هم هستیم. آنچه انسان را از دیگر حیوانات تمیز می دهد تربیت است. تربیت فرآیندی است که میراث جامعه ی بشری را از گذشتگان به آیندگان انتقال می دهد بنابر این اینکه رفتار جنسی ما باید چگونه باشد بیشتر یک موضوع فرهنگی است تا اینکه موضوع زیستی-تکاملی باشد.
اجازه بدهید یک مثال بزنم. تجاوز جنسی یک نرِغالب به یک ماده ی مغلوب و ضعیف تر در بسیاری از انواع حیوانات شیوع دارد. رد پایش را در تکامل انسانها بخوبی می توانید پیدا کنید اما گمان نکنم امروز کسی طرفدار تجاوز جنسی باشد صرفا به این علت که در تکامل انسانها یا دیگر حیوانات سابقه داشته. همانطور که صرف اخلاقیات انتزاعی را نمی توان توجیه کرد؛ اینطور نگاه یکجانبه کردن به نظرم دردی از جامعه امروز دوا نمی کند.
فرهاد / 31 August 2014
از ان سوی هم نگرش اخلاقی که می کوشد گونه جانوری انسان را جدا از سایر حیوانات و حامل پیامی فرا زمینی بداند به سرکوب غرایز و ریشه کن کردن شورها ادست یازیده است . هرگونه عقاید مخالف اخلاق باوران با سرکوب ” این عقیده دردی از جامعه دوا نمی کند “روبرو شده است .از نگرش ها ی فرویدی تا تحقیقات جدید بدون اینکه بدرستی مورد ارزیابی قرار گیرند با شمشیر اخلاقیات مواجه شده اند تا دم فروبندند . بدون توجه به اینکه تاریخمندی انسانی شیوه ای از اخلاقی نگریستن را فرا رویانده است که خود پای در تاریخ دارد . بنابراین درست ترین راه دفاع از ازادی تحقیق ونقد پسینی نظریه ها است نه نگرش پیشینی محکومیت داغ و درفش انهم با اتکا به مثال های بی ربط .
شاهد / 31 August 2014
دو عامل در ایجاد هر موجود نقش بازی میکنند اول محیط طبیعی است با حداکثر 49 درصد تاثیر و دوم ژنتیک است با حداقل 51 درصد تاثیر.
البته آنچه به اسم ژن و ژنتیک می شناسیم در واقع چیزی بجز همان شرایط محیطی نیست که در وجود یک موجود نهادینه میشود.
برای مثال وقتی ما یک دانه گندم پا بلند داریم ( ژنتیکی) این انتظار میرود که با کاشتن آن گندمی پا بلند تولید شود در حالیکه اگر شرایط محیطی مثل آب و مواد غذایی و … فراهم نباشد ( عوامل محیطی) ژن نمیتواند اثر قاطع خود را بگذارد این موضوع ناقض پاراگراف اول نیست زیرا در شرایط محیطی یکسان اگر آن گندم پابلند و برخی گندمهای معمولی را در کنار هم بکاریم خواهیم دید که گندمی که ژن پا بلندی دارد بیشتر از بقیه رشد میکند.
رامون / 15 October 2014
یکی از زیانبارترین خطاهایی که در حوزه ی ترجمه انجام شده برگرداندن واژه ی Evolution به “تکامل” بوده است. کسی که نخست بار این برگردان سخت نادرست و گمراه کننده را به کار برده یا از اندیشه ی داروینی آگاه نبوده یا بوده و بیش از این از دستش برنیامده. به هرحال هرچه بوده با رواج دادن واژه ی “تکامل” در حوزه ی انسان شناسی و مطالعه ی فرایند پیدایش “گونه” های جانوری ذهنیت ایرانی را یکسره به بیراه کشانده است. فرهنگستان ایران با درک این خطای بزرگ و برای جبران کردنش واژه ی “فرگشت” را پیشنهاد کرده است که به مفهوم داروینی اوُلوسیون نزدیک تر است، ولی نه به تمام. واقعیت این است که در فارسی برابری برای این واژه نمی توان ساخت، همچنان که برای سوسیالیسم و کمونیسم و ماتریالیسم و ایده آلیسم و اگزیستانسیالیسم و ژن و … نمی توان ساخت که درست رساننده ی معنای این واژگان در زبان مبدا باشد. پس بهتر است که خود واژه را وام گرفت تا از هرگونه برداشت خطا آمیز پرهیز شود. واژه ی Species هم دیری ست در فارسی به “گونه” برگردانده شده و “نوع” دیگر کاربرد چندانی ندارد.
محسن / 16 October 2014
برادر رامون واژه دگرگونش بجای تکامل و فرگشت پیشنهاد شده که بسیار رسا و دقیق است
حسن / 16 October 2014
Trackbacks